شریفه بنی هاشمی؛ کلاه

شریفه بنی‌هاشمی

کلاه

وقتی رسیدم مطب دکتر، آسانسور خراب بود، تو دلم گفتم  این آسانسور یه بار هم نشده درست باشه و پله‌ها را یک به یک بالا رفتم. فکر کردم حالا خوبه یه طبقه بیشتر نیست. اگرچه زانوهام حتی چندتا پله را هم تاب نمی‌آورد، ولی آورد. باید می‌آورد، چاره چیست!

جالبه، در طبقه اول حیاطی ساخته بودند که انگار طبقه‌ی همکف باشد. دورتادور آن مطب دکترها بود یا آزمایشگاه، داروخانه و… در طبقات بالا اما، چهارطرف این ساختمان چهار طبقه، یک بالکن یا راهروی سربازِ سراسری بود که از این شبه‌حیاط می‌شد آنجا را دید. وسط این حیاط حوضچه‌ای سنگی و مدرن بود.

ازکنار حوض گذشتم و وارد مطب شدم. هنوز دوران کرونا از راه نرسیده بود، مطب غلغله بود؛ تمام صندلی‌های دورتادور سالن که با دیواری شیشه‌ای از حیاط کذایی جدا می‌شد، پر بود از مریض. فکر کردم حتمن مرا قبول نمیکنن. ساعت از ده صبح گذشته بود و قرار قبلی هم نداشتم. با خودم گفتم  خب مرض که از پیش خبر نمی ده.

دو روز بود که دل درد داشتم. اول خودم را بسته بودم به عرق چهل‌گیاه، قرص فلان و بهمان و چای‌های گیاهی و… ولی ول‌کن نبود، که نبود.

تو صف ایستادم تا نوبتم شد. پرستار گفت ” نمیشه، امروز سرمون خیلی شلوغه“.

در جواب خواهشم که؛ بابا درد دارم و… گفت “خب برو اورژانس“!

همین طور که دستم رو دلم بود، گفتم “خانم اورژانس که کاری نمیکنه ، یه مسکن می ده و میگه برو دکتر”.

بالاخره با خواهش و التماس قبول کرد؛ ” به شرطی که بشینی، اگه نوبت شد، وگرنه فردا باید صبح زود بیای”.

کاپشن و کلاهم را درآوردم؛ نه جا برای آویزان کردن کاپشن بود و نه جا برای نشستن. کلاه را چپاندم توی جیب کاپشنم و کاپشن را انداختم رو دست و در گوشه‌ای ایستادم به انتظار. اولین مریض که رفت تو، خودم را انداختم روی صندلی و با دست زانوهام را ماساژ دادم تا درد آن‌ها را اندکی تسکین دهم.

مریض‌ها اکثرن تلفن بدست، یا داشتند چت می‌کردند یا گوشی در گوش و گاه هردو با هم.

صدای زنگ تلفن همه را متوجه زنی کرد که ضمن درآوردن تلفن از کیفش، به سرعت از اتاق انتظار خارج شد و رفت تو محوطه‌ی باز جلو مطب یا همان حیاط کذایی.

در موقع بیرون رفتن، کلاهش جلوی در بر زمین افتاد. خواستم صدایش کنم ولی زن از تیررس صدای من دور شده بود و من که توان دوباره ایستادن و درد زانو را نداشتم، حاضر به ریسکِ ازدست دادن جام نبودم. چند نفر دیگر هم متوجه شدند، ولی کسی پا نشد و چیزی نگفت. احتمالن آنها هم مثل من فکر می کردند؛ وقتی برگشت کلاهش را خواهد دید یا بهش میگیم .

پیرزنی داشت سلانه سلانه به طرف در مطب می‌آمد. جلوی در با تعجب به کلاه افتاده برزمین نگاه کرد. بهش گفتم “مال اون خانمه” و با دستم اشاره کردم به زن که گرم گفتگو با تلفن، در حیاط جولان می‌داد.

قبل از این که شکِ انتخاب بین درد وجدان و درد پا به سراغم بیاید، یک صندلی خالی شد و پیرزن تازه وارد برآن نشست.

زن که گفتگوی تلفنی‌اش انگار تمام شده بود، برگشت. یکی از مریض ها گفت “خانم کلاهتون” و به کلاه افتاده برزمین اشاره کرد.

درست درهمان لحظه زن را صدا زدند؛ کلاه را برداشت و بدون هیچ تشکری به اتاق دکتر رفت.

با خودم گفتم عجب آدمایی! یه تشکر کوتاه که وقت لازم نداشت!

مثل خیلی‌های دیگر مشغول وررفتن با تلفنم بودم، که دیدم زن از اتاق دکتر بیرون آمد؛ به طرف آزمایشگاه می‌رفت که دکتر پشت سر صدایش زد و کلاهش را بدستش داد. فکر کردم، یعنی یه کلاه بافتنی، اینقدر سنگین  و مزاحمشه!

بیشتر از یک ساعت از نشستنم گذشته بود. خسته بودم و غیر از دل‌درد، زانوهایم هم انگار خشک شده باشند، ذق ذق می‌کردند. پاشدن هم خودش مصیبت دیگری بود. هی این پا و آن پا می‌کردم و پاهایم را تکان می‌دادم. یکی سرفه می‌کرد یکی فینشو بالا می‌کشید و…

با خودم فکر می‌کردم  سی سال پیش این قدر مریض نبود! چرا حالا که علم پیشرفتهتر شده، مریضی هم زیادتر شده! در همین افکار بودم که زن از آزمایشگاه بیرون آمد و روی صندلی‌ای که نزدیک در اتاق دکتر بود، نشست.

با بیرون آمدن نفر قبلی، زن همراه با دکتر وارد اتاق شد. چندان طول نکشید که با چشم گریان و سراسیمه و پالتو بدست از اتاق بیرون آمد. پالتو را نپوشیده خود را بیرون انداخت. همین طور که پالتو را می‌پوشید، کلاه دوباره افتاد و قبل از این که بدنبالش بدوم و کلاه را به او بدهم، صدایم زدند.

از مطب که بیرون آمدم، نه کلاه بود و نه زن. ولی چشمان گریان و قیافه‌ی سراسیمه‌ی زن از ذهنم خالی نمی‌شد. از خودم‌پرسیدم؛  یعنی کسی کلاه را بهش داده، اصلن کلاه براش مهم بوده؟

به خیابان که رسیدم، باد شدیدی می‌آمد؛ دست کردم تو جیب کاپشنم که کلاهم رو سرم کنم، کلاه نبود. 

برلین ۳۰.۳.۲۰۲۰

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴