مهرنوش مزارعی؛ می‌توانید نوشین را مجسم کنید در لحظه‌ای که …

مهرنوش مزارعی؛

می‌توانید نوشین را مجسم کنید در لحظه‌ای که …

 

براى چندمین‌بار به ساعت نگاه می‌کنیم.   یک‌ربع از زمان مقرر گذشته. نیم‌ساعت است که منتظربم.   شبنم عجله کرده بود که زودتر برسیم. از صبح بی­قرار بود. نشانی دقیق را هم نگرفته بود؛ پارکینگ اداره‌ی پلیس در منطقه­ی «سن پدرو»؛  منطقه­اى اسپانیش­نشین با اسکله­ و باراندازهای قدیمی در کنار اقیانوس آرام در جنوب غربی لس­آنجلس. قرار است تاکسى این­جا سوارش  کند. شاید هم اشتباهى آمده باشیم؛ اما در سن‌پدرو فقط یک ایستگاه پلیس است و ایستگاه پلیس هم یک پارکینگ بیش‌تر ندارد.

از جایی که ماشین  پارک شده مى­توانیم کشتی­هاى بارى را کمی دورتر از اسکله ببینیم. هوا صاف و دریا آرام است و کشتی­ها بى­حرکت و خاموش­؛ آن­چنان خاموش که فکر مى­کنى همیشه خالی و متروک بوده­اند.

آیا شبنم نمى­ترسد به میان آدم­هایى برود که نمی‌شناسدشان؟ که زبانشان را نمى‌داند؟ (روز اول گفته بود: انگلیسی‌ام اصلاً خوب نیست. هیچ­وقت نذاشت با امریکایى‌ها رابطه داشته باشم)، که فرهنگشان را نمی‌شناسد؟ که…

دوباره همان شبنمى شده که روز اول بود؛ کنجکاو، پرحرف، نترس؛ با نگاهی شوخ و شیطان، صورتی پر خنده، و دو چال برگونه. برخلاف صبح که چشمانش بادکرده و رنگ و رویش پریده بود. نیمه شب از گریه­ی بچه­ی همسایه از خواب بیدار شده بود و تا صبح نتوانسته بود بخوابد. مامان… مامان… ماما… مثل موقعی که نوشین صدایش می زد.

چهل‌دقیقه است که منتظریم. به‌شماره تلفنى که شبنم دارد زنگ می‌زنم. صداى خشنى جواب می‌دهد. نمی‌شود فهمید زن است یا مرد. می‌گویم: «دوست شبنم هستم، آوردمش سر قرار، اما تاکسى شما نیامده.» سکوت. بعد صدایش را بالا می‌برد: «قرار نبوده کسى با او باشد. راننده­ی تاکسی دستور دارد اگر شبنم تنها نباشد و یا اگر دید کسى مواظب است سوارش نکند. او را در آن­جا بگذار و برو.» شبنم به من نگاه می­کند. باید بروم .  چاره­ای نیست. باید تنهایش گذاشت. نگران چه هستی؟ شبنم آماده است، تصمیمش را گرفته. اولین بارش که نیست! مگر همان آمدنش به آمریکا خطر کردن نبوده؟ پشت سر گذاشتن همه چیز و آمدن؟ بی­اعتنا به مخالفت­های پدر. بی­اعتنا به ترک تحصیل. بی­اعتنا به آن حس مزاحم، که تردید را در دلش رخنه ‌داده بود.

شبنم از ماشین پیاده مى­شود. چمدان کوچکى همراه دارد. فقط چند دست لباس و آلبوم عکس‌هاى کودکى. جعبه‌ی جواهراتش را گذاشته تا من برایش نگهداری­کنم. کلاسوری را که همراه داشت قبل از ترک خانه در سطل آشغال انداخته بود.  هیچ چیزی که خاطره­ای را برایش زنده کند نمی خواهد. هیچ خاطره­ای. گذشته را نمی­خواهد. آینده پیش رویش است. از روبه­رو شدن با آن باکی ندارد.

خیلی دور نمى­روم اگر تاکسى نیامد تلفن کن که برگردم. دو چال کوچک دوباره به‌زیر گونه­هایش برمی­گردند. قیافه­اش این‌طورى معصوم مى­شود، درست مثل یکى از عکس­هاى کودکی‌اش که در خانه نشانم داده بود. اصلاً نگران نیست. وقتی رسیدی حتماً تلفن کن ببینم چه کرده­اى. نشانی‌شان را ندارد که بدهد، فقط یک شماره تلفن.

یک ساعت بعد، به شماره­ای که شبنم داده زنگ مى­زنم. کسى به اسم شبنم در آن­جا ندارند! شبنام؟ شابنم؟ شابنام؟ نه این­ها را هم ندارند. اصلاً کسى را با این حروف ندارند! شماره حتماً اشتباهى نیست (همانى که نمی­شود فهمید زن است یا مرد، گوشى را برداشته.) امروز صبح خودم آوردمش جلوی ایستگاه پلیس! همان که گفته بودید جلو ایستگاه پیاده­اش کن و برو!  صبح با خودت حرف زدم! خودتان برایش تاکسی فرستاده بودید! قدش متوسط است و ریزنقش، چشمان قهوه­ای تیره دارد، موهایش قهوه­ای روشن است با باقیمانده­ی زردرنگی از رنگ­های قبلی در پایین…

نه! کسى را با این مشخصات اصلاٌ نمى­شناسند! تلفن هم متعلق به یک محل مسکونى است و اگر دوباره زنگ بزنم. به پلیس خبر خواهند داد! یعنى چه؟ یعنی به‌این زودی گمش کرده ام؟ چه ناگهانى وارد زندگی‌ام  شد و چه سریع بیرون رفت! نمى­دانم  شبنم از کجا شماره‌ی تلفن آن محل را گرفته بود. خودش به‌چند جا زنگ زده بود. از جواب «نه» ناامید نمی­شد. چه انرژی­ غریبی داشت این دختر برای فرار! بالاخره یکى آن شماره را به او داد. تا زنگ زد و شرایطش را گفت قبولش کردند.    به آنها چه گفته بود که بدون معطلی گفته بودند بیا؟ کاش به حرفش گوش نمى­کردم و در خانه­ نگهش می­داشتم تا جاى مطمئنى پیدا شود. به پلیس زنگ بزنم؟  اسم فامیلش چه بود؟ احمدی؟ احمدزاده؟ احمدپور؟ شاید هم محمدی. همین هفته­ی پیش با او آشنا شده بودم. شماره­اش را دوست مشترکى که در شهر دیگری زندگی می­کند، داده بود، همراه با سفارشات لازم: «با شوهرش مسئله دارد. کسی را نمی­شناسد که کمکش کند. یک دختر دوساله هم دارد. صبح‌ها بین نه تا دوازده، و بعدازظهر بین دو تا چهار زنگ بزن. پیغام تلفنى هم نگذار. اگر شوهرش گوشى را برداشت بگو اشتباه گرفته­اى.»

دفعه‌ی اول که شبنم گوشى را برمى­دارد، خودم را معرفى مى­کنم.  «اشتباه گرفته­اید.» تق! دفعه­ی دوم گوشی را زمین نمی­گذارد؛ این‌بار در خانه تنهاست. تند و تند سئوال می­کند. جواب‌ها را تکرار می­کند تا مطمئن شود چیزی را از دست نداده. یک ساعت صحبت می‌کنیم. دفعه‌ی سوم  _ یک هفته­ی بعد _شبنم خودش تلفن مى­زند. ساعت ۹ شب است. سر شب دوباره دعوا شده. می­خواسته کتکش بزند، مثل دفعات قبل. اما این‌بار می­دانسته چه باید بکند. این بار دیگر نترسیده. نه از او و نه از مأمورین اداره‌ی مهاجرت که پسش بفرستند به ایران. به ۹۱۱ زنگ زده. (همانطور که گفته بودی.) پلیس‌ها پنج دقیقه‌ی بعد رسیده­اند. همان­جا منتظر مانده­اند تا کسی بیاید و ببردش.  شبنم نشانی خانه­اش را می­دهد و  می­خواهد که به دنبالش بروم. قبل از آن‌که گوشی را زمین بگذارد لحظه‌ای سکوت می‌کند. بعد مى­پرسد: «حتما مى­آیى؟» شاید خواسته بگوید: «خواهش می­کنم که حتماً بیا.» شاید هم: «تو تنها امیدم هستی. حتماً بیا.» اما فقط می‌پرسد: «حتما می­آیی؟»

وقتی می‌رسم شبنم بیرون از خانه منتظر است. با یک بلوز و شلوار ورزشی بر تن و یک کیف دستی که بر شانه انداخته. بدون بچه.

فردا بعدازظهر به‌خانه­­­ی شبنم برمی­گردیم تا وسایلش را بردارد. درِ خانه قفل است. با کلیدى که همراه دارد نمى­تواند در را باز کند. قفل عوض شده. از پنجره­ای که گوشه­ی آن کمى باز مانده داخل مى­شود. اگر تا ده دقیقه‌ی دیگر برنگشتم به پلیس زنگ بزن.

پنج دقیقه بعد از در کناری پیدایش می­شود: «بیا تو. کسی خانه نیست. حتماً نوشین را برده پیش زن برادرش.» صورتش پر از خنده است. اولین‌بار است که دو چال زیر گونه­اش دیده می شود. خانه نو نیست، اما بزرگ است و جادار. در تمام اتاق‌ها قالی‌های کوچک و بزرگ پهن شده. بیشترِ وسایل خانه، کهنه و قدیمی است. چندتایی هم نو. در اتاق مهمان‌خانه مبل‌های بزرگِ مخملِ قرمز و در اتاق نشیمن مبل‌های چرمی سفید هندسی‌شکل، با میزهای قهوه­ای‌رنگ کوچکی که پایه­های‌شان به ظرافت خراطی شده­اند. یک‌دست میز و صندلی چوبی به‌رنگ مشکی مات هم، در میان آشپزخانه گذاشته شده. به چندتا از دیوارها قاب عکس خاتم آویزان است؛ با نقاشی‌هایی از شکارگاه امیری ناآشنا و یا صحنه­هایی از عشقبازی و شرابخواری رندی با دخترکان و پسرکان تازه‌بالغ. یک تابلو هم هست با یک الله بزرگ طلایی‌رنگ در وسط آن. آشپزخانه از تمیزی برق می­زند، اما در گوشه و کنار اتاق نوشین، لباس‌های شسته و نشسته­ی او درهم‌ریخته. بعد از چند دقیقه شبنم آماده است که برویم.  همه­ی وسایلی را که می­خواسته برداشته. چند دست لباس، جعبه­ی جواهرات و یک کلاسور سفید.  اول یکی از قالی­ها را هم برمی­دارد، هدیه عروسی­ای که مادرش داده. اگر آن را بفروشد می‌تواند پولی به‌دست بیاورد. توی کیفش بیش از پنجاه دلار ندارد. حساب بانکی­اش را شوهرش یک‌هفته پیش بسته و پول‌ها را برداشته. اما نه، قالی را سرجایش می‌گذارد. شبنم همان را هم نمی‌خواهد. او آماده­ی ترک است، آماده‌ی فراموش کردن، آماده‌ی یک شروع دیگر. عجله دارد، بی­قرار است. باید هرچه زودتر دور شود. هرچه دورتر و هرچه سریعتر؛ قبل از اینکه جلویش را بگیرند؛ قبل از این­که به او بگویند نمی­تواند؛ قبل از اینکه به‌دنیای خارج از خانه فکر کند؛ به خطراتش، به ناآشنایی خودش با این دنیا، به نداشتن پول و ندانستن زبان؛ به اینکه پیدایش بکنند، دستش را بگیرند ببرندش به فرودگاه و از آن­جا روانه‌ی ایرانش کنند؛ قبل از این‌که به مأمورین اداره‌ی مهاجرت فکر کند که شوهرش گفته بر پاسپورتش یک مهر می‌زنند که نتواند به آمریکا برگردد. قبل از اینکه به این فکر کند ­که دیگر هیچ­وقت نتواند دخترکش را ببیند؛ نوشین کوچک موفرفری‌اش را که او هم وقتی لبخند می­زند دو چال کوچک برگونه­اش می‌نشیند.

یک‌بار دیگر به شماره­ای که شبنم داده زنگ مى­زنم. دوباره تهدید  می­کنند که به پلیس خبر خواهند داد! فورا تلفن را قطع می‌کنم. به دوست مشترکمان زنگ می‌زنم. پیغام تلفنی‌اش می‌گوید به ایران رفته و تا یک‌ماه دیگر برنمى‌گردد. تنها یک جعبه‌ی جواهرات و یک کلاسور از شبنم باقی‌مانده، که هنوز در زباله‌دانی است. جعبه پر است از دست‌بند، گردن‌بند و گوشواره. همه طﻼى ۱۸  عیار ساخت ایران، با نگین‌هاى کوچک برلیان، زمرد و یاقوت؛ کادوهاى عروسى اش.

کلاسور را از سطل آشغال درمی­آورم. پر است از نامه­هایی که با جوهر قرمزرنگ و با خطی کج و کوله، اما مرتب و تمیز نوشته شده­اند. نشانی‌اى در آن نیست. نامه­ها به‌ترتیب تاریخ فایل شده­اند. اولین نامه متعلق به مى ۱۹۹۲ است و آخرینش فوریه ۱۹۹۴. چند کارت پستال هم هست که بدون ترتیب تاریخ در وسط کلاسور گذاشته شده­اند . شروع مى­کنم به ورق زدن:

 

«شبنم عزیزم سلام، چطورى عشق من؟ این جمله برایم خیلی قشنگه عشق من. فکر مى‌کنم با رسیدن این نامه مدرسه‌ات دوباره شروع شده و مشغول درس خواندن شده­اى. نامه­ات امروز رسید کلی خوشحال شدم.  شبنم­ نامه­ات همیشه سراپا شور و هیجان است و همیشه می‌گوید که چقدر بهم علاقه دارى ولی نمی­دانم چرا یکبار پاى تلفن به من نمیگی که دوستم دارى. من که واهمه­اى ندارم چه در تلفن چه در ایران همیشه احساسم را برایت گفته­ام. بگذریم. نوشته بودى که صبرت تمام شده و مىخواهى هرچه زود تر به اینجا بیایى. من‌هم همین احساس را دارم اما چاره چیست. باید تا وقتی‌که مدارکت درست مى‌شود صبر کنیم...»

 

«عزیزم امروز روز شنبه است. دیروز باهات صحبت کردم. فردا هم که روز تولد توست تلفن خواهم کردشبنم جان اﻻن ساعت یک‌ونیم شب است. من دیگر باید بخوابم باید صبح بیدار شوم به سرکار بروم. رویت را صد هزار بار مى­بوسم.»

 

«شبنم عزیزم آنقدر دوست دارم بگویم که چقدر دوستت دارم که در نامه­هایم زمانى براى صحبت­کردن از زندگى روزمره خودم پیدا نمى­کنم…»

 

«شبنم عزیزم سلام، آ‌ن‌قدر بین ما فاصله افتاده که جمله­ی عشق من برایم حالت بى­معنى دارد. ولی مى‌دانم در ته قلبم فقط یک نفر مرا در زندگى پر از عشق و محبت خواهد کرد . آن‌هم تو هستىشبنم عزیزم همیشه فکر مى­کنم که آیا با وجودت همه‌ی مشکلات دنیا حل خواهد شد یا نه؟ آیا مرا واقعا آن‌طور که در تصور خود دارم دوست دارى یا نه؟ نمى­دانم ولی یک چیز را همیشه در قلب و احساس و فکر خودم داشته­ام و آن اینکه من تو را خیلی بیش‌تر از آنچه تصورش را بکنى دوست خواهم داشت و آن هم با وجودت در کنارم ثابت خواهد شد و بس...»

 

«… نوشته بودی در مورد زن سابقم برایت بنویسم. عزیزم من که قبلاً در تهران برایت گفته بودم. هیچ چیز جدی‌ای نبود. فقط یک ازدواج مصلحتی. قرار بود بعد از گرفتن گرین‌کارت از هم جدا شویم. آن دعواها و کتک‌کاری‌هایی را هم که گفته بودم برای این بود که نمی‌خواست جدا شود. مرتب جنگ و جدال به راه می‌انداخت… در مورد بچه هم که گفته بودم. او با مادرش زندگی می­کند. من فقط هزینه‌ی زندگی‌اش را می‌دهم. تو نگران نباش. او فقط در تعطیلات کریسمس و چند روزی هم در تعطیلات تابستان پیش ما می­آید… مطمئن باش هیچ‌کسی مزاحم زندگی من و تو نخواهد شد…»

 

«شبنم عزیزم سلام، عشق من کجایى؟ دلم طى یک­سال گذشته برایت به اندازه‌ی فاصله ایران تا امریکا تنگ شده. نمى­دانم چقدر باید صبر کنم ولی مطمئن هستم همه‌ی این صبرها ارزش دارد چون یک لحظه در آغوش گرفتن تو را با دنیا عوض نمى­کنم. نوشته بودى دوست داری کت و شلوار بپوشی. هر طور راحت هستى خوب است. فقط یادت باشد که من دوست دارم بعضى مواقع دامن بپوشى بخصوص خیلی کوتاه البته فقط براى من چون سکسى است و هرچیزى که سکسى است باید براى من بپوشى و خلاصه … به‌هرحال من بعضى وقت‌ها پررو مى­شوم البته مهم نیست چون باید به‌هرحال اینها را یک‌روزى بدانى فقط این را بدان که باید همیشه حالتى برایم داشته باشى که از لحظه قبل بیش‌تر بخواهمت. البته من تو را مى­خواهم هرجورى که باشى. شبنم عزیزم دلم برایت خیلی تنگ شده دوست دارم یک­ماه از عمرم را همین اﻻن بدهم و به‌جاى آن یک عصر در یک گوشه‌ی کوچکى در تهران در کنار تو باشم ببوسمت و تو مرا گاز بگیرى هرچقدر سخت دوست دارى و من از آن لذت ببرم و…»

 

«شبنم عزیزم نامه­ات دیروز به‌دستم رسید. البته الان ساعت دو نیمه شب است. هنوز فردا نشده. وقتی از اداره آمدم مطابق معمول به امید دیدن نامه­ای از تو اول از همه به سروقت صندوق پستی رفتم. نمی­دانی که چقدر از دیدن نامه­ات خوشحال شدم. سه‌روز بود از تو نامه­ای نداشتم. داشتم دیوانه می­شدم. در دو سال گذشته سابقه نداشت که حتی یک‌روز (به جز روزهای یکشنبه که پست تعطیل است) از تو نامه­ای نداشته باشم. نامه­ات مثل همیشه پر از شور و عشق بود. عشق من، من‌هم مثل تو طاقتم دیگر طاق شده. وقتی نامه­ات تمام شد چشم‌هایم را برای چند دقیقه روی هم گذاشتم و تو را در مقابلم مجسم کردم که چطور با آن نگاه عاشقانه و عشوه‌گرانه­ات که من عاشقشم بهم نگاه می‌کنی. عزیزم من‌هم مثل تو فکر نمی­کردم که این جریان ازدواج و گرفتن اجازه­ی ورود تو به امریکا این‌قدر طول بکشد. در مورد ویزای نامزدی حق با تو است. آن طریق بهتری بود. دوستانت درست گفته­اند. من‌هم شنیده­ام که بیش از دو سه ماه طول نمی­کشد. من در تهران وقتی با هم عقد کردیم این را نمی­دانستم، اما جواب سئوالی که کرده بودی در مورد گرین‌کارت. وقتی به مرز رسیدی همان‌جا باهات مصاحبه می­کنند و گرین‌کارتت را تصویب می­کنند. بعد باید مدتی منتظر بمانی که گرین‌کارتت برسد…»

 

در جیب کلاسور یک عکس است. عکس یک عروس و داماد. عروس با آن آرایش غلیظ و لباس پرتور  و ساتن سفید، کم‌تر به شبنم شباهت دارد، هرچند که مى‌شود حدس زد خودش باشد. داماد کت و شلوار مشکى پوشیده با پاپیون.  موهاى باﻻى سرش ریخته. حداقل بیست‌سال اختلاف سن دارند.

ساعت هفت شب تلفن زنگ مى­زند. سه‌روز گذشته است. شبنم است. به تو احتیاج دارم؛ سلام نکرده مى­گوید. این سه روزه کجا بودی؟ هرچه زنگ زدم گفتند کسی را به‌نام شبنم نمی‌شناسند. وقت جواب دادن ندارد. مى­خواهد برود نوشین را بگیرد.

نمى­ترسى؟ گفته بودی که آدم خشنى است، ممکن است باز کتکت بزند.

وکیلش گفته مى­تواند برود ایستگاه پلیس از آنها بخواهد دو پلیس را همراهش کنند تا مواظبش باشند.

اﻻن دیروقت است بگذار برای فردا صبح.

مى­زند زیر گریه. دیگر طاقت ندارد. چهار روز است نوشین را ندیده. باید همین امشب ببیندش، باید حتماً همین امشب بغلش کند، بویش کند و صورت لطیفش را ببوسد. چند شب است اصلاً خوابش نبرده. نوشین قبلاً حتی یک روز را بدون او نگذرانده. حتماً خیلی غصه خورده. حتماً تمام مدت گریه کرده است

اگر نیایی خودم می‌روم. یک ماشین کرایه می‌کنم و تنهایی می‌روم.

نه نه! نمی‌توانی، خطرناک است، ممکن است گم شوی.

از خطر صحبت نکن. از گم شدن صحبت نکن!  از اول که گفته بود حاضر است هر خطری بکند. همان دفعه اول که تلفن را جواب داد گفته بود.

شبنم در همان جایی که قبلاً تاکسی برش داشته بود منتظرم ایستاده. یک ساعت‌ بعد در اداره‌ی پلیس محل «میشن ویه هو» در جنوب اورنج‌کانتی در فاصله­ی ۵۰ مایلی سن‌پدرو هستیم. با دو پلیس قرار مى­گذاریم تا جلوی خانه­ى شبنم ما را ملاقات کنند و با هم به داخل  برویم.

شبنم در تمام راه برگشت از خانه زار می‌زند. موهایش کاملاً به­هم ریخته و سیاهی ریملی که با اشک قاطی شده، صورتش را پوشانده است. پلیس­ها نتوانستند شوهرش را مجبور کنند نوشین را به او بدهد. «وکیلش بی­خود کرده که گفته. باید حکم دادگاه بیاره.» حتى نمی­گذارد نوشین را بغل کند.

چشم‌ها و دماغش کاملاً سرخ شده. مرتب قربان صدقه­ی نوشین می­رود. دیدى چطورى خودش را مى­کشید به‌طرف من. باورم نمى­شود که پنج روز بدون من سر کرده باشد.

نگران نباش. فقط وقتى ترا دید شروع کرد به گریه کردن. بعدش هم که تو آمدى کنار دوباره رفت بغل باباش که با پلیس‌ها حرف می­زد، و حواسش پرت آنها شد.

هردوی‌شان، هم شبنم و هم نوشین، تمام مدت گریه کرده بودند. پلیس‌ها نمی­توانستند دخالت بیشتری کنند. آمده بودند مواظب باشند دعوا و کتک‌کارى نشود. باید منتظر مى­ماند تا دادگاه رسمى با حضور شوهرش تشکیل شود. بعد اگر قاضی رأى می­داد بچه را به او می­دادند.

 

امشب را بیا برویم خانه­ى من.

نمى­شود. باید برود. اگر یک شب بیرون بماند دیگر راهش نمى­دهند.

اما این‌طورى تنها بمانى خوب نیست. بیا پیش من با هم حرف بزنیم. با آنها که نمى­توانى حرف بزنى. گفتی که هم اطاقی‌ات دائم در رختخواب دراز کشیده و گریه می­کند. با تو حرف نمی­زند. لهجه­ی بقیه­شان را هم که نمى­فهمى.

نه. خیلی مهربان هستند. ﻻزم نیست حرف همدیگر را بفهمند. همین که او را ببینند مى­فهمند چه شده. همه­شان به اتاقش می‌روند. بغلش مى­کنند و او را مى­بوسند. دیروز به آنها گفته بوده تولد نوشین است. برایش جشن گرفته بودند. یکی­شان کیک پخته  و چندنفر کادو آورده‌اند. عکس نوشین را گذاشته‌اند روى میز و بچه­ی یکی از زن‌ها­ شمع تولدش را خاموش کرده. حتی هم‌اطاقی‌اش که در یک گوشه‌ی تخت کز کرده بوده آهنگ happy birthday را با آنها زمزمه کرده. بیست سى تا زن کتک خورده که بچه­هاشان را برداشته­اند و آورده­اند آنجا. بچه­دارها یک اتاق مستقل دارند و بی‌بچه­ها با هم زندگی می­کنند. چند حمام و توالت مشترک و یک آشپزخانه‌ی بزرگ هم هست که هرکس برای خودش در آن غذا می­پزد. همه هوای همدیگر را دارند. هفته‌ی پیش شوهر یکی­شان آدرسش را پیدا کرده بوده و آمده بوده دم در منتظر. وقتى زن رفته بوده بیرون با چاقو افتاده بوده به جانش. حاﻻ شوهر در زندان است و زن شش فوت زیر خاک. دو بچه­اش را همین زن­ها نگهدارى مى­کنند. برای همین است که این‌قدر احتیاط می­کنند کسی نشانی را نداند.

وکیلش گفته در دادگاه باید ثابت کند آدم خشنی است و او را کتک می‌زده.

شاهد دارى؟

آره یک دفعه که مرا زد یکى از دوست‌های مشترکمان آنجا بود و دید.

چه خوب. عالی شد.  به او زنگ بزن بیاید شهادت بدهد.

حاﻻ اینجا نیست رفته ایران، اما یک‌دفعه که مرا خیلی زد و تنم کبود شد از کبودی‌ها عکس گرفتم.

عالیه. عکس­ها را از خانه آورده­ای؟

نه، همه را پاره کرد انداخت دور.

پس مدرک دیگرى ندارد؟ چرا یک کپى از عکس‌ها پیش آنهایی است که بعد از کتک خوردن رفته به خانه­شان.

می‌خواهى برویم ازشان بگیریم؟

اینجا نیستند در یک شهر دیگر زندگی می‌کنند. مى‌تواند زنگ بزند برایش بفرستند.

قبل از این‌که به پارکینگ اداره‌ی پلیس سن پدرو برویم  که تاکسی شبنم را به محل پناهگاه زنان آزار دیده، برگرداند به دوستانش زنگ مى‌زند تا عکس‌ها را برایش پست کنند.

دو روز بعد، پاکت مى‌رسد. چند عکس از شبنم با لباس شنا در کنار استخر. هیچ کبودی‌اى روی بدنش دیده نمی­شود. شاید نور خوب نباشد. عکس‌ها را به کنار پنجره می­برد، اما باز لکه­ای دیده نمی­شود. سه عکس با ژست‌های متفاوت. یکی نشسته در کنار استخر با اخمی ملایم بر پیشانی. دو تا ایستاده، یکی با نوشین در بغل و یکی تنها.

بعدازظهر، شبنم زنگ مى­زند.

عکس‌ها که هیچ کبودى­ای نشان نمی‌دهند!

حتماً خوب چاپ نشده­اند. من ندیده بودمشان.

چند لحظه سکوت.

قبلاً گفته بود عکس­ها را دیده. دوباره به گریه می‌افتد.یعنى می­گویی نمی­توانم نوشین را پس بگیرم؟ یعنی دیگر نمی­گذارد نوشین را ببینم؟

 

می‌توانید نوشین را مجسم کنید در لحظه‌ای که دست­هایش را  به‌طرف شبنم دراز کرده­؟ یا در لحظه‌ای که در بغل پدرش با کنجکاوی به یونیفورم پلیس‌ها خیره شده؟ و یا او را سال‌ها بعد که دختر خانمی شده محجوب، بلندبالا و خوش‌بر و رو؟

 

آپریل ۲۰۰۷

ولی سنتر- کالیفرنیا

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵