بی تا ملکوتی؛ سلاخی واژه ها
بیتا ملکوتی
سلاخی واژهها
اواسط دهه هفتاد بود. تازه به صورت جدی مینوشتم و داستانهایم در مجلات به چاپ میرسید. داستانی نوشته بودم به نام «ماهی». داستان دخترجوانی بود که میل به خودسوزی داشت. قرار بود داستان در مجله ادبی «عصرپنجشنبه» در شیراز منتشر شود. از آن شب شروع شد. شبی که تلفن خانه ما به صدا درآمد و شهریار مندنی پور گفت: «بهتر است تختخواب دونفره را عوض کنی، چون ممکن است برای نشریه ما دردسرساز شود.» شوکه شدم. جملهای بود که همسر ماه لیلی (شخصیت اصلی داستان) خطاب به او میگفت: «میدانستم صدای جیرجیر فنر تختخواب دونفره فلزی نمیگذارد شبها بخوابی.» گفتم این دو نفر زن و شوهرند و خب معلوم است که زن و شوهر روی تختخواب دونفره میخوابند. در ضمن این جمله میگوید که زن اصلا شبها نمیخوابد. از من توضیح و از او اصرار که باید دو نفره را حذف کنی. در نهایت قبول کردم و با خودم گفتم باشد بردارند، هر که بخواند می فهمد یعنی تخت دو نفره.
این اولین آشنایی بهتآور من با مقوله سلاخی واژهها و مفاهیم بود. بعد از آن تا زمانی که ایران زندگی میکردم، یادم نمیآید داستان و یا شعری نوشته باشم و به سانسور فکر نکرده باشم. تا جاییکه مدام در حال خودسانسوری بودم. خطقرمزها باید رعایت میشدند. خطقرمزها کم نبودند. سقط جنین، خودکشی، بکارت، دختران فراری، روسپیگری، مذهب، سیاست، توصیف تن و هر ارتباط تنانه. چارهای نبود. یا باید مینوشتی و میگذاشتی توی کمدت تا سالها خاک بخورد و یا تن میدادی به سانسور و ارشاد و قلع و قمع ممیزانش. کمکم ذهنم عادت کرد که به کلماتی فکر نکند و به مفاهیمی و به داستانهایی و به شخصیتهایی. یک جور بیماری فکری و ذهنی است. انگار بخشی از ذهنت فلج شده باشد و یا دچار جذام.
ترس ناشرها هم بود. داستانهایت را دادهای به ناشر تا بفرستد ارشاد برای مجوز؛ اما می گوید بهتر است آن یکی را برداریم که بودار است، چون شاید بقیه داستانها به مشکل بخورند. به همین دلیل داستانی را به کل درآوردم از مجموعه داستان دومم از ترس اینکه کل مجموعه داستان، غیرقابل چاپ تشخیص داده شود.
گاهی این وسط کلمهای، جملهای و قصهای قسر درمیرود از دست ممیز و منتشر می شود که باعث تعجب اهالی کتاب میشود. اصلا بستگی به ممیز کتابت دارد. بعضیهایشان سختگیرترند و بعضیهایشان سهلگیرتر. بعضیهایشان بادقت میخوانند و بعضیهایشان سهلانگارانه. ممیزان نامی ندارند و ناشناسند. هیچ قانون نوشته شدهای هم وجود ندارد. همه قوانین سانسور بر اساس سلیقه ممیزان تغییر میکند.
دچار نوعی فلج ذهنی شده بودم؛ آنقدر زیاد که بعد از مهاجرت هم رهایم نمیکرد. ساده نیست خودسانسوری را کنار گذاشتن. باید با آن میجنگیدم. وقتی رمان «مای نیم ایز لیلا» را در آمریکا شروع کردم، با خودم عهد بستم یک کلمه از آن نباید کم و زیاد شود، تغییر کند یا سلاخی شود. به چاپ در ایران از ابتدا فکر نکردم. اما ساده نبود. باید هر روز با خودم میجنگیدم که کلمهای را بنویسم یا نه. حتی برایم سخت بود بنویسم جاکش، پستان، مادرقحبه. نمیدانستم یک صحنه عشقبازی را چطور بنویسم و اصلا بنویسم یا نه. چقدر میشود جسور بود و تا کجا؟ مرز بین افراط و تفریط باریک است و بُرنده. مرز بین حقیقت و شعارزدگی هم، مرز بین اروتیزم و پورنوگرافی هم.
از آنجا که یک انسان بیوطن شده بودم، و به قول آدورنو «بهعنوان یک انسان بیوطن پناهی نداشتم جز نوشتن»، نوشتم و با خطقرمزها جنگیدم. از رمان «مای نیم ایز لیلا» شروع شد و بعد مجموعه داستانم «سیب ترش، باران شور» که با نشر «نوگام» در لندن منتشر شده و هنوز هم ادامه دارد.
شاید من جزو خوش شانسها بودم که آثارم در ایران، تا زمانی که آنجا زندگی میکردم، با کمترین سانسور مواجه شدند. در حد چند کلمه و یا جمله و در مورد کتاب «زندگی و سینما»ی سوسن تسلیمی، به دو مورد از نامههای شخصی او ختم شد اما هزاران مورد کتاب هست که در تاریخ سانسور ایران، دچار سانسورهای شدید شدهاند و یا اصلا غیرقابل چاپ اعلام شدهاند. و این بالاترین ظلم در حق نویسنده است و مخاطبانش و فرهنگ ایران.
از سال ۱۳۸۹ در ایران کتابی چاپ نکرده بودم. دلم برای ارتباط با مخاطب داخل ایران تنگ شده بود. شعرهایی داشتم که به تهران مربوط بود، به شمیران، به کوچههایی که در آنجا بزرگ شده بودم، به خاطراتم در ایران که مثل تیغی اند در گلو، نه پایین میروند و نه میشود از حلق بیرون کشیدشان، به تجربه زیستیام به عنوان یک تبعیدی که دلش همچنان در زادگاهش می تپد. یک مجموعه شعر فرستادم ایران که سال ۹۷ توسط نشر نصیرا منتشر شد، مجموعهیی به نام «پلههای لرزان یوسفآباد». از ۳۳ قطعه شعر که به ارشاد رفت، سه تایش کامل حذف شد و از چهارمی پاراگرافهایی که خودم خواستم از مجموعه حذفش کنم. شعرهایی که خرداد داشت، تهران را تن خودم دیده بودم، مربوط بود به بهار عربی و از اعتصاب اهالی اوین میگفت. آن شعرها همراه با اشعار دیگری به زودی در مجموعهای، خارج از ایران منتشر خواهد شد.
سه شعرِ سانسور شده از مجموعهشعر «پلههای لرزان یوسفآباد»
خردادهای بازیگوش تو
خردادی برای سکوت
خردادی برای مردن
خردادی برای تماشا
خردادی برای تو
خردادی که خیره می شود
سیگار میکشد
میبوسد
و آنقدر مست میکند
که جا میماند از تابستان تنم
امروز، بیستوپنج خرداد
پروانهای آزاد کردم
از حصر خانهام
و ماه را
نان و عروسکی دادم
برای آمدنات، انقلاب لازم بود
و لبهایی که آژیر میکشند
توجه توجه
علامتی که میشنوید
به خیابان بیا
امیرآباد
جمهوری
عریان شو
بگذار انگشتانات، آیههای
زمینی شوند
تنات، همان ساقه جوانی
شود
که از دامن سفیدم گذشت
همانجا
روی سه قطره خون
روی داغی آسفالت
گلوله ها شلیک میشوند
در تنات
بوسهها
۲۵ خرداد ۹۴
تهران تن تو
تو
تهران بودى
تو را پوشیدم
بیدار شدم
با یک ماه گرفتگى بر گردنم
یوسفآباد افتاده بود پشت
چشمهایمان
تئاتر شهر اما
لبهای تو بود
برج میلاد را آویز گوشم کردی
دست گذاشتى روى قوس
گردنم
از تپهها پایین آمدیم
تجریش را رد کردیم
تا بلندىهاى سعدآباد
پوستام کش آمد
نقشه شهر ترک خورد
دربند پاره شد
نافم افتاد بیرون
پنهانش کردی پشت سرب
لای نردهها
کاخها همه ماه زده بودند
خالى
خواب آلود
آزادى دربست!
تنها تو بودی و باغهای
سوخته
تاکسیها همه گور بودند
پر از گوشت و عرق
گفتی از چنارهای بریده
گردنبدی برایت ساختهام
انگشتانت روى ستون فقراتم
لرزید
دستهات همه دروس بود
آغشته به بوهای دور
ترسیدم
لبهات را در کیفام پنهان
کردم
تو اما
از ولیعصر پایین رفتى
تا ایستگاه راه آهن رانها
تا جنوبترین جای پام
بادها همه گریه بودند
شور و آشنا با گوشهام
فرودگاه کجای تو بود
در کدام رگ خلوت
که آن همه خاطره زمینگیر
شدند؟
ماه هم میداند
برای دختر میدان التحریر و
آزادیخواهانی که در بهار
عربی، به خزان نشستند
چشمانت
دو چاله هوایی
ابروهایت دو ابر سالخورده
و دهانت کاسهای سوپ داغ
که گدایان بهشت را به صف
میکند
دستهایت
در امتداد جنون خط استوا
و سینهبند آبیات
ساده
حالا حجاج به سمت نافات
هفت بار میدوند
و ملائک، اطراف زهدانات
تمرین مردن میکنند
هار عربی
کباب حنجرهها را خورده
آروغاش را زده
لباسهای زیرش را در چمدان
میچیند
و آلت تناسلی التحریر
برای کفشهای قرمز عکس
خط ونشان میکشد.
رگهایت به خانه باز نگشتهاند
نگرانم
وسف پیامبر هر صبح از چاه
بیرون میآید
شک سورهها را در آغوش
میکشد
و به دنبال رد دامنت
جراحت آسفالت را لیس
میزند
به دنبالت به خدا هم زنگ
زدهام
میگوید سرش شلوغ است
دارد پوتینها را آرشیو میکند
پوتینهای مقدس
و پاهای سربازی را
که پستانهایت را قرون وسطی
نامید
بینندگان عزیز!
لطفا به گیرندههای خود دست
نزنید
دستتان خونی میشود
وقتی پیراهنت پاره شد
نیل به نماز ایستاد
حالا ماه هم میداند
که سینههای تو آبی است.
بیستم دسامبر ۲۰۱۱
از شعر زیر پاراگرافهایی را خودم حذف کردم:
صندلی خالی
مانند گلهای گندم
که آفرودیت
بر گور سرباز گمنام میگذارد
هنگام جفتگیری دو هزاره
مانند سروی که به ناگاه
می روید
بردامن سیاه زیباترین بیوهی
شهر
هنگام عبور واگنهای صامت
مانند خیال خام دریدن بکارت
عروس
که می چرخد
میان شرمگاه ذهن مهمانان
در طبق چرب کبکهای
سربریده
من از تو نمیگذرم
مانند شرابی کهن محبوس در
اعماق زمین
مانند بازی موج با تن نور
تو را در کتیبهای خیس مینوشم
چنان که باد
عاج ساق دختر منتظر را
در ایستگاه مترو
خواب شاعر
ناامیدانه
فرو می ریزد از پنجره
من
تو را
لبالب از فرامینی مست
میهمان میز شامی خواهم کرد
که روی شکم خورشید چیدهام
میان شورشهای خیابانی
میان رهایی دو کلمه
وعطش بیمعنای صداهای
دور
در دوسوی خط تلفن
که تنها با خون فرو مینشیند
آروزی آزادی را رها کردهام
برای کوچههای تهران
و اعتصابیون اوین را
که نبش دست راستم جا خوش
کرده بودند
جام شوکران روی میز شام
منتظر تراژدی است
ومن
از تو ناتمام،
صندلیهای خالی را
میشمارم
دیگرحتی به لورکا هم فکر
نمیکنم
و لحظهای که به خاک افتاد
من از خاک ماه
حامله ام …
بیتا اولین روز از ماه جولای ۲۰۱۱
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۳