مهدی استعدادی شاد؛ چیست آن زمانه

مهدی استعدادی شاد؛

چیست آن زمانه

که “دورۀ پیش از ماه مارس”­اش گویند؟

 

یکی از پرسش­ها از تاریخ می­تواند نکتۀ زیر باشد. این که در روند ناکامی­های پی در پی نیکان و مُصلحان، کجا بایستی دنبال گسست­ها گشت؟ گسست­هایی که در آن­ها جرقه­هایی از کامیابی­ها به چشم می­آید.

در ورق زدن دفتر تاریخ، گاهی با نامه­ای روبرو می­شوید که لحظه­ای را در خود ثبت و ضبط کرده­ است؛ و هنگام مطالعۀ نامه کنجکاو می­شوید که در مسیر پُر فراز و نشیب­ مردمان و در پسا پشت آن ناگواری­های تیره و تار، آیا  ذره­ای روشنایی می­شود کشف کرد؟

چنین رویکردی را از جمله می­شود نسبت به لحظه­ای داشت که در تاریخ آلمان بعنوان دورۀ پیش از ماه مارس Vormärz معروف است. دوره­ای که تقریبا از هزار و هشتصد و سی میلادی شروع و با ناکامی انقلاب هزار و هشتصد و چهل و هشت پایان می­گیرد.

پس اگر در فرجام آن روند هژده ساله با شکست انقلاب و احیای سلطۀ ارتجاع عاقبتی ناخوش رقم خورده است، چه نکته­هایی نقطه­های قوت و پویای سرگذشتش را می­سازند؟

انسان آگاه از پس آن دوره چگونه از شکست سیاسی درس آموزی و بر لزوم تحول پافشاری کرده است؟ چگونه با آموخته­های جدید توانسته تاثیری مثبت بر افکار عمومی بگذارد و زمینۀ تحولات فرهنگی آتی را فراهم کند؟

اساسأ تشخیص یورگن هابرماس در گزارش چشمگیرش به سال ۲۰۱۹ از تاریخ فلسفه بر چه عناصر و شواهدی استوار است، وقتی می­گوید هگلیان جوان بخاطر فراهم­آوری زمینه­های اندیشه مابعد متافیزیک هنوز معاصر ما هستند؟

پاسخ هابرماس، متفکر برجسته در گذار از قرن بیست به قرن بیست و یکم، مگر غیر این سخن است که می­گوید ما هنوز در روند اندیشه امروزی خود وامدار تحولات نظری کسانی نظیر فویرباخ هستیم. چون درک و دریافت ایشان نقطه عطفی در روند اندیشیدن بوده و تحول از یزدان­شناسی به انسان شناسی را باعث شده است.

البته هابرماس این سخن را قبلأ در درسنامه­های سال ۱۹۸۳ خود نیز گفته است. این که ما در هوایی تنفس می­کنیم که زمینۀ آگاهی­یابی­اش را هگلیان جوان هموار کرده­اند و در این تنفسگاه ما معاصر آنان هستیم تا راهی برای ارتباط میان خرد و مدرنیته بیابیم.

اکنون وقتی متوجه سرگذشت هگلیان جوان می­شویم، با همان نخستین نگاه به آن روند هژده ساله،­ در­یابیم که قلمروی سیاست آن میدان اصلی جنگ و جدل بر سر رفتار درست فرهنگی بوده است. قلمرویی که در آن بیش از هر چیزی ائتلاف حکومتگری و دینمداری سلطه داشته­اند.

در آن دوره پیش از ناکامی انقلاب ۱۸۴۸، هگلیان جوان دنبال وحدت نیروها به نفع آزادیخواهی و نقد وضع موجود هستند. درست بدین خاطر هم فاعل شناسا و منتقدان واقعیّت دستکاری شده، در آن لحظۀ خاص خود را با ایده­های مسلط و موثر دینی و فلسفی در تقابل دیده­ است. چنان که بخاطر حس رسالت یا وظیفۀ تاریخی در پی یافتن دریچه و مفّری برای زندگی با کیفیت و هوای تازه شدند؛ به یارگیری از تودۀ مردم پرداختند و تلاش کردند بساط حاکمیت ناموجه را بر اندازند.

اگر برای لحظه­ای قطب نمای قیاس تاریخی را به دست گیریم، آن حاکمیت دینی شده یا دین حکومتی گشتۀ دورۀ پیش از ماه مارس آلمان را در چهل سال اخیر ایران هم می­شود مشاهده کرد. بنابراین انگیزۀ اشاره دادن به آن دوران تاریخی در آلمان چیزی جز این خواسته نیست که در ارتباط با وضع ناجور امروز ایران دریچه­ای گشوده شود.

بواقع مهمترین گروه را در میان جماعت فاعلان شناسایی آن دورۀ تاریخی آلمان، “هگلیان جوان” خوانده­اند؛ تشکیل شده از عده­ای دانشجو و تحصیلکردۀ فلسفه که سر کلاس تدریس استادی بنام گئورگ ویلهلم فریدریش هگل در دانشگاه برلین نشسته­اند.

هگل( ۱۸۳۱- ۱۷۷۰)، که بزمانی گفته بود دیگر نمی­شود مثل پلاتون اندیشید، چندسال پس از مرگ نمی­توانست شاهد تغییر روحیه و تفاوت رویکردهای حتا پیروان خود باشد. او نبود که ببیند بخشی از شاگردانش به صراحت یا تلویحی می­گویند دیگر نمی­شود مثل هگل اندیشید؛ تا چه رسد به این که مثل او عمل کرد. در نتیجه آنان از طرح و برنامه نظری او در زمینه ارتباط با دین و دولت فاصله گرفتند. دیگر نه مثل او می­اندیشیدند و نه مثل او رفتار می­کردند.

بدین ترتیب در کنشگری هگلیان جوان دیگر نه کار پروژۀ “روح مطلق” استاد تداوم ­یافت که در واقع به انگیزۀ نجات خدای کلیسای دچار بحران صورت گرفته بود و نه کسی دنبال دستیابی به شغل دولتی در دم دستگاه حاکمان پروسی رفت که بقول خود هگل “نوعی همنوایی با گرگ­ها” محسوب می­شد.

با این توضیحات، “دورۀ پیش از ماه مارس” تقریبا با مرگ هگل و کم رنگ گشتن رهنمودهای فکری و عملی­اش آغاز ­شده است. هگلی که نه فقط چشم و چراغ فلسفۀ دانشگاهی برلین بوده و با امکانات برهان و استدلالی خود به رونق مسیحیت یاری می­رسانده بلکه همچنین به خدمت دولت پروسی درآمده است. دولتی که سلطانی از سلسله هوهن سولرن با نام فریدریش سوم (از ۱۷۹۷تا ۱۸۴۰)  داشته است.

بر این منوال هگلیان جوان، که جدل نظری جانانه­ای با همتایان متضاد خود (یعنی مریدان سن و سال دار هگل) بر سر بهرۀ میراث استاد داشته­اند، در روند هژده سالۀ حضور اجتماعی دو سلطان را تجربه ­کردند. شاهان پروسی که هیچکدام از وعده و عیدهایشان را برای تغییر و بهبودی وضع شهروندان جامه عمل نپوشاندند.

در واقع سایۀ گستردۀ سیاستگذاری ارتجاعی و احیای استبداد سنتی دورۀ مترنیخی در اروپا بنوعی هم بر حیات فریدریش سوم و هم بر حیات فریدریش چهارم حاکم بوده است.

در هر حالت سال۱۸۴۱، یعنی یکسال بعد از تاجگذاری فریدریش چهارم، نقطه عطفی در بیانگری هگلیان جوان بشمار می­رود. زیرا در این سال با چهار متن روبرو می­شویم که بترتیب اثر “ذات مسیحیت” فویرباخ، “نقد داوری در مورد هگل” باوئر، “سه گانه سالاری” موزس هس و سرانجام “سالنامۀ آلمانی” آرنولد روگه است.

همسویی و تفاوت این چهار متن، و نیز همگرایی و اختلاف نویسندگان شان که در پیش و پس آن نقطه عطف و آثار منتشر شده وجود داشته، روند دیالکتیکی را رقم ز­ده است. زیرا آن روند، به دوره­ای پیوند و همفکری مبارزانی تولید می­کند و سپس به نشانۀ جدایی و انشعاب بدل می­گردد.

تاریخ شاهد است که اعضای گروه هگلیان جوان در پیچ و خم مبارزه و چالش خود پس از ارائه طرح و برنامه­های مختلف از هم جدا می­شوند و مسیر اندیشگری متفاوتی را طی می­کنند. هم جمع­گرایی و تعاون طلبی مارکس و انگلس پدید می­آید و هم فردگرایی اشتیرنری. کسانی که در دورۀ پیش از ماه مارس ۱۸۴۸ بگونه­ای پیوسته تمنای آزادی، نیاز به دمکراسی و احتیاج به شکل گرفتن ملتی متحد را  تبلیغ کرده و اشاعه داده­اند.

این نکته­ها را از جمله می­توان در ترجمه­های فارسی کتاب­هایی چون “هگلیان جوان”(نشر مرکز، ۱۳۷۳) یا “از هگل تا نیچه” (نشر نیکا، ۱۳۷۸) خواند.

اولی، گزیده آثاری از عناصر گروه یادشده است. لارنس استیلویچ بعنوان ویراستار بر ترجمه آنها از آلمانی به انگلیسی نظارت داشته و مقدمه­ای نگاشته است. زحمت ترجمۀ فارسی آن مجموعه مقاله را فریدون فاطمی به عهده داشته است. کتاب دومی، ترجمه انگلیسی اثر کارل لوویت است و ترجمه فارسی را حسن مرتضوی انجام داده است.

آری، در آن لحظۀ خاص تاریخی، گرایش و میل به وحدت ملی باعث جُنبش گروهی دانشگاهی می­گردد تا سریالی از برنامه­های لیبرالی و عدالتخواهانه را به دستور روز کار سیاسی بدل ­کند و با محافظه کاری و ارتجاع در آلمان به چالش برآید. این لحظۀ تاریخی در کنار نوشته­های تحلیلی و رساله­های سیاسی متفکران، از ادبیات و شاعرانگی نیز برخوردار است. شعر و روایت این جُنبش اجتماعی را بایستی در آثار نویسندگان و شاعرانی چون هاینه، بتینا فون آرنیم، بوشنر، ایشندورف، فیخته، شلایرماخر و شلگل و… جستجو کرد.

اینجا بخاطر توضیح بیشتر ماجرا مایلم گزینشی عمل کنم. بنابراین به اثر هاینریش هاینه”تاریخ دین و فلسفه در آلمان” بطور نمونه اشاره­ای می­کنم. اثری که شاعر و جُستارنویس نخست به فرانسوی نوشته شده و سپس در سال هزار و هشتصد و سی و چهار به آلمانی نیز انتشار یافته است.

هاینریش هاینه(۱۷۹۷-۱۸۵۶)، را به چند دلیل برای اشاره برگزیده­ایم. نخست به دلیل حس همدردی؛ زیرا او بخاطر تفاوت ثروت خانوادگی، در جوانی ناکامی در عشق به دختر عمو را تجربه کرده است. ناکامی که می­تواند برای همه عمر آدمی را تلخ و بدبین سازد. همچنین گزینش او را بدینوسیله توجیه می­کنم که برغم داشتن قوم و خویشانی حریص، سوداگر و ثروت پرست زیر تاثیر استادانی چون ویلهلم شلگل زیبایی شناس به منظور رهایی از قیود سنتی به سمت شعر و شاعری عزم جزم کرده است. سومین دلیل به تبعید رفتن او است که دیده در موطن فرصتی برای بربالیدن ندارد.

البته نکته­های چشمگیر در زندگی هاینه بسیارند؛ مثل پاکبازیش در راه آزادی که در شعرها و واکنش­هایش تبلور می­یابند. بنابراین  وی در مقام شاعر اجتماعی و سیاسی یکی از پیشکسوتان آزادیخواه آن دوره بشمار می­رود. آثارش و از جمله همین “تاریخ دین و فلسفه در آلمان”نشانگر آن است که وی از برج دیدبانی که برای خود در تبعید برپا کرده زندگی در زادگاه را مدام زیر نظر داشته است.

دلیل بعدی گزینش او بدین نکته برمی­گردد که به گروه هگلیان جوان وابستگی مستقیم ندارد تا رویکردی گروهگرایانه به تحولات نظری و عملی زمانه داشته باشد. حتا می­شود میان هاینه و هگلیان جوان رابطه پُر تنشی را دید. هم هاینه در اثر “تاریخ دین و …” به آنان طعنه و کنایه ­زده و هم از سوی آرنولد روگه و یارانش انگ خوشگذران رمانتیک را خورده است.

بنابراین از منظر و دیدگاه غیر جانبدار هاینه، به پیشزمینۀ دورۀ پیش از ماه مارس نگاهی می­کنیم که هگلیان جوان را در دامن خود پرورانده است. دیدگاهی که در واکنش به مسایل زمانه نقطه­های ضعف و قدرت خود را توامان دارد.

در این رابطه، نکتۀ جالب در سرگذشت هاینه واقعیّت زیر است. او نیز بین سال­های ۱۸۲۱ تا ۱۸۲۳ در دانشگاه برلین پای درس هگل ­نشسته است. بنابراین با در نظر گرفتن عمری که وی در راه عدالت و آزادی صرف کرده، او نیز می­توانسته در شمار هگلیان جوان بوده باشد. پیروان هگلی که با انتشار اثر “زندگی عیسا”ی اشتراواس به سال ۱۸۳۵ نخستین مانیفست نظری خود را صادر کرده و علیه مسیحیت رایج و دولت پروسی به ایجاد گُفتمانی دگراندیشانه دامن زده­اند. اما وقتی هاینه در سال مرگ هگل یعنی ۱۸۳۱، پس از چند سالی سختی کشیدن از دست سانسور و پیگرد دولتی و انزوای اجتماعی و به امید پیوستن به انقلاب فرانسه، به پاریس می­رود از آن روند فعالیت درونمرزی دور می­شود که هگلیان جوان داشته­اند.

از اینرو وی وقتی در سال ۱۸۳۳ متن “تاریخ دین و فلسفه در آلمان” را برای مخاطب فرانسوی می­نویسد، هنوز آثار اصلی جنبش هگلیان جوان انتشار نیافته­اند. هنوز دو سالی به انتشار اثر تاریخساز داوید فریدریش اشتراوس زمان مانده است.

با اینحال رویکرد متن هاینه یک تفاوت عمده با گروه یادشده پیدا می­کند. زیرا در پایان گزارش تاریخی از دین و فلسفه، هاینه فقط نگاهی ستایش­آمیز و نه سنجشگرانه به اندیشۀ هگل دارد. ولی او این نگاه مثبت را در مورد جانشین دانشگاهی هگل که شلینگ باشد ادامه نداده است. آنزمان نوشتن متن یادشده از هاینه ما هنوز با شلینگ جوان روبروئیم؛ و نه شلینگی که پس از مرگ هگل جانشینش و مثل او محافظه­کار می­گردد.

اتفاقا تفاوت نگرشی میان هاینه و هگلیان جوان از همین نقطه برمی­خیزد. چرا که اشاره­های انتقادآمیز شلینگ به فلسفه هگل یکی از محرکه­های اولیه نگاه سنجشگرانه و انتقادی به هگل بوده است. در حالی که هاینه در سرانجام اثر خود لحظه­ای را از دست نداده است تا طعنه و کنایه­ای به “آقای شلینگ” بزند و او را متهم به ریاکاری و فرصت طلبی نکند. آنهم حمله به فریدریش ویلهلم یوزف شلینگی که فلسفۀ هگل را اندیشه­ورزی مجرد و متنزع از هرگونه وجود واقعی دانسته و رفتار نظری هگل را به سه دلیل نادرست خوانده است. شلینگ اولین دلیل را در گزینش ضرورت در مقابل آزادی، دومین را در تکیه بر امر سرمدی و بی اعتنایی به امر دوره بندی­های زمانی و سرانجام سومین دلیل را در پیشفرض گرفتن ذات تغییرناپذیر و انکار تکامل وجود تاریخی اعلام کرده است.

بنظرم مهمترین علتی که هاینه را از هگلیان جوان متفاوت و مختلف می­سازد، در نوع برخورد به یزدان شناسی رایج است. از عقب نشینی او در مقدمه دوم بر چاپ آلمانی گذشته که شاید به خاطر کهولت سنی و زمینگیرشدن به خداباوری تکریم کرده، رویکرد او به یزدان شناسی رایج هیچوقت مثل اشترواس در اثر زندگی عیسا رادیکال نبوده است. اشتراوسی که داستان­های اناجیل را اساطیری خوانده و فروپاشی مسیحیت تاریخی را نتیجه اندیشۀ هگلی ­دانسته که جهان بینی مذهبی را مبتنی بر تصور و تخیل قلمدادکرده است. هاینه فرد یهودی تباری است که بعد به پروتستانتیسم مسیحیت گرویده بود. در حالی که اشتراوس مسیحی تبار و در نقد خود از باور و ایمان داشتن فراتر رفته است.

والا هاینه در آن لحظۀ تاریخی و در واکنش به قدرت سیاسی و موجودیت طبقه حاکم مستبد با هگلیان جوان تفاوت و اختلافی ندارد. حتا بنوعی پیشکسوت آنان بشمار می­رود. این برداشت را هم می­شود در مقیاس وسیع با اشاره به زندگانی هاینه نشان داد و هم در مقیاس محدودتر با رجوع به اثر او که “دربارۀ تاریخ دین و فلسفه در آلمان” است.

در اثر اخیر با نکته­های مختلفی روبرو هستیم که پرداختن بدان­ها روشنگر خواهد بود. ساختار اثر از متنی گزارشی و سه فصلی تشکیل می­شود. البته کتاب در حاشیۀ متن اصلی، دارای دو مقدمه بر چاپ­های اول و دوم بزبان آلمانی است که به فاصله هژده سال از هم نوشته شده­اند. اولی به مخاطب آلمانی می­گوید که کتاب برای خواننده فرانسوی و اطلاع­رسانی او نوشته شده و چاپ آلمانی با دیوار سانسور روبرو بوده است. در مقدمه دومی ما با هاینه پیرانه سر روبروئیم که از موضعگیری­های دلیرانه­اش در برابر مذهب و خرافه عقب نشینی کرده است و حرف­های جوانی خود را اشتباه و احمقانه خوانده است.

باری. در ارتباط با متن اصلی کتاب باید گفت که هاینه در پی یک نوع ادای دین به فرانسویان و نوعی تلاش تفاهم میان روشنفکران دو کشور است. زیرا از انقلاب فرانسه به سال ۱۷۸۹ آزادیخواهان آلمانی همواره متوجه وضعیّت کشور همسایه بوده و از تحولات آنجا الهام گرفته­اند.

گرچه هاینه، در کنار حرمت گذاری به پیشقراولی فرانسویان، در پایان فصل سوم “تاریخ دین و فلسفه در آلمان”متذکر می­شود که تلاطمات حال و هوایی جامعۀ آلمانی رعد و برق شدیدتری بهمراه خواهد داشت که در تاریخ جهان بی نظیر است. او با زبان تمثیلی اشاره می­دهد که در آلمان نمایشنامه­ای عظیم به روی صحنه خواهد رفت که انقلاب فرانسه در مقایسه با آن فقط قصۀ آرامبخش و عاری از خطر خواهد بود. در آن غرش آسمان آلمان و صدای مهیبش عقاب­ها مرده از بالا فرو خواهند افتاد و شیران در افریقا دم خود را لای پا پنهان کرده و در غارها پناه خواهند جست. اشاره ضمنی هاینه بدین امر است که اگر چالش نظری و عملی جمهوریخواهان فرانسوی با سلطۀ شاه بود در آلمان صاحب نظران آزادیخواهان به چالش با سیطرۀ خدا برخواهند خاست.

این چالش اخیر در مرکز خود افشای وعده و وعیدهایی را منظور می­داشت که نهاد دینی زیر عنوان  رستگاری الاهی تبلیغ ­کرده و دامنۀ نفوذ خود را گسترش می­داد. متن اشترواس (زندگی عیسا) که نخستین مانیفست هگلیان جوان خوانده شده، به نقد این وعده و وعیدها برخاسته بود. وقتی عیسای مسیح را تداوم تمنا و آرزوی یهودیان خواند که مُنجی را در پندار خود تراشیده بودند و با آن می­خواستند در مقابل شرایط ناگوار خود تسلای خاطر یابند.

منتها اشتراوس در شرایط آن روزگار این دریچه را باز می­گذاشت که در زندگی واقعی انسان می­تواند سرگذشت عیسا را همچون الگویی برای نجات خود قرار دهد و مسئلۀ از خودبیگانگی را حل کند. یک چنین طرحی را “هگل گرایان پیر و کهن سال” بر نتافتند. از این رو برونو باوئر را مامور پاسخ دادن به اشتراوس ساختند. اما باوئر در انجام ماموریت چنان به اغراق متوسل شد که به ضد و نقیض رسید. بطوری که مدعی شد بهترین تفسیر و درک و دریافت وحی و مکاشفه مسیحی را در کلام فلسفی هگل بایستی باز یافت. در نتیجه خط بطلانی بر تفاسیر دینی شریعتمداران کشید. البته بعدها همین باوئر تغییر موضع داد و از هگل گرایان پیر جدا شد و به هگلیان جوان پیوست. بطوری که فریدریش انگلس در شعری با عنوان “آزادگان” به سال ۱۸۴۲ از پیوستن او استقبال کرده است. نشانه­های گسست و پیوستن باوئر را وی خود با اثر “نقد مختصر تاریخ اناجیل” بسال ۱۸۴۱ ثبت کرده است.

هگلیان جوان با شیفتگی نسبت به آینده درخشان چنان بال و پری برای خود یافته بودند که بی مهابا به نقد هر چیز تثبیت شده برآیند و از عقوبت کار خود نهراسند.

بدین خاطر هم بود که فریدریش چهارم دوسال پس از به تخت نشستن، فرمان ممنوع سازی نشر افکار ایشان را صادر کرد. از جمله نتایج این ممنوعیت، بر کناری اشترواس، باوئر و فویرباخ از کار تدریس رسمی بوده است. فویرباخی که با اثر “ذات مسیحیت”، کار اشترواس را تداوم بخشیده بود. تاثیر سنجشگری گروه هگلیان جوان در مورد دین چنان گسترده و عمیق شد که مارکس به سال ۱۸۴۳ در نقد فلسفه حق هگل آن عبارت معروف خود را اعلام کرد. “این که برای آلمان نقد دین عمدتأ تکمیل شده و نقد دین سرآغاز همه نقدها است”.

به گزارش هاینه از سیر اندیشه و ایمان در آلمان برگردیم و ببینیم که او ۱۸۳۴ چه تلقی از یزدان شناسی ارائه داده است.

در کتاب سه فصلی، هاینه در فصل نخست به امر دین می­پردازد. در مرکز رویکرد وی این تلقی وجود دارد که در گزارش انتقادی از موقعیّت اندیشه زمانه بایستی آن تلقی از علم و دانش را بزیر سوال برد که فلسفۀ ایده­الیستی تبلیغش می­کند. همچنین سانسور و ممنوعه­های نظری را باید کنار زد تا امکان رهایی عمومی حاصل شود.

تاریخ نشان داد که این خواسته با قدرت زدایی از مطلقیت کلیسای کاتولیک بدست ­آمد که قبل از هر چیزی در پی کنترل و سرکوب زندگی جسمانی مردم بود. بنابراین در رفورم لوتری هم قانون عدم ازدواج روحانیون و کشیشان مرتفع می­گردد و هم انجیل بزبانی غیر از لاتین ترجمه شده و در دسترس توده مردم قرار می­گیرد.

با تجلیل از رفورماسیون لوتری، هاینه پیدایش انقلاب دینی را نتیجه می­گیرد که بزعمش پیش­شرط انقلاب سیاسی خواهد بود. البته لوتر بخاطر تلاشی که برای ترجمۀ انجیل و رشد و پرداخت زبان آلمانی کرده همچون فردی تحولساز فرهنگی نیز از سوی هاینه مورد ستایش قرار گرفته است. سوگلی و کاندیدای تجلیل در فصل دوم کتاب هاینه، ایمانوئل کانت است که در پی انقلاب دینی به پیدایش انقلاب فلسفی یاری رسانده است. بدین ترتیب از منظر گزارش تحولات فلسفی در آلمان هاینه پس از اشاره به کانت و اثرش سنجش خردناب در فصل آخر سراغی از پیروان کانت و متفکرانی نظیر فیشته و هگل می­گیرد و بر سرگذشت و افکارشان تامل می­کند. هاینه در واقع از خوانش ستایشگرانه هگل در این اثر گامی فراتر نمی­نهد و با هگلیان جوان همراه نمی­گردد که کار افسونزدایی از امر دینی را به دستور کار خود بدل کرده بودند.

 

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵