فهیمه فرسایی؛ زندگی کرونازده

 

فهیمه فرسایی

زندگی کرونازده

 

کرونا به عنوان دستمایه‌ی یک کار ادبی ـ هنری؛ این ایده‌ برای اولین بار از سوی یک ناشر سوییسی (روت پونکت ـ نقطه‌ی سرخ) با شروع همه‌گیری جهانی ک ۱۹ و اجرای قرنطینه‌های داوطلبانه و اجباری در اروپا مطرح شد. پس از روت پونکت، چند ناشر آلمانی هم با هدف از دست‌ندادن خوانندگان (یا مشتری‌های) بنگاه نشرشان، از تعدادی از نویسندگان خواستند در این „چالش ادبی“ شرکت کنند و تجربه‌های روزانه‌ی خود را در قالب کاری تخیلی یا واقعی برای نشر در اختیار آن‌ها قرار دهند. داستان „زندگی کرونازده“، که خاطرات روزانه‌ی زنی خیاط در ۶ هفته‌ی قرنطینه‌ در آلمان را بازگو می‌کند، بر این اساس نگاشته شده است. از آن‌جا که چاپ کُل کار، در چارچوب محدود این فصل‌نامه نمی‌گنجد، تنها ماجراهای ۱۰ روز از زندگی این زن با خواننده در میان گذاشته می‌شود.

 

فهیمه فرسایی

زندگی کرونازده

شنبه ۱۵ فوریه ۲۰۲۰

روزنامه‌ها درباره‌ی مرگ یک ایتالیایی که ریه‌هایش چرک کرده بوده، گزارش‌های مفصلی نوشته‌اند. بعضی‌ها می‌گویند، مُردنش با بیماری‌ای که از ماه دسامبر به جان مردم چین افتاده و همه را تار و مار می‌کند، ربط دارد. من هم کمی بی‌حالم و سرفه می‌کنم. برای همین، دو روز پیش رفتم دکتر که برایم یک هفته مریضی بنویسد. ۴ روز دیگر تا آخر هفته‌ی استراحتم مانده. ولی من راستش پاک حوصله‌ام سر رفته است. نمی‌توانم دست روی دست بگذارم و هیچ کاری نکنم یا با هیچ‌کس حرف نزنم و وقت را فقط خودم با خودم بگذرانم. البته تو که هستی. ولی رابطه‌ی زنده فرق می‌کند. خوب شد فردا شب قرار است، با بابک و وِنِسا برویم پیش ایتالیایی‌ها، پیتزا بخوریم. یعنی اگر من بمیرم، بابک خبر مرگ مرا، مثل آن ایتالیایی به روزنامه‌ها می‌دهد؟

جمعه ۶ مارس

همیشه دیر می‌رسم. موضوع، فقط خرید نیست. تو زندگی هم دایم تاخیر دارم. دیدی؟ همه‌ی قفسه‌ها غارت شده. نه کاغذ توالت پیدا کردم و نه کنسرو ماهی. ماکارونی که جای خود دارد. من اقلاً ۴ روز در هفته اشپاگتی درست می‌کنم. خیلی راحت است و اصلا وقت‌گیر نیست. حالا چه کار کنم؟ جماعت حریص، حتی منتظر اعلام دولت هم نمانده‌اند که انگار خوابش برده و هنوز هم چیزی نگفته. سَر خود، همه‌ی قفسه‌های مواد غذایی و لوازم بهداشتی مغازه‌ها‌ را مثل قحطی‌زده‌ها به تاراج بردند. من حتی به مغازه‌ی بزرگی رفتم که دور بود، ولی همیشه ‌از شیر مرغ تا جان آدمیزاد می‌توانستی آن‌جا پیدا کنی؛ دریغ از یک بسته ماکارونی یا یک لوله کاغذ توالت. مواد ضدعفونی‌کننده، الکل و ماسک هم که قربان دهنت، به کُل فراموش کن. انگار که هنوز کشف نشده‌اند! حالا بگذار این وزیر وزرا دایم تو بلندگوها جار بزنند که همه چیز، همه‌ جا و برای تمام فصل‌ها موجود است. چه کسی باور می‌کند؟ در فرانسه، مردم شراب و کوندوم انبار کرده‌اند، در آمریکا، اسلحه! باز هم گُلی به جمال آلمانی‌ها زیاد پی جنگ و عیش و عشرت نیستند.

جمعه ۶ مارس ۴ بعد ازظهر

بی‌برو و برگرد باید بنشینم خانه و دست روی دست بگذارم. شوک کمبود کاغذ توالت و محرومیت از خوردن اسپاگتی کم بود، حالا باید ضربه‌ی تعطیلی کارگاه‌مان را هم تحمل کنم. به‌کلی گیجم و گوشم دایم دنگ دنگ می‌کند. همه خانه‌نشین شده‌اند. و فیلسوف. دایم پُست می‌گیرم که نویسنده‌ها و ٬اندیشمندان٬ پیش‌بینی می‌کنند که با کرونا ـ اسمی که روی این بیماری جدید گذاشته‌اند و از ووهان چین شروع شده، ـ فصلِ جدیدی، در زندگی بشر آغاز می‌شود و نظم جهانی دیگر آنی نخواهد بود که تا کنون بوده است و از این خزعبلات. خُب، باشد. فصل جدیدی شروع شده؛ ولی فصل دست‌ روی دست‌گذاشتن‌.

پنجشنبه ۱۹ مارس

این طور که پیداست، داستان واقعا جدی است؛ کوید ۱۹ کم کم دارد اروپا را فلج می‌کند. اوضاع خیلی وخیم است. چین. ایران. ایتالیا. گوشی‌ام دایم دینگ دینگ می‌کند. دوستان و آشنایان از این و آن کشور، خبر و فیلم‌های ویدیویی درباره‌ی مرگ و میرهای گروهی می‌فرستند. وحشتناک. اخبار می‌گفت، تا امروز ۳۴۰۵ ایتالیایی به زور غزل خداحافظی را خوانده‌اند. به‌زور عزراییل که به خاطر نبود وسایل درمانی و بیمارستان‌های درب و داغان دور برداشته و با داس تیزش همه را قلع و قمع می‌‌کند. …

دیرک (Dirk) الان تلفن کرد و گفت، مدرسه‌شان تعطیل شده و دیگر در آیفل کار خاصی ندارد. می‌خواست راهی کلن شود و سری به من بزند. پرسیدم «پس مادرت چی؟» دیرک هم پرسید «تو از کی تا به‌حال به فکر مادر منی؟» گفتم شاید دوباره سرما نخورده باشم. گفت: «سوپ. چاره‌ش فقط خوردن دو وعده سوپ منه!»

دیرک متخصص سوپ‌درست‌کردن است. همان‌طور که من راحت اسپاگتی می‌پزم، دیرک سوپ، مونتاژ می‌کند: یک قابلمه‌ی بزرگ دارد که هفته‌ای یک بار، تابستان و زمستان، هر چه در باغچه با شاگردانش کاشته و عمل آورده از هویج و سیب‌زمینی گرفته تا انواع کلم‌ها و چغندر، توی آن می‌تپاند و با آب زیاد و کمی فلفل و نمک و آرد (برای این که زیاد آبکی نشود) و چاشنی (برای این که کمی مزّه بگیرد) می‌گذارد سفر فِر تا بپزد و جا بیفتد. بعد همگی دور یک میز می‌نشینند و به‌به و چه‌چه‌‌کنان ته قابلمه را در می‌آورند. شاگردهای دیرک، از باغبانی خیلی خوششان می‌آید؛ از چنگ زدن توی گِل، چوب گذاشتن تو کار کِرم‌ها تا الاکلنگ بازی کنند، و از از ریشه‌ درآوردن هویج‌ها و چغندرها. مخصوصا وقتی که آن‌ها را با گِل تو سر و کله‌ی همدیگر می‌زنند‌ و از درد، آخ و اوخ راه می‌اندازند، یا از خنده ریسه می‌روند. از حق هم نگذریم؛ سوپ‌های دیرک، واقعا خوشمزه است.

جمعه ۲۰ مارس ۲۰۲۰

چه سال نوی فرح‌بخشی؛ مصیبت‌ پشت مصیبت. هیچ کس حوصله‌ی تبریک‌گفتن به مناسبت فرارسیدن عید سعید باستانی را ندارد. من که بعضی خبرها و ویدیوها را نخوانده و ندیده، پاک می‌کنم و می روم سراغ بعدی، به امید این که فیلمی خنده‌دار ببینم و سر حال بیایم. دیشب آن‌قدر کابوس دیدم که فکر می‌کنم، بیش از ۲۵۰ بار از صدای داد و فریادهای خودم از خواب پریدم. شاید هم از صدای خُرناس‌هایم بود! دیرک می‌گوید که من گاهی شب‌ها „مقطوع‌النَفَس“ می‌شوم که بعضی وقت‌ها تا ۳۰ ثانیه طول می‌کشد. یعنی در این ۳۰ ثانیه، اکسیژن یا کمتر به مغزم می‌رسد یا اصلا نمی‌رسد. دیشب یک‌هُو با احساس خفگی از خواب پریدم. انگار یکی دماغ و دهانم را گرفته بود. نمی‌توانستم نفس بکشم. یعنی کسایی که کرونا می‌گیرند، به این حال می‌افتند؟ می‌گویند ویروس جدید بیشتر می‌زند به ریّه. به هر حال خیلی وحشتناک بود. با نفس‌تنگی یک‌ باره چشم باز کردم و دیدم دیرک، یک ‌َبری رویم دولا شده. پرسیدم «داشتی خفه‌ام می‌کردی؟» گفت «اگه می‌خواستم خفه‌ت کنم، با بالش می‌کردم که اثر دست و انگشتم رو صورتت نمونه، خَقه» و با بدجنسی خندید. «خَقه»، یعنی «خَرِه» که از خودم یاد گرفته. بس که به‌جا و بی‌جا بِهِش گفته‌‌ام! ولی چون «ر» را خوب تلفظ نمی‌کند، خره‌ی او می‌شود «خَقه»! من هم به خودم نمی‌گیرم. چون «خَقه» هر چه معنی بدهد، «خَرِه» معنی نمی‌دهد.

شنبه ۲۱ مارس ۲۰۲۰

ماسک شده کیمیا. همه به دنبالش هستند و کسی پیدایش نمی‌کند. سیاستمدارها هم که از دَم، جز دروغ چیز دیگری تحویل ملت نمی‌دهند؛ از وزیر درمان و بهداشت بگیر تا رئوسای به قول خودشان احزاب ائتلافی و اپوزیسیون. همگی دست به یکی کرده‌اند و سر مردم را با دروغ و دَبَل گرم می‌کنند تا صدای اعتراض کسی بلند نشود. وزیر داخلی ایالت ما دیروز گفت که یک میلیون ماسک سفارش داده‌اند و تو راه است. خبرنگاری از او پرسید، خُب، محموله از کجا می‌رسد؟ گفت «نمی‌گم. اون‌وقت همه‌ی کشورها می‌خوان به اون‌جا سفارش بدن. بعد سر ما بی‌کلاه می‌مونه! هاهاها.» همراه‌هایش هم زدند زیر خنده. ولی هنوز بساط کنفرانس جمع نشده بود که معلوم شد، دروغ می‌گفته و اصلا سفارشی در کار نبوده. به قول بابک، شبکه‌‌ها‌ی اجتماعی پَته‌اش را انداختند رو آب. روزنامه‌ها نه. روزنامه‌ها فقط بعد از یک هفته، وقتی محموله‌ی یک میلیونی هنوز تو راه بود، نوشتند که شاید اصلا سفارشی در کار ٬نبوده بوده باشد٬! یعنی خیلی با احتیاط. بعضی‌ها هم گفتند که آمریکا وسط راه، تو تایوان یا تایلند یا چه می‌دانم کجا، محموله را ضبط کرده و با خودِ هواپیما و کُلِ خدمه و عشره به‌ مملکت خودش فرستاده است. عجب جانوری است این ترامپ. خلاصه بساط شایعه به‌راه است.

سر صبحانه از دیرک پرسیدم، نمی‌خواهد سری به خانه‌اش بزند. پرسید «چطو مگه؟ از شوخی بالش دلخور شدی؟» گفتم «نه. هفته‌ی دیگه‌ هوای کلن سرد می‌شه. این‌جا هم که همه تو قرنطینه‌ن. تو آیفل، اقلا می‌تونی بری تپه‌پیمایی».

حرفی نزد و رفت که بساطش را جمع ‌کند. ولی آن ‌قدر طول داد که من در آن فاصله دو تا کلاه توردار برای عروسک باربیِ الکساندرا، دختر خانم اشپان، دوختم. الکساندرا بچه نیست، تقریباً هم‌سن بابک من است. ولی مادرش می‌گوید که از غم و ناراحتی این که کلاه یکی از باربی‌هایش خراب شده، دارد دق می‌کند. چرا؟ چون کلکسیون‌اش، ناقص شده. کلاه باربی‌ای که خراب شده، مالِ یکی از سریِ‌های دهه‌ی هشتاد این عروسک است. الکساندرا، بیشتر از ده هزارتا باربی دارد. علاوه بر باربی‌های تی‌تیش مامانی و لاغر مردنی، عروسک‌هایی هم دارد که دکترند، خلبانند، سربازند، فضانوردند، چاق و سیاه‌اند، روسری یا کلاه به سر دارند‌ و بعضی‌ها هم روی صندلی چرخ‌دار نشسته‌اند یا دست و پاهایشان مصنوعی است. آن وقت هر کدام از این‌ باربی‌ها، زن، شوهر، بچه، خانه، ماشین و، چه می‌دانم، چه چیزهای دیگری دارند. خانم اشپان، عکس چندتا از آن‌ها و اره و اوره و شنبله غوره‌‌های آن‌ها را که در گوشی‌اش داشت، به ما نشان داد و گفت که زندگی الکساندرا از ۱۸ سالگی به‌طور کلی با این باربی‌ها ‌چرخیده. چطور؟! این‌طور که هر سال، دو سه بار عروسک‌ها را تو چمدان‌های مخصوص می‌ریزد، به این جا و آن جا می‌رود و نمایشگاه باربی می‌گذارد، حالا در هر کشوری تحت یک عنوان و با یک موضوع خاص. خیلی هم مشتری دارد. اول امسال، وقتش تا ۲۰۲۲ رزرو شده بود و اگر کرونا همه‌گیر نشده بود، نانش حسابی تو روغن بود …

تا خانم اشپان عکس عروسک را با کلاه سالمش نشانم داد، گفتم «این که کاری نداره. عین‌اش رو برات درس می‌کنم.» انگار که دنیا را بِهِش دادند. و کردم. مشکل فقط تهیه‌ی پارچه بود که خانم اشپان، خودش چندین روز دنبالش گشت، نمی‌دانم بالاخره به کجای دنیا سفارش داد و با پست بعد از چند روز تحویل گرفت. کار ساده‌ای نبود. چون الیاف پارچه‌ها در دهه‌ی هشتاد با جنس نخ‌های امروزی از زمین تا آسمان فرق دارد.

خانم اشپان، فرشته‌ی نجات اشتفان، مسئولِ خریدِ کارگاه کلاه‌دوزی ما است. بله، ما برای کلهْ‌گُنده‌های پولدار، از هنرپیشه‌ها و سیاستمدارهای غربی و تازه به دوران‌‌رسیده‌های شرقی گرفته تا هزار فامیل وابسته به آن‌ها، کلاه می‌دوزیم. وقتی اشتفان دستش برای تهیه‌ی پارچه‌‌ی کلاه‌هایی که این ازمابهتران سفارش می‌دهند، از همه جا کوتاه می‌شود، آن‌وقت می‌رود سراغ اشپان. می‌گوید اشپان، کارش نشد ندارد. از زیر سنگ هم شده، جنسی را که می‌خواهی فراهم می‌کند. به همه‌ی کارخانه‌‌دارهای پارچه‌باف در چهار گوشه‌ی جهان می‌گوید «تو». وقتی با آن‌ها جلوی ما تلفنی حرف می‌زند، خیال می‌کنی دارد با پسرخاله‌‌ی دسته‌دیزی‌اش خوش و بش می‌کند!

درست کردن کلاه باربی دهه‌ی هشتاد برای من، اصلا سخت نبود: یک تکه‌ مقوای کلفت و یک تشتک بطری آب‌جو تهیه کردم و دست به کار شدم. پارچه را، مطابق گِردی سر باربی، در دو اندازه‌ی مختلف دایره‌وار بُرش دادم، مقوا را هم همین‌طور. بعد تشتک و مقوا را داخل پارچه‌ها گذاشتم، لبه‌هایش را، از تو، اول کوک زدم و بعد دوختم. برای این که کلاه شیک‌تر به نظر برسد، رویش را با تور چین‌کش‌شده هم تزئین کردم. تمام.

بالاخره بساط جمع‌کردن دیرک تمام شد. مثل شاگردهایش، کُند کار می‌کند. ولی آن بیچاره‌ها که تقصیری ندارند: یا از نظر جسمی صدمه دیده‌‌اند یا از نظر روحی. ولی دیرک چه؟ وقت خداحافظی آهسته درِ گوشش گفتم «صبر کن تا من بهت خبر بدم کی بیای کلن، باشه؟».

یک‌‌شنبه ۲۲ مارس ۲۰۲۰

از دست‌روی دست گذاشتن، خیلی خسته شده‌‌ام. به شیرین تلفن کردم و پرسیدم بریم قدم بزنیم؟ گفت، چرا نه؟ ما که فاصله‌ی یک متری از هم را رعایت می‌کنیم. بعد مِن‌ِمن کرد و گفت «وسط‌هاش، هربرت هم کارش تو داروخونه تموم می‌شه، می‌آد. اُوکِی‌یّه که؟» از هربرت زیاد خوشم نمی‌آید و شیرین این را می‌داند. البته هربرت هم نبودن مرا به بودنم ترجیح می‌دهد. پرسیدم، پس „قاعده‌ی بیش از دو نفر قدغن“ را چه کار ‌کنیم؟ گفت «حالا تو بیا. یه کارش می‌کنیم.»

هربرت، پیش از آن که من برسم، سر قرار رسیده بود. فکر کردم، اگر مأمور انتظاماتِ پارک جلوی ما سه نفر را بگیرد، این منم که آن وسط زیادی‌ام و باید جواب‌گو باشم، شیرین و هربرت که زن و شوهرند! بنا براین اگر گیر افتادم، یا باید دَر بروم یا سرکیسه را شُل کنم. نه پول همراه داشتم و نه کارت شناسایی. بگذریم از این که اصولا اهل جریمه‌دادن هم نیستم. هیچ‌کدام از راه‌حل‌ها باب میلم نبود.‌ به خودم گفتم «باز به حرف دیگران اعتماد کردی؟ افسارت رو دادی دست یکی دیگه؟ گذاشتی یکی دیگه به جات فکر کنه؟ چقدر بگم، وارد معرکه‌ای بشو که خودت به تنهایی بتونی از‌ش در بیای و محتاج کمک دیگری نباشی؟ حالا اگر شیرین سر بزنگاه یادش بره که گفته بود ٬یه کارش می‌کنیم٬، تکلیف چیه؟» باز دوباره، بهانه‌ای پیدا کرده بودم که یقه‌ام را بچسبم و خودم را ببرم کلانتری. عادت دارم.

هربرت مثل همیشه، هنوز سلام و احوال‌پرسی نکرده، تعریف از خودش و کارهای‌ بی‌نظیرش را شروع کرد. اول خواستم حواسم را با گل و گیاه و موج‌های بَراق آب دریاچه و جوانه‌‌های تر و تازه‌ و صورتی رنگ گل‌های درخت‌های گیلاسِ سرِ راهمان پرت کنم و از هوای ملایم بهاری لذت ببرم. ولی تا شنیدم از ماده‌ی ضدعفونی‌کننده، ماسک و الکل حرف می‌زند، گوش‌هایم تیز شد. من به‌ هیچ کدام از آن‌ها مسلح نبودم و کرونا می‌توانست هر کاری که دلش می‌خواست با من بکند. ترس از ویروس، در چشم‌به‌هم‌زدنی بر عشقم به طبیعت پیروز شد و شش دانگِ حواسم را به حرف‌های هربرت سپردم. برای آن که خوب بشنوم، در حال قدم‌زدن به طرف راستش رفتم. فکر کنم گوش راستم عیب دارد. چون همیشه دوست دارم در سمت چپ همراهم، راه بروم. باید قراری برای دکتر بگذارم!

هربرت داشت از هوش و ذکاوت بی‌ حدّ و مرزش می‌گفت و این که با کمک همین عقل و فراست ذاتی‌، دارد از شغل داروخانه‌چی به مقام تولیدکننده‌ی عمده‌ی مایعات ضدعفونی‌کننده ارتقاء پیدا می‌کند. چطور؟ گفت که دیروز با هر شرکتی تماس گرفته تا مایع‌ ضدعفونی‌کننده‌ برایش بفرستند، همه گفته‌اند، موجودی‌ها ته کشیده و امیدی به ارسال آن در آینده نزدیک یا دور نیست. برای همین هربرت به شرکت فلان تلفن کرده و سفارش بهمان لیتر الکل ۷۰ درصد را به آن داده و از کارخانه‌ی بیسار خواسته که ۵۰۰ بطری سرتفنگی (اسپری‌دار) پُلی‌اتیلنی ۱۰۰ میلی‌لیتری برایش بفرستند و از صفحه‌ی انستیتو روبرت کُخ هم، فرمول معتبر مایع ضدعفونی‌کننده‌ی موثر بر پروتئین کرونا را هم پیدا کرده (این‌جا اسم‌ همه‌ی مایع‌های شیمیایی لازم را با فرمول‌های مربوطه گفت، ولی من یادم نماند!) حالا فقط منتظر است، فردا محموله را تحویل بگیرد و کار تولید را شروع کند. «قول می‌دم تا ماه دیگه اون‌قدر پول دربیارم که دو تا داروخانه‌ی دیگه هم تو مرکز شهر بزنم.»

گفتم «اوه‌ه‌ه‌ه. ولی این‌طور که می‌گی بی‌دنگ و فنگ هم نیست و خیلی طول می‌کشه. اصلا به زحمتش می‌ارزه؟» گفت «چه زحمتی؟ نه زحمت داره، نه خرج. وقت‌گیرم نیست. من که به هر‌حال باید از ۷ صبح تا ۷ شب تو داروخانه‌ باشم. تازه می‌تونم هر ۱۰۰ میلی‌لیتر رو که در کُل برام فوقش ۲ یورو تموم می‌شه، ۸ یورو بفروشم. خرج عمده‌‌ی کار تولید، بطری‌های سرتفنگیه، نه مواد شیمیایی. الکل که اصلا قیمت نداره، مفت!»

هم تعجب کردم، هم هُل شدم. چون دیدم که دو مأمور انتظامات، با عجله به‌طرف ما می‌آیند. دیگر وقت اطلاعات گرفتن از هربرت گذشته بود. حساب کردم اگر پا به فرار بگذارم، در چشم به هم‌زدنی بِهِم می‌رسند و تازه جریمه‌ی „مقاومت در برابر مامور دولت“ را هم باید بی‌برو و برگرد بپردازم. برای همین الکی جستکی زدم، تو هوا سر پاها را به هم کوبیدم و در فاصله‌ی یک متری، خودم را روی زمین انداختم. البته مواظب بودم که به زانوی چپم ـ به خاطر رباط صلیبی جلویی و مینسک‌اش که چند ماه پیش پاره پوره شده بود ـ، ضربه‌ای نخورد. دردم نگرفت. ولی الکی شروع کردم به آخ و اوخ. وقتی سر را بالا گرفتم، دیدم چهار نفر رویم دولا شده‌اند: هربرت، شیرین و دو مأمور انتظامات. شیرین زیر بغلم را گرفت و در جواب مأموری که پرسیده بود، آیا همدیگر را می‌شناسیم گفت «نه، ما زن و شوهریم. این خانم هم افتاده زمین. ما داریم کمک می‌کنیم.» یکی از انضباط‌چی‌ها گفت که یک دقیقه پیش دیده که ما هر سه، با هم داشتیم قدم می‌زدیم. من هم اعتراض کردم و گفتم که این خانم و آقای مهربان را نمی‌شناسم و بنا کردم با با آه و ناله از شیرین و هربرتِ باهوش تشکر کردن. مأمور مربوطه، خونسرد دستگاه الکتریکی جریمه‌اش را از کمر باز کرد، به دست گرفت و گفت: «بر فرض هم که نشناسین، الان که کیپ هم هسین و فاصله‌رو رعایت نمی‌کنین. جریمه رو الان با کارت می‌دین یا صورت‌حساب رو بفرستم در خونه‌؟» شیرین به ظاهر از کوره در رفت و با لهجه‌ی قاطی پاطی فارسی ـ آلمانی در آمد که «پس  ِان‌قدر برای چی تو رادیوـ تلویزیون می‌گن به دیگران کمک کنین، پیرها رو  تنها نذارین، به آدمای بدبخت برسین. حالا ما که داریم به این خانم بیچاره کمک می‌کنیم، باید جریمه بدیم؟ چرا؟» یکی از مامورها که انگار کَر بود و داد و فریاد‌های شیرین رو نشنیده بود، رو به من گفت: «اگه صورت‌حساب در خونه بیاد، باید پول کارمزد هم بدین. پس به‌صرفه‌س که با کارت باشه.» این‌جا بود که هربرت ـ که فکر می‌کردم حتما از جریمه‌شدن من خوشحال می‌شودـ وارد معرکه شد و گفت: «به جای این که آمبولانس خبر کنین، فقط به فکر جریمه‌ هستین؟ شاید اصلا یک جای‌ این خانم شکسته باشه و خطرناک. مثلا دنده‌ش که نوک تیزش بره تو ریّه! من دکترم. اینم کارتم. اگه این‌جا این اتفاق بیفته، کی مسئولیتش رو قبول می‌کنه؟»

مأمورها جا خوردند و افتادند به ٬متاسفم، متاسفم٬ با توضیح و تشریح قانون‌. من دیگر به حرف و مجادله‌شان گوش ندادم. زانویم را تو بغل گرفتم و الکی با بالاتنه‌ام جلو و عقب رفتم، یعنی که از درد بی‌تاب شده‌ام. شیرین و هربرت داشتند ٬یه کار٬ که چه عرض کنم؛ کاری می‌کردند، کارستان.‌ البته بیشتر از شیرین، هربرت؛ با آن لهجه‌ی کُلنی و کارت برّاق و معتبر نظام پزشکی‌اش. وگرنه داد و فریادهای شیرین هم به‌خاطر کلّه‌ی سیاه‌اش، فکر کنم، بی‌تاثیر می‌ماند.

فکر کردم، چطور است من هم به جای کلاه دوختن و کلاه سر دیگران گذاشتن، ماسک بدوزم و خودم بشوم تولیدکننده‌؟ شاید بابک هم کمک کند؟ یا دیرک؟ از وقتی گفته‌ام، می‌خواهم در کُلن زندگی کنم و نه آیفل، میان‌مان کمی شکرآب شده، ولی … نمی‌دانم، عاقبت‌ این رابطه به کجا می‌رسد؟

دوشنبه ۲۳ مارس

دنگ دنگ توی گوشم با دنگ دنگ توی سرم دست به‌یکی کرده‌اند و دارند مرا به جنون می‌رسانند.  شاید هم مسابقه‌ گذاشته‌اند که کدامشان زودتر و سریع‌تر اعصابم را له‌ولورده ‌می‌کنند. بابک، اگر تلفن می‌کرد و می‌گفتم که سر درد دارم، فوری می‌گفت: «یک کم روغن بَبْر بمال به شیقیقه‌هات.» برای همین صبح، یک انگشت پُر روغن سفید بَبْر از قوطی‌اش بیرون برداشتم و شقیقه‌هایم را خوب با آن مالش دادم. بابک مدتی است که سراغم را نمی‌گیرد. باید جوری حالی‌اش کنم که وِنِسا را راضی کند، برود کلینیک. من خودم برایش ماسک درست و حسابی می‌دوزم. به خانم اشپان تلفن کردم و گفتم که می‌خواهم کلاه را با ماسک عوض کنم. گفت «بَه، چه فکر خوبی». تولید از من، پخش از او. تهیه‌ی پارچه و کش و قرقره و پلاک آلومینیومی روی دماغ و فیلتر و دیگر چیزها را هم خودش به عهده گرفت؛ برایش مثل آب‌خوردن است. دو سه تا تلفن و تمام. نه وقت می‌گیرد و نه خرج دارد. گفت ۷۰ به ۳۰. قبول کردم. چانه هم نزدم. گفتم بگذار اول، راه و چاه را از او یاد بگیرم، بعد. نمی‌دانم این روغن جامد را چطور از شکم بَبرهای سریلانکایی می‌تراشند و تو این قوطی‌های ذوذنقه‌ای شکل می‌تپانند. ولی فکر کنم، از زیر زبان خانم اشپان اطلاعات بیرون کشیدن هم، آسان‌تر از درآوردن روغن از شکم ببر نباشد! هر جور سئوال کردم، بروز نداد که چطور و از چه راهی می‌خواهد ماسک‌ها را پخش کند. به نظر من باید شبکه‌ی شرکت‌های پخش مواد غذایی طبیعی را فعّال کند؛ مثل آلناتورا، بیسیک، دنز و رفورم‌هاوس که جان خودشان، خیلی مواظب طبیعت هستند! این‌ها، برای هر جنسی، پول خون پدرشان را می‌‌خواهند. مثل همین قوطی ۲۰ گرمی روغن ببر که ۸ یورو قیمت دارد و دو انگشت چربی سفید هم بیشتر تویش جا نمی‌گیرد. تازه معلوم نیست روغن وازلین است یا واقعا چربی‌ای که از دیواره‌های شکم آن حیوان زبان‌بسته تراشیده‌اند. به هر حال ما هم می‌توانیم مثل هربرت، قیمت ماسک‌ها را هر طور خودمان خواستیم تعیین کنیم. تقاضا که حالا حالاها هست!

وای مغزم تیر کشید. دنگ دنگ، توی گوشم، حالا به هُوو هُوو رسیده که انگار زیرش را با صدای زنگی ممتد، خط کشیده باشند. نکند من هم کرونا گرفته باشم؟  دفتر جان، تو دعا کن که من مریض نشوم. می‌بینی که! کسی نیست ازم مواظبت کند.

چهارشنبه، ۲۵ مارس

سرم خیلی شلوغ است. باید بساط دوخت و دوز را از گوشه‌ی آشپزخانه به اتاق خواب منتقل کنم و چرخ خیاطی را هم در سه‌گوشه‌ی میان کمد و پنجره جا بدهم. خانم اشپان آمد و ٬کارگاه٬ جدید مرا برانداز کرد! گفت «آشپزخانه نه! ماسک‌ها بو می‌گیرن.» خندیدم و گفتم «بله، درسته.» بوی چی؟ اشپاگتی که بو ندارد! تا حالا صاحب مغازه‌هایی که کلاه‌های مرا می‌فروشند، ایرادی از این بابت نگرفته‌اند! قورمه سبزی که نمی‌پزم.

با خانم اشپان، جعبه‌های کش‌ و قرقره‌ و پلاک‌های فلزی ماسک‌ها را در قفسه‌هایی که در انباری خانه برای این کار خالی کرده بودم، جا دادیم. برایم، یک جعبه اسپری ضدعفونی‌کننده‌ی سطح هم آورده بود و سفارش کرد که اول چرخ خیاطی و میز بُرش و سبدی که ماسک‌های دوخته‌شده را تویش جمع می‌کنم، ضدعفونی کنم و بعد کار را شروع. من هم برای این که نشان بدهم، بی‌کار ننشسته‌ام، لینک انستیتو تحقیقاتی ٬سوثوست٬ در آمریکا را که بابک برایم پیدا کرده بود، به او دادم و گفتم که مشخصات پارچه‌های مجاز برای دوختن ماسک را می‌تواند در صفحه‌ی این مؤسسه بین‌المللی معتبر ببیند. این ایده را از هربرت خودبزرگ‌بین کُپی کرده بودم. بعد برای این که بگویم خیلی حالیَّم می‌شود، هر چه بابک گفته بود، تحویلش دادم: «برای ماسک اِن ۹۵ باید از پارچه‌ی ٬ای سی٬ استفاده کنیم که خاصیت فیلتری بالایی دارد و راندمانش بیشتر از ۹۹ درصد است.» خانم اشپان بلافاصله گفت: «آره، می‌دونم. کارخونه‌ی اصلی این پارچه در هوستنِ تگزاسه!» و بعد کنفرانسی درباره‌ی جنس پارچه‌ای که قرار بود فردا به‌دستش برسد، داد: «مهم اینه که پارچه‌ نه آن‌قدر نازک باشه که ذرات هوا از تار و پودش بگذره و نه آن‌قدر کلفت که طرف نتونه نفس بکشه.» بعد هم در مورد قابل شستشو بودن و اندازه‌های عرض و طول و چین‌هایی که در ناحیه‌ی لب و دماغ باید به پارچه داد و دیگر مشخصات آن، توضیحاتی داد که من چون داشتم به پُررویی‌های بابک فکر می‌کردم و وزوز زنبور توی سرم بلندتر شده‌ بود، نفهیمدم. فقط الکی، بله بله و اوکی اوکی کردم. بابک بعد از این که لینک ٬سوثوست٬ را با ایمیل برایم فرستاد، نوشت که از بس خُرده‌فرمایش‌های مرا انجام داده، خسته شده است: «یه کاری بکن که بتونی کارات رو خودت بکنی یا کاری رو به عهده بگیر که خودت تنهایی از عهده‌اش برمی‌آی.» داشت مرا تربیت می‌کرد و حرف‌های خودم را به خودم برمی‌گرداند. فکر کردم رابطه‌ی مادر ـ پسری ما شده مثل جورابی که صد بار وصله ـ پینه‌اش کرده باشند و به همین خاطر ممکن است هر آن درز و دورزهای وصله ـ پینه‌ها از هم واشود.

وقتی حواسم جمع شد، از خانم اشپان پرسیدم «می‌شه لطفا اینا رو بنویسی؟» جواب داد «همش تو قراردادی که برات فرستادم، هست. هنوز نخوندی؟»

قرارداد را گذاشته بودم بابک بخواند و برایم توضیح بدهد. من درست است که آلمانی‌ام بد نیست، ولی برای خواندن و فهمیدن متن قراردادِ کارِ این‌جا، باید لیسانسیه‌ی حقوق قضایی بود و دست‌کم سه سال تجربه‌ی کاری داشت! بابک تلفنی گفت «من که وکیل نیستم. من هم باید از وِنِسا بپرسم. خودت اول قرارداد رو بخون. جاهایی که نفهمیدی بپرس. تلفنی.» گفتم «خیلی وقت‌ می‌گیره. من باید الگوی چند جور ماسک رو دربیارم.»

گفت «یعنی می‌خوای بگی، وقت من بی‌ارزش‌تر از وقت تواِه؟» گفتم «این‌قدر من و تو نکن پسر. یه نگاه به این قرارداد بنداز، قال قضیه‌ رو ِبکَن.» گفت «اوه، الان یکی اومد رو خط. بعداً بهت زنگ می‌زنم.»

شِگرد همیشگی‌اش است. وقتی نمی‌خواهد جواب درست و حسابی بدهد، سنگ قلابت می‌کند. لابد این کار را هم وَنِسا به او یاد داده. اوایل حرفش را باور می‌کردم و عذاب وجدان می‌گرفتم که وای، پسرم را از کار واداشته‌ام. منتظر می‌ماندم که تماس بگیرد. ولی بعد از چند ماه ـ همین نشان می‌دهد که چقدر خِنگم! ـ یعنی بعد از آن که „بعداً“ بهم تلفن نزد، متوجه شدم که با این بهانه دست به‌سرم می‌کند. معلوم نیست در دوران کرونا که همه نشسته‌اند خانه، این آقازاده چه کارِ مهمّی دارد که این‌قدر ٬وقت، وقت٬ می‌کند؟ تازگی در شرکتی که سریال‌های تلویزیونی جوان‌پسند می‌سازد، کار گرفته. به عنوان „ساوند اِسیستنت“ یا یک همچین‌ چیزی. روز اول که شنیدم، خوشحال شدم. گفتم «چه عالی پسرم. بهت افتخار می‌کنم. حالا چه کاری هست؟» بادی به غبغب انداخت و گفت: „ساوند اسیستنت“. گفتم «به به. بالاخره یک رگت به من رفته. هنرمندی دیگه.»

من می‌خواستم معروف‌ترین طراح مُد جهان بشوم. سرنوشت نخواست. تو ایران به بچه‌ها الف، ب یاد می‌دادم و تو غربت شدم، خیاط دم دستی؛ خشتک و پاچه‌شلوار مردم را کوتاه و بلند کردم و بعد از آن که فهمیدم سوزن زدن به سر آستین و گشادکردن ساسون سینه‌ی بلوز زن‌ها، خرج شلوار لی ۵۰۱ و کفش‌‌ ورزشی آدیداس و نایک بابک جانم را نمی‌دهد، شدم کلاه‌دوز که تعداد مشتری‌هایش کم است، ولی درآمدش زیاد. البته اگر در یک کارخانه‌ی سابقه‌دار استخدام بشوی و بگذاری حسابی استثمارت بکنند.

گاهی زمستان‌ها، وقتی هوا از ساعت ۴ بعد از ظهر تاریک می‌شود، برای این که غروب قلبم را سیاه نکند، کلاه طراحی می‌کنم و برای دل خودم با دست می‌دوزم. اگر دیرک، خانه باشد که بهتر. دیگر لازم نیست، فکر اسپاگتی هم باشم. او سوپ همیشگی‌اش را با سبزیجاتی که همراه آورده، درست می‌کند؛ یعنی با هویچ و کرفس و ریواس و تره‌فرنگی و انواع و اقسام کلم‌ها و چیزهای دیگری که تابستان‌ها تو باغچه‌ی مدرسه عمل آورده‌اند و برای زمستان تو فریزر گذاشته‌اند که یخ بزند. یعنی وقتی خیالم از هر جهت، راحتِ راحت است و همه‌چیز روبراه و مفت است: غذا، سکس و پارچه. صد در صد سود. پارچه را از کارخانه می‌آورم. بابک می‌گوید «برای این چند متر، کار و احترام به‌خودت رو به خطر ننداز. اگر بفهمن جنس کش می‌ری، بی‌برو برگرد اخراجی.» من هم جوابش را حاضر و آماده دارم: «اگه درست حساب کنی، پول پارچه‌ها رو قبلا داده‌م؛ از پول عیدی‌‌ای که حقم بوده و دو سال پیش، بی‌دلیل قطع کرده‌ن. تازه کلی هم طلبکارم!»

درست‌؟ البته باید بگویم پول چندانی از فروش کلاه‌های دست‌دوز، عایدم نمی‌شود. کسانی آن‌ها را می‌خرند که مثلاً  „آلترناتیو“ هستند و می‌خواهند مثلا کارگرها مثل ما، استثمار نشوند. برای همین از مغازه‌های „تجارت عادلانه“ خرید می‌کنند. یک روز یکی را دیدم که شلوار کُردی پا کرده بود و کلاه دست‌دوز مرا هم روی سر گذاشته بود، خیلی لجم گرفت. آخر کلاهِ امروزی و سوپر مدرنِ من چه ربطی دارد به شلوار خشتک‌گشاد صدساله‌ی کُردها؟ فقط کم بود که طرف یک چفیه‌ی فلسینطی هم دور گردنش بیندازد و کسب و کار من به‌کًل تخته بشود؛ آن وقت همه خیال می‌کنند که سبک کار من در ردیف طرح‌های دشداشه‌‌ای عرب‌ جماعت است! خلاص.

حالا هم که شده‌ام دَم‌خفه‌کن؛ مُقَطَعُ‌التَنَفَس. ماسک ضدکرونا می‌دوزم. بابک هم مثل خودم. از نظر هنری، منظورم است. آره. نه. اشتباه می‌کردم. بابک، دستیار صدابردار شده بود، نه صداگذار. روبرت، برایم توضیح داد که صدابرداری، یعنی تکنیک و صداگذاری، یعنی هنر. پرسیدم «تفاوتش چیه؟ یعنی بابک چه کار می‌کنه عملاً؟» گفت «بابک یه میله‌ی چند متری رو که سرش میکروفون وصله و بهش بوم می‌گنن، بالای سر بازیگرا نگه می‌داره که بشه حرفاشون‌ رو درست و صاف ضبط کرد.» خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم «آهان. خب. فهمیدم. بالاخره کار مهمیّه.» گفت «مهّم که هست. باید ماهیچه داشت. وگرنه زود خسته می‌شی. ولی صداگذار. برای صداگذاری خلاقیت لازم داری. وقتی مثلا یه افکت رو فیلم می‌ذاری، باید کارت تَک باشه تا همه بگن وآووو!»

خُلقم تنگ شد که کسی به کار بابک وآووو نمی‌گوید. ولی نگذاشتم روبرت متوجه شود. موضوع صداگذار و صدابردار را رها کردم و پرسیدم «خُب، حالا این بازیگرایی که گفتی کیان؟ معروفن؟» «معروف؟ نه بابا، یه مشت سیاهی لشگرن که جلوی استودیوها رژه می‌رن، به این امید که یه روز کشف شن!» بعد بلند شد، مثل آپاچی‌ها بالا و پایین پرید، هو هو کرد و در حال کَندن موهای سرش، جیغ کشید. وحشت‌زده پرسیدم «چرا هم‌چین می‌کنی، روبرت؟» گفت «این رو ضربدر ۱۰ کن. حاصلش صداییه که بابک باید ضبط کنه. یعنی صدای طرفدارای هنرپیشه‌ها‌ی سریال‌های آبکی‌ که مثلا از دیدن بازیگر محبوبشون هیجان‌زده شدن و می‌خوان خودشون رو جِر بِدَن!» ولی از آن‌جا که به قول روبرت، صحنه‌‌‌‌ی صامت عبور بازیگر و صحنه‌ی سرسام‌آور جِرخوردن طرفدارانش، به‌طور مجزا از هم فیلم‌برداری می‌شود، لازم نیست صدابردار سر صحنه‌ی اول حاضر باشد. یعنی بابک، هیچ‌وقت با یک بازیگر، چه معروف و چه غیرمعروف، روبرو نمی‌شود. صدای جیغ و داد و های و هوی هوادارها هم، بعد از مونتاژ، روی صحنه‌ی خودکشی آن‌ها ‌گذاشته می‌شود. «این، کاره صداگذاره. باید کارت تَک باشه تا همه بگن وآووو!»

پنجشنبه ۲۶ مارس

شهین به من گفته که برای مقابله با ک ۱۹ (حالم دیگر از گفتن و شنیدن و نوشتن کلمه‌ی کرونا به‌هم می‌خورد) فقط باید مثبت بود و مثبت فکر کرد. این هم یکی از آن توصیه‌های صدتا‌یک‌غازِ روانکاوهای بی‌سواد‌ است که باید درِ کوزه‌ گذاشت و آبش را خورد. نه برای این که سخت است و در این روزگار وانفسا تقریباً اصلاً عملی نیست، بلکه به این خاطر هم که، وقتی به ‌زحمت عملی‌اش کردی،‌ فایده‌ای به بار نمی‌آورد. من خودم قبل از آن که شهین جانم این دستور‌العمل مستعمل را صادر کند، جنبه‌های مثبت این ویروس را کشف کرده بودم (نمی‌خواهم از خودم تعریف کنم. ولی تو خودت شاهدی. برایت تعریف کرده‌ام.) ولی چه فایده‌ای داشت؟ توانستم مشکلاتم را با بابک حل کنم؟ نه. توانستم گریبانم را از دست دپرسیون و فشار خون و سوت گوش و هزار مرض دیگر خلاص کنم؟ نه. توانستم به دیرکِ بی‌حال حالی کنم که اصلاً اهلِ پارتراپی (Paartherapie) و رفتن پیش مشاور امور زن و شوهری نیستم؟ نه. توانستم مشکلات مالی‌ و حساب و کتاب‌هایم را با خانم اشپان راست و ریست کنم؟ نه. توانستم اجاره‌ی خانه را سر ماه، بدون ۷ـ۸ روز تأخیر، بدون عِزّ و چِزّ و خواهش و تمنا از صاحب‌خانه، به حسابش بریزم؟ نه. اصلاً، کلاً، وضعیت فلاکت‌بارم تغییر کرد؟: نه. نه. نه. نه و باز هم نه. …

وای فشار خونم رفت بالا. باید بروم یک لیوان آب بخورم!

البته من تا به‌حال همه‌ی مشکلاتم را با شهین در میان نگذاشته‌ام. اول برای این که هیچ‌ چیز ناپایدارتر از دوستی‌ نیست و ممکن است ما هم یک روز به جای این که در کنارِ هَم باشیم، روبروی هم قرار بگیریم. در این صورت شاید این دوستِ سابق و دشمن یا رقیبْ بعد‌از‌اینِ من به فکر بیفتد که از بدبختی‌های گذشته و حالم سوء‌استفاده کند. دوم به این خاطر که می‌دانستم، هنوز به نصف راهِ تعریفِ نکبت‌هایم نرسیده، می‌گوید: «ول‌ دِه بابا اسدالله». پول که نمی‌گیرد تا مجبور باشد انبونه‌ی استفراغ‌های روحی مرا، هَم بزند!

یک بار ولی به این مُحَلّل نفسانیِ باسواد گفتم که راه‌حل‌های روانکاوانه‌اش به درد من نمی‌خورد، چون تا به حال نتیجه‌ی مثبت برایم نداشته‌ است. گفت «خاک بر سرت، همین که نتیجه‌‌ی منفی نداشته، باید کُلات رو بندازی هفت آسمون، سرتِق! چاره‌ی تو، فقط اعتقاد به اینه که مثبت فکر کردن، نجاتت می‌ده. در غیر این‌ صورت باید صبح تا شب، مثل حالا، زانوی غم به‌ بغل بگیری، مشکلاتت رو لیست کنی و برای خودت نوحه بخوونی، گِل به سر بمالی و وقتی دیگه از دست خودت عاصی شدی، با مشت و زنجیر به سر و سینه و شانه‌‌ات بکوبی. خیال می‌کنی با این کارا مشکلاتت حل می‌شه؟» دیدم راست می‌گوید، ولی جوابی ندادم. قبل از این که تِقِ قطع کردنِ خطِ ارتباط را بشنوم، گفت «جون به جونمون کنن، ما پس‌افتاده‌های‌ همون شیعه‌‌های اثنی‌عشری هستیم و از همه‌ی روزامون، عاشورا دُرُس می‌‌کنیم!»

پیش از آن که گوشی را بگذارد، گفت اگر عمده‌ی حرف‌هایی که دارم به مشکلاتم مربوط می‌شود، بهتر است شماره‌ی کس دیگری را بگیرم.

می‌خواستم بگویم خاک بر سر خودت. مظلوم گیر آورده بود! تو شاهدی که این‌طور نیست. برخلاف فکر شهین من خیلی سعی می‌کنم، مثبت باشم، با وجود این که سرتاسر زندگی‌ام، قبل از شیوع ک ۱۹ هم، کرونازده بوده و خودم هم نمی‌دانستم. چطور ندارد! حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم در‌ دوران بچگی و جوانی‌ام کلاً در قرنطینه‌ی دایمی بودم. چون به غیرت پدر و برادرم برمی‌خورد که ٬ناموسشان٬، بدون قراول از خانه بیرون برود. در دوران معلمی‌ در ایران، پدر بابک وظیفه‌ی نگهبانی از آبروی فامیل را به عهده گرفت؛ هم در خارج از خانه و هم در داخلش! در آلمان هم که تقریباً دو سوم کُلِ سال‌های زندگی‌ام گرفتار کرونای بیکاری و بی‌پولی و غربت و عزلت بودم. یعنی در زندان انفرادی خانه‌ی دولتی یک اتاقه‌ام، دوران محکومیتم را می‌گذراندم که نَفْسِ بی‌وطنی، چِکی، برایم صادر کرده بود. البته این بار بی قراول! نه کسی به سراغم می‌آمد و نه من جایی می‌رفتم. چرا؟ وا، نمی‌فهمی؟ بالاخره هر رابطه‌ای خرج دارد. اگر مهمان برایم می‌آمد، باید یک استکان چایی جلویش می‌گذاشتم یا نه؟ یا اگر می‌خواستم بروم شهرگردی، می‌بایست توی راه یک لیوان آب بخورم یا نه؟ باید پول می‌دادم یا ماچ؟… .

کرونازدگی که شاخ و دم ندارد.

شنبه ۲۸ مارس  

من از وقتی زندگی تعطیل شده، دیگر به تقویم نگاه نمی‌کنم. به ساعت تلفن دستی‌ام هم همین‌طور. کرونا، انگار ساعت‌ها و تقویم‌ها را که حساب روزهای زندگی ما را نگه‌می‌دارند، بی‌اعتبار کرده است. ولی من هنوز باید حواسم به وقت و زمان باشد؛ نه برای این که شش صبح با زنگ ساعت شماطه‌دار از خواب بپرم و سر و صورت شسته و نشسته برای کار گِل کردن از خانه بیرون بزنم. کرونا یک جوری جان‌کندنِ ٬بی‌مایه فطیر است٬ را هم به بعد موکول کرده است.

خرحمالی به کنار، من ولی هنوز برای اندازه‌گیری بالا و پایین رفتن فشار خونم، ساعت و دقیقه که هیچ، ثانیه‌ها را هم باید بشمرم و در دفتری که روی جلدش با حروف سفید روی زمینه‌ی آبی نوشته شده: «فشار خون من» ثبت کنم. نه. به‌نظر تو این هم شد تیتر؟ من برای این ۶ ورقِ خط‌کشی‌شده، ۶۰ یورو پول داده‌ام؛‌ البته یک دستگاهِ خودکارِ فشارسنجِ آمریکاییِ آخرین مدل هم همراه‌‌اش هست! ولی این تیتر مسخره یعنی، کسانی که باید مرتب فشار خون‌شان را کنترل کنند، آلزهایمر هم دارند و یادشان می‌رود که فقط اندازه‌ی فشار خون خودشان را باید در دفتر بنویسند و نه مال همسایه‌ی بغلی را! تازه عکس زیر تیتر روی دفتر هم، به درد سطل آشغال می‌خورد: قلبی سه بُعدی که خط‌هایی زیکزاکی مثل علامت فشارِ قویِ برق، از وسط آن می‌گذرد. یعنی که قلبِ دچار برق ‌گرفتگی شده و صاحب آن قاعدتاً دیگر نباید بتواند فشار خونش را اندازه بگیرد: چون در اثر فشار قوی، سکته‌ی مغزی ‌کرده و ‌فلج ‌شده است! آن‌وقت آدم باید برای این خزعبلات، ۶۰ یورو هم تقدیم کند؛ آن هم مالیات در نرفته.

وای دفتر عزیز، بهتر است تو و خودم را خلاص کنم و دیگر چیزی ننویسم. معلوم است امروز از دنده‌ی چپ بلند شده‌ام و با دلیل و بی دلیل به دنیا و مافیها گیر می‌دهم! مدت‌ها است که با کسی حرف نزده‌ام. فعلاً تو محرم رازها و طرفِ گفت‌وگوی منی! دیرک قرار بود امروز تلفن کند که هنوز نکرده. لابد گرفتار مادرش است. چقدر عقل کردم که در آیفل نماندم. وگرنه، همه‌ی کارهای پیرزن می‌افتاد گردن من.

شنبه ۲۸ مارس، ۴ بعد از ظهر  

عجب! تاریخ‌ همه‌ی روزهایی که از ۱۱ مارس تو دفتر «فشار خون من» یادداشت کرده‌ام، غلط و قاتی پاتی است. چرا؟ چه اتفاق غیرعادی‌ای در این روز افتاده بود؟ آهان. یادم آمد؛ سازمان بهداشت جهانی در این روز اعلام کرده بود که کرونا شروع شده و روبرت از قول پسرم، بابک، گفته بود که زنش، وَنِسا، قرار کلینیک را از ترس این ویروس به‌هم زده است. یک‌ باره صدای بادی که همیشه تو گوشم سوت می‌کشید، بلندتر شد. روز سرنوشت‌سازی که وَنِسا از رفتن به کلینک منصرف شده، برای ما و خانواده‌ی ما خیلی مهم‌ است ـ  مهم‌تر از روزی که دکتر چینی ـ خدا رحمتش کند ـ آخرهای سال پیش به دنیا خبر داد که ویروسی سمج، دودمان عالم را به باد می‌دهد و صد البته که کسی هم جدی‌اش نگرفت. ما هم همین‌طور. من هم همین‌طور. وَنِسا ولی نه. باید به روبرت زنگ بزنم و تَه و توی قضیه را در بیاورم. آه. باز صدای وزوز مته‌ی توی گوشم بلند شد. …

لِمِ روبرت دستم آمده. هر وقت می‌خواهم ازش حرف بکشم، یک ماهی‌تابه کوکو سبزی درست می‌‌کنم، چند تا بُرِش برایش کنار می‌گذارم و با یک اس‌ام‌اس خبرش می‌کنم که سر راه بیا و ببر. امروز هم یکی از آن جلسه‌های بازجویی کوکویی است. خودش هم خوب می‌داند که کوکو مجانی نیست و باید یک جوری جبران کند! فقط دانکه دانکه‌ی (danke  ممنون) خشک و خالی کافی نیست. کاری که وَنِسا همیشه می‌کند. مدت‌ها است که هر هفته قورمه‌سبزی و قیمه برایشان می‌پزم و قابلمه قابلمه دم در تحویل‌ می‌دهم، به امید این که بفهمم بین بابک و او چه می‌گذرد. ولی این آلمانی نَچَسب، تا به حال دُم به تَله نداده است. هر چه سئوال می‌‌کنم، مستقیم یا غیرمستقیم، در رابطه با هر چی، جواب می‌دهد «از خود بابک بپرس» یا «خبر ندارم» یا «از کجا بدونم؟». واقعاً حوصله ندارم در باره‌اش حرف بزنم (یعنی بنویسم)، دفتر عزیز. خُلقم تنگ می‌شود. تو که هنوز وَنِسا و روحیّاتش را که نمی‌شناسی.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵