س. سیفی؛ جوهر فرد
س. سیفی
بعد از اینم نبود شایبه در جوهر فرد / حافظ
در شعر کلاسیک فارسی همواره دهان تنگ معشوق را برای زیباییاش ستودهاند. تا آنجا که این دهان تنگ هرگز از فضای یک نقطه یا یک ذرهی کوچک فراتر نمیرود. در بیتی از غزل حافظ گفته میشود:
بعد از اینم نبود شایبه در جوهر فرد / که دهان تو بر این نکته خوش استدلالی است
جوهر فرد را فیلسوفان ایرانی نمونهای از همان جزء لایتجزایی دانستهاند که در فلسفهی دموکریت (ذیمقراطیس) به آن اشاره میگردد. او که حدود قرن پنجم و چهارم پیش از میلاد میزیست باوری را تبلیغ میکرد که گویا هستی را از اجزایی فراهم دیدهاند که تجزیه نمیپذیرند. پیروان او نیز در همسویی با دموکریت جهان را انباشته از همین ذرات میدانستند. آنان همچنین جهانی بدون خلأ را در ذهن خود میپروراندند تا بر تجزیه ناپذیری اجزای هستی اصرار بورزند. چون گفته میشد، اگر “خلأ” در جهان پیدا شود، اجزای آن هم قابل تجزیه خواهند بود. گفتنی است که پس از پیدایی اسلام، دیدگاه دموکریت ضمن بازتولید خود بیش از پیش به نظریههای فلسفی فیلسوفان منطقه راه یافت. چنانکه بعدها حافظ در بیتی از خود، درونمایهای از آن را به کار میگیرد.
حافظ در شرایطی از اصطلاحات فلسفی برای بیان اندیشههای عرفانی خود یاری میجوید که بسیاری از عارفان پیشین ایرانی بر پرهیز از فلسفه حکم صادر کرده بودند. عطار بیزاری خود را از فلسفه، به خصوص نوع یونانی آن، اینگونه با مخاطب در میان میگذارد:
کی شناسی دولت روحانیان / در میان حکمت یونانیان
تا از آن حکمت نگردی فرد تو / کی شوی در حکمتِ دین، مرد تو
هر که نام آن بَرَد در راه عشق / نیست در دیوانِ دین، آگاه عشق
کاف کفر اینجا به حقالمعرفه / دوستر دارم ز فای فلسفه (منطقالطیر، صادق گوهرین، بیتهای ۴۵۳۴- ۴۵۲۹)
عطار به نیکی دریافته بود که “دولت روحانیان” و الهیات اسلامی را هرگز نخواهد توانست از فلسفهی یونانی فرابگیرد، به همین دلیل هم بیزاری خود را از این فلسفه اعلام میکند. پس از عطار، جلالالدین بلخی اندیشههای او را در خصوص مخالفت با فلسفه و فلسفیدن گسترش داد تا با همین رویکرد از افسانههای دین اسلام پیرامون موضوع وحی یا اعجاز توجیه به عمل آورد. به همین اعتبار دهها داستان در فضای مثنوی معنوی پا میگیرد که بلخی تمامی آنها را در ردّ فلسفه و اندیشههای فیلسوفان زمانهاش سروده است. مهمترین این داستانها، داستان “اُستون حنّانه” است که او آن را چندین بار در متن مثنوی تکرار میکند. استون حنانه به گمان جلالالدین بلخی همان ستونی است که پیامبر اسلام برای سخنرانی به آن تکیه میداد. ستونی که مسلمانان شخصیتی انسانی به آن میبخشند تا زبان بگشاید و حمایت پیامبر اسلام را پشتوانه داشته باشد. مولوی پس از آوردن این افسانه کار را به آنجا میرساند که میگوید:
پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت بیتمکین بود (نیکلسون، دفتر اول، بیت ۲۱۲۸)
با همین رویکرد، در نظام عرفانی جلالالدین بلخی بیزاری از عقل و خرد مبنا قرار میگیرد تا او با شیوههای پرخاشگرانهی خود بتواند مبارزهاش را با فلسفه و فیلسوفان به انجام برساند. در این فرآیند است که او خیلی راحت و ساده حتا “ابله” بودن انسان را ارج میگذارد:
بیشتر اصحاب جنت ابلهاند / تا ز شرّ فیلسوفی میرهند
به عبارتی روشن او میپذیرد که فیلسوفان به دلیل خردورزی خویش راهی به بهشت موهوم نخواهند داشت و این بهشت را تنها از ابلهان انباشتهاند.
اما حافظ از نخستین عارفانی است که دیدگاه تنگنظرانهی عطار و مولوی را برنمیتابد و از آوردن باورهای فلسفی در شعر خود هیچ ابایی ندارد. چنانکه دهن تنگ معشوق خود را نمونهای کامل از جوهر فرد میخواند که هرگز تجزیهپذیر نیست و نمونهای کامل از وحدت وجود و مونیسم فلسفی به شمار میآید. به طبع طرح اندیشههایی از این دست در زمانهی حافظ مخالفانی را نیز برای او در پی داشت. مخالفانی که به اتکای حربهی دین رایج، به مبارزهی با او میشتافتند. این مخالفت و واگرایی زمانی تشدید میشد که همگی درمییافتند، موضوع جوهر فرد فقط در سامانهای از اصالت و قدمتِ ماده پا میگیرد تا جهان را تهی از هرگونه “روح” بپندارند.
حافظ در سیمایی که از چهرهی معشوق خود به دست میدهد، مبارزهای از ظلمت و تاریکی را با روشنایی و نور در همین چهره سامان میبخشد. چنانکه در سویهای از سیمای معشوق او، سیاهی گیسوهای مجعد و پرپیچ و خم را گستردهاند و در سویهای دیگر از چهره نیز سپیدی صورت جانمایی میشود. آنوقت این سیاهی و سپیدی همواره در نزاع و جنگ با هم به سر میبرند. حتا عاشق در دام و تاب گیسوهای سیاه و مجعد یار گرفتار میآید و همیشه آرزوی رهایی از آن را در دل میپروراند. ولی هدف عاشق از این گشت و گذارها در نهایت دستیابی به دهان معشوق است که وحدت و یکتایی را مینمایاند. او در راه رسیدن به نقطهی وحدت، نه فقط از سیاهی و تاب گیسو میرهد بلکه از آسیبهای زنخدان و خال چهره هم خود را رهایی میبخشد. چون زنخدان ضمن نشانهگذاری لازم کژراهه و چاهی را در مسیر سالک مینمایاند. اما خال استعارهای روشن برای دانهی دام شمرده میشود تا گرفتاری انسانها در فضای آن تضمین گردد.
بدون تردید عارفان ایرانی ضمن نشانهگذاری استعاری خود، دوآلیسم (ثنویت) ایرانی را در سپهر چهرهی معشوقی خیالی به نمایش میگذاشتند تا ضمن سلوکی عارفانه بتوانند از سیاهیهای آن رهایی یابند. چیزی که در فرآوری عرفانی آن، تابآوری نگاه وحدت وجودی ایشان به هستی، تضمین میشد. این وحدت به طبع با نمونهای از دهان معشوق نشانهگذاری میگردید. سازهای طبیعی که یکتایی و وحدت را مینمایاند. تنگ بودن دهان نیز به همین دلیل ارج و قرب پیدا میکرد. تا آنجا که فضای دهان از چیزی همانند نقطه فراتر نمیرفت تا مبادا به تجزیهی آن اقدام گردد.
در نگاه عارفان ایرانی به طبع مراحل سیر و سلوک چیزی نیست جز رهایی از سیاهی زلف و رسیدن به نقطهای از لب، که ضمن آن در رسیدن عاشق به دهان تسهیلگری صورت میپذیرد. همچنان که دهان در وحدت و یکتایی خود، نمودگاری روشن از اندیشههای وحدت وجودی قرار میگیرد. در عین حال پدیدهی نطق و گویایی، تنها از همین دهان برمیآید که به ظاهر کارکرد بیرونی آن، ارتباطی آشکار بین عاشق و معشوق فراهم میبیند.
توضیح اینکه سیر و سلوک عرفانی عارفان ایرانی نمونههایی از گشت و گذار داستانهای حماسی را هم پیش روی انسان میگذارد. چون در هر دوی آنها، رستگاری انسان از پلشتیهای هستی به گذار از خوان و خطرهایی منوط میشود. با همین رویکرد است که بین حماسههای قهرمانی و حماسههای عرفانی همپوشانی صورت میپذیرد. با این تفاوت آشکار که در حماسههای قهرمانی اغلب نبرد قهرمان با پدیدههای طبیعی او را به مقصود و هدف خویش سوق میدهد، اما در حماسههای عرفانی تمامی گشت و گذارهای عارف در فضایی از خیال و وهم درونِ او به پیش میرود. عارف در همین فرآیند، به دلیل احساس ضعف از تغییر در جهانِ پیرامون وامیماند. در نتیجه نمونههایی روشن از آن را در خیال خویش به نمایش میگذارد. او که خود را در تغییر محیط پیرامون ناتوان میبیند، سرآخر به تغییر درونی خویش در خیال و وهم رضایت میدهد.
نام- واژهی دهان قریب بیست و چهار بار در دیوان حافظ انعکاس مییابد. شاعر در این واگویهها صفتهایی از نوع شکرین و شیرین را برای دهان مناسب یافته است. چنین کارکردی از دهان شرایطی را برمیانگیزد که بتوان سخنان یا بوسههای شیرینی را از آن انتظار داشت. اما دهان معشوقِ حافظ، همچنان تنگ و کوچک تصویر میگردد. تا آنجا که شاعر چنین دهان تنگی را در الگویی از “جزء لایتجزا”ی دموکریت “هیچ” میخواند:
هیچ است آن دهان و نبینم ازو نشان / موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
ولی حافظ این هیچ را با تمثیلی از نقطه نشانه میگذارد. البته نقطهای که همانند جزء لایتجزا از خلأ به دور میماند. پیداست که با همین ویژگی نقطهی دهان است که هرگز چیزی را به درون آن راهی نخواهد بود:
گفتم: به نقطهی دهنت خود که برد راه؟ / گفت: این حکایتی است که با نکتهدان کنند
در جایی دیگر نیز حافظ ضمن توضیح نقطهی دهان یادآور میشود:
اندیشه از محیط فنا نیست هرکه را / بر نقطهی دهان تو باشد مدار عمر
حافظ در بیت بالا آشکارا کارکرد هندسی پرگار را برای تمثیلگذاری از نقطهی دهان لازم میشمارد. چون چنان میپندارد که مدار عمر از نقطهی دهان معشوق پا میگیرد تا نقطهی دهان، وحدت، مرکزیت و یگانگی را به نمایش بگذارد. وحدتی که در مدار خود سرانجام به “کثرت” مبدل میشود. حتا این کثرت نیز دوباره ضمن سیر و سلوکی عرفانی به وحدتی از نقطهی دهان میانجامد.
بخشی از هستیشناسی حافظ در کارکردی از پرگار توجیه میپذیرد. چنانکه کار پرگار در ابتدا از نقطهای در مرکز آن آغاز میگردد تا به ترسیم دایرههایی از اطراف همین نقطه بینجامد. عارفان ایرانی ضمن سودجویی از ویژگیهای پرگار، نقطهی مرکزی آن را جایی برای نمایش وحدت در هستی قرار دادهاند تا اشکالی که همراه پرگار در پیرامون نقطهی اصلی ترسیم میشود، کثرت را بنمایاند. اصطلاحات کثرت و وحدت نیز در عرفان چندان ناشناخته باقی نماندهاند. گویا هستی ابتدا از نقطهای آغازین پا میگیرد و در کثرت خود با آفرینش اجزای جهان پایان میپذیرد. واگویههایی که تنها ضمن فاصله گرفتن از منطق فلسفی و استدلال استقرایی توجیهپذیر خواهد بود.
حافظ ضمن تمثیلگذاری از کارکرد هندسی پرگار، قریب ده بار آن را در دیوان خود به کار میبرد. او در همین واگویهها خیلی راحت پرگار را به دستان آفرینندهی جهان میسپارد تا او نقشهای دلخواه خود را از آن در هستی به یادگار بگذارد:
آن که پُر نقش زد این دایرهی مینایی / کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
همان گونه که گفته شد حافظ در گزارش شاعرانهی خود، از جوهر فرد به عنوان تمثیلی مناسب برای توضیح دهان معشوق سود میجوید و آن را استدلالی “خوش” مینامد. توضیح اینکه استدلال تمثیلی، انسان را از “جزء” به “جزء” میرساند و از دقت لازم بهرهای ندارد. با این همه تمثیل در شعر فارسی جایگاه ارزشمندی یافته است. چون در گذشته استدلال جزء به جزءِ تمثیلی یا استدلال “کل به کل” قیاسی بیش از اکنون اعتبار داشت. ولی چنین اعتباری از استدلال قیاسی یا تمثیلی را در زمانهی حاضر به هیچ میشمارند تا پوزیتویسم علمی و فلسفیِ برآمده از استدلال استقرایی و تجربی را بر جای آن بنشیند. استدلالی که ضمن تجربه و آزمایش از مجموعهی اجزا، به مفهومی کلی در هستی دست مییابد. اما ذهن مردمان زمانهی حافظ چندان هم با موضوع آزمایش و تجربهی پدیدههای طبیعی سازگاری نداشت.
تمثیلگذاری حافظ از جوهر فرد هرچند از واقعیتهای علمی بر کنار میماند ولی در زیباییهای شاعرانهی خود چیزی کم نمیآورد. گفتنی است که پس از مرگ حافظ گروهی از “نقطویان” بین “حروفیه” پا گرفت که رهبری آنها را محمود پسیخانی (ف. ۸۳۱ق.) به عهده داشت. محمود پسیخانی بنا به نوشتهی محمد معین در فرهنگ فارسی، “آفرینش و مبدأ همه چیز را خاک میداند و آن را نقطه میخواند”. محمد معین همچنین یادآور میشود: “نقطویان به رستاخیز و بهشت و جهان پس از مرگ معتقد نبودند و انسان کامل را میپرستیدند”.
بدون تردید هستیشناسی نقطویان چندان هم با هستیشناسی حافظ بیگانه باقی نمیماند تا بر گسترهی آن زمینههایی فراهم شود که همراه با وجاهت بینش مادی، دیدگاههای دو جهانی آیینهای توحیدی از پایه و اساس نفی گردد. همین بینش مادی سپس گام به گام میبالد تا به دستمایههایی از علوم جدید بینجامد که دخالت دنیاهای موهوم فراطبیعی را در هستی انسان امروزی نفی میکند. با این همه حضور اندیشههای مادی را در شعر حافظ و دیگر شاعران فارسی باید قدر دانست. هرچند این اندیشهها با دانش امروزی چندان سازگار نمینماید. ولی لرزهها و تکانههایی از شک و تردید را در دادههای مردمان زمانهی خود سامان بخشیدند که سرآخر هم به حذف باورهای غیر علمی از دامن علم انجامید
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۳