مهرک کمالی؛ خودت را با خودت مواجه نکن
مهرک کمالی؛
خودت را با خودت مواجه نکن
برای ما که ایران زندگی کردهایم خواست همیشگی حکومت تئوکراتیک، کنار آمدنمان با آن بود و این محقق نشد الا بعد از دوم خرداد و به واسطهی اصلاح طلبان. آنها بودند که کوشیدند مخالفان سرسخت را نرم کنند و موفق هم شدند. میگفتند: «کمی کنار بیایید به جایش میتوانید کار کنید. بت بزرگ را نادیده بگیرید و درباره اش حرف نزنید و زیر سایهی ما جلو بروید.» میگفتند: «با کمک کردن به حذف خودتان، فقط منزوی میشوید بدون اینکه جایی اثری بگذارید.» اینطور بود که زندگی من در دههی هفتاد با امید به کارکردن بیشتر و کمک به کشور رقم خورد. مغازهی کوچک سازفروشی که در آن کار میکردم، برایم تنگ بود. از سال هفتاد و چهار تصمیم گرفتم حسابی درس بخوانم، کنکور بدهم و به دانشگاه بروم. مشکل این بود که بهاییزاده بودم. فرم کنکور ستون مذهب داشت. زدم مسلمان و ثبت نام کردم.
گرماگرم درس خواندنم، نوروز هفتاد و پنج بود که پروانه – دوست خواهرم – از تهران آمد شیراز. آن نوروز بهترین نوروز تمام عمرم شد. دل به پروانه دادم و عزمم را جزم کردم که دانشگاه تهران قبول بشوم تا بتوانم به او نزدیک باشم. کنکور سال هفتاد و پنج، رشتهی جامعهشناسی دانشگاه تهران قبول شدم.
سال هفتاد و پنج که وارد دانشگاه شدم، سی و یک ساله بودم و یکی دو سالی میشد که بساط گزینش دوره لیسانس را برچیده بودند. رد شدن در گزینش، دلیل اصلی دانشگاه نرفتنم تا سی و یک سالگی بود. عشق پروانه هم انگیزهام را دوچندان کرده بود. رفتنم به دانشگاه اما بدون مشکل هم نبود، با این که اسمم در میان قبول شدگان کنکور در روزنامه آمده بود، نمی گذاشتند ثبت نام کنم. هیچوقت رسما اعلام نکردند چرا، اما تقریبا مطمئن بودم که مشکل در بهاییزاده بودن من است. در دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، جایی که قبول شده بودم، استادی بود از خویشانمان که مثل خودم بهاییزاده بود. وقتی قبول شدم، او استاد دانشکده و رئیس موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی بود. از او یاری خواستم. کمکم کرد و ریش گرو گذاشت و ثبت نام کردم. تا اینجا توانسته بودم نگذارم حذفم کنند. هم او و هم دوستان شیرازم به من گفتند تا میتوانم چیزهایی را که میدانم پنهان کنم. گفتند هر چه احمقتر و نادانتر به نظر بیایی، کمتر اذیت میشوی و آدمهای حراست دانشگاه و انجمن اسلامی هم کمتر مزاحمت میشوند.
لیسانس را تمام کردم. سال هفتاد و نه که برای فوق لیسانس قبول شدم، قبل از ثبت نام گزینش مرا خواست. همان داستان همیشگی که ثابت کن بهایی نیستی.
– چطور؟
– در روزنامه بنویس که بهایی نیستی.
به خودم قول داده بودم که این کار را هرگز نکنم و نکردم. به جایش، استشهادی از اقوام و آشنایان مسلمان مبنی بر این که مسلمان هستم گرفتم و تحویل گزینش دادم. صرف اعتراف به مسلمان بودن برایم خیلی سنگین بود. اما دوستان اصلاح طلبم دلداریم دادند که مهم نیست؛ در مقابل کاری که می توانی در دانشگاه و با فوق لیسانس بکنی، این اعتراف مصلحتی نباید ناراحتت کند. خودم هم باور کرده بودم که مهم نیست، فقط چیزی که خیلی آزارم می داد این بود که هیچ وقت هیچ یک از دوستان مسلمان و مسلمان تبارم با وضعیتی مواجه نمی شدند که بخواهند به رغم میل خودشان اعترافی بکنند. با این حال به خودم گفتم این جا را کوتاه می آیم تا بتوانم بهتر و با صدای بلندتر حرف بزنم و کار کنم. باز هم احساس میکردم خواستهاند حذفم کنند و باز موفق شدهام مانعشان شوم.
دو ماهی از شروع سال تحصیلی ۷۹-۸۰ گذشته بود که فهمیدم سازمان تامین اجتماعی برای معاونت برنامه ریزی امور استان ها متخصص جامعه شناسی استخدام می کند. اقدام کردم، پذیرفته شدم، و سر کار رفتم. یک سالی آزمایشی بودیم و سال دوم اجازه استخدام دائممان رسید. معاونت برنامه ریزی امور استان ها تازه تاسیس شده بود و همهی کارکنانش مثل من جدید بودند. بعد از طی مراحل مصاحبه عقیدتی و اصول و فروع دین و نماز و روزه و آداب تغسیل و استبراء و تدفین، اجازه استخدام همه رسید به جز من. روزی گزینش مرا خواست. رفتم. گفتند اگر می خواهی رسمی بشوی باید در یکی از روزنامه های کثیرالانتشار اعلام کنی بهایی نیستی و حتما باید عبارت “فرقهی ضالهی بهاییت” را در متنت بگنجانی. پریشان و مضطرب، پیش همان استاد قوم و خویشمان رفتم که برای ثبت نامم هم کمکم کرده بود.همو که مثل خودم بهاییزاده بود. شدیدا از اعلام در روزنامه منعم کرد. گفت خودت را با خودت مواجه نکن. خودم هم همین را میخواستم. قبول نکردم. تعلیقم کردند، نباید سر کار میرفتم و حقوقم هم قطع شد.
خیلی ناراحت بودم. در یک سالی که از استخدام موقتم در سازمان تامین اجتماعی می گذشت، کارهایی را شروع کرده بودیم که میتوانست نتایج خوبی برای بیمه شدگان داشته باشد. تیم خوبی بودیم و میخواستم کارم را ادامه بدهم. حالا بیکار شده بودم، پسرم هم تازه به دنیا آمده بود. دیر نبود که برای اجاره خانه و قوت روزانه هم در بمانم. دوباره رفتم پیش استادم که راهنماییم کند. این بار، اما، ته دلم می خواستم به من بگوید با گزینش کنار بیایم. برعکس، گفت کنار نیا. گفت “استدلال کن که پدر و مادرم اگر اسم و عکس و تبری نامه ام از بهاییت را در روزنامه ببینند یا کسی به آنها بگوید سکته می کنند. بگو طبق حدیث نبوی تبعیت از و احترام به پدر و مادر مهم است حتی اگر کافر باشند.” استدلالش کمی ساده انگارانه به نظرم می آمد. اصل حرفش اما همان بود که قبلا هم گفته بود “خودت را با خودت مواجه نکن. اینها کارشان این است که تو را در زندان خودت شکنجه دهند” انگار خودش این زندان را کشیده باشد.
دوستان اصلاح طلب که فهمیدند کوشیدند راهی پیدا کنند. با یک نماینده مجلس مشورت کردند و او با گزینش تامین اجتماعی تماس گرفت و وساطت کرد تا راه میانهای پیدا شود. سرانجام پس از دو سه ماهی کش و قوس، مرا خواستند و به من گفتند به جای اعلام علنی در روزنامه، میتوانم در سربرگی رسمی که در اختیارم میگذاشتند اعلام کنم بهایی نیستم. گفتند که این متن در پرونده من مخفی خواهد ماند و هیچگاه منتشر نخواهد شد. گفتند با نوشتن این متن، در همین رده شغلی استخدام میشوی اما هیچگاه حق ارتقاء به مقامهای مدیریتی و بالاتر نخواهی داشت. به پدر و مادرم گفتم و ازشان اجازه گرفتم و خواستهی گزینش را پذیرفتم.
روز موعود پشت میزی نشستم و در متنی بدون یک کلمه اهانت نوشتم که بهایی نیستم و آیین بهایی را قبول ندارم. متن را برگرداندند. با کلمهی “آیین بهایی” مشکل داشتند. تصحیح کردم. نوشتم “بهاییت”. متن را برگرداندند. با کلمه ی “بهاییت” مشکل داشتند. مستقیم از من خواستند از عبارت “فرقهی ضالهی بهاییت” استفاده کنم وگرنه استخدام نخواهم شد. دوباره به من قول دادند که متن هرگز منتشر نشود. گفتند اگر خودت جایی نگویی، کسی نمیفهمد تو چه چیزی اینجا نوشتهای. نپذیرفتم و گزینش را ترک کردم.
باز با دوستان اصلاح طلبم و آن وکیل مجلس مشورت کردم. وکیل گویا از گزینش دوباره خواسته بود خواستهشان را تعدیل کنند و گفته بودند نمیخواهیم و مطابق قانون گزینش نمیتوانیم. دوستان و وکیل به من گفتند کنار بیایم. گفتند: «کمکی که میتوانی به کشور بکنی ارزش زیادی دارد و حیف است با لجبازی، مملکت را از نیرو و دانش خودت محروم کنی.» بعد از پنج ماهی بیکاری، به اکراه رفتم و نوشتم که هیچگاه عضو تشکیلات “فرقهی ضالهی بهایی” نبوده ام. پیش از ظهر بود که متن را نوشتم و تحویلشان دادم و بیرون زدم. همان لحظه پشیمان شدم. از خودم بدم آمد که فکر کرده بودم چون کسی متن را نخواهد دید، مجاز هستم آن را بنویسم.
دفترشان در خیابان حبیب اللهی بود. از آنجا پیاده تا ستارخان و تا فلکه دوم آریاشهر رفتم. شمال میدان را گرفتم و به پونک رسیدم. دوباره برگشتم آریاشهر و غرب و بلوار فردوس را تا آخر رفتم و برگشتم. مردم در رفت و آمد بودند، خرید میکردند، حرف میزدند و میخندیدند. ازدحام جمعیت حوالی فلکه اول آریاشهر نمیتوانست مرا به کام خود بکشد. شب شد. نمیخواستم به خانه برگردم. نمیخواستم به پروانه بگویم چه کردهام. نمیتوانستم به روی پدر و مادرم نگاه کنم. نمیخواستم خودم را تبرئه کنم. خودم را لعنت میکردم که چرا به منطق کاسبکارانهی «یا حذف یا توبه» تن داده بودم.
دو هفته بعد، نامهی استخدامم رسید. نرفتم. به خودم گفتم سی و هشت سال خودت بودی، باقی عمرت هم خودت باش. عطای کار کردن دولتی را به لقایش بخشیدم و دیگر هیچ وقت گرد حکومت و ادارات و سازمانهایش نگشتم. در این اعتقاد راسخ شدم که یک قدم عقب نشستن، مرا درگیر خودم می کند. این اولین و آخرین باری بود که اشتباه کردم و خواستم بهرغم اعتقادم مبادلهای بکنم. فکر کرده بودم زرنگم و میتوانم امتیازی به حکومت سرکوبگر بدهم و در برابرش نه تنها حذف نشوم که امکان مشارکت اجتماعی و سیاسی هم داشته باشم. اما زود فهمیدم اگر ادامه بدهم، به منطق کاسبکارانه و توجیه آن عادت میکنم. عادت می کنم به تن دادن به حکومت توتالیتر که هدفش خالی کردن من از خودم است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵