سرور کسمایی؛ گفتگوی بینامتنی رمان «رسوایی» شوزاکو اِندو با «بوف کور» صادق هدایت
سرورکسمایی
« با هیولای درون نمیتوان زیست. یا باید قتلی مرتکب شد یا شعری سرود.»
مارینا تزوتایوا
گفتگوی بینامتنی رمان «رسوایی» شوزاکو اِندو [۱]با «بوف کور» صادق هدایت
چندی پیش، به مناسبت اهدای دستنوشته «البعثهالاسلامیه فیالبلادالافرنجیه» صادق هدایت به کتابخانه دانشگاه استراسبورگ، دوست گرامیام م.ف.فرزانه که به دلیل مخالفت پزشکان معالجش نمیتوانست در مراسم «رونمایی» حضور بههم رساند، از من خواست تا به جای او در این مراسم شرکت و سخنرانی[۲] داشته باشم. در حاشیه یکی از گفتگوهایی که برای آماده کردن این سخنرانی با او داشتم، پرسشی را که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول داشته بود، پرسیدم: « آیا انتشار «بوف کور» به سال۱۹۵۳، با استقبال جامعه روشنفکری فرانسه روبرو شد؟»
پاسخ او چنین بود:
-در آن سالها در فرانسه چندان رسم نبود کتابی از یک نویسنده شرقی منتشر بشود، بنابراین انتشار «بوف کور» یک رویداد نادر بود… البته کار انتشار خیلی طول کشیده بود… روژه لسکو ترجمه را خیلی پیشتر به پایان رسانده و در ۱۹۴۲ برای آخرین تصحیحات به هدایت نشان داده بود. آن زمان ماموریت لسکو در ایران تمام شده و او به دمشق رفته و ریاست انستیتو فرانسه در آن شهر را به عهده گرفته بود. به همین خاطر این ترجمه را ابتدا در نشریه مطالعات شرقی این انستیتو در دمشق منتشر کرد و بعد نسخهای برای انتشارات ژوزه کرتی به پاریس فرستاد. آندره بروتون آن زمان مشاور ادبی این انتشارات بود و اهمیت کتاب را خیلی زود دریافت… اما به دلایلی نامعلوم کار انتشار به تعویق افتاد تا خودکشی هدایت به سال ۱۹۵۱. پس از آن، مدیر انتشارات که آدم بسیار دقیق و وسواسی و مبادی حقوحقوق بود، با من تماس گرفت تا ترجمه لسکو را با نسخه دستنویس خودم مطابقت بدهم، بهویژه میخواست در مورد جمله «طبع و فروش در ایران ممنوع» که هدایت در صفحه اول نسخه فارسی درج کرده بود، اطمینان حاصل کند که این ممنوعیت تنها در مورد ایران منظور شده است و نه کشورهای دیگر… به محض انتشار، کتاب زبانزد محفلهای روشنفکری شد. کتابفروشی بزرگ پاتوق دانشجویان و استادان در جوار دانشگاه سوربن، آن را تحت عنوان «رمان قرن» بر تارک ویترین خود نشاند و سوررئالیستها به سرکردگی آندره بروتن بیدرنگ از آن استقبال کردند. این توجه تا سالها بعد کموبیش ادامه یافت، اما متاسفانه هدایت آنطور که شایسته مقامش بود به جهانیان معرفی نشد. با اینحال گاهی در آثار نویسندگان بزرگ و معروف خارجی گوشهچشمی یا حتی اقتباسی از «بوف کور» میتوان دید.
پرسیدم:
-مثلا کدام نویسندهها؟
– در میان فرانسویها، مثلا ژاک آلن لژه[۳] که بعدها یکی از بزرگترین و مشهورترین نویسندگان فرانسوی شد و در سال ۲۰۱۳ خودکشی کرد… او چندین نام مستعار داشت که یکیاش به عشق هدایت Dashiel Hedayat بود.
– در میان غیرفرانسویها چی؟
– در میان غیرفرانسویها، مثلا شوزاکو اِندو، نویسنده ژاپنی بسیار معروفی که در رمان خود «رسوایی» روی یکی از شگفتیهای «بوفکور» دست گذاشته است… با توجه به اینکه شوزاکو اندو از۱۹۵۰ تا ۱۹۵۳ در دانشگاه لیون دانشجوی ادبیات فرانسوی بوده، دور از ذهن نیست که همان زمان «بوف کور» را با اشتیاق زیاد خوانده باشد.
چند روز بعد، ایمیلی از آقای فرزانه دریافت کردم، حاوی ترجمه فارسی چند صفحه مورد نظر او از رمان «رسوایی» که حاوی آن «نکته برگرفته از «بوف کور»» بود.
هرچند از خواندن آن چند صفحه چیز زیادی از خویشاوندی آن رمان با «بوف کور» دستگیرم نشد، اما از آنجایی که به درک و شناخت م.ف.فرزانه باور دارم، مشتاق شدم تمام رمان را بخوانم. از جستجویی سریع در اینترنت، چنین برآمد که کتاب نایاب است و امکان خرید آن نیست. سرانجام نسخهای دست دوم در سایتی اینترنتی پیدا شد و ده روز بعد به دستم رسید. در خوانش اول، به جز شگرد یادشده توسط م.ف.فرزانه و یادایادی آشکار با رمانهای ادبیات «همزاد» چیزی نظرم را جلب نکرد، اما در خوانشهای بعدی، کمکم چارچوب گفتگوی بینامتنی «رسوایی/بوف کور» بر من نیز آشکار شد.
❊❊❊
شوزاکو اِندو از مهمترین رماننویسهای ژاپنی نیمه دوم قرن بیستم است که بخشی از تحصیلات دانشگاهی خود را (۱۹۵۳-۱۹۵۰ ) در فرانسه انجام داده است. گراهام گرین او را یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم جهان بهشمار میآورد که تاثیر آشکاری بر نوشتار نویسندگان پس از خود داشته است. برخی از منتقدین بر این باورند که فیلیپ راث، نویسنده برجسته امریکایی، رمان «ننگ بشری»[۴] را تحت تاثیر رمان «رسوایی» شوزاکو اِندو نوشته است. مارتین اسکورسیزی نیز فیلمی بر اساس رمان دیگر او «سکوت» ساخته است.
رمان «رسوایی» که به سال ۱۹۸۶ منتشر شده، داستان نویسندهای است کاتولیک به نام سوگورو که در سن شصت و پنج سالگی، به اوج موفقیت ادبی دست پیدا کرده و از خود و نوشتههایش رضایتخاطر دارد. رمان با مراسم اهدای جایزه مهمی به او آغاز میشود. مراسمی که با سخنرانی یکی از دوستان و همدورهایهای عضو هیئت رئیسه پن کلوب همراه است که در باره او میگوید: «سوگورو رماننویسی است که از بازنمایی پارهای از سویههای زشت، تکاندهنده و ضداخلاقی سرشت بشری که در تضاد با باورهای مسیحی اوست، ابا ندارد.» واژگان سخنران پرسش کشیشی خارجی را به یاد سوگورو میآورد که روزی از او پرسیده بود: «چرا از زیباییها نمینویسی؟» این پرسش در ذهن سوگورو حک شده بود اما قلمش همچنان به تاریکیها، سایهها و زشتیهای روح و روان شخصیتها میپرداخت. در عین حال گاه احساس میکرد با بازتاب دادن به سویههای سیاه قهرمانهایش خود نیز در آن سیاهیها مشارکت دارد. برای نوشتن از زشتیهای روان آدمی، باید آن زشتیها را از آن خود کرد. برای گفتن از حسادت باید خود را به آن آلوده ساخت. آری، سوگورو هر چه بیشتر مینوشت، بیشتر به گند وجود آدمیزاد پی میبرد. با گذشت سالیان، اکنون به پرسش کشیش خارجی اینگونه میتوانست پاسخ بدهد: یک دین راستین باید به ملودی تاریک، طنین ناهمگون و بانگ غمانگیز روان بشری هم گوش بسپارد.
صدای سخنران دوباره طنین میاندازد :«سوگورو پس از تردیدها و جستجوهای بیشمار سرانجام موفق شد در آثارش نشان بدهد که هر گناهی نشان از میل پنهان گریز به زندگی دیگری دارد. در کنه تمام گناهها و اشتباهات بشری اشتیاق به گریز نهفته است، اشتیاق جستن دررو از یک هستی خفقانآور. و این همان نکته استثنایی آثار سوگورو است که در آخرین رمانش به اوج شکوفایی رسیده است.» و بعد با لحنی نوستالژیک ادامه میدهد: «ما رماننویسها، پس از پنجاه سالگی، دیگر از دوستانمان تاثیرپذیر نیستیم، در عوض تنها وظیفهای که برای خودمان قائلیم کندن و کاویدن است، تا جان در بدن داریم کندن و کاویدن و به ژرفا رفتن در آثارمان.»
سوگورو همانطور که به سخنان تجلیلآمیز دوستش گوش میدهد، به جمعیت نگاه میکند… ناگهان پشت سر دو تن از کارمندان بنگاه انتشاراتی، نگاهش به چهره فردی خیره میماند. با ناباوری چند بار چشمها را بازوبسته میکند… آن چهره بیبروبرگرد چهره خودش است با پوزخندی گوشه لب که معلوم نیست آکنده از تنفر است یا حاوی تمسخر. سوگورو چند بار دیگر پلکها را به هم میزند، اما پشت سر دو کارمند آشنا دیگر کسی نیست.
رویارویی با همزاد نقطه بزنگاه زندگی موفقیتآمیز سوگورو است. از این لحظه او در تکاپوی پاسخ به این پرسش برمیآید که آیا شخصی که در جمعیت دیده است فردی است با شباهت ظاهری به او، کسی که به دلایلی خود را به شکل و شمایل او آراسته یا فردی که بهراستی خود اوست. این جستجو چون جلوهای از همان سیاهیهای روان آدمی که سوگورو در رمانهایش قلم زده است، در تمام طول داستان ادامه دارد، با این تفاوت که این بار روح و روان خودش را زیرذرهبین میگذارد، آنهم نه در عالم تخیل که در واقعیت زندگی خود. او در جستجوی دیدار با خود به هر دری میزند، از هر رد و نشانهای بهره میگیرد تا بالاخره موفق میشود چند بار خودش را از دور ببیند. اما این هم راضیاش نمیکند. او نویسنده است و در آستان مرگ وقت آن رسیده که خودش را بشناسد.
در روند این خودشناسی چند پرسناژ زن نقش کلیدی ایفا میکنند:
ـ مادام ناروزه، زن خیری که داوطلبانه در بخش کودکان بیمار کار میکند، اما بیپروا به گرایشات سادومازوخیستی خود اعتراف دارد.
ـ میتسو، دخترک جوانی که چندی نزد سوگورو کار میکرده اما همسرش عذر او را خواسته است.
-همسر سوگورو، زنی که سوگورو یک عمر سرشت واقعی خود را از او پنهان داشته است.
-دو زن نقاش که پرتره سوگورو (یا همزاد او) را کشیده و در نمایشگاه «دنیای زشتیها» به نمایش گذاشتهاند.
شخصیت سوگورو از جهاتی به شخصیت خود نویسنده رمان «رسوایی»، شوزاکو اندو، شباهت دارد: سوگورو نیز چون شوزاکو اندو کاتولیک است، سخت بیمار است، در فرانسه تحصیل کرده، در زمان نوشتن این رمان در سنوسال مشابه و در اوج موفقیت ادبی به سر میبرد. حتی تم رمانهایش هم با رمانهای خود نویسنده کموبیش یکی است. به همین خاطر به جرات میتوان گفت که شوزاکو اندو شخصیتی آفریده است که با خودش مو نمیزند، هرچند از راوی اول شخص مفرد برای پیشبرد روایت استفاده نکرده بلکه راوی رمان دانای کلی است که داستایوسکیوار شخصیت را و خواننده را به هزارتوی پرفراز و نشیب مبحث همزاد میکشاند. آزمونی همهجانبه و پیچیده در رفتوآمد میان ظاهر اجتماعی فرد از یک سو و آرزوهای فروخفتهاش از سوی دیگر. بنابراین شخصیت اصلی رمان، بهنوعی همزادِ خود نویسنده است که در پی شناختن همزاد خود است و در این راستا او را نه تنها در اماکن عمومی بلکه در ژرفای روح خود میجوید.
با پیشرفت روایت رفتهرفته آشکار میشود که همزادی که در مراسم اهدای جایزه در میان جمعیت هواداران نویسنده نشسته بود، در محلههای بدنام توکیو دیده شده و به عشرتکدهها و فاحشهخانههای آن رفتوآمد دارد. پس سوگورو نیز برای گرفتن رد او به ناچار سر از عشرتکدهها در میآورد و در این راستا با مادام ناروزه آشنا میشود که راهنمای اوست. شخصیت مادام ناروزه خود پیچیدگیهای پنهانی دارد که با برملا شدن گرایشات سادومازوخیستیاش، کمکم آشکار میشود. گرایشاتی که با خاطره جمعی تاریخ مدرن ژاپن، از جمله نقش نیروهای نظامی ژاپنی مستقر در چین در جنگ جهانی دوم و جنایات مرتکب شده توسط آنها، ارتباط تنگاتنگی دارد.
مادام ناروزه رفتهرفته اعتماد سوگورو را جلب و از او دعوت میکند برای دیدار با همزادش به هتلی خصوصی برود. در اتاق هتل او ابتدا میتسو، دخترکی که چندی برای سوگورو کار میکرده، را میبیند که روی تختخواب خوابیده است. او از دیدن میتسو منقلب میشود چون مهر خاصی نسبت به او احساس میکند اما نمیتواند پیش خود به آن اعتراف کند. سوگورو، ناخرسند از دیدن میتسو در آن مکان، سراغ همزاد خود را میگیرد. اینجاست که مادام ناروزه ابتدا نوشیدنی تلخی به خورد او میدهد، سپس ازش دعوت میکند از روزنهای مخفی که برای چشمچرانی در گنجه لباس تعبیه شده است، نگاه کند. دیدن همزاد تنها از درون آن روزنه امکانپذیر است، انگار دریچهای است به روح و روان ناخودآگاه او. با چشمگذاشتن بر آن روزنه، سوگورو مردی را در بستر کنار میتسوی جوان میبیند… اما هرچه دقیقتر به صحنه خیره میشود، بیشتر به این حقیقت پی میبرد که این مرد خود اوست، نویسندهای کاتولیک و زاهد که در مکانهای فسقوفجور همراه با دخترکان کمسنوسال دیده میشده است و اکنون در حال همخوابگی با میتسوی نوجوان است.
«… سوگورو که در اثر مستی احساس کرختی میکرد، چشم از منظره غریبی که در سوراخ میدید، برنمیداشت.
ناگهان از جا پرید. هنوز در این حالت بیخویشی بین رویا و شگفتی بود که متوجه شد مادام ناروزه ناپدید شده و به جای او مردی دیده میشود که روی میتسو خم شده است. روی شانه چپ این مرد جای زخمی به شکل هلال ماه به رنگ تیره دیده میشد. این همان جای زخم پشت سوگورو بود که وقتی سینهاش را عمل جراحی کرده بودند، پاک نشده بود.
پس همانطور که مادام ناروزه گفته بود، این مرد به اتاق خواب آمده بود و داشت بدن میتسو را دستمالی میکرد.
میتسو چشم باز کرد و با صدای خوابآلود پرسید: «استاد چه شده؟» معلوم بود که هنوز خوابزده است و درست نمیفهمد چرا این مرد دارد نگاهش میکند. مرد اما با کف دست چند بار سینه دخترک را مالش داد. آشکار بود که لطافت و نرمی سینه دخترک را خوب احساس میکند. سپس دستش را پایین آورد و به طرف زیر شکم او که به رنگ شامگاه بود، برد و صورتش را آرام به ناف او چسباند.
سوگورو ناگهان جیغ کشید: «آخ!»
او تمام حسیات آن مرد را کاملا درک میکرد. چهرهای که تمام خطوطش با چهره خودش یکی بود، حالا در شکم میتسو فرورفته بود. انگار در لحافی که زیر آفتاب دارد خشک میشود، سر فرو کرده باشد. بوی ماسه و تماسی لطیف… چشم بسته و بیحرکت، به صدای درون شکم دخترک گوش میداد. آیا صدای جریان خون بود؟ یا تپش رگ و پی بدنش؟ سالها پیش چنین صدایی را در بیشهای بهاری شنیده بود. صدا واقعی نبود. صدای درختهایی بود که زندگی کهکشانها را به ریه میفرستادند، باد میکردند و جوانههای سرخ میدادند. اگر زندگی صدایی میداشت حتما همینی بود که از بدن تروتازه دخترک برمیآمد.
خوب که گوش داد توانست انواع ملودی را بشنود، نواهایی که خاطرات، حالات و تصاویری را در ذهنش زنده میکرد. مثلا در خردسالی با مادرش در میان لالههای یک گلزار گردش میکرد. یا چهره خندان دوشیزهای که خواستگاریاش را پذیرفته بود. کشیش سالمندی که بخشی از انجیل را برایشان خوانده بود. و صدای میتسو در آن شبی که سوگورو بیمار بود: «نگران نباشید. من مواظبتان هستم.» همه اینها دلنوازترین نواهایی بود که در دنیا شناخته بود.
سوگورو میخواست این صدای حیاتی را ببلعد. زندگی را تنفس کند. سرانجام با مردی که لبانش را روی شکم میتسو گذارده بود و دور پستانهایش را میمکید، جان در یک قالب شده بود. انگار مانند مادام ناروزه میخواست زندگی میتسو را در بدن زشت ناتوانش که مثل برگی پلاسیده و حشرهخورده بود، ببرد تا از سرنوشت پشه در دام عنکبوت نجات یابد. آب دهان پیرش روی شکم و سینه دخترک مثل گذر کرم برق میزد. دلش میخواست این بدن را تا میتوانست آلوده کند. حسادت آدم دم مرگ به کسانی که سرشار از زندگیاند. هرچه بیشتر لبهایش میجنبید، حسادت آلوده به لذت او شدیدتر میشد. ناگهان متوجه شد که دستش را بیاختیار روی گردن دخترک گذاشته است و صدایی که شبیه صداهای قبلی نبود در گوشش پیچید.
این صدا مثل زنگ تلفن بود و بعد نوایی از دور شنید:« من آن دیگری تو هستم. بدل تو هستم. خود تو هستم. همانی که آلونکی را آتش زدی و زن و بچهها را سوزاندی. همانی که به آن مرد لاغر و صلیببهدوش سنگ پرتاب کردی. تویی که نوشتی «گاه از خودم میترسم، از خودم بیزار میشوم».»
میتسو با چشم باز دستوپا میزد: «استاد دردم میآید. بس است!»
سوگورو مثل یک غشی که به هوش بیاید، از پیشانی تا پشت گردن خیس عرق شده بود. ناگهان متوجه شد که دارد دودستی دخترک را خفه میکند. انگیزهاش فقط ناشی از حسادت نبود، انگیزه نامعلومی او را به چنین عملی سوق داده بود. این انگیزه که مثل گردابی او را فراگرفته بود، عاری از لذت نبود. چگونه توانست خود را از آن برهاند؟
همزاد او از جایش برخاست. زهرخند پر از خفتی بر لب داشت. گونههایش آلوده به آب دهان و موهای کمپشتش با تارهای سفید روی شقیقههای عرقکردهاش میریخت. حالا عین نقشی بود که موتوکو از صورت او کشیده بود و در همین حال مثل یک روح از اتاق خواب بیرون رفت.
سوگورو خسته و کوفته سرش را به تخته ته گنجه تکیه داد. وقتی خواست از آنجا بیرون بیاید تلوتلوخوران با تنهاش چند چوبرختی را به زمین انداخت و لنگلنگان وارد اتاقخواب شد…
میتسو در خواب سنگینی فرورفته بود. سوگورو مثل جنایتکاری که بخواهد جرمش را پنهان کند، پتویی را که به زمین افتاده بود روی او کشید…» (برگردان: م.ف.فرزانه)
آنچه در این رمان برای خواننده ایرانی چشمگیر است، رابطه بینامتنی یا «یادایاد» ادبی آن با «بوف کور» صادق هدایت است. آشنایی شوزاکو اِندو با رمان صادق هدایت بیتردید به همان سالهای اقامتش در فرانسه برمیگردد. هرچند «رسوایی» بیش از سی سال بعد از آن دوران به انتشار رسید، اما میتوان گمانهزنی کرد که در همان سالهای دانشجویی، شوزاکو اندو «بوف کور» را به فرانسوی خوانده و از آن تاثیر گرفته باشد. تاثیری عمیق و ماندگار که در تخیل نویسنده ژاپنی نقش بسته تا سی سال بعد در نوشتار او خودنمایی کند. اما از آنجا که تاروپود هر متنی از مجموعهای از رازورمزها و اشارات و مفاهیم برگرفته از متون دیگر تنیدهشده، با مروری سریع بر «رسوایی»، نکات کلیدی این «یادایاد» ادبی که در دل بافت داستان خودنمایی میکند را، چنین میتوان برشمرد:
-هنرمند بودن شخصیت اصلی
-فضای اتاق کار
-ظهور همزاد
– نقش روزنه پنهان
-توصیف ظاهر و حالات دختر روی تخت
-نقش نوشابه تلخ در فراهم کردن امکان دیدن و دریافتن همزاد
-توصیف همزاد
-همخوابگی با یک دختر خفته یا مرده
-میل بیالقوه و بیالفعل به قتل دختر
-نوستالژی بازگشت به کودکی و خاطرات آن
-آغاز شب جاودان نیستی
«بوف کور» | «رسوایی» |
شخصیت اصلی/راوی: نقاشی که تصمیم به نوشتن گرفته | شخصیت اصلی: رماننویس سالخورده |
اتاق راوی: چاردیواریای چون قبر با شبی بلند و بیانتها | اتاق کار سوگورو: گنجهای تاریک و نمناک که به زهدان مادر میماند |
نقش حکیمباشی و تجویز تریاک | هشدار پزشک نسبت به بیماری مرگزا |
ظهور آنی همزاد در انزوای اتاق | ظهور آنی همزاد در جمع |
دیدن سایه خمیده خود روی دیوار در حال نوشتن | نوشتن با پشت قوزکرده در خواب و در بیداری |
پس زدن پرده و وارد شدن شوهر عمه قوزکرده و شالگردنبسته به اتاق مرده | کنار زدن پرده و رفتن پیرمردی با کیمونو کهنه و نخکششده به اتاق مرگ |
دیدن دختر اثیری زیر درخت سرو و کنار نهر | آشنایی با میتسو دخترک نوجوان در پارک |
نقش آینه در دیدار با خود | نقش آینه حمام در خواب و دیدن تصویر سالخورده خود و تصویر برهنه دختر در آن |
رابطه زن لکاته با رجالههای بیحیا، احمق و متعفن کوچه | ظن رابطه میان دخترک و پیرمردهای سمج خیابان |
ظهور همزاد راوی و سایههای مضاعف او در همهجا با خنده چندشآور | ظهور همزاد در نمایشگاه نقاشی، سالن سخنرانی وغیره با آن خنده تمسخرآمیز و مستهجن |
اینهمانی دو شخصیت دختر اثیری بیگناه و زن لکاته / اینهمانی دایه و مادر | شباهت ظاهری همسر پاک و بیگناه نویسنده و مادام ناروزه چون نوعی همزاد لکاته او |
ناپدیدشدن دو ماه و چهار روزه دختر اثیری | غیبت دخترک برای مدتی از داستان |
توصیف بیزمانی زندگی در یک منطقه سردسیر و تاریکی جاودانی، حالت خمودت و کرختی، یک لحظه فراموشی محض برای گذار به دنیای جدید | توصیف خودکشی چون میل بازگشت به سکون پیش از تولد (مازوخیسم) |
آرزوی تسلیم شدن به خواب فراموشی، فرورفتن به عدم و نیستی | الهام هنری از خواب ابدی و مرگ |
گردش در مه و هوای بارانی و دستیابی به یک نوع حس آزادی و راحتی / تب راوی | گردش در مه غلیظ، خواب توام با تب برای دیدار از ناخودآگاه |
بازآمدن دختر اثیری به خانه راوی | بازگشت دخترک به داستان |
تیمارداری شبانه زن لکاته از راوی تبدار | تیمارداری شبانه دخترک از سوگوروی تبدار |
آرزوی درآمیختن ابدی با یک لکه مرکب یا شعاعی رنگین | دیدار مردگان با نور دلنشینی به رنگ نارنجی، نوری متعلق به دنیای عدم |
آهنگ موسیقی ابدی | بانگ زندگی ابدی در تن دختر |
پی بردن به وجود یک نفر همدرد قدیمی با خنده خشک، زننده و چندشانگیز | دیدار با همزاد و پوزخند مستهجن، نفرتانگیز وتمسخرآمیز او |
بازگشت به کودکی، لحظهبهلحظه کوچکتر و بچهتر شدن | باززایی در زهدان مادر در خواب |
دیدن حالات و وقایع فراموششده بچگی | ظاهر شدن برخی خاطرات، حالات و تصویرهای کودکی |
توصیف دختری با لبهای گوشتالوی نیمهباز که انگار از بوسهای گرم و طولانی جدا شده و رشته موی نامرتب چسبیده به شقیقهها | یادآوری صورت دختری در حال ارگاسم، با دهان نیمه باز و رشته موی کثیف روی پیشانی |
طرح نوشتن برای شناخت خود | طرح نوشتن رمانی به نام «رسوایی» با موضوع همزاد |
نوشیدن شراب کهنه و زهرآگین | نوشیدن معجونی تلخ |
نقش روزنه خیالی توی پستو چون دریچهای به ناخودآگاه راوی | نقش روزنه واقعی توی گنجه چون دریچهای به ناخودآگاه سوگورو |
دراز کشیدن دختر اثیری روی تخت | دیدن دخترک برهنه روی تخت |
صورت بچگانه دختر اثیری در خواب | صورت کودکانه دخترک در خواب |
تشبیه لباس سیاه نازک دختر اثیری به تار عنکبوتی که بدن او را محبوس کرده | تشبیه دختر برهنه به حشرهای که در تار عنکبوت گرفتار شده |
توصیف ران و ساق پا و سینه دختر اثیری | توصیف برهنگی ران و ساق پا و سینه دخترک |
حالت خمودت و کرختی راوی | حالت سوگورو میان رویا و بهت |
حس خستگی گوارا با یادآوری یادگارهای پاکشده | حس آسایش خیال با یادآوری چند خاطره خوب گذشته |
لغزیدن و دور شدن راوی در چاهی عمیق و تاریک، پرتگاهی بیپایان در شب جاودانی | تلقین به دختر برای خوابیدن و سُرخوردن از یک سرسره بیانتها |
درازکشیدن راوی کنار دختر اثیری | دیدن همزاد از روزنه که روی دخترک خم شده |
تلاش برای تصاحب دختر اثیری در خواب مرگ | تصاحب دختر خفته توسط سوگورو |
توصیف سربسته همخوابگی راوی با دختر اثیری | توصیف سربسته همخوابگی سوگورو با دختر |
یادآوری و یکیشدن توصیف مادر(باکره بوگام داسی) و دختر اثیری/ زن لکاته | یادآوری و یکی شدن تصویر اطمینانبخش مادر، همسر و دخترک(عقده اودیپ؟) |
بازشدن چشمهای دختر اثیری و نگاه به راوی | باز شدن چشمهای دختر و نگاه پرسشگر به سوگورو |
جای دندانهای چرک، زرد و کرمخورده پیرمرد خنزرپنزری (و راوی) روی لپ زن | رد آب دهان پیرمرد روی شکم و سینه دختر چون رد کرم |
عمل تکهتکه کردن دختر پس از همخوابگی | میل به خفه کردن دختر پس از همخوابگی |
عمل بیاختیار توام با ترس و لذت و خنده برآمده از تهی درون | انگیزه گنگ عمل توام با کینه و لذت |
پی بردن به حس جنایت پنهان در خود | پذیرش زشتی نفس خود، از آن خود کردن جنایت سرباز ژاپنی |
نقش دایه/ مادر شیری | نقش مادام ناروزه چون دایه کودکان بیمار |
تاکید بر کشش زن لکاته به مردهای ابله، بیحیا، احمق و متعفن |
تاکید بر ترک کردن مردهای خوب و مهربان توسط زنها |
احتیاج به نوشتن و بیرون کشیدن دیوی که مدتهاست درون راوی را شکنجه میکند/ روی کاغذ آوردن دردهایی که مانند خوره روح را گوشه اتاق خورده | حضور چیزی سیاه و زشت در وجود سوگورو که هیچگاه آن را در رمانهایش بازتاب نداده |
دیدار با همزاد پیر قوزی در شب مهآلود قبرستان | دیدار مجدد با همزاد قوزکرده در مه و برف |
پی بردن به پیرمرد شیطانی در وجود خود | پی بردن به پیرمرد شیطانی در وجود خود |
آگاهی به هویت چندگانه | آگاهی به هویت دوگانه |
آنچه بررسی نمودار بالا برجسته میکند، رابطه بینامتنی قوی رمان «رسوایی» با «بوف کور» هدایت است که خود میراثدار بسیاری از سنتهای اصلی ادبیات «همزاد» است. ادبیاتی که پیشینهاش به دوران باستان میرسد، اما اوج آن را در جریان رمانتیزم آلمان باید جستجو کرد، هرچند گوگول و داستایوسکی، استادان رمان روسی، در کنار بالزاک، موپاسان، ادگار الن پو و نیز نویسندگان ژانر گوتیک انگلستان هم در اعتلای آن مشارکت بهسزایی داشتهاند. بهطوریکه میتوان نمودار مشابهی را در یادایاد میان رمان «رسوایی» و برخی رمانهای برجستهای که مسئله دوئیت یا پیدایش همزاد در آنها از جوانب گوناگون بررسی شده است، نیز رقم زد. جالب اینکه به این «یادایاد» با متون دیگر جابهجا در خود متن نیز تحت عنوان مرموز «یادآوری رمان نویسندهای خارجی» یا «یادآوری داستان کوتاه نویسندهای خارجی» اشاره میشود. اما جدا از تعلق به این نوع ادبیات، آنچه جلب توجه میکند، جایگاه ویژه نمادها و رمز و راز برگرفته از «بوف کور» در نگارش این رمان است. هرچند در این زمینه شوزاکو اندو به دور از گرتهبرداری سطحی، با تردستی و خوانشی ژرف، درونی و ازآنخودشده که تنها از نویسندگان بزرگ برمیآید، اقتباسی شخصی ارائه داده است که در نظر اول حتی از چشم خواننده آشنا با «بوف کور» نیز پوشیده میماند.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۶
[۱] « Scandal » , Shuzaku Endo (1923-1996)
[۲] متن فارسی این سخنرانی با عنوان «سرگذشت یک دستنوشته» در سایت آسو در دسترس است
[۳] Jack-Alain Léger (1947-2013)
[۴] The Human Stain, Philip Roth