هادی محمدی؛ ما و رمان
هادی محمدی
مـا و رمـــــان
برگردان به فارسی: شنو رحیمی
رمان به مثابه مهمترین ژانر ادبی عصر مدرن به حساب میآید که نمایانگر حماسهی جهان بورژوایی ست. جهانی آشفته و نابسامان که در آن دیگر ژانرهای تراژدی، ایپیک و لیریک نقش و جایگاه خود را از دست دادهاند و نثر آشفتهی رمان با جهان آشفته و نابسامان بورژوازی سازگاری کامل دارد. یعنی در اعصار گذشته که انسانها در کمون و گروههای همبسته میزیستهاند و با اعضای کمون خویش رابطه تنگاتنگی داشتهاند، شعر و حماسه خلق میشود، شعر نغز و هارمونیک، موزون و مقفی، با مضمون لیریک یا ایپیک، بعنوان نمونه میتوان به آثار هوم، حافظ، نالی و… اشاره کرد. اما در جهان مدرن بورژوایی که انسانها رابطهی همبستهی پیشین را باختهاند و به تمام معنا اتومیزه گشتهاند و فردگرایی همهگیر شده است، و افراد جامعه کمترین ارتباط را باهم دارند، اینجاست که در عرصه هنر ژانر رمان خلق میشود. متنی آشفته و ناموزون که از لحاظ فرم و هارمونی هرگز بهپای دو ژانر حماسه و لیریک نمیرسد.
با وجود این نکته، دیگاه بندیکت اندرسن درباره رمان قابل تامل است: اندرسن صنعت چاپ و گسترش رمان را از دلایل مهم به وجود آمدن ملتها میداند. از نظر اندرسن توسعه ارتباطات، روزنامهنگاری، رمان نویسی [کاپیتالسم چاپ] موقعیتی را فراهم میسازند که در آن ملتهای یک پارچه بوجود میآیند. به نظر وی رسانههای جمعی و بخصوص روزنامه و رمان در ذهن اکثریت افراد جامعه نقشی آنچنان ایفا میکنند و چنان بستری میسازند که در آن یک آرمان مشترک ملی بوجود میآید. یعنی افراد جامعه یک خب، یک روایت و یک موضوع را به زبانی مشترک دریافت میکنند و این خود باعث بوجود آمدن ناسیونالیسم/ ملی گرایی و پروسهی بوجود آمدن دولت- ملتها میشود.
با تاملی کوتاه در دیدگاه اندرسن و مقایسه آن با شرایط کنونی ادبیات کوردی پر واضح است که رمان میتواند نقش اساسی در خودآگاهی ملی ایفا کند. سوال اینجاست: امروز رمان کوردی چه جایگاهی در فرهنگ و ادبیات کوردی دارد؟
از نظر هگل، نویسنده واقعی، ملت خویش، عصر خویش، آرزوها و روِیاهای زمانهی خویش را میشناسد و آنگاه دست به نوشتن میبرد. همچنین بالزاک، نویسنده مشهور فرانسوی، که او هم معاصر هگل بوده است، بر این مفهوم تاکید میورزد و در مقدمه “کمدی انسانی” مینویسد: “این جامعهی فرانسه است که تاریخ نگار است و من تنها منشی او هستم.” بالزاک در جایی دیگر نیز اشاره میکند که در تمامی اعصار نابغههایی هستند که منشی عصر خویش می شوند: هوم، شکسپی، ماکیاولی، رابله، راسین، مولر، ولتر و … در واقع همه آنها به فرمان عصر خویش دست به قلم بردهاند.” البته رابطهی تاریخ و نخبهگان یک رابطهی متقابل دیالکتیکی ست و در مرحلهی دوم این نخبهگان هستند که تاریخ را میسازند. یعنی در واقع این اندیشه دانته است که ایتالیای مدرن را بوجود میآورد. این هنر و جهانبینی پوشکین است که روسیه مدرن را میسازد، همانگونه که اندیشهی رابله و گوته، فرانسه و آلمان مدرن را بنیاد نهادهاند.
با نگاهی به شرایط تاریخی نویسندگان دورانهای بزرگ و نگاهی به رمان نویسی کوردستان، واضح است که ادبیات کوردی، و بلاخص رمان کوردی در چه شرایط اسفناکی است.
عرصهی ادبی روشنفکری کوردستان (جنوبی) دوران طلایی خود را در نیمه دوم قرن بیستم سپری کرد. بهترین آثار ادبی در این مقطع خلق شدند. میتوان از رمان “درد ملت” اثر ابراهیم احمد تا رمان “شهر” اثر حسین عارف را نام برد، همچنین میتوان از رمان “پیشمرگ” بعنوان اولین رمان روژهلات کردستان نام برد و رمان “روشن چون عشق، تاریک چون شیون” یکی از آثار موفق کردی کرمانجی بحساب میآید. از اواسط دههی ١٩٩٠ دوران رکود ادبیات کوردی آغاز میشود. رمان “حصار”، “غروب پروانه” و دو رمان شعر “شیرکو بی کس” هم در ابتدای دههی نود خلق شدند. و عجبا که از سال ١٩٩٢ که حکومت خودمختار کردستان بوجود میآید، دوران افول زبان و ادبیات کردی فرا میرسد!؟ بلاخص از سال ٢٠٠٠ به بعد فضای فرهنگی ادبی کوردستان/ باشور به یک مرداب راکد تبدیل میشود که تنها کارش بده بستان است. اگر برای برخی آثار دهها همایش و سمینار برگزار میشود، تنها کارشان تعریف و تمجید است، نه چیزی دیگر. یعنی منتقدی پیدا نمیشود که به تحلیل و بررسی آثار ادبی بپردازد، تا هم خوانندگان آثار را هوشیار سازد، و هم آثار را نقد کند، نقدی کارساز به مفهوم “آوف هبن” هگلی. تا دیگر نویسندگان کممایه نتوانند هر اثر مبتذل را به عنوان رمان به خواننده و عموم مردم بقبولانند. بی شک اگر کتاب خوانان کورد/ باشور به غیر از زبان کوردی، زبانهای دیگر را به خوبی میشناختند و شاهکارهای ادبیات جهان را با زبانی دیگر میخواندند، دیگر توجهی به آثار بعضی نویسندهگان کورد و از جمله بختیار علی نمیکردند.
بختیار علی گزافهگویی میکند و زیادی مینویسد، در حالی که زبان نوشتنش یک زبان هنری نیست، زبانی منسجم و شیوا نیست، بلکه زبانی آشفته و درهم است، فرم و ستایل ندارد. نویسنده باید دو ویژهگی مهم داشته باشد تا بتواند خود را بعنوان نویسنده بشناسد. یعنی هم دارای رویکرد و اندیشهی نو و مختص به خود باشد، یا اینکه توانسته باشد از دنیای فکری ادبی نویسندگان پیش از خود یک سنتز منسجم بوجود آورده باشد. و هم دارای زبان و سبک هنری مشخصی باشد. متاسفانه بختیار علی در هیچ یک از این دو مورد نمره قبولی نمیگیرد. بعنوان نمونه رمان “شهر نوازندگان سپید” با زبان و بیانی گیرا شروع نمیشود، بلکه با ریتمی عجله و شتابزده آغاز میگردد. انگار که نویسنده میخواهد زود به مقصد برسد:
“این داستان از فرودگاه “سهخیپ هول” در نزدیکی امستردام شروع میشود. سال ۱۹۹۸ که برای دومین بار می خواستم به کوردستان برگردم، در آن زمان درگیر مشکلات و گرفتاریهای بزرگ زندگی بودم، روزگار زندگیم به سختی میگذشت و از درون زخمی بودم، هیچ امیدی نداشتم. همزمان همسرم بی هیچ دلیلی از من جدا شده و رابطهی ما برای همیشه پایان یافت. برای یافتن راه حل و سرپرستی بچههایم باید از راه شام به کوردستان باز میگشتم.”
البته این ترجمه در زبان فارسی خیلی بهتر از متن اصلی درآمده است. زبان و بیان شروع هر اثر ادبی بسیار حائز اهمیت است. نویسنده باید هم از لحاظ فرم هم از نظر محتوا توجه خواننده را جلب کند. جملات میتوانند عمیق، رسا، کوتاه و دارای فرم هنری باشند. همانطور که میبینیم رنج و اندوه راوی رمان از نوع رنج انسانی تیپیک نیست که صبغهای تاریخی و فلسفی یافته باشد. شروع رمان “شهر نوازندگان سپید” نه از لحاظ فرم و نه از نظر محتوا ذهن خواننده را به کنکاش وا نمیدارد. مشکل عمده شرفیار (راوی) اثر این است که همسرش از او جدا گشته است، نه اندوهی عمیق و فلسفی تاریخی.
اما میتوان رمان “سرنوشت هلاله” اثر عطا نهایی را بعنوان کاری موفق ارزیابی کرد. این رمان اینگونه آغاز می شود:
“این سرنوشت توست هلاله که خنجری کوه به کوه، شهر به شهر، کشور به کشور دنبالت کند، تا در اینجا، در استکهلم، در خیابان فلمینسبرگ، طبقه چهارم آپارتمان شماره ۱۸ در قلبت فرو رود. خنجری با دستهی کهربایی عقاب نشان، عقابی با منقاری باز که چشمانش دو چالهی سیاهاند. کی میداند که این خنجر در غلاف اکنون گم شدهاش با کمر چند نسل از مردان سرزمین سنگ آشنا بوده است؟ سینه چند نسل از زنان سرزمین باران را شکافته است؟ خنجری که هنوز هم از آن خون میچکد.”
بدینگونه نویسنده در همان آغاز رمان خود پیام خویش را با زبانی بسیار هنرمندانه به خواننده میرساند. نوعی رئالیسم زنده و روان اساس این اثر را بوجود میآورد. رئالیسمی که عمیقترین مسائل و درد و رنجهای جامعهی کوردستان را در یک شرایط حساس تاریخی بیان میکند. واضح است که نویسنده سالیان دراز در تلاش و کوشش بی وقفه بوده است تا توانسته است به زبانی هنری این گونه منسجم دست یابد و دارای سبک مختص به خود شود. رمان “سرنوشت هلاله” روایت شرایطی تاریخیست که گروهی انسان تیپیک در آن ایفای نقش میکنند. محمد رشید آقا سمبل تفکر سنتیست که دوران زمامداریاش بسر آمده است. با وجود این هم حاکمیت مستبد خود را برای دامادش شیرزاد به ارث میگذارد و خنجری که سینه هلاله را میشکافد خنجر محمد رشید و تفکر مردسالار سنتی اوست.
شاید تیپیکترین پرسوناژ این اثر شخصیت و کاراکتر هلاله باشد. زنی از جامعهی شرقی که دارد به خودآگاهی می رسد و تحصیل کردن و عاشق شدن را حق مسلم خود میداند. اما تفکر انحصار طلبانهی پدر/ محمد رشید در کشور سوئد هم راحتش نمیگذارد و به شیوهای تراژیک او را به قتل میرساند…
به خاطر جبر و فشار جامعهی سنتی و عقب مانده و به خواست محمد رشید هلاله چندین سال زن بودنش را به فراموشی میسپارد و خویشتن را مرد میپندارد، در چند جای این اثر این دیالوگ را میبینیم:
– تو هلهای!
– من هلمتام[۱].
محمد رشید خان همیشه میگوید: “هلاله پسر خودم است”! و این گفته آن قدر تکرار میشود تا اینکه خود هلاله هم باورش میشود که او پسر است. اما سرانجام با آشنایی با برایموک به خودآگاهی میرسد. روزی در برابر آینه می ایستد و نگاهی به خویش میافکند. در اینجاست که ناگهان خواهرش گلاله فرا میرسد و با طنز میگوید: “این هم از هلاله، پسر شجاع محمد رشید آقا!” نویسنده در پرداختن این بخش بسیار موفق بوده است.
نویسنده در ادامه رمان به شیوهای هنرمندانه با استفاده از سمبلها و افسانههای تاریخی، با روایت افسانهی دیوها و داستان قهرمانی میر خوناوک در رسیدن به کلاوزر خانم، صبغهای حماسی به اثر خود میبخشد. و با این توصیف شرایط زندانی شدن محمد رشید خان را بازتاب میدهد. همچنین اشارههایی به شباهت سرگذشت تاریخی ژاندارک و موقعیت زندگی هلاله در اثر انعکاس یافته است. نویسنده با ترکیب چندین عنصر تپیک و سمبلیک در یک شرایطی تاریخی حساس توانسته است اثرش را به بهترین وجه پرداخت کند. اثری زیبا و داری فرم و محتوایی عالی.
یکی از مهمترین تکنیکهای رمان فرم زبان و شیوه دیالوگ کاراکترها میباشد. به هر اندازه که نویسنده گفتگوی میان اشخاص را به صورت صمیمی و واقعی بنویسد، به همان اندازه شکل و ساختار اثر ادبی موفقتر و تاثیر گذارتر خواهد بود. در اینجا قطعهای از گفتگوی “شهر نوازندگان سپید” اثر بختیار علی را میآورم:
جلادت میگفت: “پرتقال بابلی… سامر دوستم … مرا ببخش، مرا ببخش، من دشمن تو نیستم، من با کسی دشمنی ندارم … ای داد، نگاه کن من دشمنی ندارم. اما تو باید تقاص کارت را پس بدهی… بخاطر همه، بخاطر خودت، بخاطر همه … بخاطر همه چیز، می فهمی، تو اسیر منی، من باید بگویم که چگونه تقاص پس بدهی… من نمی خواهم جلاد باشم … اما باید راهی باشد تا تو دوباره انسان شوی و آن راه یا تقاص پس دادن است یا بخشیدن… جز این دو راه راهی نیست. اما پرتقال بابلی … من همه چیز نیستم… من آن کس نیستم، که بتوانم تو را مجازات کنم یا ببخشم… باید دادگاهی تو را ببخشد… دادگاهی… اینطور نیست! باید دادگاهی باشد برای بخشیدنت…”
سامر بابلی می گوید: “چه دادگاهی؟ ای بچهی نجیب! چه دادگاهی؟ تمام کسانی که در این کشور قاضی دادگاهها هستند، از من بدترند.”
انگار جلادت خیالی در سر داشته باشد که میگوید: “نه سامر بابلی، من تو را تسلیم دادگاه حزبها نخواهم کرد…
جلادت کبوتر با تعجب میپرسد: “اما چه دادگاهی… اما جلادت کبوتر چه دادگاهی!
جلادت کبوتر دست را در جیب فرو میبرد و با نگاهی پر معنا میگوید: “دادگاهی که من و تو با هم دایر میکنیم.”
همانطور که میبینیم این گفتگو در فضایی کاملا سرد و مرده روی میدهد. و دلیل این امر هم در این است که نویسنده نتوانسته است که دو طرف گفتگو را خلق کند. بلکه این خود اوست که بجای هر دو طرف حرف میزند و احساس و اندیشهی خود را بیان میکند، یعنی نمیتواند فرم دیالوگ چند صدایی خلق کند. اما ببینیم که عطا نهایی چگونه در داستان “گذشتهای در آتش” از شیوهی دیالوگ بهره میگیرد و محیط و فضایی کاملا صمیمی و طبیعی میآفریند.
– “دست به یقهام شدند بهی. مرا زدند. به چشمانت قسم بخاطر تو چیزی نگفتم، مث گدا، مث دیوانه و بی کس و کار باهام رفتار کردند. ولی من دندان بر جگر گذاشتم و چیزی نگفتم.”
– “لال شوم ممد. گناه من چیست؟ مگر مرا هم نزدن؟ مگر من هم کم کتک خوردم؟ دستم را نشکستن؟ پایم را نشکستن؟ ممد جان، من هم مث تو خیلی رنج و بدبختی کشیدهام، به جانت قسم اگر همین الان بفهمند که تو را دیدهام و با هات حرف زدهام، مرا خواهند کشت. این بار حتما مرا خواهند کشت.”
– “جدی میگویی؟ پس به حرفم گوش کن.”
– “چی را گوش کنم ممد؟ من چطور میتوانم چنین کنم؟”
– “بهی جان، عزیزم، من چطور تو را وادار به کاری میکنم که شایسته تو نباشه؟ ولی ما مجبوریم چنین کنیم. اگر این کار را نکنیم هرگز به همدیگه نمیرسیم.”
– “خدا بزرگه ممد، این طور نگو.”
– “هزار سال است که خدا بزرگه و عاشقان را از هم جدا میکنند. به حرفم گوش کن. همین امشب دست در دست هم فرار میکنیم و میرویم . بعدا به شرع خدا و پیامبر عقدت میکنم…”
– “این امکان نداره ممد، کس و کارم رسوا میشن.”
– “پس مرا دوست نداری. هرگز مرا دوست نداشتهای.”
– “اینطور نگو، عصبانی نشو. من حاضرم که جانم را فدایت کنم.”
– “پس کو؟ پس چرا باهام نمیآیی.”
– “دلم رضا نمیده ممد. نمیخوام دلت را بشکنم، ولی دلم راضی نیست… میترسم…”
– “از هیچی نترس بهی، تا من در کنارتم از هیچی نترس.”
سگها ساکت شدند. فقط این زوزهی گرگها بود که سکوت شب را در هم میدرید…
(عطا نهایی، مجموعه داستان، نشر آراس، هولیر ۲۰۰۶، صص: ۱۶۶-۱۶۵)
همانطور که میبینیم تکنیک دیالوگ نزد عطا نهایی کاملا واقعی و صمیمی ست. این دیالوگ خود زندگیست و احساس دو طرف گفتگو را از لحاظ موقعیت اجتماعی و ساختار فکری و روانشناسی به خوبی بیان میکند. داستان دارای جملات قصار، دقیق و زبانی قوی و گیراست.
نمونهای دیگر در رمان کوردی: شیرزاد حسن در رمان “حصار و سگهای پدرم” برای بیان دنیای تک صدایی حصار که بیانگر نوعی جامعه بسته و استبدادیست به شیوهای بسیار بدیع و منطقی از تکنیک دیالوگ بهره میگیرد و فضایی میآفریند که بیانگر ترس و خفقان جامعهی تک صدای حصار است:
مادر بزرگ با صدای لرزان گفته بود:
– مرد …آ… آمدهام… که بگم …
مرد هیچ پاسخی نداده بود.
– باز هم گفته بود: “مرد… مدتیست که می خوام…”
مرد از میان دم خرگوشها، بیضهی گربهها و نوک بلبلها سرش را بیرون آورده و پرسیده بود:
“چیه حبیبه، خیر باشد انشاالله! نکنه که برای بزم شب آمدهای؟ انصافا که حق گله داری… اما من چه کار کنم؟ تو که دنیادیدهای، من میخوام تازه عروسم را سیر کنم … به همه بگو که امشب نوبت به هیچکی نمیرسه. امشب میخواهم در میان گربهها، خرگوشها و سمورهایم بخوابم…”
– “نه مرد من که برای این نیامدهام.”
حبیبه کمی آنطرفتر ایستاده بود، و مرد با تک زبانش نوک بلبلها و خایه گربهها را میلیسید، بلبلها آب دهان زهرآاگین پدر را میخوردند. گربهها از لذت مالیدن خایههاشان دچار قلقلک میشدن، از جا میپریدن و به نرمی دستی بر صورت مرد میکشیدند. مرد لب خرگوشها را میبوسید و قاهقاه میخندید. در این هنگام بلبلها به پرواز در می آمدند، سمورها رم میکردند، گربهها میترسیدند و بعد از مدتی دوباره همشون دورش جمع میشدند، خرگوشها هم با صدای سوتی به آغوشش میدویدن. حبیبه با ترس گفته بود: “آمدهام که بگویم…”
مرد گفته بود:
– حبیبه هیچی نگو. گوش کن… نظرت چیست که گربههایم را اخته کنم؟
– برای چه مرد، مگر به سرت زده؟
– برای چه؟ پیر زن خرفت… نفهم… مگر نمیبینی این پدر سوختهها خایههاشان از مال من بزرگتر و خوش فرم تر است؟
آنگاه بر زمین دراز کشیده، دو پای کوتاه یکی از گربهها را باز کرده و با دندان رگ خایهی گربه بیچاره را گرفته سپس با تکانی شدید و وحشیانه شاهرگ را بریده بود. با صدای کرته رگ، گربه به وسعت حصار زوزه کشید، و بعد یکسر ضجه و ناله شد. مرد در حالی که هر دو بیضهی خون آلود را در دهان داشت، قاه قاه میخندید و بیضهها را در دهان میچرخاند و با آن بازی میکرد… حبیبه از ترس دستهایش را بر روی چشمانش گذاشته بود…
– بسیار خوب، هر شب یکی شون را اخته میکنم.
– مرد گناه دارند.
– زن گناه کدام است، چند روز دیگر بهار میرسد، دوست ندارم گربهها جلو چشم دخترانم بر هم سوار شوند و با آه و ناله عشق بازی کنند.
– خود دانی مرد.
– البته که خود میدانم. شهوت کشنده است. تو که موهایت را سفید کردهای این را خوب میدانی.
– ولی مرد…
– هیچی نگو، فقط به سبیل آن پدرسوختهها نگاه کن… به بیضههاشون نگاه کن… به خدا من بهاشان حسودی میکنم.
– مرد آمده بودم که بگم…
– اگر میتوانستم پشهها را هم اخته میکردم. بجز خودم و اسبم هیچ جنس نری را در این حصار سالم نمیزارم.
– تو خود بزرگ و سرور این حصار هستی، هر کاری که دوستداری بکن… اما من نیامده بودم که… آمده بودم که بگویم…
– د بگو و خلاصم کن…
گربهی شکم خون آلود مثل مردی اخته شده بر زمین افتاده بود و ناله میکرد… یا داشت میمرد…
– مرد من آمده بودم که بگویم بیشتر دختر و پسرهایت دارند پیر میشوند… خدا را خوش نمیآید، منتظر چه هستی؟ نگاه کن: پسر بزرگت موهایش سفید شده، تمام بار مسئولیت حصار بر دوش اوست… شاید دلت به رحم آید تا زنی براش بگیریم… مادرشان بمیره الهی… بیشتر دخترهات ترشیدهاند…
…
– گوش کن حبی… برای آخرین بار میگویم… در اینجا، در حصار من، نه پسرها زن میگیرند، نه دخترها شوهر میکنند، هر که خود را دختر من میداند باید در تاریکی اتاقش هم حرمت من و این حصار را نگه دارد… مواظب خودتان باشید… این هوا و هوس است که این حصار را ویران میکند…”
شیرزاد حسن با چنین گفتگویی فضای سایکولوژیک حصار را با دقت و تیزبینی تمام بیان کرده است. حبیبه چندین بار با ترس و لرز میخواهد حرف دلش را بزند، اما یا از ترس جرات گفتنش را ندارد، یا این که مرد (پدر) اجازه حرف زدن به او نمیدهد. حالات درونی، روانشناسی و موقعیت اجتماعی هر دو طرف گفتگو به شیوهای بسیار دقیق، طبیعی و رئالیستی بیان شده است. باید اذعان داشت که زبان نوشتاری شیرزاد حسن برعکس زبان بختیار علی زبانی شیوا و منسجم است. شیرزاد با جملات کوتاه و رسا پیام خود را به روشنی میرساند. شیرزاد حسن از نظر اندیشه و جهان بینی، پیشاهنگ عصر خویش میباشد. او ضرورت تاریخی عصر خویش را بهخوبی دریافته است و از درد و رنجهای تاریخی اجتماعی عمیقا درد کشیده است. پر واضح است که هر چه رنج و دردهای نویسنده بیشتر و عمیقتر باشند، آثارش دارای غنای بیشتر میشوند. شیرزاد حسن دلایل پسرفت و عقب ماندگی جامعه خود را به خوبی دریافته است: وقتی پدرسالاری، استبداد و تک صدایی در همه عرصههای جامعه غالب میشوند، دیگر امکانی برای چند صدایی، عشق و آزادی نمیماند. و آنگاه فرهنگ زشت تاناتوسی هرگونه صدای مهر و ایروتیک را خفه میکند. در چنین موقعیتیست که قهرمان داستانهای شیرزاد حسن شجاعانه نرم و سنتهای کهنه را میشکند و حصار را ویران میکند تا بسوی آزادی پر بگشاید و طرحی نو دراندازد.
در اینجا برای این که به ارزش زیبایی شناختی آثار هنری ادبی از جمله رمان اشارهای کرده باشم، قطعهای از جامعهشناس برجستهی ادبیات، لوسین گلدمن، را میآورم. باید به این مهم هم اذعان کنم که گلدمن میراثدار یک روند فلسفی زیبایی شناختیست که با آثار کانت، شیلر و هگل آغاز میشود و به پیاژه و لوکاچ میرسد. گلدمن ارزش زیبایی شناختی آثار ادبی را اینگونه تعریف میکند:
“بدیهی ست که یک مفهوم خاص مبنای همهی پژوهشهای ما را در مورد زیبایی شناسی بوجود میآورد. و این مفهوم همان اندیشهایست که زیبایی شناسی کلاسیک آلمان از کانت تا هگل، مارکس و لوکاچ جوان آن را گسترش داده است. این مفهوم از سویی ارزش زیبایی شناختی را نوعی تعارض و تنوع بسیار قوی میبیند که در ساختار غنی آثار نمایان میشوند، و از سویی دیگر این ارزش را در نوعی اتحاد و انسجام میبیند که عناصر بسیار غنی و متنوع را در یک ساختار منسجم شکل میبخشد. از این نظر، اثر ادبی آن وقت اثری مهم و با ارزش است که تعارض و تنوع در آن بسیار قوی بوده باشد و به بهترین نوع شکل و انسجام یافته باشد…”
اگر بر اساس دیدگاه زیبایی شناختی گلدمن رمان کوردی را از نظر فرم و محتوا بررسی کنیم، به ندرت اثری قابل توجه و شاهکار را خواهیم یافت. اکثر رمانها میانمایه هستند. یعنی نتوانستهاند که جهانی غنی و سرشار از عناصر مختلف و صداهای متفاوت بیافرینند. در این تفاوت و چند صدایی است که جامعترین و کاملترین فرمهای ادبی خلق میشوند. که میتواند یک بستر فرهنگی مناسب را برای جامعهای پلورال و دموکراتیک فراهم سازد. آیا جامعه کوردستان شرایط پیچیده و چند صدایی را تجربه نکرده است یا نویسندگان نتوانستهاند این شرایط را درک و به تصویر بکشند؟ یا سیاست آسیمیلاسیون فرهنگی و زبانی دولتهای استبدادی اشغالگر کوردستان باعث رکود و فقر ادبیات کوردی شده است؟ این بحث در اینجا نمیگنجد. اما میتوانیم بگوییم که دو رمان کلیدر دولت آبادی و اینجه ممد یاشار کمال دو رمان موفق فارسی و ترکی هستند که با مبنای زیبایی شناختی گلدمن بیشتر سازگارند.
جورج لوکاچ در کتاب معروف “رمان تاریخی” با تحلیل و بررسی ژرف و جامعهشناختی، شرایط تاریخی و اجتماعی پیدایش و گسترش ژانر ادبی رمان تاریخی را تفسیر میکند. لوکاچ مینویسد:
“رمان تاریخی اوایل قرن نوزدهم یعنی همزمان با افول ناپلئون بوجود آمد. ویرولی اثر والتر اسکات سال ١٨١۴ منتشر شد… و ما قبل از والتر اسکات رمان تاریخی سراغ نداریم. منتقد برجسته فرانسوی بوالو وقتی از رمان تاریخی دوران خود سخن میگوید، بیشتر از وضعیت اجتماعی و روانشناسی مردم سخن میگوید. بعنوان مثال می نویسد نوع عشق ورزی شاه از شبان متفاوت است…”
در ادامه لوکاچ شرایط تاریخی پیدایش رمان تاریخی را با رویدادهای پس از انقلاب کبیر فرانسه و جنگ مابین ملتهای اروپا پیوند میدهد. این مقطع زمانی که لوکاچ آن را بعنوان سرآغاز پیدایش رمان تاریخی مشخص میسازد کاملا درست است. یعنی دقیقا در زمانی که هگل با روش دیالکتیکی خود تمامی مفاهیم انتزاعی پیشین را تاریخی می سازد. بهطوری که انسان مدرن در مییابد که موفقترین و مقدسترین آثار و کتابها هم در یک شرایط مشخص تاریخی بوجود میآیند، رشد و گسترش مییابند و اما در نهایت میپژمرند، به حاشیه رانده شده و از دور خارج می شوند.
اما آثار بختیار علی، و بخصوص اثر “شهر نوازندگان سپید” با در نظر گرفتن دیدگاه لوکاچ در مقولهی رمان تاریخی نمیگنجند، او آثار خود را “در هیچ مکان و در هیچ زمانی” مینویسد. این گفته را با “کرنوتوپ”، مفهوم بسیار زیرکانه میخایل باختین مقایسه کنید، آنوقت به عمق فاجعه میرسید. در آثار او هیچ اثری از شرایط تیپیک تاریخی و اشخاص تیپیک که سمبل و نماد درد و رنج انسان معاصر باشند وجود ندارد. بختیار علی در اثر پیشینش “آخرین انار دنیا” نگاهی گذرا به شرایط اجتماعی کوردستان میاندازد اما نتوانسته عمق غنای تاریخی را ببیند و به تصویر بکشد. شخصیتهای این رمان شخصیت انتزاعی هستند، گوشت و خون ندارد و از مفهوم تیپیک و تاریخی بسیار دورند. اگر بر اساس دیدگاه اندرسون نگاهی به “شهر نوازندگان سفید” بیندازیم، شاید ضعف اساسی این اثر نبود هویت تاریخی و خودآگاهی ملی باشد. و همچنان که در دیالوگ جلادت و سامر بابلی هم دیدیم، نویسنده نه که نتوانسته است از دنیای تک صدایی گسست کند و فضای چند صدایی خلق کند، بلکه کاراکترهایش هم شخصیت پروبلماتیک دنیای مدرن نیستند و بیشتر به دنبال مفاهیم عرفانی و انتزاعی هستند. بنابراین نه از نظر مبنای زیبایی شناختی لوکاچ، نه از لحاظ معیار تئوری ادبی میخایل باختین، و نه بر مبنای نظریه تاریخی جامعهشناختی اندرسون، آثار بختیار علی رمان نیستند، نه رمان تاریخی، نه رمان مدرن و چند صدایی.
بالزاک، نویسنده رئالیست فرانسوی، در نیمه اول قرن نوزدهم قهرمانی همچون راستیناک خلق میکند و از زبان او مسائل و مشکلات عصر خویش را به تصویر میکشد، همانطور که گوته با خلق “ورتر جوان” نه تنها مسائل جامعهی آلمان توسعه نیافته آن زمان، بلکه همزمان مهمترین مسائل دو کشور پیشرفته بریتانیا و فرانسه را هم به تصویر می کشد. داستایوسکی هم در نیمه دوم قرن نوزدهم در کتاب جنایات و مکافات راسکولینکوف را خلق میکند، کاراکتری تیپیک که برای همهی مردم جهان حرف دارد.
در ادامه برای اینکه نقش و اهمیت دیالوگ ژرف فلسفی تاریخی را در رمان بیشتر دریابیم قطعهای از رمان مشهور شیاطین داستایوسکی را با هم میخوانیم، دیالوگ شاتوف و ستاوروگین:
شاتوف: “هنوز هیچ ملتی بر مبنای عقل و دانش زندگی نمیکند. هنوز هیچ ملتی از این مبانی پیروی نمیکند. سوسیالیسم بجز بیدینی چیز دیگری نیست. سوسیالیسم پیش از هر چیز خدا را نفی میکند و میخواهد اساس زندگی را بر مبنای عقل و دانش بنیاد نهد. از همان بدو تاریخ تا کنون در تاریخ ملتها به عقل و دانش توجهی نشده است. تا روز قیامت هم همینطور خواهد بود. ملتها براساس یک مبنای دیگر بوجود میآیند و زندگی میکنند. و همین مبناست که حکمرانی میکند. اما ریشهی این مبنا هم هنوز ناشناخته است. این مبنا عبارت است از گرایش شدید به جامعهای ایدهآل و یوتوپیایی، اما همزمان ملتها این اصل را هم نفی میکنند. این اصل اثبات مدام وجود و نفی مرگ است. آنطور که در انجیل نقل شده است: این همان روح زندگی و سرچشمهی آب حیات است که انجیل هشدارمان میدهد که مبادا آنرا بخشکانیم. و بنابه گفتهی فیلسوفان، این همان اصل زیبایی و خیر مطلق است. من این ایده را با زبانی ساده “جستجوی خدا” مینامم. در میان هر ملتی و در هر عصری هدف همهی جنبشها جستجوی خداست. هرگز همهی ملتها یا بیشتر آنها یک خدای واحد نداشتهاند، بلکه هر کدام خدای خاص خود را داشتهاند. اگر چند ملت صاحب یک خدای مشترک باشند، رو به زوال میروند. اگر ملتها یک خدا داشته باشند، نابود میشوند، یعنی بدین ترتیب ایمان به خدا و ایمان به خلق خود را از دست میدهند. به هر اندازه که ملتی یک خدای ویژه و مختص به خود داشته باشد، ملتی بزرگ و نیرومند خواهد بود. در تاریخ هرگز هیچ ملتی بی دین نبوده است. یعنی هر ملتی باید درک و داوری ذهنی خود را درباره خیر و شر داشته باشد. و هر ملتی درک و داوری ذهنی خاص خود را دربارهی خیر و شر دارد. اگر درک و داوری ذهنی بیشتر خلقها شبیه هم باشد، آن وقت نابود میشوند و فرق مابین خیر و شر از بین میرود. هرگز عقل نتوانسته است خیر و شر را کاملا تفسیر کند، هر چند که بسیار کوشیده است اما نتوانسته فرق میان خیر و شر را تعیین کند، و در این راه بیشتر دچار حدس و گمان گشته است. برعکس، به شیوهای رسوا و ناعقلانی دچار اشتباه گشته است… دانش ناقص دیکتاتوری افسار گسیخته است که تا کنون همترازی نداشته است. دیکتاتوری با قدرت مطلقه که یک دنیا اسیر و کاهن و ستایشگر دارد. دانش راستین در مقابل قدرت دانش ناقص بر خود می لرزد و همچون پشتیبانی رسوا عمل می کند. ستاوروگین، اینها همه سخنان تو هستند. من تنها دانش ناقص را بدان افزودهام. وگرنه حتی یک واژهاش را هم تغیر ندادهام.
ستاوروگین ناگهان گفت:
– فکر نمیکنم چیزی را تغییر نداده باشی. با اشتیاق آنرا پذیرفتهای و بدون اینکه خود متوجه بوده باشی، آن را تغییر دادهای. برای نمونه همان که میگویی باید خدا را همچون سمبل و نماد تصور کنیم. و آنگاه با نگاهی عمیق در رخسار شاتوف خیره گشت. شاتوف گفت:
– من خدا را چون رمز و نماد میبینم؟ برعکس، من ملت را تا مرتبهی خدایی ارتقاء میدهم. ملت شکل و کالبد خداست! نمیتوان هیچ ملتی را ملت بدانیم، مگر اینکه یک خدای خاص خود داشته باشد و قاطعانه همهی خدایان دیگر جهان را نفی کند و مطمئن باشد که خدای او پیروز میشود. از همان سرآغاز تاریخ، همهی ملتهای بزرگ، آنها که رهبر و پیشاهنگ انسانیت بودهاند، هر چند که کم بودهاند، اما همهگی چنین باوری داشتهاند. ما نمیتوانیم واقعیت را منکر شویم. مردم عبرانی در راه خدای واقعی زیستند و خدای واقعی را برای جهانیان به ارث گذاشتند. مردم یونان طبیعت را مقدس میدانستند و آنرا ستایش میکردند. مردم روم دولت را ارج مینهادند و میراث آنها برای جهانیان همان دولت است. مردم فرانسه در سراسر تاریخ خود به جز گسترش دادن مفهوم خدای رومی کار دیگری نکردند. اگر خلق فرانسه خدای رومی را نفی کرد و بی دینی را برگزید، یعنی جنبش “سوسیالیسم” را بنیاد گذاشت، دلیلش آن بود که هنوز بی دینی اصیل تر و عقلانی تر از مذهب کاتولیک رومی بود. اگر ملت بزرگی بر این باور نباشد که حق فقط از آن اوست و تنها اوست که میتواند دیگر ملتها را خوشبخت سازد، آنگاه به زودی نابود میشود و باید در موزهها دنبالش گشت. ملت بزرگ هرگز راضی نمیشود که نقش فرعی یا حتی نقش اصلی را ایفا کند، بلکه فقط باید نقش اول را ایفا کند. اگر ملتی این باور را ببازد، دیگر نباید خود را ملت بداند… تنها ملتی که دارای “مفهوم والا” ست، ملت روس است. ملت روس “گفتمان نو” و “آخرین گفتمان” و پیام رستاخیز را به عهده گرفته است… حالا مهم نیست که به من میخندی، اما چکیدهی حرفهای تو همین بود…
شاتوف در آخر با اشتیاق گفت:
من به خدای روسی باور دارم، خدای ارتدوکس روسی. من به کالبد مسیح باور دارم، من معتقدم که دومین رستاخیز در روسیه روی میدهد. من مطمئنم…”
این یک دیالوگ عالی فکری فلسفیست که با زبانی هنری و متعالی پرداخت شده و خواننده را به تفکر و تعمق وا می دارد. دنیای تفکر داستایوسکی بهحدی عمیق است که خواننده در هر جمله و هر پاراگراف آن چیزی تازه مییابد. در ادامهی رمان نویسنده با مهارت کامل این امکان را به کریلوف میدهد تا حرفهایش را بزند. اگر چه خود داستایوسکی با اندیشه کریلیوف مخالف است اما او همچون مبدع رمان چند صدایی این امکان را فراهم میسازد تا صدای کیریلیوف بر صدای راوی/ نویسنده چیره شود. و این یعنی ایجاد یک زمینهی فرهنگی ادبی برای خلق یک دموکراسی ژرف و رادیکال.
نویسندهای میتواند یک اثر هنری بزرگ خلق کند که تاریخ فرهنگ و ادبیات و ژانرهای ادبی پیش از خود را شناخته باشد و همچنین زمانهی خود و روح زمانهی خود را به خوبی دریافته باشد. در چنین وضعیتی نویسنده بسان نماینده یک ملت یا یک طبقهی اجتماعی نمینویسد. بلکه فرهنگ و ادبیات دورانهای پیشین در آثار او دگرباره میشکوفند و در فرمی نو زنده میگردند. یعنی نویسنده به درجهای از ژرفا و غنا میرسد که ملتی یا طبقهای اجتماعی از زبان او به سخن در میآید و اندیشه و رویاهای خود را بیان میکند… وقتی نویسندهای به زور میخواهد خود را نمایندهی ملتی یا طبقهای جلوه دهد و آمال و رویاهای او را بیان کند، یک اثر ضعیف بوجود میآید. اما وقتی که اندیشه و آمال ملتی یا طبقهای، یا دورهای تاریخی در تصویر ذهنی و هنری نویسندهای به اوج میرسد، یعنی جان عصری یا ملتی از زبان نویسندهای به سخن در میآید، آنگاه یک شاهکار هنری ادبی خلق میشود. و این دقیقا زمانی است که اثر از نظر فرم به نهایت انسجام خود میرسد. یعنی دنیای متعالی یک عصر یا دنیای اندیشهی یک ملت بزرگ هرگز در فرم و ساختاری ضعیف نمیگنجد، بلکه یک فرم منسجم و متعالی میطلبد. و این همان چیزی ست که لوکاچ میگوید عامل به راستی اجتماعی در هنر همان فرم است!
هادی محمدی: نویسنده، مترجم، پژوهشگر
متولد۱۹۷۴، کامیاران، ایران
دیپلم ادبیات و علوم انسانی در سال ۱۹۹۵، دبیرستان غفاری، شهرستان کامیاران، ایران.
در سال ۱۹۹۵ در آزمون ورودی دانشگاه پذیرفته شده اما به دلیل فضای مذهبی حاکم بر دانشگاه انصراف دادم.
فعالیتهای فرهنگی ادبی؛
عضو انجمن ادبی کامیاران، انجمن در سال ۱۹۹۴ از انجام هرگونه فعالیتی توسط مقامات امنیتی رژیم منع شد.
از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۴ در مجلات سروە و آوینه در زمینه روزنامه نگاری فعالیت داشتهام. همچنین در هفتهنامههای سیروان، آبیدر ، آسو و روژههلات.
در سال ۲۰۰۵ برنامه ای در زمینه فکری فلسفی در رادیو روژههلات تهیه و ارائه دادەام.
در سال ۲۰۰۷ عضو انجمن قلم کردستان شدەام.
در سال ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ به مدت یک سال مسئول تهیهی صفحه اندیشه روزنامه چاودیر [در سلیمانیه] بودەام
کارهای ترجمه و نوشتههایم را در وبلاگ پرووشه منتشر می کنم:
کتابها:
ـ مکتب بوداپست، مقدمهای بر زندگی و آثار گئورگ لوکاچ و شاگردانش؛ چاپ مرکز سازمانهای دموکراتیک، سلیمانیه ۲۰۰۵، چاپ دوم، انتشارات شوان سلیمانیە ۲۰۰۷.
ـ فلسفه، روش شناسی، جامعهشناسی ادبیات، گزیدە و ترجمهی مجموعهی مقاله از لوکاچ، گلدمن، ادورنو، مارکوزە و میخایل باختین. چاپ اول مرکز سازمانهای دموکراتیک، سلیمانیە ۲۰۰۶. چاپ دوم، انتشارات شوان، سلیمانییە ۲۰۰۷.
ـ تاریخ و آگاهی طبقاتی، جورج لوکاچ ، ترجمه به کوردی. چاپ مرکز سازمانهای دموکراتیک، سلیمانیە ۲۰۰۷.
ـ دیالوگ، خنده، آزادی: کتابی درباره زندگی و آثار م. باختین ، انتشارات قلم، سلیمانیە ۲۰۰۸.
ـ ههریم شین، گزیدە و ترجمه مجموعه اشعاری از نیما، شاملو، فروغ فرخزاد، حمید مصدق، گارسیا لورکا ، یانیس ریتسوس و … چاپ مرکز فرهنگی ادبی گلاویژ، سلیمانیە ۲۰۰۶.
ـ نشانیها، ترجمه مجموعه شعر سعید علی صالحی، چاپ مرکز فرهنگی ادبی گلاویژ ، سلیمانیە ۲۰۰۷
ـ جامعه، فرهنگ، ادبیات، نگاهی به زندگی و آثار لوسین گلدمن، نشر وزارت فرهنگ؛ سلیمانیە، ۲۰۰۹.
ـ جامعه شناسی ادبیات ، (شعر، تئوری ادبی، زیبایی شناسی) گزیدە و ترجمه مجمومه مقالات، نشر وزارت فرهنگ، سلیمانیە ۲۰۱۰.
ـ اکسیر وشه، نوشته و ترجمه مجموعه اشعار و مقالات ادبی، نشر وزارت فرهنگ، سلیمانیە پاییز ۲۰۱۲.
ـ گاتهای زرتشت، پژوهش و ترجمه، چاپ اول مؤسسه چاپ و انتشارات سردم، سلیمانیه پاییز ۲۰۱۲، چاپ دوم: انتشارات مادیار، سنندج ٢٠١٩
ـ ترس از سگهای توتالیتاریسم، خاطرات دوران زندان، انتشار بصورت پی دی اف.
ـ ئاوا ئاخاڤت زەردەشت، ترجمه زرتشت نیچه به کوردی، انتشارات مادیار، سنندج، پایز ٢٠١٩
ـ هوریان، میدیا، کوردستان، پژوهشی تاریخی زبانشناسی، در زمینه فرهنگ، تاریخ و زبان کوردی، آمادە برای چاپ.
و…