چند شعر از سهیلا میرزایی

چند شعر از سهیلا میرزایی؛

پلک بزنی افتاده­ام

 

انگشتت از قسم به سکوت

از صدا از صدا

از خُمار لب­هایی که بسته نشدند

بسته نشدند چشم­هایی که از رقص تو لخت

تابم را بُرد می­بَرَد بُرد می­بَرَد

می­بری و پشت گوشم طاقتم تمام میان حرف

در حلق اتاق حلقه

تور بیفتم تابم ببرد

 

ـ تاب تاب تاب بازی ـ

 

تو مرا تو مرا شانه می­شوی

قسم به پشت گوش­ات را دوست دارم

تارت   تار مویت    مویت   میان تار

من میانت میانت میان تارمویم

 

انگشتم از قسم به سکوت

از قسم به لب

قسم به دست­هایی که از طریق تن افتاده­اند

 

اشتوتگارت، ۱۰.۰۴.۲۰۱۹

 

 

آیِ آبی

 

نعره می‌کشد از پس خوابی در پی پس کوچه‌های پرتوان حلق‌

گرسنه است

می‌بلعد

بلعیده همه چیز از هم گسیخته از حلق گلو

 

این هم ظهر از پس صبح

از پس خمیازه

ادامه‌اش در دهان تو

دهان کش آمده  تا شیره‌ی جان

شوخی جان است یا

 

خمیازه می‌کشم و می‌داند

طلاقش داده ام

نعره‌های جان در کوچه پس کوچه‌های پر تنش

از پس خوابی بی انتها

 

دیگر نایی ندارد

نعره‌هایش به قد گور دراز کشیده است

در حلق دهان باز می‌کند

تا «آ» بانوی بلندقد آبی پوش

در کوچه و بازار با انگشت‌های سبابه

به انتهای حروف برسد و سهمش «ه» باشد بی پس و بی پیش

 

ناله می‌کند

شیرش می‌دهم خشک

شعله اش را برداشته  دور می‌شود‌

 

اشتوتگارت، ۰۱.۰۶.۲۰۲۰

 

تنگِ تنم

 

سایه‌ها خالی شده‌اند

در سطر اول دیوار

ملچ و ملوچ        روی مالش معده غژ می‌روند

پاک می‌شوم تا دهان بی مرز

آینه‌ام لک دارد

هر چه پاک کنم

انگشت می‌شود لک

 

چشم‌ها به حدقه‌شان خیانت کردند

در را ببند خش خش دل‌خراشی دارد این فصل

سرم زیر آسمان  سرزمینم     زمینم

واوووووو* مشتم

یک مشت آسمان!

 

   ـ وحشیانه ربودمش ـ

سرت زیر آب است نیم وجب یک وجب ندارد

شب‌ها کفش‌هایم بی من راه می‌روند

می‌چرخند که نیفتم

می‌خندند دندان قروچه می‌روم

می‌نشینند به راه می‌افتم

حتا اگر کتاب‌ها کلمه به کلمه از سرم بیفتند

یا سایه‌ها از سرم سر بروند

 

لک‌ات را به دامنم دوختی

بساب بمال

تکه تکه جا بمان

دست‌های سنگینی دارد این سوزن

 

از مجموعه شعر «می‌افتم از دستم»

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷