هادی کیکاووسی؛ آسانسوری به طبقات زیرین
هادی کیکاووسی؛
آسانسوری به طبقات زیرین
برخی عبارات در کودکیم دارای تصویر مختص به خود بودند. سانسور یکی از اینها بود. وقتی میشنیدمش یاد آسانسور میافتادم. آسانسوری که بعدها فهمیدم به جای طبقات بالا ما را به طبقات زیرین میبرد. نزدیک به سی سال بعد بود که واقعاً این آسانسور بر من ظاهر شد و فهمیدم او بالا نمیبرد و برخلاف واژهی مصوب فرهنگستان که بالابر میخوانندش یک پایینبر است. این پایینبر در میان نویسندگان عمدتاً با داستان شناخته میشود. من اما با او در روزنامهنگاری همسفر شدم. آن زمان در هفتهنامهای محلی در بندرعباس مطلب مینوشتم. نشریهی کوچکی که مدیرمسئولش دغدغهی فرهنگ و مصائب اجتماع را داشت و خلاصه سرش درد میکرد برای واگشایی رمز و رازهای چیستی این نابسامانیها که ریشهاش در مدیریت غلط و ناکارآمد نهادها و ادارهجات بود. نوشتن از این سرچشمه و کاستیهایش مصائب خودش را داشت. مثلاً از نبود آبسردکن در سطح شهر مینوشتی و از هزار جا زنگ زده میشد که بدبینی را تمام کنید وگرنه آگهی را قطع میکنیم. از کمبود برق مینوشتی تهدید میکردند که سیاهبینی را تمام کنید وگرنه آگهی بیآگهی. از قطع درختان «گل ابریشم» مینوشتی و منافق خطابت میکردند و تهدید به تعطیلی روزنامه میکردند. چطور؟ بدون درد و خونریزی. آگهی که ستون روزنامه بود را قطع میکردند و روزنامه تعطیل میشد. عمده درآمد نشریه از راه درج آگهی بود و این وابستگی به آگهی دولتی سبب شده بود که اغلب نشریات کج دار و مریز رفتار کنند تا گربه شاخشان نزند. این هم از مصائب روزنامهنگاری در شهرستانی مرزی است که آسانسوری که سوارش میشدی دائم به طبقات زیرین میبُردت. خطوط قرمز از مسائل سیاسی تقلیل داده شده بود به آبسردکن و قطعی برق و کمبود آب و مرگ دلفینها و گرانی تخم مرغ! کار اصلاً به مطلب سیاسی نمیکشید. در مواجه با این آسانسور و برای گریز از آن تنها راهی که به ذهن میرسید پیدا کردن سوژههایی بود که هنوز خط قرمزشان اعلام نشده بود. میپریدم روی دوچرخه و میافتادم توی کوچه و خیابان تا چیزهای تازهای از مصائبی که مردم با آن دست به گریبان بودند پیدا کنم. سوار بر دوچرخه در حالیکه شرجی خرخره آدم را میجوید کوچه به کوچه و محله به محله رکاب می زدم تا سوژه را بیابم. این پرسههای شبانه که امروزه کار میدانی نامیده میشود، آن زمان برای من شکار سوژه نام داشت و هیچ فکر نمیکردم روزی خودم سوژهاش شوم و دهان تاریک آسانسور مرا ببلعد.
یکی از آن شبهایی که با دوچرخه نوار ساحلی را گرفته بودم و به سرعت رکاب میزدم ناگهان زمین دهان باز کرد و مرا در خود بلعید. یک آن همه چیز سیاه شد و نارنجی شد و سرخ شد و من وارد حفره شدم. چالهای در بلوار ساحلی دهان باز کرده بود و مرا و دوچرخهام را در خود کشیده بود. دستم را حس نمیکردم و طعم شور خون دومین چیزی بود که مرا به خود آورد. سومین چیز سه نفر بودند که سوار بر موتور بالای گود ایستادند و با تعجب به من نگاه کردند و گفتند آنجا چه میکنی؟ انگار چاله چیز عجیبی نبود و حضور من در آن باعث تعجب شده بود. به سختی بلند شدم و دوچرخه و خودم را بالا کشیدم و بعد لنگلنگان تا خانه رفتم. در راه هیچ به این فکر نمیکردم که این بار سوژه خودش مرا به درون خود کشیده، تنها میخواستم صبح فرا برسد و به شهرداری تلفن کنم و بپرسم چالهای به این بزرگی در تفریحیترین محل شهر چه میکند. فردایش با دستی ورم کرده و صورتی خراشیده به دفتر روزنامه رفتم و به شهرداری تلفن کردم. یک شمارهای بود که پیشنهادات و انتقادات را باید به آن میگفتی. کسی که پشت خط آمد دختری بود که سعی میکرد لفظ قلم حرف بزند. گفت بفرمایید. گفتم من دیشب در چالهی شما افتادم خانوم. فکر کرد دارم مسخره میکنم و مزاحم هستم. آخر چه کسی مزاحم تلفن انتقادات و پیشنهادات شهرداری میشود. خواست قطع کند که گفتم خانم! بلوار ساحلی را دیدهاید؟ گفت امرتان چیست؟ گفتم چالهای بزرگ در بلوار ساحلی دهان باز کرده. زمین نشست کرده یا هر چه. مردم ممکن است بیفتند توش. گفت چاله؟ طوری گفت چاله که انگار برای اولینبار بود که نامش را میشنید. گفتم بله چاله. گفت چکارش کنیم؟ گفتم خانم آنجا تاریک است، مردم توش میافتند. گفت حالا که کسی نیفتاده.
ـ خانوم من افتادم درش. دیشب.
سکوت شد. گفت: « آقا من نمیدانم شما چه میخواهید.»
گفتم: « خانم تمام بدنم درد میکند با کله افتادم توی چاله. من خبرنگارم! اگر رسیدگی نکنید مطلب را توی روزنامه مینویسم.»
اسم روزنامه را که شنید گفت منتظر بمانید یک لحظه. بعد شنیدم که به یکی گفت یک نفر افتاده توی چاله. میگوید خبرنگار است. آن یکی هم گوشی را گرفت و دوباره همان چیزهایی را گفتم که این یکی گفته بود و تنها تهش اضافه کرد که شما باید با روابط عمومی تماس بگیرید و ما فقط مسئول پاسخها و مشکلات اداری هستیم.
و قطع کرد.
مطلب را نوشتم و در لحظات آخر صفحهبندی به صفحهبند رساندم و او هم با غرغر یک گوشهای جایش داد.
عنوانش بود «اگر شبی از شبهای تابستان در سیاهچالهای»
فردای آن روز بود که مدیر مسئول مرا خواست و گفت چه کردی؟ گفتم چه شده؟ گفت شهرداری شکایت کرده؟ گفتم برای چه؟ هزار و یک چیز به ذهنم رسید. از آبسردکُن گرفته تا قطع درختان و گزارش درگیری در شورای شهر و اینها. چاله آخرین چیزی بود که میتوانست به ذهنم برسد. مسئلهای نبود که بشود کتمانش کرد. مسائل دیگر نامرئی بودند. مثلاً کمبود آبسردکن. همیشه آماری بود که ثابت میکرد آبسردکن در سطح شهر زیاد هم هست. اما چرا دیده نمیشدند و مردم تشنهلب وارد بانکها و ادارهجات میشدند و برای حراست مزاحمت ایجاد میکردند مشخص نبود! هنوز دوران آب معدنی هم آغاز نشده بود و این بطری شفاف کالایی لوکس محسوب میشد و اصلاً کسی به آن فکر هم نمیکرد.
به خانم مدیرمسئول گفتم که نگران نباشید این یکی هویداست و چیزی نیست که قابل کتمان باشد. گفت مطمئنی؟ گفتم مطمئن. چاله آنجاست و اگر لازم بود میگویم عکاس روزنامه عکسش را بگیرد.
هنوز ساعتی نگذشته بود که از روابطعمومی زنگ زدند. کسی که پشت خط بود از شاکیان سابقهدار روزنامه بود. مسئول روابطعمومی شهرداری، که مدام تهدید میکرد که اگر یکبار دیگر از کمبودها بنویسی خواب آگهی را باید ببینی. گفتم حالا گذر پوست به دباغ خانه افتاده. صدایش روی بلندگو بود. با خنده گفت که «عزیزم نباید آن مطلب را چاپ میکردی برایت بد میشود.» گفتم چاله داشت زندگیم را از من میگرفت. گفت: «چاله؟ کدام چاله؟»
نمیخواهم بگویم که سریع مطلب را گرفتم. حالا زمان زیادی گذشته و خاطرات معمولن در گذشت زمان لگامگسیخته میشوند. با اینحال یادم است که مدتی پس از تلفن بود که شستم خبردار شد باید خبرهایی باشد.
دربست گرفتم و خودم را به محل رساندم. چاله نبود. پُرش کرده بودند و رویش را هم مقداری خاک رس ریخته بودند تا آسفالت قدیمی به نظر برسد.
نشستم بالای حفرهای که حالا دیگر حفره نبود و مانند گوری انگشت بر آن گذاشتم و خندیدم. گویی تمام آن ماجرا خوابی بود که بر من گذشته بود.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۳