کمیل قاسمی؛ رنگ باختگیِ خطوط ببر بر کاغذ کاهی
کمیل قاسمی
رنگ باختگیِ خطوط ببر بر کاغذ کاهی
عمر روزنامههای باطله بیشتر از عمر کتابهای شعر است. ما فقیرتر شدهایم. زورمان فقط به دست قلمشدهی درخت میرسد. عیدهای مبارکی پیش رو داریم. نوروزهای فراوانی پیش رو داریم. فراوانی پیش رو داریم. خیال میکنیم مینویسیم. و این تنها زمانیست که جرأت خیالکردن داریم.
ادبیات و شعر ما پهناور شده است و کمعمق. و این به خاطر آنست که کوههای یخ ثروت ادبیمان دارد آب میشود. ما طی چند دههی اخیر هیچ نیاندوختهایم. نوشتنهای بیمایه دارد همه چیز را از بین میبَرَد. خواندنِ بیهوده دارد خواندن را از بین میبرد. چاپ کتابهای بیبته همه را بیسواد میکند. باسوادها را هم بیسواد میکند. این تخریب از کجا آب میخورد؟ این نوشتههای مبتذل از کجا میآیند؟ این پرسشها تنها یک پاسخ دارند و پاسخ این است: سانسور.
سانسور میتواند نسلی را از جرأت ابراز عقیده محروم کند؛ بهگونهای که حتی خودِ نسل باور کند که سانسور حق است. پس وقتی رو به نوشتن میآورد مادرزاد متن از تیغهی سانسور ذهنی نویسنده میگذرد و این کار را برای دستگاه سانسور آسان میکند. خب خروجی این پدیده چه میشود جز مشتی شاعر و نویسنده که آزادی عمل ندارند. نوشتههای کاملا بهداشتی، نوشتههایی که مبادا به کسی بربخورد، نوشتههایی با معلولیت ذهنی. بسیار میشنوم که میگویند «کم شدن یک شعر به جایی بر نمیخورد. برداشتن این سطر از کل کتاب چیزی نمیکاهد. کتاب را قربانی چند لفظ رکیک نکن. حالا یک توضیحی زیر صفحه بنویس و بگو این نظر نویسنده است و ابدا مترجم بدان اعتقادی ندارد. باید قبول کنیم در چه شرایطی و در کجا داریم زندگی می کنیم.»
اینها همه و همه عقب نشینیست. میانهروی نیست، عقبگرد است. اینها باجدادن به سانسور است. موضوع از جایی دیگر نیز آب میخورد. کمفهمی بنگاه سانسور نیز بر این یورش میافزاید. کافیست دستگاه سانسور کتابی را سلاخی کند و این به گوش خوانندگان برسد؛ مقدسترین کتاب میشود. هیچکس اجازهی نقد این کتاب مقدس را ندارد. بهیاد میآورم زمانی که کتاب «دلبرکان غمگین من» نوشتهی «گابریل گارسیا مارکز» در ایران چاپ شد، رئیس ادارهی ارشاد در مصاحبهی تلویزیونی ابراز تأسف کرد بابت چاپ این کتاب، چرا که مضامین اروتیک دارد. کتاب یاد شده فردای آن روز با بیش از ده برابر قیمت مقابل دانشگاه تهران به فروش میرفت. این در حالیست که کتاب «دلبرکان غمگین من» بهقول مارکز کُپی شده از یک رمان ژاپنی یا چینی است و در مقابل «صدسال تنهایی» اثری کمارزش به حساب میآید. این نمونهی بارز اثر سانسور بر انتخاب مخاطب است. یعنی چون سانسور شده، پس کتاب خوبیست.
بسیار میشنوم و میبینم که مؤلف و مترجم و ناشر خداخدا می کنند تا کتابشان به دست سانسورچی احمقی بیافتد تا جاهایی که کمی فقط کمی بودار است را نفهمد و کتاب سانسور نشود. این یعنی سرنوشت روح و فکر و قلم را به دست احمقی سپردن. البته پدیدهی مهم دیگری نیز گریبان متن را میگیرد و آن به قول مارکس «خودسری سانسورچیست. تصدیق قدرت عقیده همانا تأیید خودسری است.»[۱] . و در ادامه میافزاید «این نقص بنیادی ذاتی نهادهای ماست. به این ترتیب، به عنوان مثال در محاکمات جنایی، قاضی، مدعیالعموم و وکیلمدافع در یک شخص واحد ترکیب شدهاند. سانسورچی، هم مدعیالعموم است، هم وکیلمدافع و هم قاضی.»[۲]
از ملتی که از کودکی برسرش زدهاند که «این را نگو این را بگو، الان این را بگو الان این را نگو» آیا میتوان انتظار داشت تا نویسنده یا شاعری آزاد داشته باشد؟ سانسور آزادی تخیل را برنمیتابد. خیال نماد آزادیست. اوژن یونسکو در سخنرانیاش در انجمن بینالمللی تئاتر در مارس ۱۹۷۶هنر تحت سیطرهی سانسور را نوعی هنر بازداشتگاهی توصیف میکند؛ چرا که اجازهی تخیل را از هنرمند میگیرد. او جلوگیری از آفرینش خودانگیخته را جنایتی علیه بشریت میداند. زُبدهی سخنرانی یونسکو شاید این باشد «حقیقت در جهان تخیل است، چرا که نمیتواند دروغ بگوید. تخیل آشکارکنندهی روانشناسی ما، تشویشهای همیشگی یا کنونی ما، نگرانیهای انسان همیشه و امروز و ژرفای جان آدمیست.»[۳]
وقتی سانسور در ذهن جا خوش کند همه چیز را سانسور میکند . ذهنِ ترسخورده نه تنها مفاهیم را سانسور میکند بلکه میترسد قواعد و قوانین ادبی را بشکند. و این بزرگترین مانع آفرینش ادبی است. ساعدی در کتاب «گاو» مشدی حسن را به گاو تبدیل میکند، صمد بهرنگی «ماهی سیاه کوچولو» را نماد حرکت و امید میکند، نیما یوشیج در اوزان عروضی بدعتگذاری میکند، سپس شاملو با تکیه بر موسیقی شعر وزن را کنار میگذارد، اینها و صدها نمونه مانند اینها زاییدهی ذهنی خلاق است که توانسته سانسور را به اصطلاح دور بزند. آیا در طی این چهل سال توانستهایم بر سانسور غلبه کنیم؟ خیر. از نوشتههای این سالها پیداست.
کدام شاهکار ادبی و هنری زاده تخیل نیست.
عمر روزنامههای باطله از عمر کتابهای تألیفی ما بیشتر است. چرا که چندین نسل نتوانستهاند آزادانه بنویسند.
اگر شاعران و نویسندگان تن به تأیید بنگاه سانسور ندهند امید آن میرود که شاید روزی روزگاری تمامی دستبهقلمها به اعتصاب سراسری دست بزنند و نوشتههایشان را به دست سانسور نسپارند.
بسیاری برای رسیدن به مقاصدشان دست به اعتصاب میزنند و یا دریک حرکت نمادین اعتراض خود را نسبت به وضع موجود نشان میدهند. باید همهی نویسندگان و شاعران آزاد نیز دست به اعتصاب بزنند. یعنی آثار خود را چاپ کنند اما به دست سانسور نسپارند. البته نکتهای گوشزد شد به من که در فضای مجازی هر کس بخواهد آزادانه بنویسد مینویسد. یادآوری بجایی بود، زیرا کافیست نوشتههای فضای مجازی را با کتابهای چاپ شده به صورت رسمی را مقایسه کنیم. میبینیم آنجا که نویسنده با دست باز و آزادانه مینویسد و نگران سانسور نیست بهتر مینویسد.
عمر روزنامههای باطله بیشتر از کتابهای شعر است؛ چرا که شاعر، بیتخیل بار آمده است و آزادی را در بیرون از مرزها میبینند. آزادی را دور از دسترس میبینند. ما طعم سانسور را همیشه چشیدهایم. بیایید برای یک بار هم که شده دنیای بیسانسور را تجربه کنیم.
«هیدارنس، تو در پندی که به ما میدهی، هردو جنبهاش را به یکسان ارزیابی نمیکنی. زیرا آن جنبهای که پند میدهی را آزمودهای، اما جنبهی دیگرش را در بوتهی آزمون نکشیدهای. تو میدانی بَرده بودن چه معنایی دارد اما هرگز آزادی را آزمایش نکردهای که بدانی شیرین است یا نه. زیرا اگر میآزمودی، به ما پند میدادی که برای آن نه تنها با نیزه هایمان بلکه با تبرهامان مبارزه کنیم.»[۴]
زمستان ۱۳۹۸ خورشیدی
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۳
[۱] «سانسور و آزادی مطبوعات» کارل مارکس. ترجمهی حسن مرتضوی. نشراختران
[۲] منبع قبلی
[۳] نشریه «بوطیقای نو» شماره دوم. اوژن یونسکو. ترجمهی محمدجعفر پوینده
[۴] «سانسور و آزادی مطبوعات» کارل مارکس. ترجمهی حسن مرتضوی. نشراختران