چند شعر از شجاع اعتمادی (ش.ا.شیوا)

چند شعر از شجاع‌ اعتمادی (ش. ا. شیوا)

دستِ من و دامنِ یار

گر بیایی تو گل به آغوشـم

دردِ هجران شود فراموشـم

حل شود دروجودِ من عطرت

از شمیمِ تو مست و مدهوشم

گر رسد دستِ من به دامانت

 می­چشم شهدِ لذت از جانت 

سُکرهُ عشقِ را نصیبم کن

تا نمیرد دلم ز هجرانت

دیرگاهی­ست به غم دچار شدم

در فراقت خسته از روزگار شدم

نرود شوقِ وصلِ تو از سـر

طاقتم طاق شد، بیقرار شدم

عمرِ” شـــیوا ” درانتظار گذشت

لحظه­هایش، چه ناگوار گذشت

چون توغایب زبسترش بودی

عمراو رفته ، بی بهـارگذشت

******

سـحری در راه اسـت

نتوان خوشـه­ی خورشـید دِروکرد به قـهـر
نتوان شـعـله­ی طوفان­، با مشـت خاموش نمود
روی گهواره­ی رنگین کمانِ هسـتی
آسـمان در دلِ خود می­زاید ،
بی­شـماران خورشـید

سـحری در راه اسـت …….
و این همـه اخـترِ تابنـده دراین ظلمـتِ جهـل
پاسـدارِ سـحرند
و نوید آورِ فردای رهایی ز سـتم
و خبر ها دارند :
خبر از صبحِ آزادی اندیشـه و عشـق،
خبر از سـاحتِ انسـانیت و دادگری،
خبر از روز رهایی همه رنجبران :
از شـلاق، از زندان، از اعدام، از قفـسِ اسـتثمار
خبر از روزِ پایکوبی مردم ازشـوق،
در ضیافـت ز توانایی بیـداری خلق
” سـحری در راه اسـت “

******

«جادوی لبخنـد»

برخلافِ همه شب­های دگر
گویی امشب ،
نقشِ جادویی لبخندِ لبت
خواب از دیده­ی من دزدیده
تا سحر بیدارم …… !

 
من از این حادثه حیران شده­ام
چه فسونی­ست نهان
که اینگونه پریشان شده­ام ؟

ازکجا آمده این حـسِ غریب ؟
که به هم­پای خیال
سـِحرِ لبخندِ تو در وسوسه­ی بوسه­ی ناب
برده عقل از سرِ من


مستی­اش پنداری­ست چون خماری ز شراب
همه گویند که با چشم سخن گوید عشق
من به تو می­گویم :
دلفریبنده­ی شیداییِ محض،

 ” لبخند ” است


تن به آن می­دهم امشب ،
که روم با تو به خواب
چه شود با دلِ من ،
اگر از سر برود این پیوند؟
وای برمن ……….
که اگر محو شود بر لبِ تو این لبخند

******

«درجسـتجوی خویـش»

شب را تمامِ شب، بیدار بودم

دست­های این شبِ نابکار

پیوسته مرا می­جستند

در یلدای این شبِ زمستانی

خوابم نبرد

من بودم و آرمان­های ” من “

گویی، در سوگِ مرگِ عشق

بی اشگ می­گریستم

نقشِ آرزوهای برباد نشسته

در چتری از حریقِ حسرت می­سوخت

و من هنوز بیدار بودم

در انتظارِ فروغِ سحر

رزومه­ی خویش را ورق می­زدم

 و در خلوت، با ” من ” سخن می­گفتم

در کوچه باغ­های خاطره

در روزهای رفته­ی پر شور

 قدم می­زدم

تپشِ نبضِ تاریخ را حس می­کردم

و تهاجم سنگینِ خاموشی را

میراثِ التهابِ احساسِ در جوانی

با طلوع و غروبش

با نیک و بد ش

آموزگار بدیعی بود

 در بلوغِ رنگینِ اندیشه برای هشیاری

در پاسخ لازم، نه کافی برای بیداری

شب را تمامِ شب بیدار بودم