فرشته مولوی؛ سانسور به نویسنده چه کرد!
فرشته مولوی
سانسور به نویسنده چه کرد!*
یادداشت: این نوشته در شمارهی ۳۰ مهرنامه (مرداد ۱۳۹۲) زیر عنوان «سانسور قضا و قدری» درآمده است.
اولین کتابی که میبایست نام من ـ به عنوان یکی از دو مترجم ـ روی آن بیاید، از همان ب بسمالله با دلهرهی سانسور شروع شد. چاره در خودسانسوریِ مترجمانه بود: «ملکه»ی کتاب «خاتون» شد و نام مترجمان مستعار، تا «دوازده ماه» (اثرِ «س. مارشاک») در ۱۳۵۴ درآید. آخرین کتاب ـ داستانهایی به گمان خودم «کبریت بیخطر» در مجموعهای به نام «زرد ـخاکستری» همین یکی دو ماه پیش (۱۳۹۲) درآمد، با چند خراش سانسوری ناقابل. این تجربهی شخصی نمونهوار، در کنار پیشینهی تاریخی، حکایت از آن دارد که سانسور دولتی کتاب دردی مزمن است. دردی که سرش به عهد ناصری میرسد، اما، ریشهاش در فرهنگی قدیمتر و استوار بر تحکم و تحمیل از یک سو و پردهپوشی و پرهیز از سوی دیگر است. در فرهنگی که در هر لایهاش حکم «باید و نباید» حاکمان بر گردهی محکومان سنگینی میکند، «چه بخوانیم و چه نخوانیم» نمیتواند اختیاری باشد.
در نگاهی به سانسور کتاب در سی سال گذشته، آن ویژگی که بیشترو پیشتر به چشم میآید، «قضا و قدری» بودن ماجراست. گرچه از همان سرِ خط دستگاه سانسور از دندهی سیاست در دورهی پهلوی زد به دندهای فراگیر و خط قرمزها روشن شد، اما تکلیف حیات و ممات یک کتاب بسته به این است که کتابِ کی از سوی کدام ناشر در چه دورهای به دست چه جور «ممیزی» بیفتد. سانسور کتاب در دورهی پهلوی با یک دنده رفتن به حکم «نویسندهی ممنوع، کتاب ممنوع، واژهی ممنوع» رسید و با بیانیهی کانون نویسندگان روبهرو شد. حالا هرچند حکم کلی همچون فرمان آسمانی لایتغیر است، هم افت و خیزهای دورهای و رفتِ این و آمدِ آن بیش از اندازه است، هم سرِ آخر عاقبت کتاب بر پایهی تفسیر و تعبیر «ممیز» از احکام و بنا به حال و روز خودش رقم زده میشود. این یعنی که هر کتاب با ورد «یا نصیب و یا قسمت» روانهی گلخن میشود تا آیا به گلش برسد یا نرسد. سه داستان «کلاغ هندی»، «طبل نیمهشب» و «ایستگاه زرد» در ۱۳۷۰ در مجموعهی «پری آفتابی» دستنخورده درآمدند؛ اما در ۱۳۸۸ در مجموعهی «سگها و آدمها» گرفتار زَنِش و بُرِش شدند.
در وانفسای تحکمی بود و نبود، کتاب هم مثل بود و نبود آدمها قضا و قدری میشود. در یک طرف ندانمکاری بر تدبیر و رابطه بر ضابطه میچربد، در طرف دیگر ترفندهایی مثل چانهزنی رایج میشود. وقتی کار نویسنده و مترجم کار حرفهای به حساب نمیآید، فکر همصدا شدن در یک اتحادیهی صنفی به جایی نمیرسد. در عوض باندبازی و فوت و فنهای زیرجلکی رونق میگیرد. به جای کوشش جمعی برای یافتن یک استراتژی کارساز در مقابله با سانسور، هر کس بنا به منش و روش خودش و بسته به اوضاع و احوال، فکری به حال خودش و کتابش میکند: اگر نخواهد خودسانسوری کند و نخواهد تن به زخم وخراش سانسور بدهد، یا نوشته را بیات میکند، یا در بیرون درمیآورد، یا به دریای فضای مجازی میاندازد.
برخلاف سالهای پیش، حالا اگر نویسندهای سانسورگریز بخواهد تنها به فکر بیرون کشیدن گلیم خود از آب ـ درآوردن کتابش ـ باشد، راحت میتواند چارهای بیاید. با گذشتن از خیر حقتالیف و بخشیدن عطای انتشار کتاب در مام میهن به لقای آن، میشود به چاپ اندک کتاب در بیرون رضایت داد و یا به «ایکتاب» سپرده بشود و به دریای اینترنت دل خوش کرد. روشن است که این راهها چارهی ناچار است. دلخواه این است که هر کتابی به هر زبانی که هست، در هر جا که اهل آن زبان هستند، خوانندههای خود را بیابد. به بیان دیگر جای درست کتاب فارسی یک نویسندهی ایرانی اول در ایران و افغانستان و تاجیکستان است و بعد در جاهای دیگر دنیا. اما راههای تازهگشوده شده، و بهویژه راه «ایکتاب» یا کتاب کامپیوتری، نشان میدهند که سانسور دیگر نیت اصلی سانسورخواهان را برآورده نمیکند. سانسور دیگر نمیتواند مثل گذشته راهبند یک کتاب بشود، اما میتواند همچنان مثل گذشته و روز به روز بیش از پیش هم پایههای فرهنگی مملکتی را سست کند، هم به تن پردرد صنعت نشر زخم بزند تا این بخش از اقتصاد ناتوان و بحرانزده را هم از کار بیندازد.
(یادداشت: آنچه در این نوشته آمده را خیال داشتم خیلی پیش، پس از درآمدن کتاب در سال ۱۳۸۸، به روی کاغذ بیاورم. نشد؛ تا این که وبگاه خوب «دوشنبه» به فکر پروندهی سانسور افتاد و نوشتهی زیر در آن پرونده درآمد. در آنجا اما، در نوشتهی من روشن نیست که در تکههای نقل شده کدام واژه یا عبارت یا جمله به تیغ سانسورچی زده شده.)
عقل سلیم حکم میکند که نویسنده و ناشر خواهان نبودن یا نابودهشدنِ سانسور باشند. با این حکم، استراتژی نمیتواند جز براندازی باشد. برانداختن سانسور اما کار کارستانیست که در گروی ارادهای جمعیست. پس تا وقتی که خبری از همصدایی نیست، هرکس خودش تکلیفش را با سانسور روشن میکند. این یعنی که تاکتیکِ برخورد فردیست و کسی نمیتواند حکم بدهد که این تاکتیک همیشه درست است و آن تاکتیک همیشه نادرست. هرکس، هم به فراخور برآوردش از حال و هوای روز و هم بر پایهی موقعیت و منش و روش شخصی خودش، برای هر یک از کارهایش یکی از چند راه ممکن را پیش میگیرد: داستانی مینویسد که سانسورخور نداشته باشد؛ داستان را جوری خودش با قلم خودش میزند یا میپیچاند که جا برای سانسور باقی نگذارد؛ داستان را میگذارد توی کشوی میزش و عطای خانم یا آقای نویسنده شدن را به لقایش میبخشد؛ داستان را بیرون از مرزپرگهر چاپ میکند و از خیر خواننده داشتن میگذرد؛ داستان را با دست و دل لرزان به سانسور میسپرد و اگر ردی نگرفت، تن به درد چانهزنی یا داغ حذف یا زخم اصلاحیه میدهد؛ دل به ایکتاب و اینترنت ـ که راه تازهایست ـ میبندد واز پریدن در گود و رویارویی با سانسور میپرهیزد.
کتاب «سگها و آدمها» که در ۱۳۸۸ ـ یعنی ۱۸ سال پس از چاپ نخستین رمان و نخستین مجموعهداستان من در ۱۳۷۰ـ درآمد، در یادداشت کوتاهش توجه خواننده را به زمان نوشته شدن ده داستان کتاب فرامیخواند. گسترهی زمانی داستانها از ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۵ است و یادداشت هم تاریخ ۱۳۸۶ را دارد. این یعنی که کتاب ۱۳ سال دیرتر از وقتش به دنیا آمده. چراییاش را، کم و بیش، خوانندهی اهلِ بخیه خود میتواند دریابد. در دوروبر سال ۷۵ نویسنده ـ شاید همچنان امیدوار به ظهور سانسورشکن ـ از میان تاکتیکهای نامبرده در بالا تاکتیک قهرآلود یا مقاومت بیکنش را برمیگزیند و از ترس گزند سانسور دستنویس را لابلای خرتوپرتهای کاغذی دیگر میپوشاند. با گذر زمان و نومیدی از ظهور عاقبت برآن میشود که بخت برخی از داستانها را در میدان سانسور بیازماید. اما سانسور چهقدر و چگونه این کتاب را به تیغ خود «نواخته» است؟
مجموعهای که به ناشر سپرده شد، دربردارندهی یازده داستان بود و نام آخرین داستان، «بانو بی سگ ملوس»، را بر خود داشت. این آخرین داستان که در دریای اینترنت شناور بود و هست، درجا و یکسره گردن زده شد. به ناگزیر عنوانِ کتاب دیگر شد. از ده داستان باقیمانده، تنها چهار داستان تیغ نخورد. تیغخوریهای شش داستان دیگر، بی شرح و تفسیر در زیر میآید تا شاید به کار پژوهشگران آینده بیاید. نویسنده همچنین امیدوار است که کسانی که کتاب را خریدهاند و دارند، این نوشته را ببینند و بخوانند و زحمت درستگردانی و دفع سانسور را برعهده بگیرند. این نیز گفتنیست که آنچه در زیر میآید (به رنگِ قرمز) تیغخوریهای نهایی و پس از چانهزنیهاست:
داستان «کلاغ هندی» (که در مجموعهداستان «پری آفتابی» در ۱۳۷۰ بی زخم سانسور درآمد)
ص. ۱۵، سطر۷:
«…ناباور نگاهم میکند. سنگینی نگاه غمزده مرد تنها مانده چشم میبندم و در دل میگویم من هم همین را میخواهم، همین نادیدن فردا را. اما، فردا لخت و سنگین، کنج دلم جا خوش کرده است…»
ص. ۱۶، سطر۷:
میگوید مگر همخوابگی جز همدردی است!
ص. ۱۶، سطر۱۷:
با خنده میپرسد همانجا بود که فهمیدم دیگر شوهرم (به جایش «او» گذاشته شد) را دوست ندارم.
داستان «طبل نیمه شب» (که در مجموعهداستان «پری آفتابی» در ۱۳۷۰ بی زخم سانسور درآمد)
ص. ۲۰، سطر ۵ :
امشب، شب فراغت از تمکین، باید آسوده باشد.
ص. ۲۰، سطر ۸:
کسالت میزند؛ شبهایی که بیشور و عشق تن میدهد؛ یا شبهایی که…
ص. ۲۱، سطر ۱۴:
هردو بسته قیدی دغلکار و دردبارند.
ص. ۲۳، سطر ۱۰:
… جار میزدند. کوس رسوایی ناگزیر زنی را بر سر بام و کوچه میزدند که دیگر عاشق شوهرش نبود؛ زنی که شبها در کنار شوهرش خواب غریبههای بینام و نشان را میدید، و روزها هراسان و شرمزده نقاب همسری عفیف و سربراه را به صورت میزد. طبلها انگار همه پردههای فریب را از تن و جانش میکندند.
داستان «ایستگاه زرد» (که در مجموعهداستان «پری آفتابی» در ۱۳۷۰ بی زخم سانسور درآمد)
ص. ۳۱، سطر ۱:
«از آقا مثلِ سگ میترسد.»
ص. ۳۱، سطر ۶:
«بگذار بفهمد که جدش، آنطور که توی گوشش خواندهاند، هیولا نیست. (به جایش «من هیولا نیستم.» گذاشته شد.)
ص. ۴۴، سطر ۳:
پهن، و پستانهای سفت و درشت و کفلی خودنما؛ و…
ص. ۴۷، پس از سطر ۴:
«… شاید عسر و حرج…»
عسر و حرج دیگر یعنی چه؟
یعنی دیوانگی؛ یعنی خودکشی؛ یعنی به چنگ و دندان خود را دریدن.
ص. ۵۲، سطر ۸:
وطن چیست؟ گاویست که تا قیامت میتوانی از آن اسکناس بدوشی؛ اگر البته موی دماغت نشوند.
داستان «وهن»
ص. ۷۰، سطر ۱۱:
عصبانی جواب داد: «با سوسکهای خلا.»
ص. ۷۰، سطر ۱۴:
دست زنی نوار بهداشتی (به جایش «چیزی» گذاشته شد) دید.
ص. ۷۰، سطر ۱۷:
صف صندوق پسربچهای نوار بهداشتی در دست ایستاده بود.
ص. ۷۰، سطر ۱۹:
«مگر پسربچهها هم نوار (به جایش «از این چیزها» گذاشته شد) میخواهند؟»
ص. ۷۱، سطر ۳:
جماعت سیاهچادران برای…
داستان «خداداد خوش است»
ص. ۱۰۲، سطر ۲۱:
روح (به جایش «بیچاره» گذاشته شد) مشهدی مجتبی شاد،
ص. ۱۰۲، سطر ۲۲:
اول انقلاب تا شیر تو شیر شد،
داستان «سگها و آدمها»
ص. ۱۱۲، پس از سطر ۸:
«حالا چرا اسمش پهلوی شده؟»
«این هم خودش حتماً حکمتی دارد. قجرها که انگار جز تنبان سترعورت دیگری نداشتهاند…»
ص. ۱۱۲، سطر ۱۷:
«خب کوچه که خلوت بوده و تک و توک رهگذری هم که از کنارش گذشتهاند، اول صبحی حال و حوصله امر به معروف را نداشتهاند. از بچه تازه زبان باز کرده هم انتظاری نمیرود.»
«دم بازار که چشمش به ماشین گشت میافتد، تازه آن هم با ایما و اشاره این و آن، شستش خبردار میشود که …»
«کیف خریدش پلاستیکی بود، نه پارچهای.»
«ته کیف چشمش به شورت بچه میافتد…»
«نه بابا، از پای بچه درمیآورد.»
«جز این که شورت را به سرش بکشد، چیزی به عقلش نمیرسد.»
«بعله… بعد که خطر از بیخ گوشش میگذرد و قضیه گریهدار ماجرای خندهدار میشود، به صرافت خاصیت آن میافتد.»
«خب حالا اگر شورت شورت پهلوی نبود و دو تا پاچه داشت، عسس بیا من را بگیر نبود؟»
«قبول که شورت ناقابل پهلوی میتواند دفع بلا کند، اما پیت نفت و کبریتی که وسط خیابان ستر و مستور را با هم میسوزاند، چه حکمتی دارد؟»
«معلوم است دیگر. هم زن به تنگ آمده را خلاص میکند، هم خبرچینها را به خوراک چرب و نرم میرساند.»
*(این متن از صفحهی اینترنتی نویسنده با عنوانِ «مشت خاکستر (دورهی دوم)» با اجازهی وی برداشته شده است، به این آدرس:
سانسور، شبنم میری |
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۳