حسین نوشآذر؛ همسفرگی به جای همخوابی
حسین نوشآذر؛
همسفرگی به جای همخوابی
در سی سال گذشته با نویسندگان و ناشران بسیاری آشنا شدهام. در همه این سالها اما حتی سعادت آشنایی با یک کارمند اداره کتاب در وزارت ارشاد اسلامی دست نداده است. به همین سبب وزارت ارشاد در نظر من در حد تابلویی است که حتماً در گزارشهای فرهنگی در رسانههای داخلی دیدهاید. من حتی نمیدانم ساختمان این وزارتخانه در کدام خیابان تهران قرار دارد.
از سال ۱۳۶۹ تا سال ۱۳۸۵ کلاً هیچ علاقه و انگیزهای به انتشار کتاب در ایران نداشتم. برای همین تا ۸۶ تجربهای هم از سانسور ندارم. در آن سال خجسته نقاط عطفی در زندگی شخصی من پیدا شد و زندگیام به راههای دیگری افتاد و حاصل آن رمانی شد که نام «سفرکردهها» را بر آن نهادم. به رفیقی سپردم که به «نشر نی» بدهد. نزدیک به یک سال این رفیق ما کتاب را معطل گذاشت تا اینکه سرانجام با پیگیریهایی به «نشر نی» رسید و ناشر هم کتاب را به اداره کتاب فرستاد. یک سال گذشت، از مجوز خبری نشد. تصور کردم ممکن است با نام من مشکل داشته باشند. دوستان توصیه کردند، کتابی ترجمه کنم که اوضاع به دستم بیاید. دقت کردم اثری انتخاب کنم که مطلقاً و با هیچ منطقی به سانسور نخورد و ناگزیر نباشم در امانت خیانت کنم. «جاده» «کورمک مک کارتی» چنین رمانی است. ترجمه کردم و به انتشارات مروارید سپردم. بیش و کم همزمان پاسخ اداره کتاب بعد از دو سال رسید. در سربرگهایی بدون نشان وزارت ارشاد اسلامی و بیهیچ اثری از سانسورچی که به او ممیز میگفتند و ممیز در تصور من همواره مردی بود کوتاهبالا، با سری کوچک و تهریشی و حد متعارفی از نیاز به تسلط بر دیگری. کلمات و جملات «مورددار» «سفرکردهها» به طرز ابلهانهای «مورددار» تشخیص داده شده بود: فصل هفتم رمان را که سر سفره قمار اتفاق میافتد، آش و لاش کرده بودند. تریاککشیها و بساط منقل و وافور را به استفاده از «مورفین» تخفیف داده و تحملپذیر کرده بودند، لکاته و سلیطه و پتیاره را هم قلم گرفته بودند. رابطه همجنسخواهانه دو شخصیت داستان هم تخفیف پیدا کرده بود به رابطه دوستانه دو زن. باقی یادم نیست. اما آن حذفیات هم بیش و کم در همین حد بود. با چرخش سر قلم میشد برطرف کرد و با خیال آسوده سر بر بالش گذاشت که ادبیات معاصر ایران از یک اثر درخشان محروم نمانده است.
رمان «جاده» مککارتی هم که یک سالی پشت در اداره کتاب معطل مانده بود تقریباً همزمان مجوز گرفت اما با این توضیح که قبل از آن، همان رمان با ترجمه دیگری منتشر شد. من «جاده» را همان موقع که پولیترز گرفت، در کمتر از دو هفته ترجمه کردم. تقریباً یقین دارم که به قول آخوندها «فضل تقدم» با ترجمه من بود. اما نه مرجعی وجود داشت برای شکایت و نه راهی بود برای اثبات این فرضیه که مسئول سانسور ممکن است رمان را به شخصی از آشنایانش سپرده باشد که بر همان اساس، با «اندکی تلخیص» جلوتر به نام خود درآورد که کیهان شریعتمداری هم همان ترجمه مجعول و دزدیده شده و به تاراج رفته را مینای تبلیغ برای مهدویت قرار دهد. ضرورتی وجود نداشت برای کند و کاو بیشتر. رمان را من ننوشته بودم. مککارتی نوشته بود. من حقالتحریرم را گرفتم و معلوم شد که در ایران میتوانم کتاب منتشر کنم.
«براتیگان» در آن زمان بازار داشت. ترجمه آثارش هم برای من که اصولاً عجولام و کمحوصله، زحمتی نداشت. یعنی قرار نبود به اصطلاح حمالی نثر مردم را کنم. پس آستین بالا زدم و «پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد» را ترجمه کردم و به ناشر سپردم. خوشاقبال بود و به سانسور هم نخورد.
بیش و کم همزمان رمانی هم از من به لطف آقای مجید روشنگر که عمر او دراز باد در یک شماره نشریه بررسی کتاب در آمریکا منتشر شد. همان را سپردم به انتشارات مروارید که آن هم بیکم و کاست، منتشر شد.
«یک زن بدبخت» را ترجمه کردم. آن هم به سانسور نخورد و خوشاقبال شد. دیگر داشتم کاملاً تابلوی وزارت ارشاد اسلامی را فراموش میکردم. کارمند اداره کتاب هم که از کلماتی مانند لکاته و سلیطه و پتیاره خوشش نمیآمد، به تدریج از ذهنم بیرون شده بود که بیاحتیاطی کردم و «هیولای هاوکلاین» براتیگان را دست گرفتم. در بخش اول این رمان، قهرمان داستان با دختری که مسخ شده مدام همبستر میشود. پاسخ اداره کتاب که رسید حیرت کردم: سانسورچی پیشنهاد داده بود که هر جا که آنها با هم بازی متداول بین زن و مرد را انجام میدهند، آن بازی در بستر تبدیل شود به با هم بر سر یک سفره نشستن و همکاسه شدن. عجیب بود که ذرهای به ساختمان داستان هم لطمه نمیخورد و نه تنها لطمه نمیخورد که حتی منطق داستان هم ایراد پیدا نمیکرد. فقط یک عیب داشت: دو قهرمان داستان به جای آنکه مسخ شده باشند و حالا نیازشان به همخوابی بالا گرفته باشد، شکمباره از کار درآمده بودند. محال است داستانی را بخوانید که تا این حد شخصیتهایش بخواهند با هم غذایی نوش جان کنند.
«هیولای هاوکلاین» در سال ۱۳۹۰ منتشر شد. همان اتفاق خجسته (دزدی ترجمه قبل از انتشار) که برای «جاده» افتاد، برای این رمان هم اتفاق افتاد. اما من عادت داشتم. مهم هم نبود. من حقتألیفم را گرفتم و زحمت چندانی هم متحمل نشدم. اما پشت دستم را داغ کردم: آن سال آخرین باری بود که من در ایران کتابی منتشر کردم. یک رمان دیگر از نویسندهای گمنام ترجمه کرده بودم ـ «وظیفه خانوادگی من در انقلاب جهانی» ـ که آن را در کشو نهادم و هنوز هم در کشوی میز من جای دارد و جایش هم بسیار نیکوست.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۳