محسن یلفانی؛ نسیم حاکسار؛ خاطره هایی از یک دوستی پایدار
محسن یلفانی
نسیم خاکسار؛ خاطرههائی از یک دوستی و دوری پایدار
سهم من از دوستی با نسیم خاکسار سخت ناچیز بوده است. پنجاه سال است که با هم دوستیم. ولی بیش از چند روز یا حتّی چند ساعتِ متوالی با هم نبوده و با هم نگذراندهایم. حال آنکه همنشینی و همصحبتی با نسیم همیشه سخت دلنشین و خوش بوده است. حتّی در چند سال زندان هم این شانس نصیب من نشد که مدتی با نسیم باشم. محکومیت او چند سال بیشتر از آنِ من بود و در بند دیگری زندان میکشید. آیا در این دلبستگیِ همواره همراه با دوری و جدائی دستی یا تقدیری یا خواستی در کار بوده است؟ کسی تقصیری داشته است؟ پرسشی به حق و ناچار. اما بیپاسخ، و طبعاً محال یا بیهوده.
اواخر دهۀ چهل بود که با نسیم آشنا شدم. اسم کوچک و نام خانوادگیاش چنان شاعرانه و دلانگیز بود که فکر کردم شاید اسم مستعار باشد. چطور ممکن است اسم کسی نسیم خاکسار باشد؟ و چطور ممکن است اسم کسی مثل نسیم خاکسار، نسیم خاکسار نباشد؟ حالا که پنجاه سالی گذشته و در این سالهای آخر هم سهم من از همنشینیها و معاشرت با نسیم به صفر رسیده، نمیدانم آن نسیم به تندباد یا توفانی تبدیل شده یا یکسره فرونشسته؛ و آن خاکسار، به صورت کوهپایه یا قلهای رفیع درآمده یا همچنان سر به زیر دارد و فروتن است.
در نسیم خاکسارِ پنجاه سال پیش، که تازه «دوران محبس» اوّل خود را در زندان مخوف اهواز گذرانده و به تهران آمده بود، زلالی و سادگی و صفا و معصومیت و بینیازی و بیخبریای بود که، بعدها، دیگر نبود. و این همه، در این حد یا در آن اندازه و با این شدّت یا ضعف، تعلقّات با خصوصیات آن سالها بود. سالهای دهۀ چهل. با نسلی که در آن دوره جوانی خود را میگذراند. اندیشیدن به این دهه، همچنانکه اندیشیدن به نسیم، از اندیشیدن به این دهه و نسلی که در خود پرورد، جدا نیست.
این روزها دربارۀ نسل این دهه اینجا و آنجا مینویسند یا میگویند. تا چند سال پیش، شاید اکنون هم. یا بدوبیراه و با سرزنش و نکوهش. به خاطر مسئولیتش در انقلابی که راه افتاد، یا به قول برخی، راه انداخت، و همه چیز را زیرورو کرد. همه چیز، که وقتی از پس گردوخاک ناشی از ویرانی انقلاب بدان نگاه میکنیم، مثل هر چیز دور و ازدسترفته، بیش از آنچه بوده است، دلچسب و مطلوب . رؤیائی به نظر میرسد. این مسئولیت در هیچ دادگاه صالحهای اثبات نشد. ولی کیفر آن، نوعی محکومیت تاریخی، بی هیچ تحقیق و گزارش و اجماع معتبری، بارها و بارها اعلام شده است. با همینها یا چیزهائی از همین گونه است که دوستی و همدلی با نسیم، با وجود دوری و بیخبری، دوام میآورد.
سرگذشت یا سرنوشت جوانان دهۀ چهل را بارها گفتهاند: کودکیِ حیف-و-میل شده در فقر سراسری – آیا نسیم که در خوزستان، این ثروتمندترین و صنعتیترین استان آن زمان به دنیا آمده و زندگی کرده بود، از این فقر عمومی سهم کمتری داشت؟ سروظاهر و رفتارش چنین گواهی نمیداد –. نوجوانی در کنار یا زیر دستِ جوانانی که آستین پیراهنهای سفید خود را بالا میزدند؛ در «دمونستراسیون»های ضد استعمار به هواداری از صلح جهانی شرکت میکردند و شبها روی دیوارهای گلی کوچهها«یانکی گو هوم» مینوشتند. درگیری و سردرگمی دعوای بیحاصل میان دموکراسی بورژوائی و ناسیونالیسم از یک سو، و آرمان حزب طیقۀ کارگر و مبارزات ضدامپریالیستی از سوی دیگر، در یک بعد از ظهر گرم اواخر تابستان، کابوس پائیز شکست تلخ آمیخته با احساس فریبخوردگی از خوشخیالی و سادهلوحی را در پی داشت و زمستان طولانی و انگار پایانناپذیر نارضائیها را. و در این زمستان بود که نسیم اولین نوبت زندان را تجربه کرد.
تجربه کرد، امّا پشت سر نگذاشت. اندیشه یا نگرانی یا وسوسه یا دلشورۀ مردم، مردمی که نسیم و نسیمها خود را فرزند قانونی و موظّف و وامدار آن میدانستند و میدانند – وام یا وظیفهای که مثل ایمان مذهبی با تو بود، در هر لحظه و در هر نفس، به گوشه و کنار زندگیات چسبیده بود و دست از سرت برنمیداشت. تجربه و خاطرۀ دو سال زندان؛ در کنار زندانیانی که برای رفتن به بهداری و گرفتن چند قرص متادُن انگشت خود را میشکستند یا لبهایشان را با سوزن لحافدوزی میدوختند و روبروی «زیرهشت» مینشستند… گویا آن وقتها زندانیان سیاسی را به قزلقلغه و قصر نمیآوردند.
پس از این دو سال زندان بود که نسیم را در تهران دیدم؛ همراه با دوست و همبندش ناصرمؤذن، که او هم داستاننویس بود. و هر دو سرشار از توشههای سرزمین نفت و گرما. این ثروتمندترین و صنعتیترین استان کشور؛ و ناچار با انبوه کارگران مهاجر و فصلیاش، با خاطرۀ سوزان تشکلها یا اتحادیههای کارگریاش، اعتصابها، تظاهرات«ها»، درگیریها، زدوخوردها و «نبردهای مشکوک». در دشواری چارهناپذیرِ پیوند آرمانها و احساسها با واقعیت دور از دسترس بودن آنها…
کمی زودتر از آن سالها بود که اشتاینیک، نه با «در نبردی مشکوک»اش، که با «خوشههای خشم»اش، و با توصیفهای گیرا و دلنشین و حماسیاش از مردم و رنجهای آنان، قربانیان بحران بزرگ اقتصادی، نزد خوانندگان ایرانی محبوب شده بود. چند سال بعد بود که منتقدان استعداد و توانائیاش را در نویسندگی به پرسش کشیدند. نوبل را از سرش زیادی دانستند. خودش هم، انگار برای صحهگذاشتن بر این حرفها، در هبئت خبرنگار به ویتنام رفت و ویتکنگ را به باد فحش گرفت. (آرتور میلر، که خود یعد از دو سه کار اوّلش، تا آخر عمر زیر تیغ منتقدان بود، شرح میدهد که شبی با ده پانزده نویسنده و اهل قلم دیگر در نیویورک به رستوران رفته بودند. اشتاینبک که در میان آنها بوده حساب همه را میپردازد. میلر این رفتار را به حساب شهرستانی بودن وی میگذارد.)
خوانندۀ ایرانی طبعاً از این جزئیات «پیپُلی» خبر نداشت. ولی خواه ناخواه همینگوی را جانشین نویسندۀ «موشها و آدمها» کرد؛ هر چند هنوز به حقانیت و چیرگی «خوشههای خشم»، بویژه برای آنها که همچنان نبضشان با نبض تودهها میزد، لطمهای وارد نیامده بود. در همینگوی، به قول معروف «چیزی» از بیاعتباری زندگی یا وجود بود؛ همراه با آمیزهای از سادگی و زلالی و بیخیالی و «این نیز بگذرد»؛ فارغ از نگرانیها و مسئولیتهای مردمی که راه به جائی نبرده بودند و انگار باید آدم استخوانداری، مثل او، که مرد چارشانهای هم بود، میآمد و ما را از وسوسه و دلهرۀ نبرد پایان ناپذیر میان «رئالیسم و ضد رئالیسم» خلاص میکرد.
داستانهای نسیم مثل خودش بودند. پاک و صاف و بیشیله-پیله. نه حادثهای، نه توطئهای – به قول امروزیها نه «پیرنگی» –، نه آعازی و نه پایانی، یا به اصطلاح، نقطه اوجی و بعد سرنگونی. خبری از این فوت و فنها نبود. بیخیال. با زبانی ساده و – ظاهراً آسان و دمِ دست. داستانهائی سخت صمیمی و دلنشین. از دنیائی که همان وقتها برای من دور و حتّی دستنیافتنی بود. آبادان، اهواز، خوزستان… با نامها و مکانهای ناآشنا و حتّی عجیب و غریب عربی-فارسی. «جبور»… این یکی را یادم نرفته است.
وقتی حواس خود را جمع میکنم و آنچه از ادبیات داستانی خواندهام به یاد میآورم، میتوانم به خود جراًت دهم و بگویم که نسیم خاکسار سبک ویژۀ خود را داشت – با وجود همان بیتوجهی یا بیاطلاعی یا بینیازی به سبک. تا هلند هم این سبک را حفظ کرد. برخی لحظههای سرگردانی، برخی برخوردهای تصادفی، گذرا بودن آنچه پیش میآید و آنچه برخلاف انتظار فراموش میشود. این که هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست. این هستیِ غبارگونه که با نسیمی – نسیمی هر چند خاکسار – از میان میرود، از میان برداشته میشود. چنانکه، انگار، هرگز نبوده است. یا اگر هم بوده، اهمیتی نداشته. نسیم خاکسار گذار یا توقف کوتاه و توصیفناپذیر آدمهایش را بر صحنۀ هستی مینوشت، که از آن فقط خاطرهای، اغلب اندوهگین و در عین حال دلپذیر، به جا میماند.
داستانهای کوتاه نسیم ما را، حداقل مرا، به یاد همینگوی میانداختند. همین. صحبت تقلید یا حتّی تاًثیر برداشتن در میان نیست. حداقل به این دلیل عمده: همینگوی بیش از هر چیز در داستانهایش، و گویا در زندگی واقعیاش، چنانکه شرححالهای اخیر نشان میدهند، بیشتر در پی اثبات «مردانگی»اش و بهرهبرداری از آن بود. نسیم نگران «جوانمردی»اش بود، هم در داستانهایش و بسی بیشتر، در زندگی واقعیاش.
هم آن وقتها و هم حالا به آسانی میشد و میشود فهمید که نسیم در انتخاب سبک داستاننویسیاش، اگر هم گرتهای، دانسته یا نادانانسته، از همیگوی برداشته بود، بیشتر ناشی از خلأ فضای سالهای بعد از زندان بود. و همینگوی، اگر چه در جنگ اوّل عضو رستۀ آمبولانس بود و در جنگهای داخلی اسپانیا – این غمانگیزترین فصل تاریخ معاصر اروپا – هم حاضر شد، رضایت خاطرش را بیشتر در فتح و فتوحانش در «سافاری»های تپههای سبز آفریقا یا در کافهها و رستورانهای پاریس میجست و مییافت.
این نقاشی کمرنگِ (یا دقیقتر، آبرنگ) حاصل از تلخکامی و یاًسِ وجودی هیچ وقت، هیچ وقت خالی از نگرانی و اضطراب برای آدمها، خالی از همبستگی با انسان، یا با مفهوم انسان، نبود. اگر به اصطلاح ساخت یا زبان یا حادثۀ داستان – که تقریباً هیچ وقت وجود نداشت – شما را، یا حداقل مرا، به سرگردانیای آشنا و محتوم میکشاند، دغدغه و حتّی عُلقۀ انسانی داستانها شما را، یا حداقل مرا، دلگرم میکرد و با حضور و گذار نسیمی خاکسار با زندگی پیوند میداد. از زندگی تصویری رنگپریده (آبرنگ) و مبهم میداد که در گوشهای از ذهن حک میشد و پاک نمی شد. به زندگی معنائی هم دستیافتنی و هم دور از دسترس میداد.
در پایان دهۀ چهل، بی هیچ جبر تاریخی، موتور انقلاب جرقه زد. نه شرایط فراهم بود – که انگار لازم هم نبود – و نه تدارکی دیده شده بود. گوئی همان «بیست و چهار ساعت خواب و بیداری» حقیقتِ انقلابی را آشکار کرد، تردید را از میان برداشت و زمان عمل فرارسید. این که مرزهای فقر و محرومیت عقب نشسته بودند و میشد با دست درازکردن سهمی از آن خود برداشت، به چیزی گرفته نشد. هر چند در این سهمبری از رفاه، حتّی نزد اهل فکر و قلمی که از آن سود میبردند، طعم تلخ رنگ و ریای «بورژوائی» احساس میشد، امّا فرصت و جراًت پرهیز از آن فراهم نمیآمد.
نسیم پاکدلتر و بیریاتر از آن بود که حتّی این حد از معامله، یا سازش، را بپذیرد. جرقۀ موتور و بیداری را باور کرد. به تماشای «گوزنها» رفت که بر دیوار محال شاخ میکوبیدند… و این بار به شش سال زندان محکوم شد.
هنگامی که، پیش از پایان شش سال، ضربههای یک انقلاب واقعی، و نه چندان ضروری، که اسلامی بودنش را نادیده میگرفتیم یا امیدوار بودیم که به اقتضای شرایط و مقتضیات مرتفع شود، دیوارهای محبس را فرو ریخت، دیگر زمانِ داستانهای همینگویگونه، حکایت دربدریهای ذهنی، درآویختن به بهانههای دلچسب امّا ناپایدار، رویکردهای عارفانۀ مدرن و رابطههای ناگفته و پنهان، و این همه در پرداختی دور و شاعرانه از وجود و از زندگی، گذشته بود. نه با شدّت و حدّت «رئالیسم سوسیالیستی» یا با رعایت انضیاط ژدانفی – که سازمان متبوع، اگر از دستش برمیآمد، بر قلمزنان خود تحمیل میکرد –، ولی باز به اتکای وجدان و همدلی، باید فکری به حال مردم، به حال «خلق»، کرد، که با وجود همۀ سروصداها، از رهبری حزب طراز نوین همچنان محروم بود. نه موتور انقلاب را پرولتاریا «هندل» زده بود و نه آن بیست و چهار ساعت خواب و بیداری تصوّری، هر چند گنگ و رنگپریده، از دیکتاتوری آن به دست داده بود. اکنون داستان و داستاننویس خود را درگیر این وظیفۀ مقدّس، اما غیرممکن، مییافت که پرولتاریای مؤمن و متشّکل و مبارز را که وجود خارجی نداشت، در داستانهایش چنان بپروراند که باورکردنی شود.
نتیجه از آعاز روشن بود. چرا که نه فرصتی بود و نه موجبی. انقلابی که این امیدهای کاذب را نزد مؤمنان معبدهای دیگر دامن زده بود، با سپاه میلیونی مستضعفان و لبیکگویانش، به پرولتاریای «رفقای همراه» نیازی نداشت. آنها را بیشتر مزاحم میدانست و آماده بود تا جانشان را «با چاقوی خرکُشی» بگیرد و آخر سر هم گرفت. تنها آنها که سکوت محض پیش گرفتند یا به تبعید تن دادند، جان به در بردند.
آخرین داستانهائی که از نسیم خواندم، در تبعید نوشته شده بودند. این داستانها همان قدر دلنشین و تسلّابخش بودند که سردرگم و بینیاز و خسته و بیآعاز و پایان. همچون داستانهای سالهای از دست رفتۀ چهل. انگار دنیا نه فهمیدنی است نه ارزش فهمیدن دارد. آیا همینگوی حقانیت ادعا نشده و ناگفتۀ خود را در نسیم اثبات میکرد؟ هر چه بود، نسیم به خودش و به انسان، یا تصوّری که از او داشت و دارد، وفادار ماند. و این یار نگرانی چارهناپذیر نسبت به انسان، همان قدر تبعیدیهای سرگردان را در بر میگرفت که خانم یا آقای بازنشستۀ هلندی را، که بیشترین سهمش از زندگی تنهائی بود.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۲