مهرنوش مزارعی؛ میتوانید نوشین را مجسم کنید در لحظهای که …
مهرنوش مزارعی؛
میتوانید نوشین را مجسم کنید در لحظهای که …
براى چندمینبار به ساعت نگاه میکنیم. یکربع از زمان مقرر گذشته. نیمساعت است که منتظربم. شبنم عجله کرده بود که زودتر برسیم. از صبح بیقرار بود. نشانی دقیق را هم نگرفته بود؛ پارکینگ ادارهی پلیس در منطقهی «سن پدرو»؛ منطقهاى اسپانیشنشین با اسکله و باراندازهای قدیمی در کنار اقیانوس آرام در جنوب غربی لسآنجلس. قرار است تاکسى اینجا سوارش کند. شاید هم اشتباهى آمده باشیم؛ اما در سنپدرو فقط یک ایستگاه پلیس است و ایستگاه پلیس هم یک پارکینگ بیشتر ندارد.
از جایی که ماشین پارک شده مىتوانیم کشتیهاى بارى را کمی دورتر از اسکله ببینیم. هوا صاف و دریا آرام است و کشتیها بىحرکت و خاموش؛ آنچنان خاموش که فکر مىکنى همیشه خالی و متروک بودهاند.
آیا شبنم نمىترسد به میان آدمهایى برود که نمیشناسدشان؟ که زبانشان را نمىداند؟ (روز اول گفته بود: انگلیسیام اصلاً خوب نیست. هیچوقت نذاشت با امریکایىها رابطه داشته باشم)، که فرهنگشان را نمیشناسد؟ که…
دوباره همان شبنمى شده که روز اول بود؛ کنجکاو، پرحرف، نترس؛ با نگاهی شوخ و شیطان، صورتی پر خنده، و دو چال برگونه. برخلاف صبح که چشمانش بادکرده و رنگ و رویش پریده بود. نیمه شب از گریهی بچهی همسایه از خواب بیدار شده بود و تا صبح نتوانسته بود بخوابد. مامان… مامان… ماما… مثل موقعی که نوشین صدایش می زد.
چهلدقیقه است که منتظریم. بهشماره تلفنى که شبنم دارد زنگ میزنم. صداى خشنى جواب میدهد. نمیشود فهمید زن است یا مرد. میگویم: «دوست شبنم هستم، آوردمش سر قرار، اما تاکسى شما نیامده.» سکوت. بعد صدایش را بالا میبرد: «قرار نبوده کسى با او باشد. رانندهی تاکسی دستور دارد اگر شبنم تنها نباشد و یا اگر دید کسى مواظب است سوارش نکند. او را در آنجا بگذار و برو.» شبنم به من نگاه میکند. باید بروم . چارهای نیست. باید تنهایش گذاشت. نگران چه هستی؟ شبنم آماده است، تصمیمش را گرفته. اولین بارش که نیست! مگر همان آمدنش به آمریکا خطر کردن نبوده؟ پشت سر گذاشتن همه چیز و آمدن؟ بیاعتنا به مخالفتهای پدر. بیاعتنا به ترک تحصیل. بیاعتنا به آن حس مزاحم، که تردید را در دلش رخنه داده بود.
شبنم از ماشین پیاده مىشود. چمدان کوچکى همراه دارد. فقط چند دست لباس و آلبوم عکسهاى کودکى. جعبهی جواهراتش را گذاشته تا من برایش نگهداریکنم. کلاسوری را که همراه داشت قبل از ترک خانه در سطل آشغال انداخته بود. هیچ چیزی که خاطرهای را برایش زنده کند نمی خواهد. هیچ خاطرهای. گذشته را نمیخواهد. آینده پیش رویش است. از روبهرو شدن با آن باکی ندارد.
خیلی دور نمىروم اگر تاکسى نیامد تلفن کن که برگردم. دو چال کوچک دوباره بهزیر گونههایش برمیگردند. قیافهاش اینطورى معصوم مىشود، درست مثل یکى از عکسهاى کودکیاش که در خانه نشانم داده بود. اصلاً نگران نیست. وقتی رسیدی حتماً تلفن کن ببینم چه کردهاى. نشانیشان را ندارد که بدهد، فقط یک شماره تلفن.
یک ساعت بعد، به شمارهای که شبنم داده زنگ مىزنم. کسى به اسم شبنم در آنجا ندارند! شبنام؟ شابنم؟ شابنام؟ نه اینها را هم ندارند. اصلاً کسى را با این حروف ندارند! شماره حتماً اشتباهى نیست (همانى که نمیشود فهمید زن است یا مرد، گوشى را برداشته.) امروز صبح خودم آوردمش جلوی ایستگاه پلیس! همان که گفته بودید جلو ایستگاه پیادهاش کن و برو! صبح با خودت حرف زدم! خودتان برایش تاکسی فرستاده بودید! قدش متوسط است و ریزنقش، چشمان قهوهای تیره دارد، موهایش قهوهای روشن است با باقیماندهی زردرنگی از رنگهای قبلی در پایین…
نه! کسى را با این مشخصات اصلاٌ نمىشناسند! تلفن هم متعلق به یک محل مسکونى است و اگر دوباره زنگ بزنم. به پلیس خبر خواهند داد! یعنى چه؟ یعنی بهاین زودی گمش کرده ام؟ چه ناگهانى وارد زندگیام شد و چه سریع بیرون رفت! نمىدانم شبنم از کجا شمارهی تلفن آن محل را گرفته بود. خودش بهچند جا زنگ زده بود. از جواب «نه» ناامید نمیشد. چه انرژی غریبی داشت این دختر برای فرار! بالاخره یکى آن شماره را به او داد. تا زنگ زد و شرایطش را گفت قبولش کردند. به آنها چه گفته بود که بدون معطلی گفته بودند بیا؟ کاش به حرفش گوش نمىکردم و در خانه نگهش میداشتم تا جاى مطمئنى پیدا شود. به پلیس زنگ بزنم؟ اسم فامیلش چه بود؟ احمدی؟ احمدزاده؟ احمدپور؟ شاید هم محمدی. همین هفتهی پیش با او آشنا شده بودم. شمارهاش را دوست مشترکى که در شهر دیگری زندگی میکند، داده بود، همراه با سفارشات لازم: «با شوهرش مسئله دارد. کسی را نمیشناسد که کمکش کند. یک دختر دوساله هم دارد. صبحها بین نه تا دوازده، و بعدازظهر بین دو تا چهار زنگ بزن. پیغام تلفنى هم نگذار. اگر شوهرش گوشى را برداشت بگو اشتباه گرفتهاى.»
دفعهی اول که شبنم گوشى را برمىدارد، خودم را معرفى مىکنم. «اشتباه گرفتهاید.» تق! دفعهی دوم گوشی را زمین نمیگذارد؛ اینبار در خانه تنهاست. تند و تند سئوال میکند. جوابها را تکرار میکند تا مطمئن شود چیزی را از دست نداده. یک ساعت صحبت میکنیم. دفعهی سوم _ یک هفتهی بعد _شبنم خودش تلفن مىزند. ساعت ۹ شب است. سر شب دوباره دعوا شده. میخواسته کتکش بزند، مثل دفعات قبل. اما اینبار میدانسته چه باید بکند. این بار دیگر نترسیده. نه از او و نه از مأمورین ادارهی مهاجرت که پسش بفرستند به ایران. به ۹۱۱ زنگ زده. (همانطور که گفته بودی.) پلیسها پنج دقیقهی بعد رسیدهاند. همانجا منتظر ماندهاند تا کسی بیاید و ببردش. شبنم نشانی خانهاش را میدهد و میخواهد که به دنبالش بروم. قبل از آنکه گوشی را زمین بگذارد لحظهای سکوت میکند. بعد مىپرسد: «حتما مىآیى؟» شاید خواسته بگوید: «خواهش میکنم که حتماً بیا.» شاید هم: «تو تنها امیدم هستی. حتماً بیا.» اما فقط میپرسد: «حتما میآیی؟»
وقتی میرسم شبنم بیرون از خانه منتظر است. با یک بلوز و شلوار ورزشی بر تن و یک کیف دستی که بر شانه انداخته. بدون بچه.
فردا بعدازظهر بهخانهی شبنم برمیگردیم تا وسایلش را بردارد. درِ خانه قفل است. با کلیدى که همراه دارد نمىتواند در را باز کند. قفل عوض شده. از پنجرهای که گوشهی آن کمى باز مانده داخل مىشود. اگر تا ده دقیقهی دیگر برنگشتم به پلیس زنگ بزن.
پنج دقیقه بعد از در کناری پیدایش میشود: «بیا تو. کسی خانه نیست. حتماً نوشین را برده پیش زن برادرش.» صورتش پر از خنده است. اولینبار است که دو چال زیر گونهاش دیده می شود. خانه نو نیست، اما بزرگ است و جادار. در تمام اتاقها قالیهای کوچک و بزرگ پهن شده. بیشترِ وسایل خانه، کهنه و قدیمی است. چندتایی هم نو. در اتاق مهمانخانه مبلهای بزرگِ مخملِ قرمز و در اتاق نشیمن مبلهای چرمی سفید هندسیشکل، با میزهای قهوهایرنگ کوچکی که پایههایشان به ظرافت خراطی شدهاند. یکدست میز و صندلی چوبی بهرنگ مشکی مات هم، در میان آشپزخانه گذاشته شده. به چندتا از دیوارها قاب عکس خاتم آویزان است؛ با نقاشیهایی از شکارگاه امیری ناآشنا و یا صحنههایی از عشقبازی و شرابخواری رندی با دخترکان و پسرکان تازهبالغ. یک تابلو هم هست با یک الله بزرگ طلاییرنگ در وسط آن. آشپزخانه از تمیزی برق میزند، اما در گوشه و کنار اتاق نوشین، لباسهای شسته و نشستهی او درهمریخته. بعد از چند دقیقه شبنم آماده است که برویم. همهی وسایلی را که میخواسته برداشته. چند دست لباس، جعبهی جواهرات و یک کلاسور سفید. اول یکی از قالیها را هم برمیدارد، هدیه عروسیای که مادرش داده. اگر آن را بفروشد میتواند پولی بهدست بیاورد. توی کیفش بیش از پنجاه دلار ندارد. حساب بانکیاش را شوهرش یکهفته پیش بسته و پولها را برداشته. اما نه، قالی را سرجایش میگذارد. شبنم همان را هم نمیخواهد. او آمادهی ترک است، آمادهی فراموش کردن، آمادهی یک شروع دیگر. عجله دارد، بیقرار است. باید هرچه زودتر دور شود. هرچه دورتر و هرچه سریعتر؛ قبل از اینکه جلویش را بگیرند؛ قبل از اینکه به او بگویند نمیتواند؛ قبل از اینکه بهدنیای خارج از خانه فکر کند؛ به خطراتش، به ناآشنایی خودش با این دنیا، به نداشتن پول و ندانستن زبان؛ به اینکه پیدایش بکنند، دستش را بگیرند ببرندش به فرودگاه و از آنجا روانهی ایرانش کنند؛ قبل از اینکه به مأمورین ادارهی مهاجرت فکر کند که شوهرش گفته بر پاسپورتش یک مهر میزنند که نتواند به آمریکا برگردد. قبل از اینکه به این فکر کند که دیگر هیچوقت نتواند دخترکش را ببیند؛ نوشین کوچک موفرفریاش را که او هم وقتی لبخند میزند دو چال کوچک برگونهاش مینشیند.
یکبار دیگر به شمارهای که شبنم داده زنگ مىزنم. دوباره تهدید میکنند که به پلیس خبر خواهند داد! فورا تلفن را قطع میکنم. به دوست مشترکمان زنگ میزنم. پیغام تلفنیاش میگوید به ایران رفته و تا یکماه دیگر برنمىگردد. تنها یک جعبهی جواهرات و یک کلاسور از شبنم باقیمانده، که هنوز در زبالهدانی است. جعبه پر است از دستبند، گردنبند و گوشواره. همه طﻼى ۱۸ عیار ساخت ایران، با نگینهاى کوچک برلیان، زمرد و یاقوت؛ کادوهاى عروسى اش.
کلاسور را از سطل آشغال درمیآورم. پر است از نامههایی که با جوهر قرمزرنگ و با خطی کج و کوله، اما مرتب و تمیز نوشته شدهاند. نشانیاى در آن نیست. نامهها بهترتیب تاریخ فایل شدهاند. اولین نامه متعلق به مى ۱۹۹۲ است و آخرینش فوریه ۱۹۹۴. چند کارت پستال هم هست که بدون ترتیب تاریخ در وسط کلاسور گذاشته شدهاند . شروع مىکنم به ورق زدن:
«شبنم عزیزم سلام، چطورى عشق من؟ این جمله برایم خیلی قشنگه عشق من. فکر مىکنم با رسیدن این نامه مدرسهات دوباره شروع شده و مشغول درس خواندن شدهاى. نامهات امروز رسید کلی خوشحال شدم. شبنم نامهات همیشه سراپا شور و هیجان است و همیشه میگوید که چقدر بهم علاقه دارى ولی نمیدانم چرا یکبار پاى تلفن به من نمیگی که دوستم دارى. من که واهمهاى ندارم چه در تلفن چه در ایران همیشه احساسم را برایت گفتهام. بگذریم. نوشته بودى که صبرت تمام شده و مىخواهى هرچه زود تر به اینجا بیایى. منهم همین احساس را دارم اما چاره چیست. باید تا وقتیکه مدارکت درست مىشود صبر کنیم...»
«عزیزم امروز روز شنبه است. دیروز باهات صحبت کردم. فردا هم که روز تولد توست تلفن خواهم کرد… شبنم جان اﻻن ساعت یکونیم شب است. من دیگر باید بخوابم باید صبح بیدار شوم به سرکار بروم. رویت را صد هزار بار مىبوسم.»
«شبنم عزیزم آنقدر دوست دارم بگویم که چقدر دوستت دارم که در نامههایم زمانى براى صحبتکردن از زندگى روزمره خودم پیدا نمىکنم…»
«شبنم عزیزم سلام، آنقدر بین ما فاصله افتاده که جملهی عشق من برایم حالت بىمعنى دارد. ولی مىدانم در ته قلبم فقط یک نفر مرا در زندگى پر از عشق و محبت خواهد کرد . آنهم تو هستى… شبنم عزیزم همیشه فکر مىکنم که آیا با وجودت همهی مشکلات دنیا حل خواهد شد یا نه؟ آیا مرا واقعا آنطور که در تصور خود دارم دوست دارى یا نه؟ نمىدانم ولی یک چیز را همیشه در قلب و احساس و فکر خودم داشتهام و آن اینکه من تو را خیلی بیشتر از آنچه تصورش را بکنى دوست خواهم داشت و آن هم با وجودت در کنارم ثابت خواهد شد و بس...»
«… نوشته بودی در مورد زن سابقم برایت بنویسم. عزیزم من که قبلاً در تهران برایت گفته بودم. هیچ چیز جدیای نبود. فقط یک ازدواج مصلحتی. قرار بود بعد از گرفتن گرینکارت از هم جدا شویم. آن دعواها و کتککاریهایی را هم که گفته بودم برای این بود که نمیخواست جدا شود. مرتب جنگ و جدال به راه میانداخت… در مورد بچه هم که گفته بودم. او با مادرش زندگی میکند. من فقط هزینهی زندگیاش را میدهم. تو نگران نباش. او فقط در تعطیلات کریسمس و چند روزی هم در تعطیلات تابستان پیش ما میآید… مطمئن باش هیچکسی مزاحم زندگی من و تو نخواهد شد…»
«شبنم عزیزم سلام، عشق من کجایى؟ دلم طى یکسال گذشته برایت به اندازهی فاصله ایران تا امریکا تنگ شده. نمىدانم چقدر باید صبر کنم ولی مطمئن هستم همهی این صبرها ارزش دارد چون یک لحظه در آغوش گرفتن تو را با دنیا عوض نمىکنم. نوشته بودى دوست داری کت و شلوار بپوشی. هر طور راحت هستى خوب است. فقط یادت باشد که من دوست دارم بعضى مواقع دامن بپوشى بخصوص خیلی کوتاه البته فقط براى من چون سکسى است و هرچیزى که سکسى است باید براى من بپوشى و خلاصه … بههرحال من بعضى وقتها پررو مىشوم البته مهم نیست چون باید بههرحال اینها را یکروزى بدانى فقط این را بدان که باید همیشه حالتى برایم داشته باشى که از لحظه قبل بیشتر بخواهمت. البته من تو را مىخواهم هرجورى که باشى. شبنم عزیزم دلم برایت خیلی تنگ شده دوست دارم یکماه از عمرم را همین اﻻن بدهم و بهجاى آن یک عصر در یک گوشهی کوچکى در تهران در کنار تو باشم ببوسمت و تو مرا گاز بگیرى هرچقدر سخت دوست دارى و من از آن لذت ببرم و…»
«شبنم عزیزم نامهات دیروز بهدستم رسید. البته الان ساعت دو نیمه شب است. هنوز فردا نشده. وقتی از اداره آمدم مطابق معمول به امید دیدن نامهای از تو اول از همه به سروقت صندوق پستی رفتم. نمیدانی که چقدر از دیدن نامهات خوشحال شدم. سهروز بود از تو نامهای نداشتم. داشتم دیوانه میشدم. در دو سال گذشته سابقه نداشت که حتی یکروز (به جز روزهای یکشنبه که پست تعطیل است) از تو نامهای نداشته باشم. نامهات مثل همیشه پر از شور و عشق بود. عشق من، منهم مثل تو طاقتم دیگر طاق شده. وقتی نامهات تمام شد چشمهایم را برای چند دقیقه روی هم گذاشتم و تو را در مقابلم مجسم کردم که چطور با آن نگاه عاشقانه و عشوهگرانهات که من عاشقشم بهم نگاه میکنی. عزیزم منهم مثل تو فکر نمیکردم که این جریان ازدواج و گرفتن اجازهی ورود تو به امریکا اینقدر طول بکشد. در مورد ویزای نامزدی حق با تو است. آن طریق بهتری بود. دوستانت درست گفتهاند. منهم شنیدهام که بیش از دو سه ماه طول نمیکشد. من در تهران وقتی با هم عقد کردیم این را نمیدانستم، اما جواب سئوالی که کرده بودی در مورد گرینکارت. وقتی به مرز رسیدی همانجا باهات مصاحبه میکنند و گرینکارتت را تصویب میکنند. بعد باید مدتی منتظر بمانی که گرینکارتت برسد…»
در جیب کلاسور یک عکس است. عکس یک عروس و داماد. عروس با آن آرایش غلیظ و لباس پرتور و ساتن سفید، کمتر به شبنم شباهت دارد، هرچند که مىشود حدس زد خودش باشد. داماد کت و شلوار مشکى پوشیده با پاپیون. موهاى باﻻى سرش ریخته. حداقل بیستسال اختلاف سن دارند.
ساعت هفت شب تلفن زنگ مىزند. سهروز گذشته است. شبنم است. به تو احتیاج دارم؛ سلام نکرده مىگوید. این سه روزه کجا بودی؟ هرچه زنگ زدم گفتند کسی را بهنام شبنم نمیشناسند. وقت جواب دادن ندارد. مىخواهد برود نوشین را بگیرد.
نمىترسى؟ گفته بودی که آدم خشنى است، ممکن است باز کتکت بزند.
وکیلش گفته مىتواند برود ایستگاه پلیس از آنها بخواهد دو پلیس را همراهش کنند تا مواظبش باشند.
اﻻن دیروقت است بگذار برای فردا صبح.
مىزند زیر گریه. دیگر طاقت ندارد. چهار روز است نوشین را ندیده. باید همین امشب ببیندش، باید حتماً همین امشب بغلش کند، بویش کند و صورت لطیفش را ببوسد. چند شب است اصلاً خوابش نبرده. نوشین قبلاً حتی یک روز را بدون او نگذرانده. حتماً خیلی غصه خورده. حتماً تمام مدت گریه کرده است
اگر نیایی خودم میروم. یک ماشین کرایه میکنم و تنهایی میروم.
نه نه! نمیتوانی، خطرناک است، ممکن است گم شوی.
از خطر صحبت نکن. از گم شدن صحبت نکن! از اول که گفته بود حاضر است هر خطری بکند. همان دفعه اول که تلفن را جواب داد گفته بود.
شبنم در همان جایی که قبلاً تاکسی برش داشته بود منتظرم ایستاده. یک ساعت بعد در ادارهی پلیس محل «میشن ویه هو» در جنوب اورنجکانتی در فاصلهی ۵۰ مایلی سنپدرو هستیم. با دو پلیس قرار مىگذاریم تا جلوی خانهى شبنم ما را ملاقات کنند و با هم به داخل برویم.
شبنم در تمام راه برگشت از خانه زار میزند. موهایش کاملاً بههم ریخته و سیاهی ریملی که با اشک قاطی شده، صورتش را پوشانده است. پلیسها نتوانستند شوهرش را مجبور کنند نوشین را به او بدهد. «وکیلش بیخود کرده که گفته. باید حکم دادگاه بیاره.» حتى نمیگذارد نوشین را بغل کند.
چشمها و دماغش کاملاً سرخ شده. مرتب قربان صدقهی نوشین میرود. دیدى چطورى خودش را مىکشید بهطرف من. باورم نمىشود که پنج روز بدون من سر کرده باشد.
نگران نباش. فقط وقتى ترا دید شروع کرد به گریه کردن. بعدش هم که تو آمدى کنار دوباره رفت بغل باباش که با پلیسها حرف میزد، و حواسش پرت آنها شد.
هردویشان، هم شبنم و هم نوشین، تمام مدت گریه کرده بودند. پلیسها نمیتوانستند دخالت بیشتری کنند. آمده بودند مواظب باشند دعوا و کتککارى نشود. باید منتظر مىماند تا دادگاه رسمى با حضور شوهرش تشکیل شود. بعد اگر قاضی رأى میداد بچه را به او میدادند.
امشب را بیا برویم خانهى من.
نمىشود. باید برود. اگر یک شب بیرون بماند دیگر راهش نمىدهند.
اما اینطورى تنها بمانى خوب نیست. بیا پیش من با هم حرف بزنیم. با آنها که نمىتوانى حرف بزنى. گفتی که هم اطاقیات دائم در رختخواب دراز کشیده و گریه میکند. با تو حرف نمیزند. لهجهی بقیهشان را هم که نمىفهمى.
نه. خیلی مهربان هستند. ﻻزم نیست حرف همدیگر را بفهمند. همین که او را ببینند مىفهمند چه شده. همهشان به اتاقش میروند. بغلش مىکنند و او را مىبوسند. دیروز به آنها گفته بوده تولد نوشین است. برایش جشن گرفته بودند. یکیشان کیک پخته و چندنفر کادو آوردهاند. عکس نوشین را گذاشتهاند روى میز و بچهی یکی از زنها شمع تولدش را خاموش کرده. حتی هماطاقیاش که در یک گوشهی تخت کز کرده بوده آهنگ happy birthday را با آنها زمزمه کرده. بیست سى تا زن کتک خورده که بچههاشان را برداشتهاند و آوردهاند آنجا. بچهدارها یک اتاق مستقل دارند و بیبچهها با هم زندگی میکنند. چند حمام و توالت مشترک و یک آشپزخانهی بزرگ هم هست که هرکس برای خودش در آن غذا میپزد. همه هوای همدیگر را دارند. هفتهی پیش شوهر یکیشان آدرسش را پیدا کرده بوده و آمده بوده دم در منتظر. وقتى زن رفته بوده بیرون با چاقو افتاده بوده به جانش. حاﻻ شوهر در زندان است و زن شش فوت زیر خاک. دو بچهاش را همین زنها نگهدارى مىکنند. برای همین است که اینقدر احتیاط میکنند کسی نشانی را نداند.
وکیلش گفته در دادگاه باید ثابت کند آدم خشنی است و او را کتک میزده.
شاهد دارى؟
آره یک دفعه که مرا زد یکى از دوستهای مشترکمان آنجا بود و دید.
چه خوب. عالی شد. به او زنگ بزن بیاید شهادت بدهد.
حاﻻ اینجا نیست رفته ایران، اما یکدفعه که مرا خیلی زد و تنم کبود شد از کبودیها عکس گرفتم.
عالیه. عکسها را از خانه آوردهای؟
نه، همه را پاره کرد انداخت دور.
پس مدرک دیگرى ندارد؟ چرا یک کپى از عکسها پیش آنهایی است که بعد از کتک خوردن رفته به خانهشان.
میخواهى برویم ازشان بگیریم؟
اینجا نیستند در یک شهر دیگر زندگی میکنند. مىتواند زنگ بزند برایش بفرستند.
قبل از اینکه به پارکینگ ادارهی پلیس سن پدرو برویم که تاکسی شبنم را به محل پناهگاه زنان آزار دیده، برگرداند به دوستانش زنگ مىزند تا عکسها را برایش پست کنند.
دو روز بعد، پاکت مىرسد. چند عکس از شبنم با لباس شنا در کنار استخر. هیچ کبودیاى روی بدنش دیده نمیشود. شاید نور خوب نباشد. عکسها را به کنار پنجره میبرد، اما باز لکهای دیده نمیشود. سه عکس با ژستهای متفاوت. یکی نشسته در کنار استخر با اخمی ملایم بر پیشانی. دو تا ایستاده، یکی با نوشین در بغل و یکی تنها.
بعدازظهر، شبنم زنگ مىزند.
عکسها که هیچ کبودىای نشان نمیدهند!
حتماً خوب چاپ نشدهاند. من ندیده بودمشان.
چند لحظه سکوت.
قبلاً گفته بود عکسها را دیده. دوباره به گریه میافتد.یعنى میگویی نمیتوانم نوشین را پس بگیرم؟ یعنی دیگر نمیگذارد نوشین را ببینم؟
میتوانید نوشین را مجسم کنید در لحظهای که دستهایش را بهطرف شبنم دراز کرده؟ یا در لحظهای که در بغل پدرش با کنجکاوی به یونیفورم پلیسها خیره شده؟ و یا او را سالها بعد که دختر خانمی شده محجوب، بلندبالا و خوشبر و رو؟
آپریل ۲۰۰۷
ولی سنتر- کالیفرنیا
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵