مسعود کدخدایی؛ سلطان که فرنی می خورد
مسعود کدخدایی؛
سلطان که فرنی می خورد
“جمله” چیز عجیبی است! جمله گذشته از بلندی و کوتاهی و سطح، عمق هم دارد. جمله وزن هم دارد. جمله می تواند تیز و برّنده، یا نرم و لطیف باشد. می تواند کوبنده، یا نوازشگر باشد. می تواند به صورت لالایی درآید و به خوابت ببرد، یا مانند جمله ای که من دیشب خواندم، خوابت را به تمامی از چشمانت بدزدد، و آرامشت را برهم بزند.
دیشب چیزی در باره ی شاه سلطان حسین خوانده بودم که نمی گذاشت بخوابم. مربوط بود به آخرهای سلطنتش. در باره ی همان روزی که تاج را بر سر اشرف افغان می گذارد. همه در دربار جمع شده اند و شاه فرنی می خورد. سلطانی سیصد و چند سال پیش فرنی خورده است و هنگام خوردنْ جمله ای گفته است که حالا نمی گذارد خواب به چشم من بیاید!
شاه سلطان حسین سی سال شاه ایران بود. ایرانی بزرگ. افغانستان هم جزو ایران بود آن زمان. او وارث سرزمین پهناور و آباد صفویه بود. آبادْ به نسبت.
شاه در حال فرنی خوردن است که جمله ای می گوید. آن جمله ای که نگذاشت تا صبح بخوابم.
ما شاهِ آخرشرّ، که همان عاقبت به شرّ باشد، کم نداشته ایم. شاه سلطان حسین هم یکی از آن هاست. مجسم کن وارث یکی از بزرگترین فرمانروایی های جهان باشی و سی سال بر سریر قدرت، آن وقت عاقبتت چنین شود که نتوانی رُک و راست حرفت را بزنی و مجبور شوی همه ی تجربه ی زندگی ات را در یک جمله ی طعنه آمیز جمع کنی و به آرامی بر زبانش بیاوری! به آرامی! بی فریاد، و به سانِ فرزانگان، نه به گونه ی فرمانروایان.
من از تاریخی که در مدرسه خوانده بودم همین قدر یادم بود که شاه سلطان حسین آدم ضعیف النفسی بود. ضعیف النفس! که ایران را دودستی تقدیم افغان ها کرد.
همیشه چنین است. از همه ی جمله هایی که آدم می خواند، تنها بعضی از آن ها به یادش می ماند. یک کتاب را هم که بخوانی همین جور است. هیچ وقت همه اش را به خاطر نمی سپاری و تنها بعضی از جمله هایش در ذهنت نقش می بندد و ماندگار می شود. اما گناه از تاریخ نویسان هم هست. حال ناسیونالیسم ایرانی باعث شده یا تنبلی یا کم آگاهی، زیاد به بحث ما کاری ندارد، اما باید در این باره بیشتر به ما می گفتند که او در چه شرایطی آن تاج شاهنشاهی ایران کهنسال را بر سر اشرف افغان گذاشت. تازه اگر افغانستان هم در آن زمان بخشی از ایران بوده، پس باز هم کشور به دست بیگانه نیفتاده است، مگر همه ی شاهان ایران تا آن زمان ایرانی بوده اند؟ چگونه می شود محمود غزنوی و شاهان سلجوقی و خیلی دیگر از اینگونه شاهان را ایرانی به حساب آورد، اما نوبت به افغان ها که می رسد آنان را غریبه حساب کنیم.
من شرح این مجلسی را که در آن نشسته اند و فرنی می خورند در کتاب رستم التواریخ نوشته ی محمد آصف رستم الحکما خواندم که در زندگانی اش در خدمت حدود بیست تن از شاهان و فرمانروایان ایران بوده و آنچه را که می گوید چیزهایی است که خودش دیده و یا در همان زمان شنیده است. آن جور که خودش می گوید، خیلی از حکایت ها را هم از پدرش شنیده است.
آخرهای سلطنت اوست. شاه سلطان حسین را می گویم. یا بهتر است بگویم آخرین روز سلطنتش. روزی که خودش تعیین می کند آخرین روز سلطنتش باشد.
او شاهی است که پرده ی بکارت سه هزار دختر را به مردی و مردانگی، و بر طبق آیین شرع مقدّس دریده و افزون بر این ها در بیش از دو هزار زن جمیله دخول کرده است (آن هم به آیین شرع مقدّس).
رستم الحکما چگونگی زن گرفتن های او را چنین تصویر می کند:
“هرکس زنی در حسن و جمال بی نظیر داشت، با رضا و رغبت تمام او را طلاق می گفت و از روی مصلحت و طلب منفعت او را به دربار معدلت بار خاقانی می آورد و او را برای آن یگانۀ آفاق عقد می نمودند، با شرایط شرعیّه. و آن زبدۀ ملوک از آن حوروش محظوظ و متلذّذ می شد و او را با شرایط شرعیّه مرخّص می فرمود و مطلّقه می نمود و آن زن خرّم و خوش از سرکارِ فیض آثارِ پادشاهی اتفاع یافته، با دولت و نعمت باز به عقد شوهر خود درمی آمد.”
پس او دربار ثروتمندی داشته است. به جا مانده از شاه عبّاس و شاهانِ دیگر. می شود گفت که ثروت بی کرانی داشته و مهمتر از آن باید به این توجه کرد که او در مصرف پول و جواهر هیچ محدودیتی نداشته است. نه کسی به او می گفته که چرا چنین خرج می کنی، و نه دغدغه ی کاهش سهامش را در بازار بورس داشته است.
باید کمی دقیق بود. بی شک کسانی بوده اند و چیزهایی گفته اند، اما او یک تکّه جواهر گران بها بوده است. منظورم این است که او برای دور و بری هایش یک تکّه جواهر گران قیمت بوده که نمی گذاشته اند صدا و حتّا نفس کسی به او برسد. او را چنان در لابه لای لایه های لطیف خوشی و لذّت پیچیده بودند، و چنان دیوارهایی از طلا و نقره و گوهرهای گوناگون به دورش کشیده بودند که دیگر لازم نمی دید تا چیز دیگری را هم ببیند.
به پیش چشم آورید که در طول سی سال هیچ کم نداشته باشید. مجسم کنید بهترین خوراک و نوشیدنی را برایتان می آورند و خوشگل ترین دختران کشوری را به هر روش که بخواهید و در هر لحظه که اراده کنید به بستر می برید و همه ی آن هایی را که می شناسید و دور و برتان هستند، هرچه را که بگویید به به و آفرین می گویند!
جمله تمام است! آنچه را که گفتم پیش خود مجسّم کنید تا به سراغ جمله ی بعدی برویم. تنها این را هم بیفزاینم که اگر زن هستید و این را می خوانید، نیک تر آن است که به جای واژه ی “دختران”، بگذارید “پسران” و جمله را دوباره بخوانید.
تازه مردانی که زنان خوشگل و جوان داشتند آرزو می کردند که او را دودستی به آن سلطان تقدیم کنند تا بلکه شبی بر او بخوابد و بامدادن، بنا براصول شرع مقدّس طلاقش دهد و با پول و هدیه او را بازپس فرستد.
شاید اینجاست که باید بر واژه ی “ناموس” اندکی مکث کرد، و شاید همین جاست که باید دید چرا ایرانیان این همه از ناموس گفته اند و هنوز هم می گویند.
در مجلسی که شاه فرنی می خورَد، اشرف افغان و پیروانش هم نشسته اند. اشرف افغان پسرعموی محمود افغان، از طایفه ی غلجه ای بوده است. او تازه پسرعمویش را کشته است. به دستور اشرف بالشی روی دهانش گذاشته بودند و اشرف آن قدر روی بالش نشسته بود تا چنانکه رستم الحکما می گوید جان از سوراخ اسفلش به در رفته بود.
اگر همین قدر از ماجرا خبر داشته باشیم، فکر می کنیم که عجب پدرسوخته ی سفّاکی بوده است این اشرف افغان! امّا اگر بدانیم که آن بیچاره از دست پسرعموی دیوانه اش چه کشیده، به گمانم نظر دیگری پیدا می کنیم.
پسرعمویش که در آخر عمر دیوانه شده بود، به او که رئیس کشیک چی ها، یا به زبان امروزی رییس سازمان امنیتش بوده بیخودی مشکوک می شود و کاری می کند که تا به حال مانند آن را در جایی نخوانده بودم.
اشرف افغان با چند تن از دور و بری هایش به حمام رفته اند که آقا محمود دستور می دهد درِ حمام را گِل بگیرند و همه ی راه های خروجی آن را هم ببندند. تنها یک سوراخ در بام حمام باز می گذارند تا از آنجا برای آن بدبیاران خوراکی فرواندازند تا از گرسنگی نمیرند.
نمی دانم آن تیره بختان با کونِ برهنه چه زمان آن تو می مانند. اما یکی از اهالی اصفهان که فامیل همین رستم الحکماست می رود و آن ها را از سوراخ بام بالا می کشد و از راه های مخفی به کاخ شاه سلطان حسین که محمود خانِ دیوانه در آن به بستر بوده می رسانند. آن ها نگهبان را می کشند و به سراغ محمود افغان می روند و بالشی را که گفتم روی دهانش می گذارند، اشرف خان بر آن جلوس می فرمایند و آن قدر بر آن می نشینند تا جانِ محمود خان به در آید، و حال پس از این واقعه است که آن مجلس فرنی خوری برپا شده است.
اما لازم است بدانیم که این محمود افغان در دربار شاه سلطان حسین چه می کرده است. شاه سلطان حسین شاهی بوده که رستم الحکما همه جا به نام “سلطانِ جمشید نشان” از او یاد می کند.
محمود افغان به ایران حمله کرده و به کمک خیانت و توطئه ی درباریانِ شاه سلطان حسین و قزلباشان فرمانروایی ایران را در دست گرفته بود. یعنی سه سال بود که داماد و ولیعهد شاه شده، و در این اواخر شاه را در محدوده ای از قصرش زندانی کرده و همه ی ارتباط های او را زیر نظر گرفته بود. حال فامیل و یاور محمود خان که همین اشرف افغان باشد، شاه را از حبس درآورده و بر بالای مجلس نشانده، آن هم چه مجلسی!
آنجا، در آن ضیافت همه ی افغان هایی که در واقع قدرت حکومتی را در دست داشتند، همین “اشرف خان” را که دیگر “اشرف سلطان” شده بود، به عنوان شاه پذیرفته بودند. با وجود این او سلطانِ جمشید نشان را از حبس خانگی درمی آورد و مجلسی برپا می کند که به گفتۀ رستم الحکما:
“همۀ علما و فضلا و اعزه و اشراف و اعیان و اکابر و صنادید و رؤسای اهل تشیع و تسنن را به مهمانی طلب فرمود و بر صدر مجلس سلطان جمشید نشان را بر مسند مرواریددوخته برنشانیدند و متکای مرصع به جواهر رنگارنگ و مکلل به لئآلیِ درخشان را بر پشت آن شهنشاه والاجاه نهادند و سفرۀ ضیافت گستردند و خوان های پر ناز و نعمت، به ترتیب در میان نهادند و مشغول به اکل گردیدند. سلطان جمشید نشان به خوردن فرنی مشغول شد و سر بالا نمود و فرمود: ای اشرف سلطان از این فرنی بخور و بدان جه طعم از آن محسوس می شود.”
بله! این است آن جمله ای که تا صبح نگذاشته است بخوابم:
” ای اشرف سلطان از این فرنی بخور و بدان جه طعم از آن محسوس می شود.”
وقتی آدم می بیند آن شاهی که سی سال بر هرآنچه که اراده کرده دست یافته و اینک در مجلسی نشسته که اختیارش به دست بیگانه ای است و به جای آنکه نگران کشور و آینده اش باشد، در فکر طعم فرنی است، حیران می ماند! تو گویی به فکر فردای نامعلوم خود هم نیست. گویی که او دیگر نگران هیچ چیز نیست. دیگر درویشِ درویش است. آخر چگونه بوده که او در آن لحظه تنها به طعم آن فرنی فکر می کرده است؟ چگونه چنین کسی اینگونه پاک باخته می شود؟ بر او چه رفته است؟
امّا این همه ی داستان نیست. این پاسخ اشرف سلطان است که داستانی از آن می سازد. اشرف خان قاشقی از آن فرنی می خورد و می گوید:
“قربانت گردم، نفهمیدم که غیر شیر و نشاسته و شکر چیزی دیگر در آن باشد.”
پس می بینیم که برای اشرف خان فرنی، فرنی است. او از خانزاده های افغان بوده که سال ها در رکاب پسرعموی شورشی اش در کوه و بیابان و اردوهای جنگی به سر برده و هنوز رسم کاخ نشینی نمی داند. او چگونه می تواند ظرافت چشایی شاهی را که سی سال برترین مزه ها را چشیده داشته باشد؟ او تازه دارد به “قدرت” و دست یابی به آن فکر می کند، و این یکی، قدرتی را که داشته و به زیر و بَم آن آشناست پشت سر نهاده است.
فلسفه ی هستی در جام فرنی!
آن یکی دارد می کشد تا به قدرت برسد، و این یکی بسیار کشته تا به آن قدرتِ رشک انگیز رسیده و اینک دیگر هیچ ارزشی برای قدرت قائل نیست!
این ها را از خودم نمی گویم. به زودی خواهیم دید که او چگونه دیگر هیچ اهمیّتی برای قدرت قائل نیست. همین چندی پیش به دستور محمود افغان شکم همه ی امیران و وزیران و نزدیکان این شاه را در برابر چشمانش با شمشیر پاره کرده و دل و روده اشان را بیرون ریخته اند. رستم الحکما که گفتارش از طنز خالی نیست می گوید:
“نعوذبالله، به یک بار آن غلامان خونخوار، شمشیرها از غلاف بیرون کشیده و دویدند و بر شکم های بزرگ امرا و وزرا و عمله جات مذکورۀ به ناز و نعمت پرورده فرود آورده و خروار خروار پیه از شکم های ایشان بیرون آمده و در و دیوار از خون ایشان منقّش گردید.”
و سپس نشانی اش را هم می دهد که در کجا گودالی کندند و چگونه آنان را در آن انداختند و خاک بر سرشان ریختند.
شاه به چشمِ سر و به چشم جان دیده است که قدرت چه بلاهایی بر سرش آورده است و اکنون نتیجه ی آنچه که از آن همه قدرت برایش به جا مانده، تنها و تنها درک و حسّ اختلافِ طعمی است که این فرنی با فرنی های دیگر دارد!
قدرتی که در این حس نهفته است، بس ویژه است. این قدرتی است که هیچ کس نمی تواند آن را از شاه سلطان حسین بگیرد. این افشرۀ قدرتی است که در سی سال پادشاهی نهفته بوده، و چنان خاص و چنان تک است که هیچ کس دیگری غیر از او توان دست یابی به آن را ندارد. توجه کنید که در پاسخ اشرف سلطان که می گوید ” نفهمیدم که غیر شیر و نشاسته و شکر چیزی دیگر در آن باشد”، شاه سلطان حسینِ جمشید نشان چگونه بر کوسِ برتری می کوبد و این شاهِ پاک باخته چگونه قدرت شاهانه ای را که جزء وجودی اش گشته به رخ این نظامی تجمل نادیده می کشد که اینک برای جَستن بر سریر قدرت در کمین نشسته است. او که شاید به هنگام گفتن زهر خندی هم به لب داشته است، رو به او می گوید:
“عنبر اشهب در آن کرده اند.”
عنبر اشهب یا عنبر سیاه مادّه ای است که در شکم نوعی ماهی تولید می شود و روی آب دریا جمع می شود و بی شک مادّه ای گران و کمیاب بوده است.
اشرف سلطان به طعنه می گوید صدهزار آفرین بر ذهن و حواس جمع قبلۀ عالم که با این همه بلا و حادثه های ناخوشی که برایش رخ داده، هنوز طعم فرنی را خوب می فهمد. او خاکسارانه، اما به طعنه می افزاید:
“بندۀ کمترین مشاعرم برجا نمی باشد. به سبب آنکه نمی دانم که در این حدود مآل کار ما چگونه خواهد بود. خود را در دریای فتنه و فساد غوطه ور می بینم و این آسمان شعبده باز ما را فریب داده و ریشخند نموده و دُم شیری در دست ما داده و آخر کار ما به خواری و زاری و هلاکت خواهد انجامید.”
اشرف افغان این ها را به کسی می گوید که چندی پیش، پس از کشتاری که در دربارش رخ داده مجبورش کرده اند تا پنجاه تن از زنان حرمسرایش را که برایش باقی گذاشته بودند طلاق دهد و به امیران افغانی ببخشد. سیصد و پنجاه تن دیگر از زنان حرمش را هم پیش از این به امر محمود افغان طلاق داده بود. دروغ و راستش به گردن رستم الحکما که می گوید بیشتر از هزار تن از فرزند و فرزندزادگانش را کشتند و زن های آبستنشان را در اتاق ها و حجره ها گذاردند و درهای آن ها را با گِل بستند و برای شاه تنها یک زن، یک کنیزک، و یک خواجه باقی گذاشتند و آن ها را در دو سه حجره جا دادند.
اشرف سلطان پس از آن نیشی که می زند سر در گوش پهلودستی اش می گذارد و می گوید:
“تا آسمان به گردش آمده چنین بی عاری مخلوق نشده که با این ناخوشی ها و بدی هایی که به وی روی داده هنوز طعم فرنی درک و فهم می کند.”
این مرد بیابانی کنایه ی شاه را نمی فهمد؛ کنایه ی شاهی که به هنگام چشم گشودن بر این گیتی شاهزاده بوده و بیش از سی سال ناب ترین مزه ها را چشیده و آنچه که در رؤیاهایش بوده به آن رسیده و اکنون به طعمی اشاره می کند که درکِ مفهوم آن تنها در توان اوست. و این توانی است که هیچ کس نمی تواند آن را از او بگیرد. او فهمیده است در این آخر کار، که دیگر باید به دنبال چنان قدرتی برای حفظ هویّتش باشد که هرگز نتوانند آن را از او بازپس بگیرند.
او در اوج قدرتش دریاچه ای ساخته بود که زنان ماه پیکر برای لذّتِ او برهنه در آن به آب بازی و شنا می پرداختند. او یک “حظّخانه” ساخته بود، و آن حجره ای بوده از سنگ مرمر صیقلی که از دو طرف شیب داشته و شبیه قیفی بوده از بالا گشاد و به عرض هفت متر، و از پایین تنگ و به عرض یک متر و شاهِ شاهان و دخترکی زیبا، هر دو برهنه و آمادۀ عشق و صفا:
“از بالای آن مکان عمیق روبه روی هم می نشستند و پاهای خود را فراخ می نهادند و از روی خواهش همدیگر را به دقّت تماشا می نمودند و می لغزیدند از بالا تا زیر. چون به هم می رسیدند الف راست به خانۀ کاف فرو می رفت. پس آن دو طالب و مطلوب دست بر گردن همدیگر می نمودند و بعد از دست بازی و بوس و کنار بسیار، آن بهشتی سرشت مجامعتی روح بخشا با زوجۀ حورسیمای خود می نمود.”
و چون این همه برایش کافی نبود، یک “لذّت خانه” هم ساخته بود که با چهل پنجاه نفر از زنانِ “غمزه گر” و “عشوه پرداز” خود به آنجا می رفت و در میانشان می نشست و آن پری رویان لخت مادرزاد، هرکدام نازبالشی از پَر قو به زیر کمر خود می نهادند و:
“پاهای خود را به زیر کمر و زانو می کشیدند و به پشت می خوابیدند”
و عشوه ها می نمودند و سلطان:
“از هر یک که خوشترش می آمد به دست مبارک خود دستش را می گرفت و به مردی و مردانگی او را در میان می خوابانید و پاهای نازک حنای نگار بستۀ او را بر دوش مبارک خود می انداخت و عمود لحمیِ[۱] سختِ مانندِ فولاد خود را بر سپرِ مدوّرِ طولانیِ سیمینِ نازکِ آن نازنین فرو می کوفت و مجامعتی خسروانه می نمود که لاحول ولا قوه الابالله.”
شاه شاهان، شاه سلطان حسین که اکنون از آنهمه امکانِ بی کران که برای بردن لذّت داشته، تنها کاسه ای فرنی در برابر دارد، باید تمامی درد و حسرت و شاید خشم نهفته اش را در محدوده ی همین کاسه ابراز دارد. او “سر بالا نمود و فرمود ای اشرف سلطان از این فرنی بخور و بدان چه طعم از آن محسوس می شود.”
بله! او سرش را بالا می گیرد و به اشرف سلطان خطاب می کند:
” ای اشرف سلطان از این فرنی بخور و بدان چه طعم از آن محسوس می شود!”
این خطاب و فرمانی است که با سر افراشته گفته می شود. جمله امری است آن جا که می گوید “بخور” و آن جا که می گوید “بدان”، و بدان به این معنی است که تو نمی دانی! و جمله امری است آن جا که با “ای اشرف سلطان” آغاز می شود.
او از اشرف افغان نمی پرسد که طعم این فرنی چگونه است. او نمی پرسد که این خوب است یا بد. او به قطع می داند که این خاص است، و بهترین است، و نیز می داند که آن جنگجوی خونریز، هنوز چیزی از لطافت و ظرافت های نهفته در تجمّلِ حاصل از قدرت نمی فهمد. این سپاهیْ که درپی انتقام سر به شورش برداشته بود و اینک به کشوری عظیم دست یافته، تنها بخش مادّی و فیزیکی قدرت را می بیند که چه تعداد سپاهی و چه مقدار سرزمین در زیر نفوذ دارد. اما شاهی که این ها را همه داشته، حالا دیگر به روی ارزش های نهفته در لذّت های کوچکِ شخصی چشم گشوده، و کمی بعد می بینیم که چگونه خود را از بار سنگین تاج پادشاهی نیز آسوده می کند.
برای اشرف سلطان گرفتن قدرت و بودن در صحنه ی سیاسی جدّی است و شاه را مسخره می کند آن جا که در گوش بغل دستی اش می گوید:
“تا آسمان به گردش آمده چنین بی عاری مخلوق نشده که با این ناخوشی ها و بدی هایی که به وی روی داده هنوز طعم فرنی درک و فهم می کند.”
این سلطانِ صفوی که بارها در جنگ شرکت کرده و همواره پیروز برگشته و قدرت را از همه سویش آزموده و زمانی دراز بر قلّه های قدرتش پرچم لذّت را افراشته بوده است، این شاهی که هم زیبا بوده و هم زورمند، اینک فرزانه ای شده است که دیگر می داند قدرت ماندگار نیست و پیوسته دست به دست می گردد و از این رو دیگر آن را جدّی نمی گیرد. اکنون دیگر برای او درکِ طعمِ عنبر اشهبی که در آن فرنی است، جدّی است و تنها همین از آنِ اوست: درکِ طعم عنبر اشهبی که هیچ کسی نمی تواند آن را از او بِسِتاند.
آن روز پس از خوردن و نوشیدن، اشرف سلطانْ که تازه از خفّتِ کونْ برهنه ماندنِ در حمّام، و چشم به سقف دوختن که مائده ای از سوراخ آن برایش پایین بیفتد تا از گرسنگی نمیرد درآمده، و هنوز به درستی اعتماد به نفس کاملی به دست نیاورده می گوید که تاج و کمربند پادشاهی را می آورند و سپس:
“از جا برخاست و به سلطان جمشید نشان سر فرود آورد و فرمود کلاه پادشاهی بر سر مبارک بگذار و تاج بر آن نه و کمر پادشاهی بر میان بند و به رتق و فتق امور پادشاهی و به نظم و نسق مهمّاتِ جهان پناهی اشتغال نما.”
اما سلطان جمشید نشان که آنچه را که باید بگوید به هنگام خوردن فرنی گفته است و دیگر سخن تازه ای برای گفتن ندارد، “به دست مبارک خود کلاه پادشاهی با تاج” را بر سر اشرف افغان می گذارد، و کمربندِ گوهرنشانِ پادشاهی را بر میانش می بندد!
این ها را خوانده بودم که شب خوابم نمی برد. وقتی همۀ فلسفۀ هستی را در کاسه ای فرنی برایت خلاصه کنند و جلوی ات بگذارند، بسیار طبیعی است اگر بر اثر آن حیران و بی خواب شوی. پادشاهِ یکی از بزرگترین کشورهای جهان که حدود فرمانروایی اش علاوه بر ایرانِ امروز، به افغانستان، بلخ، داغستان، گرجستان، ارمنستان و بحرین می رسیده و در سی سال سلطنتش بکارت سه هزار دختر را برداشته و با دو هزار زن زیبا خوابیده و “هر کس زنی در حسن و جمال بی نظیر داشت، با رضا و رغبتِ تمام او را طلاق می گفت و از روی مصلحت و طلبِ منفعت او را به دربار معدلت بارِ خاقانی می آورد و او را برای آن یگانۀ آفاق عقد می نمودند…“، اکنون سلطنت و تاج شاهی را می بخشد و به لذّتِ کاسه ای فرنی که عنبر اشهب در آن باشد دل خوش می کند. او سزای آن همه قدرت را به سختی پس می دهد. او وقتی تاج را بر سر اشرف افغان می گذارد، با گریه می گوید:
“از اولاد و احفاد[۲] و اقربا و وزرا و امرا و کسانم احدی باقی نماند.”
وقتی که شاهی تاج از سر برمی گیرد و گریه می کند، دیگر به هیئت آدمی درمی آید که تو هم می توانی با او وجوه مشترکی داشته باشی. حالا دیگر می شود که دلت برایش بسوزد و قطره اشکی هم برایش بیفشانی. او اکنون دیگر شاه بی تاج و تختی است که همۀ کسانش را از دست داده و در آن کاخ بیگانه است. او دیگر آدمی دل شکسته و کسان از دست داده است. آدمی است از گوشت و پوست و خون و احساس که اشک هم می فشاند.
دیشب خوابم نمی برد چون به جایی رسیده بودم که دردِ شاه سلطان حسینی را که حالا آدمی معمولی شده بود درک می کردم. آن را حس می کردم و پیش خودم فکر می کردم که اشرف افغان که زهرِ نیشِ طنزِ دردآلودِ سلطان به او گزندی نرسانده بود، در آن لحظه ای که شاه سلطان حسین صفوی، شاهِ ممالک محروسه ی ایران که از خزر تا خلیج، و از هند تا روم زیر فرمانش بوده بود آن تاج را بر سرش می گذاشت و گریه می کرد و می گفت: “از اولاد و احفاد و اقربا و وزرا و امرا و کسانم احدی باقی نماند“، به چه فکر می کرده است؟ و آیا آن زمان توانسته بود آینده ی شوم خویش را حدس بزند؟
وقتی به آنجای حکایت رسیدم که در چنان مجلسی که شرحش رفت سلطان از طعم عنبر اشهب می گفت و آن را می ستود، بغضم گرفت. آیا سلطان هم در آن هنگام بغضش گرفته بود؟
رستم الحکما دیگر این را نمی گوید.
آنچه داخل گیومه آمده، نقل قول مستقیم از کتاب “رستم التواریخ” به اهتمام محمد مشیری است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷
[۱]– عمود لحمی= گرز گوشتی. منظور آلت مردانه است.
[۲] – فرزندزادگان