چند شعر از صوفیا مهرابیان

چند شعر از صوفیا مهرابیان

همین که تویی

تو! اینکه تویی

همین که تویی

که اخم که می­کنی

همه چیز تلخ می­شود

که زل می­زنی به من

با نگاهی که سکوت می­کند

یا چیزی ندارد که بگوید

یا نمی­خواهد که بگوید

یا …چه فرق می­کند، این که تویی!

همین، همین که تویی

که لج می­کنی و خودت را پنهان می­کنی

در خانه­ات، سر کارت

و یا پشت خودت،

پنهان می­شوی

که می­خندی، بی غش، بی تکلف

کودکانه، از ته دل که می­خندی

و همه چیز مثل هزارها درخت نوئل برق می­زند

همین که تویی

که سکوت می­کنی

که حرف می­زنی… حرف می­زنی

مرا محو خودت می­کنی

که شیرین می­شوی

انقدر شیرین….آنقدر شیرین

که قهوه­ام را تلخ می­نوشم

این، این که تویی

که بد می­شوی

که بد می­کنی به خودت، به من

مثل خنجر بی­رحم می­شوی

می­خراشی، می­بُری، قطع می­کنی

و هنوزمی­توانی بدرخشی، سردِ سرد!!

همین، همین که تویی

که تمام مهر جهان،

می­تواند از انگشتانت چکه کند

بر تمام خشم جهان،

که در سینه­ی من است

و دستانت که می­توانند

از پوست من مخملی ببافند

اندازه­ی تن جنون

و لب­هایت

از آتش، پیراهنی بدوزند بر پیکر من

و بوسه­هایت

دو تا بال نرم بکارند بر شانه­هایم

تا بپرم تا اوج

این که تویی

همین، همین که تویی

همین تو را….. چقدر دوست دارم!

******

از جنس چه بود آن

از جنس چه بود آن؟

که بی هراس از زخم تازیانه و تکفیر

با جاودانه ترین تیشه

تراش دادمش

به دستان توانگر خویش،

پس سجده بردمش

که به هیبت خدا می­نمود؛

یگانه و بی­مرگ

از جنس چه بود اما،

که با دست بی رمق بادی، به ناگهان،

در هم شکست

و تلنگر باران

او را،

غبار یادی انگار،

نشسته بر ذهن پیر برگی زرد، شست.

از جنس چه بود آن؟

که به دستان توانگر خویش

تراشیده بودمش

که یکتا می­نمود و جاودان

از جنس چه بود آن…؟

******

بی که زبان گندم را

بی که زبان گندم را

وقتی که خاک با دانه سخن گفت،

فهمیده باشم

دشت را تا هنوز،

عاشقانه،

پر التهاب دویده­ام

و شیب تند کوه را

نفس زنان و عرق ریزان

بی که دانسته باشم

ابر با قله چه گفته بود

و جسورانه تن به آب سپرده­ام

بی که پی برده باشم

در دریا چه بوده که رود،

همواره پر شتاب و مصمم

به سوی او رانده است

اینک پاسی به آغاز زمستان مانده است

که جیرجیرکی دلتنگ

در سرم

به زمزمه تلخ می­خواند

حاشا که هنوز مور را نیز،

وقتی که گفتگوی زمین با دانه را

تعبیر می­کند،

دریافته باشم

*******

پسرم

هر بهار که در چشم­های تو گل داد

خطی کشید زیر چشمان من،

به یادگار

هر ساقه، که بر گونه­های تردت جوانه زد

برگی چید

از شاخه­های جوانی­ی من

وقتی بهار،

می­دوید با شتاب

در تارهای پیکر تو

آهسته خزان،

از لابلای گیسوانم

می­لغزید،

تا توان دستانم

باغبان زبردستی نبوده­ام، ای گل!

آب داده­ام­ات اما، به اشک

گلبرگ­های هستی تو را

رنگین کرده­ام، به عشق

و چه بسیار، چه بسیار،

خستیده­ام به خار

تا شرمسار باغ نباشی

سترگ و ستبر شده­ای،

ای نهال کوچک من!

و دلم برای کودکی­ات تنگ می­شود

برای آن دست­های کوچک نرم

که گوشه­ی دامنم

بزرگترین پناهش بود

برای آن ستاره­ی طلایی

– که سهم من از آسمان بوده است –

که کران سینه­ام

بی­کران کهکشانش بود

نُوش­ت باد نور!

اینک که غره و سرمست

قد می­کشی سوی آفتاب

دلم برای کودکی­ات چه تنگ شده است

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۴