به یاد سیروس مشفقی
سیروس مشفقی
«یک نفر باید بیندیشد»
اسبِ رهوارِ مرا زین کن
اسبِ رهوارِ طلایینعلِ سیمینیال
من هوای سرزمین آشتی دارم
من هوای دوستی دارم
من دلم تنگ است
و غمم مثل غم تو آسمانمانند
– آسمانمانندِ پهناور-
آتشم را سینهام طاقت نمیآرد
و صدایم را جهان پاسخ توانستن نمیداند
من هوای سرزمین دوستی دارم
من به شب باید بگویم – مهربانتر باش
یک نفر باید عناد رازقیهای جوان را آشتی باشد
یک نفر باید به گلدانها بیاموزد که با گل مهربان باشید
یک نفر باید کنار آب بنشیند.
…
یک نفر باید کنارِ چرخِ خرمنکوب
از کسی آنگونه با خود بپرسد غصههایت چیست
و سفالِ سینهات ز آبِ کدامین چشمه چرکین است
یک نفر باید انارستانِ ساکت را به حرف آرَد
یک نفر باید به گنجشکان بگوید: باغتان امن است
و غریبانِ مهاجر را بخواند: جایتان خالی است، برگردید
یک نفر باید بگوید خوب – خوبی نیست
یک نفر باید بگوید آب – آبی نیست
آب رنگِ انعکاسِ آسمان دارد
هرکه رنگِ خویشتن در آب میبیند
کوه تنها از صدای ما صدا دارد
یک نفر باید بهتنهایی بیندیشد
یک نفر باید به خواب پوچ خرگوشان بیاشوبد
یک نفر باید بیندیشد پریشان کیست
و پریشانی چه عطرِ کهنهای دارد
یک نفر باید شبی در جمعِ این آوارگانِ خانمانبردوش
روز را قسمت کند التفات دوست
و سرِ یک لاقبای پیر را بر سینه بفشارد
و بپرسد: دردمندم – دردمندی میوهی تلخِ کدامین باغ را مانَدَ؟
بینصیبم – بینصیبی در کدامین درهی گمنام میروید؟
اسب رهوار مرا زین کن
توشهی من غصههای دمدمِ عصرِ بیابانها
توشهی من صحبتِ شیرینِ چوپانهای صحرایی
و نصیحتهای پیرِ روستا – در پای آن پرچین
توشهی من سرخیِ آفاقِ مشرق در غروبِ کوهساران است
من هوای سرزمین آشتی دارم
ها بده بر ترکِ اسبِ راهوارِ خوبِ من بنشین
و ببین من با کلاغِ کینهتوزیها چه خواهم گفت
و ببین من با مترسکها چه خواهم کرد
و به یاد آور که من تلخم
و به یاد آور که من خونم
و به شب باید بگویم: مهربانتر باش.