امید فلاح آزاد؛ ستونِ نمک
امید فلاح آزاد؛
ستونِ نمک
دکتر کیمی منتسب ملاحظه فرمایند:
رونوشت: دکتر فرهمند
رونوشت : آقای ناظریان
نسخهای از متنِ پیاده شدهء نوارِ آخرین گفتگو بین بیمار، آقای ناظریان، و اینجانب، دکتر دندرن، طی تنها جلسه هیپنوتیزمی که با وی داشتم به این نامه الصاق شده است. به منشی دستور دادهام که هر گونه هزینهء اضافی بابتِ پیاده کردن نوار را از صورتحسابِ آقایِ ناظریان قلم بگیرد، هر چند که باید به صراحت اعلام کنم دیگر به هیچ وجه مطبِ اینجانب پذیرایِ ایشان نخواهد بود.
طبقِ مدارکِ موجود، من و آقای ناظریان سه جلسه دیدار کردهایم. طی دو جلسهء اول که صرف معارفه شد، من به تفصیل ازآقای ناظریان و نامزدِ وی سؤالاتی پرسیدهام و از جوابهایِ شفاهی و کتبیِشان پروندهای فراهم کردهام که از لحاظِ حقیقی و حقوقی به این دفتر تعلق دارد. به عبارتی در میان گذاشتن این یادداشتها با شخصِ بیمار موکول به تشخیص و خواستِ من است. نوارِ صوتیِ جلسهء سوم یا همان جلسهء هیپنوتیزم هم به دفتر تعلق دارد. البته بیمار مجاز است تا نسخهای از محتوایِ نوار را به شکلِ دلخواهَش تقاضا کند. آقایِ ناظریان متن پیاده شده را ترجیح میدهند. من شخصاً تصمیم گرفتم خلاصهای قابلِ فهم از یادداشتهایم را نیز به متنِ مکتوبِ نوار اضافه کنم. این بخش، منتخباتی از مصاحبهء نامزدِ آقایِ ناظریان و روایتِ شخصی او از ماجرا را شامل میشود. هر گونه شائبهء محافظه کاری مبنی بر اینکه ارائهء این مدارک به دلیلِ واهمه از پیگرد قانونی انجام شده، بیاساس است. من کاملاً به بینقصی و صداقتِ کار دفترمان اطمینان دارم. ارائهء این پرونده فقط مزیدِ اطلاع شما که توسط پزشکِ عمومیِ آقای ناظریان به عنوان روانشناسِ وی توصیه شدهاید، انجام گرفته است. مسلماً هر مسؤول ذیربطی محقّ به بازبینی این پرونده است.
امیدوارم آقای ناظریان رفتاری بیغلوغشتر از آن چه با من داشت، با شما داشته باشد.
ارادتمند
دکتر دندران
گزارش:
ارژنگ ناظریان مردی است ۴۵ ساله و ریزنقش با اصلیتِ ایرانی. حدود ده سال پیش به امریکا مهاجرت کرده است. ادعایش مبنی بر این که خواهر و پدر و مادرش در ایران زندگی میکنند در طی جلسهء هیپنوتیزم ثابت نشد. با این که انگلیسی را روان صحبت میکند، هنوز شکلِ مرجّحِ وی برای کسبِ اخبار، گوش دادن به بیبیسیِ فارسی است. در یک مؤسسهء تقویتی ریاضی تدریس میکند و در زمینهء کارش یکی از بهترینها محسوب میشود.
به تایید دکتر فرهمند، پزشکِ عمومی، آقای ناظریان هیچ مشکلِ جدی سلامتی ندارد و منطقاً این که عارضهء موردِ بحثِ وی ریشه در بیماریِ مزمنِ جسمی داشته باشد، منتفی است. تنها ناراحتیِ غیرعادی که در پرونده منعکس شده، گرفتاری به عوارض شدید حساسیتمانندی است که به سردردهای میگرِنیِ طولانی ختم میشود. چنین عوارضی بیشتر در معرضِ بازماندهء آتش، مثل خاکستر یا دود، بروز میکند. با اینکه پزشکِ عمومیِ وی این عوارضِ حاد را به فوقِ حساس بودنِ بافت مخاطی درون بینیاش نسبت میدهد، اعتقاد دارم که علتِ این سردردها را باید در گذشتهء پرتلاطمِ او جست.
بیمار طیِ جلسه اول آرام بود، ولی حاضر به همکاری نبود. دوبار گفتههای خودش را نقض کرد. یک بار گفت که ترغیب شده از من کمک بگیرد چون روشِ ترکِ سیگار را که برای نامزدش به کار گرفتم تحسین میکند. بعدتر گفت: «من که فکر نمیکنم مشکلی دارم.»
توضیح داد که اساساً آمدنش به جلسه در نتیجهء شرطی بوده که نامزدش برای عروسیشان گذاشته، این که باید عادتش به این «سرگرمیِ مضحک» را درمان کند. تا روزِ هیپنوتیزم کار به جایی کشیده بود که نامزد به جای «مضحک» میگفت «ترسناک»، «سرگرمیِ ترسناک». بیمار به کل از صحبت یا نوشتن راجع به رفتارِ مذکور سرباز زد.
خوشبختانه نامزدِ او به قدر کافی نکته بین بوده که گزارش دسته اولی از رفتارِ ناهنجارِ او به دست دهد. همین جا به خوانندهء این گزارش هشدار میدهم که تعصبِ اجتناب ناپذیری که در روایتِ نامزد مشهود است را نادیده نگیرد.
پرسشِ اوَل: حداقل با ذکرِ یک مثال و واقعهء مشخص، اولین باری را که متوجه رفتارِ خاصِ بیمار شدید تشریح کنید. رفتارِ مورد نظر را تا آخرین لحظهای که هنوز آن را عادی تلقی میکردید، توصیف کنید.
پاسخ : مطمئن نیستم از کی شروع شد. شاید ارژنگ همیشه از این کارها میکرده […] اما وقتی من فهمیدم، طوری نبود که بگویم: «این چه کاریه؟» به نظرم نُرمال آمد. اولین بار وقتی متوجه این رفتارش شدم که ماشین خرید. شبهای آخرِ هفته بعد از قرارمان، حتی اگر دیر بود و خسته بودیم، به جای راهِ کوتاهِ اصلی، یک راه انحرافیِ طولانی انتخاب میکرد و سعی میکرد حتماً از محلههای خوبِ حاشیهء شهر بگذرد. آرام میراند و خانههایِ قشنگِ آنچنانی را بهم نشان میداد. میگذاشتم پایِ رمانتیک بازیش یا این که هنوز ذوق ماشینش را دارد. اما خیلی زود علتِ واقعی این کارش برایم روشن شد. با نورِ بالا میراند و خم میشد روی فرمان و با دقت، دنبالِ اسباب و اثاثیه میگشت، همین چیزهایی که مردم دمِ در میگذارند، تا هر کس خواست مجانی بردارد. همیشه یک چیزی پیدا میشد، چیزی که به درختی تکیه داده، یا روی تلِ کیسه زبالهها افتاده بود. یکی دو تکهای را که فکر میکرد خودش لازم داشت -یا من- بر میداشت. آن وقتها هنوز دانشجو بود و من هم توی بانک فقط یک تحویلدارِ ساده بودم، و راستش مردم آن محلهها هم چیزهای به درد بخوری بیرون میگذاشتند. این که یک میزِ مهمانخانه را بردارد و پایهاش را با یک قطره چسبِ چوب تعمیر کند یا یک جا سیدی را که فقط گردگیری و روغنِ جلا میخواست، اینها نگرانم نمیکرد. چیزی که برایم مهم بود رفتار ملایمش بود وسخت کوشیاش و طوری که میخواست زندگیاش را بسازد.
پرسش دوم: نقطهء عطف را شرح دهید، زمانی که برای اولین بار این رفتار بخصوص نگرانتان کرد.
پاسخ : برایم آسان نیست که احساساتم را بنویسم. اما سعی میکنم. یک هفتهای قبل از نامزدیمان بود که احساس کردم حالاتش خیلی بد شده. به عنوان یکی از قول و قرارهای نامزدی، من میخواستم سیگار را ترک کرده باشم.[…] بعد از آخرین جلسهء هیپنوتیزماَم با شما، با ارژنگ قرار گذاشته بودم درِ بانک. نقشه کشیده بودم غافلگیرش کنم. وقت گرفته بودم از رییسم تا دربارهء امکانِ وام گرفتن برای خرید خانه از او راهنمایی بگیریم. اما ارژنگ تویِ دفتر بیتابی میکرد. آنقدر عرق کرد که من عذرخواهی کردم و نیمه کاره آمدیم بیرون. قبل از این ماجرا، هر وقت که موقع گوش دادن به این موسیقیِ دلگیر ایرانی میرفت توی لاک خودش، میگفتم: «بگو بدانم چی تویِ سرت میگذرد؟ به چی داری فکر میکنی؟» و از لحنِ بچه گانهام از لاک خودش میآمد بیرون. آن شب گفت: «هیچی. به چیزی فکر نمیکنم.» باورم نشد اما نمیخواستم پاپیچش بشوم. خودم را مقصر میدانستم. فکر کردم موضوعِ مهمی مثل خانه خریدن را خیلی پیشپا افتاده فرض کرده بودم. متأسفانه این تنها مورد نبود. به مرور، راجع به موضوعاتِ خاصی کجخلقی نشان میداد. برای عروسی و ماهعسل چندان تجملاتی در نظر نداشتیم. بیشتر هم به خاطر این که او فامیلی این جا نداشت که بخواهیم دعوتشان کنیم یا ازشان فرار کنیم. در عوض فکر کردم باید درست و حسابی برایِ اسباب و وسایل خانهمان هزینه کنیم. اما هر وقت از دکورِ خانه حرف پیش میکشیدم، اعصابش به هم میریخت و نمیخواست چیزی بشنود. سردر نمیآوردم چرا. چون که مثلاً وقتی میخواهم لباس بخرم، توی اتاق پرو که هستم، مثل یک راهب صبور است. وقتی برنامهء سفرِ تفریحی میریزیم، ساعتها لابلایِ بروشورها میگردد. اما هر وقت حرف از زندگی دائمیمان، زندگیِ مشترکمان پیش میآید، از این رو به آن رو میشود. عزا میگیرد انگار که حرف زدن از خانه و وسایلِ خانه برایش شکنجه است. اوایل سعی میکرد کلِ ماجرا را با سؤالهایِ دلسرد کنندهء فلسفی بپیچاند. میپرسید: «وسایلِ نو میخواهی برای چی؟» میگفتم: «وسایلِ نو برای زندگیِ نو.» میگفت: «پس وقتی زِهوارشان از هم میرود یعنی چی؟ یعنی زندگی از هم در رفته؟» میگفتم: «نه. آن وقت یا تعمیرشان میکنیم یا باز نو میخریم.» […] اگر آخرش اوقات تلخی نمیکرد، من خودم با این جور بگومگوها مشکلی نداشتم. اما وقتی پَکَر میشد میترساندم.
تصمیم گرفتم دست به کار بشوم. این طور منفعل بودنم فقط کار را خرابتر میکرد.
یک شب وقتی که داشتم برایش از مبلفروشیای که یکی از همکارها توصیه کرده بود، میگفتم، پرید وسط حرفم که پاشو برویم دوری بزنیم. به نظرم قضیهء همان شب بود که باید نقطهء عطفِ رفتارش تلقی شود. من سردم بود و توی ماشینِ بدونِ بخاری خودم را محکم بغل کرده بودم. تمام راه لام تا کام حرف نزدیم. فقط وضعِ هوا را از رادیو گوش دادیم که اولین برف سال را پیشبینی میکرد. برگشتنی صندوق عقب را پر کرد از ته ماندهء اسباب کشیِ یک خانه، چیزهایی که ما عمراً استفاده نمیکردیم. صندلیهای پایه بلندِ بار (که من همیشه از صندلیهایِ بار متنفرم) و یک جارو برقی بزرگ ( که من از هُل دادنِ جاروهای سنگین هم متنفرم.) خانه که رسیدیم، مسواک زدم، لباس عوض کردم و رفتم توی تخت، منتظر که از گاراژ بیاید تو. اما انگار با این چیزهایی که تازه آورده بود مشغول بود. کفرم را در آورد. خوابیدم بدون این که به عنوان شب بخیر همدیگر را ببوسیم. و ما هر دومان متنفریم از این که بدون بوسهء شب بخیر بخوابیم. صبح دیدم که پیژامه به تن خوابش برده. آخر پیژامه نمیپوشید هیچ وقت. در سه سالی که میشناختمش، اگر لخت نمیخوابید، یعنی که طوریش بود. قبل از این که از خانه بزنم بیرون، گاراژ را وارسی کردم. صندلیهای بار را سمباده زده بود و این روغن جلایِ بوداری که به چوب میزنند. جارو برقی را هم تعمیر کرده بود. از پادری که پاک روفته شده بود میشد فهمید. همه چیز را مرتب چیده بود کنار دیوار. اما این تازه اولِ ماجرا بود. هنوز باورم نمیشود چیزی را که آن روز عصر دیدم. وقتی برگشتم خانه دیدم صندلیها را به اضافهء جارو برقی چیده روی کیسههای زباله و گذاشته دمِ در. برف همه را خراب کرده بود. باورم نمیشد. میدانست که قرار است برف بیاید، ولی انداخته بودشان بیرون. چه جور آدمی این کار را میکند؟ که شب یک مشت وسایل را تعمیر کند و صبح بگذاردشان بیرون تا به آن روز بیفتند؟ […] چیزی بهش نگفتم تا وقتِ خواب. گفتم دفعهء بعد اگر چیزی را نخواست، بگوید تا به یکی از این مؤسسات خیریه زنگ بزنم، بیایند، ببرند. حتی گفتم میشود تویِ garage sale حراجِشان کنیم. میخواستم حمایتش کنم. همین طور که پیژامهاش را به پا میکشید، گفت ترجیح میدهد همه چیز زیرِ برف و باران نابود شود. «آها، اسباب و وسایل.» وخزید زیر پتو. « این چیزها تازه وقتی جلوه میکنند که دارند نابود میشوند.»
پرسش: توصیف کنید که از چه زمانی «ناهنجاری» غیرقابل تحمل شد.
پاسخ: ایام تعطیلیِ سال نو بود که رفتارِ ارژنگ غیرقابل تحمل که هیچ، به نظرم ترسناک آمد. سرِ کارش ازش خواسته بودند چند روز تعطیل را با مزد بالاتر کار کند. رد کرده بود. در عوض برنامه ریخته بود برای یک سفر تفریحیِ سه شب و چهار روزه به تاهیتی. میگفت همیشه آرزویش بوده ساحلِ سیاهِ آنجا را از نزدیک ببیند. گفتم اگر پایش باشم و بروم حتماً لطف مرا تلافی میکند. حتماً همکاری میکند خانه و زندگیمان را همان ریختی که دوست دارم، بسازیم.
وقتی که بروشور مبل و تخت فروشی را به خانه آوردم، اصلاً محل نگذاشت. وقتی هم عکسِ سرویسِ خوابی را که در نظر داشتم، نشانش دادم، بروشور را گرفت لوله کرد و گفت: «بعداً.» من هم از جا در رفتم. داد زدم: «پس تو هم برو به دَرَک با آن ساحلِ سیاه!» گفت خل شدهام که میخواهم برنامهء تاهیتی را به خاطرِ یک «گهوارهء زشتِ بیقواره» به هم بزنم. گفتم اصلاً برای خواسته من ارزش قائل نیست. دعوایِ مفصلی کردیم. بعد از آن دوباره شروع کردم سیگار کشیدن. او هم برنامهء سفر را لغو کرد. هر روز عصر که میآمدم خانه، تویِ گاراژ بود، چکش میکوبید یا سمباده میکشید. من اصلاً توی گاراژ را نگاه نکردم. تعطیلاتش شده بود این، که هر آشغالی را پیدا میکند بکشاند بیاورد توی گاراژ، انبار کند. ذله شده بودم از دستش. شب اول بویِ رنگ را تحمل کردم. شب دوم که شکایت کردم، برداشت رفت تویِ گاراژ خوابید. شب سوم گفتم آپارتمانِ دوستم میمانم. دوستم دختر خیلی خوبی است. گفت باید جدی بگیرم و کاری دربارهء مشکلمان بکنم. من هم تصمیم گرفتم شب بعد بروم خانه و با ارژنگ صحبت کنم. حتی سر راهم زنگ زدم رستوران ایرانی و میز رزرو کردم. یک دسته گل هم خریدم. اما نگو که کار از کار گذشته بود. وقتی رسیدم خانه بلبشویِ کامل بود. کاش خودش دربارهء آن شب با شما صحبت کند. راجع به آن شب با کسی حرفی نزده، مگر در جوابِ سؤالهای پلیس و مأمورین آتش نشانی. همه را هم یک جور جواب داده: «هیچی نمیدانم.» اما به گمانم میداند. میداند چه اتفاقی افتاده و میداند که من هم میدانم. همان لحظه که رسیدم خانه فهمیدم چی شده. همه چیز بیرونِ گاراژ به هم ریخته بود. میانِ آن همه چراغهایِ سرخ و آبیِ ماشینهایِ پلیس و آتش نشانی و صدایِ بیسیم و بلندگوهاشان، توی پیاده رو دیدمش، انگار زندهبهگورها. پشتِ پردهای از دود و بخار، کنار تپهای از اثاثیهء نیمسوخته نشسته بود روی یک صندلیِ تاشویِ کهنه. اوورکت بلندِ پاره پارهای به تنش زار میزد. همسایهها بویِ دود را شنیده بودند. بعد دیده بودند ارژنگ دارد اثاثیهء نیمسوز را از گاراژ بیرون میکشد. زنگ زده بودند به آتشنشانی. خودش زنگ نزده بود.[…] همه چیز مشکوک به نظر میآمد. اما چون که سعی کرده بود آتش را خاموش کند و وسایل را از گاراژ بیرون کشیده بود توی باران و از همه مهمتر چون من علیهاش شهادت ندادم، بهش گیر ندادند. اما اگر میدانستند آن چراغ و تخت و میز و صندلی و حتی اوورکتی که پوشیده بود، همهشان چیزهایی بود که عمداً از آشغالهای دیگران جمع کرده بود و به انبار آورده بود، میفهمیدند که یک جایِ کار گیر دارد. اگر میگفتم ساعتها را صرفِ سابیدن و رنگ کردنِشان کرده تا بعد تماشا کند چطور آتش و باران خرابِشان میکنند، ولش نمیکردند. ماتش برده بود به آبخاکسترِ سیاهی که کفِ پیادهرو روان بود. نمیخواستم بفرستندش دادگاه یا به عنوان روانی بستریاش کنند. واقعاً تنها دلیلی که کنارش ماندهام همین است. میخواهم فرصت دوبارهای بهش بدهم بلکه خودش را از شرّ این درد خلاص کند.
ارژنگ آدم خوبی است. لطفاً کمکش کنید.
امضاء و تاریخ
یادداشتِ حاشیه: بر مچِ راستِ آقای ناظریان آثارِ یک سوختگی قدیمی به اندازهء یک ساعت مچی پیداست. وی از ارائهء هر توضیحی راجع به آن طفره رفت. اما نامزدش میگوید آقای ناظریان یکی دو باری به یک فاجعهء خانه سوزان در دورانِ انقلاب ایران اشاره کرده. گویا وی شاهدِ ماجرا بوده، ولی جزییاتی نقل نکرده.
ادامهء گزارش: ترکیبِ واکنش شدید به خاکستر و دود و عقدهای که به اسباب و وسایل خانه از خود بروز میدهد و احتمالِ این که شروع هر دو پدیده به ناآرامیهای انقلاب در زادگاهِ آقای ناظریان، ایران، مربوط باشد، مرا برانگیخت تا برای جلسهء اول هیپنوتیزم بر تصویرِ خانهء سوخته تمرکز کنم.
متأسفانه جلسهء ناموفقی بود. بیمار تمایلی به اجرای دستورالعملها نداشت. من ماجراهای به سطح آمده را به اندازهای که باید، دنبال کردم تا مطمئن باشم رها کردنشان در ذهنِ بیمار خطری برای او نخواهد داشت. باقی جلسه طور دیگری اداره شد، بیشتر به شکلِ یک گفتگوی روان-درمانی. همان طور که از متن پیاده شدهء نوار پیداست، نباید این گفتگو را با چیزی که در ظاهر به نظر میرسد، اشتباه گرفت، یعنی با بخشِ پایانی یک رشتهء بلند و پرشتابِ تداعیِ آزاد. نه. این فقط یک گفتگوست برای جمع بندی. پانسمانی برای زخمهای روحی بیمار. بهبودِ زخمهایِ عمیقی که او با خود به این سو و آن سو میبرد، پایبندیِ جدیِ او را به برنامهء درمانیاش میطلبد. امیدوارم آقای ناظریان این واقعیت را بپذیرد و صادقانه از شما کمک بخواهد.
در پایانِ جلسهء دومِ مصاحبه، هیپنوتیزم به شکلِ آزمایشی اجرا شد تا میزانِ مقاومت بیمار سنجیده شود. در نتیجهء آزمایش، توجه من به واقعهء بخصوصی در زندگی وی جلب شد. آقای ناظریان در بیست و سه سالگی، در دوران جنگ ایران و عراق، از خانهای که در طی حملهء هوایی محلِ اصابتِ بمب قرار گرفته دیدن میکند. محرز است که اگر چه چنین تجربهای نمیتوانسته بیماری او را سبب شده باشد، ولی در عود و تشدید آن نقش بسزایی داشته است. به تشخیصِ من نقطهء سرآغاز خوبی برای رگرسیون پیدا کرده بودم. در ادامه، متن پیاده شده نوار درج شده است.
ارژنگ ناظری
مرد، ۴۵ ساله
بلوار مانت آبرن، شماره ۲۹۰
واترتاون، ماساچوستس، ۰۲۴۷۲
۶۱۷-۲۷۳-۳۷۳۸
متن پیاده شده نوار: شماره یک
تذکر: دستگاه ضبط صوت صدای گفتگو را بعد از این که مریض به حالت نیمه خواب فرو رفته ضبط کرده است.
دکتر: […] خیلی خوب. تا حالا خوب همکاری کردهای. وقتی که آرام باشی میتوانی هر مرحله از زندگیات را دوباره تکرار کنی. هر چیزی که در زندگی برایت اتفاق افتاده، در ذهنت ثبت شده و میشود آن را فراخواند. خوب. میخواهم برت گردانم به زمانی که رفته بودی خانهای را که در بمباران تخریب شده بود تماشا کنی. برت میگردانم به وقتی که بیست و سه ساله بودی. وقتی دستت را بلند کردم و رها کردم، سعی نکن به خاطر بیاوری، چون کارِمان با سعی کردن نمیشود… فقط به خودت بگو: «همه چیز سرجایش است و من هم آنجا هستم.» در نتیجه وقتی دستت را بلند کنم و بگذارم بیفتد، بیست و سه ساله خواهی بود و خودت را میان جمعیت خواهی دید. داری محلِ اصابت بمب را به همان وضوحی که بار اول دیدی میبینی. من با تو در محلِ اصابت بمب صحبت میکنم. حالا دستت را بلند میکنم. کاملاً بیحرکت باش. و ببین چیزی که گفتم اتفاق میافتد…درست شد… الان آنجایی … کنارِ خانهای که بمب خورده… چه احساسی داری؟
بیمار: کمی سرگیجه.
دکتر: از چی؟ از دود؟
بیمار: دود نیست.
دکتر: چی میبینی؟
بیمار: یک تلِ خاک. غبار همه چیز را پوشانده.
دکتر: سرت درد میکند؟
بیمار: وحشتناک درد میکند. نمیتوانم تحمل کنم.
دکتر: نمیتوانی چی را تحمل کنی؟
بیمار: روی تاقچه، طبقهء دومِ خانه ساختمان به کل رفته، ولی دیواری که به خانهء بغلی وصل است، هنوز برجاست.
دکتر: میفهمم. اما میگویی که سردرد داری و سرگیجه. یعنی حساسیتت به دود از سنّ پایینتری شروع شده. پس برگردیم به سن پایینتر، دورهء دبیرستان، مثلاً. حالا داری یک کاری میکنی با آتش. یک کاری که آن زمان کردی ولی از آن موقع تا حالا به سرت نزده تکرار کنی. البته کاری که دوست داری. چه کاری با آتش میشود کرد؟ همین طور که باهات حرف میزنم، تو سالهایِ آخر دبیرستانی. این هم از این … حالا آن جایی. چه کار میکنی؟
بیمار: داریم از روی آتش می پریم.
دکتر: با کی ؟
بیمار: با بچهها.
دکتر: خوش میگذرد؟
بیمار: آره.
دکتر: سردرد هم داری؟
بیمار: نه.
دکتر: تهوع یا سرگیجه؟
بیمار: نه.
دکتر: حالا که دبیرستانی هستی و مشغول آتش بازی، آتش هیچ ناراحتت نمیکند. پس واکنشت باید یک وقتی بین سنِ دبیرستان و بیست و سه سالگیات شروع شده باشد. شاید دوره انقلاب. شاید موقع تظاهرات و لاسیتک سوزاندن و گازِ اشکآور. حالا وقتی دستت را بلند میکنم و میاندازم، اولین روزی خواهد بود که سر درد این چنینی داری و خودت میدانی که چه چیزی باعثش شده، وقتی که دستت را بلند کردم و انداختم … آرامشت را حفظ کن … خیلی خوب. امروز چه اتفاقی افتاده که این طور ناراحتت کرده؟
بیمار: رعنا دارد می رود.
دکتر: رعنا کیه؟
بیمار: خواهرم.
دکتر: تو کجایی؟
بیمار: فرودگاه.
دکتر: چرا رفتنِ رعنا ناراحتت میکند؟
بیمار: چون دعوا کردیم.
دکتر: سر چی دعوا کردید؟
بیمار: برای این که همه چیز را فروخته.
دکتر: همه چیز؟
بیمار: میخواهد برود خارج. اصرار میکند من هم بروم. میگوید اوضاع خراب است.
دکتر: خیلی خوب. وقتی که خواهرت را میرسانی فروگاه، وقتی که او رفته، سردرد داری؟
بیمار: نه. ولی اعصابم داغان است.
دکتر: چرا؟
بیمار: آخر هر چیزی را که یادگار پدر و مادرم بوده، فروخته. حتی ماشینی را که سوارم، فروخته.
دکتر: همین ماشینی که الان سواری؟
بیمار: آره. گفته برسانمش به پسرداییمان. پولش را از او گرفته.
دکتر: خیلی خوب. خیلی خوب. آرامشت را حفظ کن. میفهمم. حق داری عصبانی باشی. ولی میخواهم چند لحظهای در فرودگاه بمانی. میخواهم بهم بگویی بلافاصله بعد از رفتنِ او، چه کار داری میکنی؟
بیمار: در ماشین منتظر نشستم.
دکتر: منتظرِ کی؟
بیمار: یک افسر پلیس نگهم داشته. ماها را که ماشین داریم مجبور میکنند مسافر بزنیم.
دکتر: چرا؟ مگر خلافی کردی؟
بیمار: نه. تاکسی به تعداد کافی نیست. برایِ همین آنهایی که ماشین دارند باید مسافرهای فرودگاه را به شهر برسانند. من را هم مجبور میکنند.
دکتر: پس منتظری که مسافرها برسند؟
بیمار: نه. درست نمیدانم چرا منتظرم.
دکتر: دستت را که بلند کنم و رها کنم، خواهی دانست. آرام باش، درست میشود. منتظر چی هستی؟
بیمار: الان فقط دو تا مسافر دارم با چمدانهاشان. هنوز برای یک مسافر دیگر جا دارم. برای همین مجبورم کردهاند صبر کنم.
دکتر: سردرد یا تهوع داری؟
بیمار: نه.
دکتر: اما اگر میخواهی از اینجا بروی، باید بگذاری مسافر سوّم سوار شود. بالاخره سوار شده؟
بیمار: نه.
دکتر: یک دلیلی دارد که نمیبینیش. شاید از او بدت میآید و از او پرهیز میکنی. شاید یک طوری به تو لطمه زده. اما یادت باشد، تو آخرش باید از فرودگاه بیرون بیایی. پس همین حالا، همین قبل از اینکه از فرودگاه بیایی بیرون، مسافر سوم را توصیف کن و آنوقت میتوانیم فرودگاه را ترک کنیم.
بیمار: یک مرد سی و پنج، چهل ساله است. یک چمدان و یک کیف دستی کوچک دارد. سیگار میکشد و ادوکلن ملایمی زده که با بوی خشکشویی…
دکتر: مکث نکن. با بوی خشکشوییِ چی؟
بیمار: با بوی خشکشوییِ اووِرکتش، اوورکتِ سبزش قاطی شده.
دکتر: پس بوی ادوکلن ملایم و اوورکت خشکشویی شدهاش را میشنوی. اما کجا میخواهد برود؟
بیمار: وقتی سوار شد چیزی نگفت.
دکتر: بهم بگو بدانم سردرد یا تهوع داری؟
بیمار: حالم خوب نیست.
دکتر: چرا؟
بیمار: خیلی حرف میزنند. داد میزنند و فحش میدهند.
دکتر: منظورت مسافرها هستند؟ درباره چی داد و بیداد میکنند؟
بیمار: درباره اتفاقاتی که در شهر افتاده. چیزهای وحشتناک.
دکتر: راهپیمایی و درگیری با پلیس؟
بیمار: نه. فقط راهپیمایی، نه.
دکتر: بگو ببینم آن دو مسافر راجع به چی حرف میزنند که وحشتناک است؟
بیمار: خانهها. کلی از خانهها سوختهاند. کلی از خانهها را آتش زدهاند.
دکتر: خانه چه کسی را؟
بیمار: نمیدانم.
دکتر: الان سردرد داری؟
بیمار: سردرد نه. ولی پشتِ پیشانیام احساس فشار شدید میکنم.
دکتر: خیلی خوب. فکر میکنم که جای درستی هستیم. این واقعهای هست که دنبالش میگردیم. میخواهم که توی ماشینت بمانی و با دقت به من گوش کنی. وقتی دستت را بلند کنم، داری به حرفهای آن دو مرد گوش میکنی قبل از اینکه پیادهشان کنی. درباره کدام خانهها حرف میزنند؟
بیمار: خانه بهاییها. درباره خانه بهاییها. دایم از من سوال میپرسند.
دکتر: خب البته. مسافرند و تازه رسیدهاند. انتظار دارند اخبار شهر را از تو بشنوند. چه سوالاتی میپرسند؟
بیمار: میخواهند بدانند چه اتفاقی افتاده؟ چرا مردم شروع کردند به غارت خانهها؟ کی جلوشان را گرفته؟
دکتر: الان سرت درد میکند؟
بیمار: درد نه. همان فشار.
دکتر: جوابشان دادی؟
بیمار: نه. من نمیدانستم چه خبر شده.
دکتر: اصلاُ؟
بیمار: فقط یادم آمد که ستونهای دود را به خواهرم نشان دادم. گفتم شاید فرودگاه را ببندند. اما خواهرم گفت اینها حتماً دانشجوها هستند که لاستیک آتش زدهاند. نگذاشت بروم توی خیابان. مرا خانه نگه داشت کمک کنم وسایلش را جمع کند.
دکتر: پس یک عده راه افتادهاند خانههای مردم را آتش می…
بیمار: خانه مردم، نه. خانه بهاییها را.
دکتر: خیلی خوب. خانه بهاییها را. آیا در آن زمان تو و خواهرت بهایی هستید؟
بیمار: نه.
دکتر: میگویی که نه تو و نه خواهرت، هیچکدام بهایی نیسیتد. پس چرا مردِ جوانی مثل تو باید احساس ناامنی کند؟ متوجهی؟ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. تو بهایی نیستی. هیچ کس نمیخواهد خانهات را بسوزاند یا وسایل خانهات را غارت کند. حالا وقتی دستت را بلند کنم و رها کنم، بعد از لحظهای خواهد بود که مسافرها را پیاده کردهای. از شرِ صدای بلند و سوالهایشان خلاص شدهای. حالا داری کجا میروی؟
بیمار: نمیدانم.
دکتر: آرام باش. درست میشود.
بیمار: دارم مطابق نشانی که او میدهد، میروم.
دکتر: نشانی کی؟
بیمار: مرد با اُوِرکت سبز.
دکتر: مگر پیادهاش نکردی؟
بیمار: نه. پیاده نشد. میخواست برود جای دیگر.
دکتر: کجا؟
بیمار: خانهء خودش.
دکتر: چه کار میکند؟
بیمار: تمام مدت سیگار میکشد و ساکت است. زل زده به شیشه جلو ماشین.
دکتر: هیچ حرفی نمیزند؟
بیمار: فقط پرسید کسی هم کشته شده؟
دکتر: تو چی گفتی؟
بیمار: من چیزی نگفتم. اما مردی که عقب نشسته بود گفت: «باید همه حرامزادهها را میکشتند، از زن و مرد.»
دکتر: هیچ سردردی، سرگیجهای احساس میکنی بعد از این حرفها؟
بیمار: وقتی که مرد پولها را نشانم میدهد انگار سردرد دارم.
دکتر: مردِ اورکت پوش؟
بیمار: آره. وقتی که مسافر دوم را پیاده کردم و تنها شدیم، پولها را نشانم داد.
دکتر: تو ازش پول خواستی؟
بیمار: نه. من گفتم که باید برگردم خانه. گفتم پسرداییام زنگ میزند و نگران میشود. اما مرد گفت که باید خانوادهاش را پیدا کند. کیف دستی چرمش را باز میکند و پولها را نشانم میدهد.
دکتر: بگو ببینم یعنی چی که باید خانوادهاش را پیدا کند؟
بیمار: من نمیپرسم. پولها را نشانم میدهد. میگوید خانهاش خیلی دور نیست. من فقط مسیری را که نشان میدهد دنبال میکنم.
دکتر: میخواهم ببرمت جلو خانهاش. بعد باید بتوانی هرچه را اتفاق میافتد برایم توصیف کنی، حتی بعد از سردردِ بدی که میگیری. هر احساسی که داری را برایم میگویی، و هر کلمهای که میشنوی. اول بگو تو کجا هستی و او کجاست؟
بیمار: من توی ماشین نشستهام و او بیرون است. قدم میزند.
دکتر: میخواهم خوب حواست به او باشد.
بیمار: نمیشود. تاریک است.
دکتر: چقدر؟
بیمار: تاریکیِ مطلق.
دکتر: نورِ ماشینت را بینداز روی خیابان.
بیمار: خیلی تاریک است.
دکتر: پس دارد توی تاریکی قدم میزند؟ فقط همین را میبینی؟
بیمار: نه. نه. الان یک کم روشن شد.
دکتر: چه خوب. پس یک کسی چراغی روشن کرد.
بیمار: من بودم.
دکتر: تو؟ پس کسی از توی خانه نبود؟
بیمار: نور بالا زدهام و جلویِ خانهاش را روشن کردهام.
دکتر: آها، فهمیدم. به خاطر شلوغیها برقِ شهر قطع شده.
بیمار: برق قطع نشده. فقط خانهء او چراغ ندارد.
دکتر: چه احساسی داری وقتی که نور بالا میاندازی و کمکش میکنی؟
بیمار: قلبم دارد از سینهام درمیآید. حالم خوب نیست. به ساختمان نگاه میکنم. یک خرابه است. سقفش، بالای یک پنجرهء بزرگ، ریزش کرده. آسفالتِ بام آب شده، مثل کلاهی بر سر یک صورتکِ مومی.
دکتر: میخواهم دقت مخصوصی بکنی به حرفهایی که مرد میزند و به کارهایی که میکند. وقتی بشکن بزنم دارد راه میرود. بگو دقیقاً چه کار میکند. حقیقتش را بگو، نه خیالبافی. مجوز نداری که خواب ببینی. حالا، یک، دو، سه [ صدای بشکن .] چه کار میکند؟
بیمار: دارد میگوید: «خدایا! خدایا!…»
دکتر: چه کار میکند؟
بیمار: مثل خوابگردها روی خاکسترها پا میکشد. همهء خانهاش سوخته. گاهی یک چیزی را برمیدارد، وارسی میکند. اما یکباره متوجه چیزِ دیگری میشود و اولی را میاندازد تا آن یکی را بردارد. بعد میآید طرفِ ماشین. سرانگشتهاش را میمکد و فوت میکند. انگار از آتش زیرِ خاکستر سوخته.
دکتر: چیزی بهت میگوید؟
بیمار: نه. فقط از کیفش یک چاقوی کوچکِ ابزار برمیدارد، برگشتنی، سکندری میخورد تا میرسد وسط خانهء سوخته. مینشیند آنجا. دارد چیزی را میبُرد.
دکتر: و تو هنوز از ماشین پیاده نشدی؟
بیمار: من توی ماشین هستم. چیزی را که بریده میآورد. بریدهای از یک قالی است، گُلِ وسطش که زیرِ چیزی مانده بوده و نسوخته. بقیهاش جزغاله شده. میگذاردش کنارِ پیادهرو.
دکتر: هیچ حرفی؟
بیمار: میگویم: «مگر نمیخواستی خانوادهات را پیدا کنی؟» اما دوباره برمیگردد میانِ خاکسترها و این بار یک صندلی تاشوِ اَرج میآورد. یک چتر هم میآورد، سوخته. فقط اسکلت فلزیاش مانده. یک مشت ظرف و ظروف هم پیدا میکند. حالا مثل دیوانهها هر طرفی میدود، میرود و میآید، و چیزها را میچیند در پیادهرو. دارد کوههای درست میکند. سعی میکند باقیمانده یک تخت را هم بکشد بیرون.
دکتر: چرا نمیروی کمکش کنی؟
بیمار: من …
دکتر: حتماً یک دلیلی دارد که نمیروی کمکش کنی؟
بیمار: یکی از همسایهها را میبینم که توی پیادهرو ایستاده. سایه درازش را میبینم.
دکتر: این همسایه چیزی به تو میگوید؟
بیمار: نه. فقط چشمهایش را میمالد، انگار که از خواب پریده. بعد میرود زنگِ خانهء بغلی را میزند.
دکتر: آیا مردِ مسافر این همسایه را دیده؟
بیمار: اولش، نه. آنقدر مشغول بیرون کشیدنِ تخت هست، که متوجهشان نمیشود، تا وقتی که سایههای درازشان را میبیند. ایستادهاند جلو چراغِ من.
دکتر: میخواهم به حرفهایشان گوش کنی. لطفاً دقت کن. چی میگویند؟
بیمار: «از ماشین پیاده شو!»
دکتر: دارند به تو میگویند؟
بیمار: یکیشان آمده طرف من. تفنگ دستش دارد.
دکتر: پیاده شدی؟
بیمار: نشستهام روی زمین، روی خاکسترها. ماشین را میگردند.
دکتر: پلیس هستند؟
بیمار: نه. صورتشان را پوشاندهاند. انقلابی اند.
دکتر: تو چه احساسی داری؟
بیمار: سرم بد درد میکند، آنقدر که درست نمیبینم. مچم روی زمین به چیز داغی گرفته، سوخته. کمکم میکنند برگردم توی ماشین.
دکتر: به سرِ مرد چی آمد؟
بیمار: هلش میدهند. کیف دستیاش را میگیرند و چمدانش را هم از ماشین برمیدارند. به من میگویند که از آنجا بروم. دارند محکم میکوبند روی سقف و کاپوت ماشین. «برو بچه. برو گم شو. پشت سرت را هم نگاه نکن. برو، جانت را در ببر.»
دکتر: آخرش دیدی چی به سر مرد آمد؟
بیمار: میبینم که دارند تفتیش بدنیاش میکنند.
دکتر: چرا فوراً از آن جا نمیروی؟
بیمار: مجبورم بالا بیاورم. میبینمش. هلش میدهند، میافتد. میزنندش. میکِشندش طرف کُپه اثاثیهای که از خانهاش جمع کرده. یکیشان صندلی تاشو را باز میکند و مجبورش میکنند روی آن بنشیند، بالای کُپه، جلو خانهاش. کج شده، تعادل ندارد.
دکتر: میخواهم که صحنه را ترک کنی. نمیخواهم این منظره را به خاطر بیاوری. فراموشش کن. وقتی بشکن زدم، توی ماشینت هستی، پشتت به آنهاست، داری میرانی از آنجا میروی. آیا داری میروی؟
بیمار: آره.
دکتر: خیلی خوب. داری میرانی و تنها چیزی که میبینی راهی هست که پیش رویت هست.
بیمار: اما صدای بنگ را میشنوم. یک جرقهء آتش میبینم، مثلِ فِلشِ سفید عکاسی.
دکتر: کجا؟
بیمار: توی تاریکی.
دکتر: اما مگر از آنجا دور نمیشدی؟ مگر سرو ته نکرده بودی؟ جهتِ مخالف نمیراندی؟
بیمار: چرا، ولی از توی آینه ماشین میبینم. میبینم جایی که شبحِ خانهاش آویزان است، تیری شلیک شد. جرقهاش را میبینم.
دکتر: میخواهم که بیدار شوی. وقتی دستت را بلند کردم و انداختم بلند میشوی.
بیمار: من همهاش بیدار بودم، دکتر. اصلاً خوابم نبرده بود.
دکتر: شرمآور است، آقا. یک نفر این ضبط را خاموش کند. ای لعنت….
امید فلاح آزاد متولد و بزرگشدهء شیراز، از سالِ ۲۰۰۱ ساکنِ بوستون امریکاست. داستانِ جنگ او؛ «رفتگان و ماندگان» در اولین مسابقه اینترتی بهرام صادقی جزوِ سیاههء نهاییِ خوانندگان و داوران بود و داستان کوتاهِ دیگرش به انگلیسی، Arrested در نشریهء خوش آوازهء Glimmer Train در سال ۲۰۱۶ برنده جایزه شد. مجموعه «سه تیرباران در سه داستان» را در نشر اچ اند اس مدیا و «وارتگز: سه گانهء واترتاون» را در نشر مهری به چاپ سپرده است. تازه ترین اثر او به انگلیسی با عنوان Silk Screen در مجموعه ای به نام My Shadow Is My Skin: Voices from the Iranian Diaspora از طرف دانشگاه تگزاس منتشر شده است. او در رمانِ فارسی اش، «گهوارهء دیو»، به ماجرای تابوگونهء خانهسوزان بهاییان شیراز در آستانهء انقلاب می پردازد. «ستون نمک» فصلی از این رمان است که موضوع «شاهد» بودن بر ترامای تاریخی و تبعات آن را به تصویر می کشد. ناشرِ«گهوارهء دیو» ناکجای پاریس است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵