مسعود کریم‌خانی (روزبهان)؛ مردمی را که کتاب می‌خوانند نمی‌توان سانسور کرد

 

مسعود کریمخانی (روزبهان)؛

مردمی را که کتاب می‌خوانند نمی‌توان سانسور کرد

 

سانسور، برآورده‌ی درخت تقدس است، و تقدس امری فرهنگی‌ست.

فرهنگ، به منزله‌ی شی‌ء، گاه بت می‌شود و مقدس می‌شود، و در حضانت از تقدس خویشتن، ناخویشتن را برنمی‌تابد. سانسور، جلوه‌ی بیرونی ِ برنتافتن است، و حضور آن، بلافاصله به معنی انشقاق است: «من، که بر حقم» و «تو، که نابرحقی.»

وقتی من حقیقت ِ مطلق باشم جایی برای گفتگو با تو -که دیگری هستی، که دیگراندیشی- باقی نمی‌ماند، و اگر کلامی میان ما بگذرد، نه برای کشف ِ حقیقت ِ مشترک، نه برای کشف ِ جلوه‌های چندگانه‌ی حقیقت، بلکه برای اثبات «حقیقت ِ من» است، و آنجا که نتوانم حقیقت ِ خود را به «باور ِ تو» تبدیل کنم در گفتگو را می‌بندم و تو را سانسور می‌کنم!

 

همه‌ی ایدئولوژی‌ها مدعی حقیقت ِ مطلق‌اند، و همین است که سانسور، بخش ِ ذاتیِ ایدئولوژی‌ست، فرقی نمی‌کند که مدعای زمینی داشته باشد یا آسمانی. نمی‌شود که به «خدا/شاه/میهن» قداست بخشید و آن را حقیقت مطلق دانست، و در همانحال سانسور نکرد. نمی‌شود که به «پرولتاریا» قدسیت داد و سانسور نکرد. نمی‌شود که به «خون آریایی»، به «خون ژرمن»، به «ملت من»، به «امت من» قدسیت داد و سانسور نکرد.

تا سانسور نباشد باید از فرهنگ، و نخست از ایدئولوژی تقدس‌زدایی کرد.

کار روشنفکر، نقد قدرت است. روشنفکرِ ما، اما، قدرت را پیوسته در سیاست، در حکومت جسته است. اگر جامعه‌شناسی به این باور رسیده است که هر حکومتی شکلی از همان جامعه است، پس، بایسته‌ی روشنفکر است که به سنجش جامعه برخیزد، و به نقد فرهنگ بپردازد، و آن را به منزله‌ی منشاء‌ِ قدرت، وبیش از آن: به منزله‌ی قدرت به چالش گیرد.

آنچه ناگوار است اینکه روشنفکر ما یا اسیر قدرت حاکم است یا اسیر قدرت ایدئولوژی. او، به فلسفه هم که می‌رسد ایدئولوژیک می‌اندیشد. یعنی نمی‌اندیشد، نقد قدرت نمی‌کند، تحمیل قدرت می‌کند، راه نشان می‌دهد، رهبری می‌کند!

همه، فروشنده‌اند! اینکه کالایشان چیست بماند.

 

در برابر فروشندگان ‌ِفرهنگ، سخن نمی‌توان گفت، در برابر  ِآن که تقدس می‌فروشد «امنیت ِ گفتن» وجود ندارد، و لاجرم «من» و «تو» به یکدیگر که می‌رسیم خود را سانسور می‌کنیم، که هردومان بار تقدس آورده‌ایم و خریدار می‌طلبیم.

کدام‌یک از ما، در برابر  ِ آن که مانند ما نمی‌اندیشد احساس امنیت می‌کنیم؟ اینکه «جانم را می‌دهم تا تو حرفت را بزنی» ربطی به من و تو ندارد. این، مقام ما نیست؛ ادعای دهان‌پرکن  ِ ماست، پز است و به ما نمی‌آید. مانند کسی هستیم که در طبقه‌ی دوم اتوبوس نشسته است و ادای راننده درمی‌آورد!

 

نخستین چیزی که برای حذف سانسور ضروری‌ست حضور امنیت است، امنیت ِ حضور است.

من از روشنفکرمان می‌‌پرسم آیا می‌توانم مخالف تو باشم و تو به من افترا نزنی؟ که تو برایم پرونده نسازی؟ فراموش نکنیم که چه کسانی را از پشت تریبون‌ها پایین کشیده‌ایم به جرم آنکه مؤافق ما حرف نمی‌زنند.

 

برعلیه سانسور که شعار می‌دهیم، بر علیه پدیده‌ای شعار می‌دهیم که خودمان بخشی از پدیدآورندگان ِ آنیم، و بخشی از این «خودمان» در خارج از کشور سکنی دارد. می‌گویند حدود ۵ میلیون. ۵ میلیون که اسیر سانسور حکومت نیستیم.  آنجا تیراژ کتاب‌هامان چیست؟ چند کتاب در سال به دست چاپ می‌دهیم؟ چند روزنامه داریم؟ چند ناشر داریم؟

وقتی می‌شنویم خاطرات فلان فیلسوف آلمانی، ظرف شش ماه، بیش از ۵۰۰۰۰۰ نسخه به فروش رفته است چه احساسی به ما دست می‌دهد؟ به چه نتیجه‌ای می‌رسیم؟

ما اهل شعریم؛

کتاب شعرمان در خارج از کشور چه تیراژی دارد؟ کدام شاعرمان می‌تواند دل خوش دارد که کتابش در یک سال ۳۰۰ نسخه به فروش می‌رسد؟

 

اگر موردی هم باشد یا از طریق «شومن بازی»ست و یا از طریق سازمان‌های سیاسی. آن ۲۰۰/۳۰۰ نسخه هم که می‌خریم(اگر بخریم!) در چارچوب ملاحظات شخصی و رودربایستی‌ست. در عزا و عروسی‌مان ۵۰۰ نفر جمع می‌شوند، تیراژ کتاب شعرمان ۲۰۰ نسخه است، یعنی که حتی اهل فامیل و دوستانمان هم حاضرند به سر قبرمان بیایند اما حاضر نیستند کتابمان را بخرند، خواندن که جای خود دارد!

 

اگر کتابخوان باشیم نمی‌توانند کتابمان را سانسور کنند. کتابی را که ۵۰۰۰۰۰ نفر به منزله‌ی خواننده پشت سر دارد هیچ قدرتی نمی‌تواند سانسور کند.

 

اگر هاله‌ی تقدس را از اندیشه‌هامان بزداییم، اگر دیگری در برابرمان امنیت حضور داشته باشد، اگر آن «دیگری» را در کتاب، و در پشت میز خطابه به رسمیت بشناسیم، اگر خودمان خودمان را سانسور نکنیم، اگر کتاب بخوانیم نمی‌توانند سانسورمان بکنند.

مردمی را که کتاب می‌خوانند نمی‌توانند از قلم بیاندازند.

 

کتاب نمی‌خوانیم

لاجرم

خودمان، و کتابمان، سانسور می‌شویم.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۳