جلال سرفراز؛ سلام سلام خداحافظ

 

جلال سرفراز؛

‌‌‌        سلام سلام خداحافظ

به خاطرۀ آزیتا شرف جهان*

 

فرض کن فردا درختی ست

با میوه های بسیار

و یا درخت آسمانی ست با آبی های کال

یا آسمان کوچه یی ست با درهای باز

یا کوچه پسرکی ست که با دوچرخه در باد می‌گذرد

و شالگردنش را به درخت می‌بخشد

فردا

همین فردایی که آمده است و رفته است شاید

            سلام سلام خداحافظ

 

گفتم یه جای این شهر باید خبرهایی باشه

یه جای این شب

یه جای این سر و صداهایی که تا صبح بیدار نگرت می داره

گفت بی خیالش !  لازم نیست پیچ رادیو را باز کنی

یا روزنامه صبح را ورق بزنی

اینجا چیزی از کسی پنهان نیست  حتا مرگ ترین خبرها

قاتل با لباس رسمی میان ما ایستاده است

حتا نگاهی شیرین میان دخترک و باران

میان تو و آن فمینیستِ سمج  از چشم کسی پنهان نیست

                    سلام سلام خداحافظ

 

در شهرکِ غرب هم خبری نیست

غرب یعنی غروب

اتوموبیل هایی که دور هم می چرخند    با سرعتِ کم

اتوموبیل هایی که دور خود بکس و باد می‌کنند  با سرعتِ زیاد

اتوموبیل هایی که فرفره می شوند در میدان های بی‌خبری

حشیش و هرویین دیگه دِمُده شده آقا

حالا از پشت شیشه باید دید

سلام سلام خداحافظ

 

 صدای کِر و کِرِ خنده   صدای هِر و هِرِ گریه

صدای آسمان هایی که فرود می‌آیند

صدای جمجمه هایی که کراک کراک بر آسفالت می غلتند

باید اتفاقی افتاده باشه آقا !   شما چرا خوابیدین؟

از این سو به آن سوی خیابان که می روی

پسرکِ هرزه سرش را از لیموزین بیرون می کند و فریاد می زند:

بسه دیگه آقا ! بمیر !

و راستی چرا باید مرد؟ وقتی که هنوز آخرین خبر را نشنیده یی

یا نکنه که آخرین خبر خود تویی که حالا در وطنت مرده یی

                    سلام سلام خداحافظ

  

پاشو بابا !   سرما می‌خوری مرد حسابی.   تمونتم که خیس کردی

باید خودت رُ به یه جایی برسونی   می تونم کمکت کنم؟

مرده که سرما نمی خوره جانم

درازش کن رو برف     برش گردون ببندش به حرف.

مرده حکایت مرده است   رو برف یا تو حرف

                 سلام سلام خداحافظ

 

شاعره زیبای مردافکن   عکاس سمج که از نام ها عکس می‌گیرد

تابلوهای جور و واجور  نگاه های عریان

نویسنده فلج که روی سندلی بند نمی شود   باید اتفاقی افتاده باشه جانم

البته    نه اینکه چشمهای زیبا خود اتفاق مهمی ست؟

کار عصیان به همین جاها هم می کشه آقا   کار آزادی

تا به یاد عشق بیفتی   تا بهانه یی داشته باشی و از زندانت بزنی بیرون

با عِطر و ادکلان و کراوات قرمز

یا تلفن را برداری که پاشو بیا اینجا   ساط دود و دم براهه

یا مشت ها را گره کنی با اورکت چینی

یا این که برگردی به زندان نگاهی که کار خودش را کرده

عصیانه دیگه آقا   عصیان خوکچه هندی

(خودت گفته بودی جانم   یادت هست؟)

ولش ولش  وللش بابا !

 

اینجا کسی تبعید را نمی شناسد، و از تبعیدی حرفی نمی زند

شاعر تبعیدی هم حرف مفتی بیش نیست

تو زنده یی هنوز آقای شیدایی *

به کوری چشم مرده هایی که فکر می‌کنند «خانه ات دارد می سوزد»

هنوز اول کاره    ما تازه می‌خواهیم همدیگه رو بشناسیم

میان کلماتی  که مثل میلیاردها زنبور عسل درهم می لولند…

                                  سلام سلام خداحافظ

 

از اون ور آب برگشته م

می دونین؟  یه وقتی با خیلی از شصت و هفتیا سر یه سفره می‌نشستم

برادرا  سایه مونو با تیر می زدن. زدم به چاک

می دونین؟  تبعیدی های بیرون و تبعیدی های درون زبان هم رو خوب می فهمن

درسته که حالا سایه یی بیش نیستیم

نه جانم   از سایه بیشتریم ما   درسته؟  خب! حالا پاشو بریم یه پیکی بزنیم

یک دست جام باده و یک دست زلف یار  رقصی چنین؟

کجا؟  میانۀ میدان

وسط همین خیابانی که دخترپسرای غرب یه چیزی شون می شه

درست همین جایی که فقط کلمه ممنوع موعظه می شه

آزادی همینه دیگه   مگه نه؟

                                      سلام سلام خداحافظ

 

آقای اتول فوگارد جای شما خالی ست   جای رکنی    جای سی زوئه بانسی

جای شراره یی که به دلم می زد.

شنیدم که با نلسون ماندلا ملاقاتی داشتین؟

می دونین؟  به ما اجازه نمی دادن گریه کنیم.    واسه همین انقلاب کردیم

آه خدای من!   حالا پای کدوم پرچم باید گریه کنم؟   به کی سلام کنم؟

به کی سلام نکنم؟ اصلن برای چی؟

این وقت شب که فقط موریانه ها کار را تعطیل نکرده اند

                        سلام سلام خداحافظ

 

این سرزمین سرزمین جنون است

آقای اکتاویو پاز   بیایید و ببینید حرامیِ بیرحمی را که  بخاتر معشوقه اش

چشمهای آبیِ دخترکش را از کاسه بیرون می‌کشد

یا آن یکی که در شکم شکافته کودک هرویین جاسازی می کند

این سرزمین سرزمینی دیوانه است

خانم سیمون دوبوار

سنگ بزرگ را کسی فرود می‌آورد که دلش برای زَنَک می سوزد

این سرزمین سرزمینی تاعونی ست آقای کامو

جای سوء تفاهم است اینجا   جای چشم هایی که در عرقِ می سوزد

جای انگشتهایی که بی هوا شلیک می کنند

این سرزمین سرزمینی دیوانه است آقای شاملو

آقای  نرودا

خون را به سنگفرش ببینید

 

جلال سرفراز

تهران. پاییز ۱۳۸۷

 

*

این متن یادگار یک شبگردی دو سه ساعته در خیابانهای تهران است. گروهی از هنرمندان و اهل قلم، به کوشش آزیتا شرف جهان – دوست و همکار سابق من در روزنامۀ کیهانِ دورۀ انقلاب – برای همیاری با زنده یاد شیدایی – شاعر و نویسندۀ نواندیشی که آن زمان در بستر بیماری بود – در یک گالری گردآمده بودند. چه زیبا و چه مسوولانه. من یکی از تماشاگران این صحنۀ پرشور بودم، و حس می کردم که آنها هم مثل من “غریبه” های وطن اند.حالا نه از خانم شرف جهان خبری هست  و نه از آقای شیدایی. یادشان بسی گرامی.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵