غلامرضا-خواجه‌علی؛ «برای آرزوهایی که می‌سوزند.»

غلامرضا-خواجه‌علی

«برای آرزوهایی که می‌سوزند.»

واچمن‌ها

«صبح دیروز، حوالی شرکت گاز، جسدی مجهول‌الهویه پیدا شده است.»

هوای شرجی و دلتنگی عصر جمعه‌ی این سوله‌ها کم سنگین بود؛ که آن خبر  تلگرامی «بچه‌های عسلو» هم سنگین‌ترش کرد تا داغ کنم.  مثل کولرهای گازی این کمپ. مثل کولر این سوله‌ی ۱۴ اتاقه که زور می‌زند هوای ۱۸۰ نفر را خنک کند. نفراتی که تا همین سه ماه قبل ۱۸۴ نفر بودند. ۴ نفری که می‌گویند نحسی اتاق‌مان را رقم زده‌اند. اتاق سه در چهار ۶ تخته‌ای که هنوز کسی جرأت نکرده چهار تخت خالی‌اش را پر کند.

اولین نحسی وسط مرداد اتفاق افتاد؛ با افتادن «سالم»، جوش‌کار مجرد بیست و هفت هشت ساله‌ی بویراحمدی از ارتفاعی دو‌ سه متری و تمام کردنی آنی.  آن‌هم کسی که -به قول خودش-چند سالی بالای برج‌های کراچی جوش‌کاری می‌کرده! البته همراه برادرش. می‌گویند در جریان تیراندازی پلیس به سارقان پناه‌ گرفته در برج نیمه‌کاره، برادرش تصادفاً کشته می‌شود و او نعش را با دردسر زیاد برمی‌گرداند. حالا هم سالش نشده، خودش این‌جا ناکام شد. سوپروایزر که می‌گفت:

«مردک بنگی صرعش را هم مخفی می‌کرده تا اخراجش نکنند.»

برای من که شش ماه هم‌اتاقی‌اش بوده‌ام، قبولش سخت است. درست است که چیزی مثل ماجرای برادرش را از یکی مثل من مخفی می‌کرد، اما کوچک‌ترین تشنج یا مصرف قرصی هم از او ندیدم. تازه! برخلاف ما که گاهی دودی می‌گیریم تا غم‌ غربت را فراموش کنیم، حتی سیگار هم نمی‌کشید. فقط می‌گویند وقتی پخش زمین شده، یک بطری خالی آب دستش بوده.

هنوز یک ‌ماه نگذشته؛ داغ آن دو بلوچ  هم اضافه شد. درهان و دریهان؛ برادران دوقلویی که برخلاف بقیه‌ی بلوچ‌های کابل‌کش، به آنها خوابگاه داده بودند تا مجبور نباشند در گروه‌های ۲۰-۳۰ نفره، خانه اجاره کنند. این دو  تا هم  اول صبح شنبه‌ای دیر به سرویس می‌رسند. می‌خواهند  با موتور کرایه‌ای خودشان را برسانند سایت؛ که زیر یک باری شن  له می‌شوند. البته می‌گویند معجزه شده که موتوری مسافرکش، زنده مانده.

سه چهار هفته بعد هم نحسی سوم؛ گریبان‌ رفیق ما را گرفت. نیازعلی؛ رفیق من و علی‌پناه.  اول فکر می‌کردیم برای مراسم دوقلوها رفته.  از بس با آن‌ها توی همان پنج شش ماه شروع پروژه، قاطی شده بود. آن‌قدر که همان وقت کمش را هم با آنها بود تا با ما. البته علی‌پناه، با آن‌که همولایتی‌اش می‌شد، به دلایلی شاید خوشحال هم بود از دم پر نبودنش. اما من حس دیگری داشتم. شاید به خاطر قدمت رفاقت‌مان که برمی‌گشت به زمان دبیرستان. زمانی که با مادرش تازه از خانه‌شان در ده به خانه‌ای اجاره‌ای در محله‌ی ما نقل مکان کرده بودند. دانشگاه آزاد هم یک‌جا بودیم. حتی ترم آخر مدیریت را رها کرد تا مثل من روان‌شناسی بخواند. می‌گفت مخارجش را از پول اجاره‌ی زمین‌های کشاورزی ارث پدری‌اش می‌دهد. تازه از سربازی فارغ شده بودم که روان‌شناسی را هم بعد از حدود دو سال، نیمه‌کاره رها کرده بود. حتی برگشته بودند ده. خودش که می‌گفت:

«خشک‌سالی کشاورزی را خوابانده. دیگر زمین اجاره نمی‌کنند. توی اجاره‌خانه و خرج زندگی‌مان هم مانده‌ بودیم؛ چه رسد به شهریه‌ی دانشگاه!»

به سرمان زد برویم حلب؛ تا هم درآمدی داشته باشیم و هم این‌که شاید بعدها سهمیه‌ای بگیریم، جایی استخدام شویم و سر و سامانی به زندگی‌مان بدهیم. حوالی اعزام؛ هم محله‌ای‌مان را از خان‌طومان آوردند؛ با سری بریده! تا نه پدر و مادر من اجازه دهند ته تغاری‌شان برود و نه مادر بیوه‌ی او بگذارد تنها فرزندش. آخر سر مادرش دست به دامن سردار آشنایی شد به نام آقازاده که خرش می‌رفت، تا جور کند بیاییم عسلویه.

دو سه روز بعد از غیب شدن نیاز، مادرش زنگ زد که پسرم موبایلش را جواب نمی‌دهد. می‌گفت آقازاده هم نمی‌داند. به مادری که هی دارد می‌گوید «با چه خون دلی، به یتیمی بزرگش کرده‌ام» چه باید می‌گفتم. حالا پس از حدود یک ماه؛ این خبر! خبری که حتی یک روان‌شناس را هم به هم می‌ریزد. می‌دوم بیرون. سمت صف لباس‌شویی؛ که خبر را به علی پناه نشان بدهم. می‌گوید:
– که چه؟

– نکند نیاز باشد.

– خوب، مثلاً باشد. به من چه؟

-هم‌ولایتی‌ات که هست!

-خوب، به تو چه؟ اصلاً نبود بهتر بود. آبروریزی‌اش پای من نبود. آبروی چهارمحالی‌ها را هم برده.

– تو که جامعه‌شناسی خوانده‌ای، باید شایعه را خیلی بهتر و زودتر از من تشخیص بدهی!

– دون‌ژوآن بازی‌اش را چطور؟!  زن‌های سه‌راه و ایدزش مثلاً شایعه؛ توالت‌ها چی؟

-خودش که می‌گفت برای مسخره و شوخی…

– شوخی؟! پررو می‌گوید که «آن کارها هم عرضه-جذبه می‌خواهد.». دک ‌و پوز داغانش یادش رفته. ولایت که بود، البته خرده‌ شرمی داشت. این‌جا ککش هم نمی‌گزد که افتاده سر زبان‌ها.

-اما آن دو سه روز آخر  ندیدی که خیلی توی خودش بود؟! آن شب آخر  یادت نیست که از ناحیه‌ی ممنوعه سردرآورده بود؟! اصلاً خدا می‌داند چقدر اشعه خورده…

-سوپروایزر که می‌گفت «چرند می‌گوید، توی ناحیه‌ی کنترل شده بوده.» می‌خواست فیلم بازی کند که حالا بشود مرد نامرئی معروف. اصلاً چند روز دیگر هم اگر شنیدی پیداش شده و رفته از خودش، به جرم دزدیدن خودش به دادگاه شکایت کرده، تعجب نکن! از این خوره‌ی فیلم و گند و گناه…

– ما دیگران را آنطور که هستیم می‌بینیم.

– یعنی می‌گویی من هم آن‌طورم؟!

– یعنی من و تو هم پایش بیفتد اهل هر چیزی هستیم. مثل همین دود و دم‌. فقط موقعیت‌مان اخلاقی‌مان می‌کند تا از  آن داستانی ‌بسازیم که یعنی آدم خوبی هستیم. وگرنه  آدم خوب یا بد وجود ندارد. از این خوب و بد دیدن‌ دست بردار!

– تو هم از این یک‌طرف غش کردن دست بردار! انکار، تحریف، قضاوت غلط اندر…

بیش‌تر از قبل داغ می‌کنم. خیس عرق، برمی‌گردم سمت اتاق. یعنی دچار نوعی سوگیری شده‌ام؟!  یک‌جور خطای تأیید؟! می‌گویند پذیرفتن حقیقت همان‌قدر سخت و ناگوار است، که بیانش. ناخودآگاه مثل همیشه می‌روم سراغ قلم و دفتر. نوعی واکنش دفاعی از جنس خیال. خیال؛ لباسی بر تن حقیقت.

از سوله بیرون می‌زنم. پشت دیوار، کنار کولری که همیشه بوی سوختگی می‌دهد می‌نشینم، و با جمله‌ای شروع می‌کنم که روی بدنه‌‌ی کولر با ماژیکی سرخ نوشته‌اند:

{«برای آرزوهایی که می‌سوزند.»

واچمن‌ها
با واچمن‌های کمیک آلن مور اشتباه نشود. همان واچمن‌های ماسک‌پوش دهه ی ۷۰ -۸۰ قرن بیستم امریکا. واچمن‌های این داستان نه ابرقدرت‌اند، نه ابرقهرمان و نه ظاهراً ماسک‌پوش. اصلاً  وقت آن کارها را ندارند. آنها سه رفیق قدیمی‌اند. کارگران عزب روز‌مزد شب‌کاری که  برای دست‌مزدی ناچیز هشت‌صد کیلومتر دورتر از دیارشان چهارمحال؛ در عسلویه مشغول واچمنی‌اند. نگهبانان یا کارگرانی کمکی در ناحیه‌ی خطر. در معرض تشعشعاتی با آسیب‌هایی غیرقابل برگشت؛ که فقط یکی مثل «دکتر منهتن» –از شخصیت‌های آن کمیک- نیاز دارد تا با قدرتی ماورایی، بازسازی یا ترمیم‌شان کند.

شاید یکی از شباهت‌های این داستان به آن کمیک، شروع ماجراست؛ کشف جسد یک واچمن و تلاش واچمنی دیگر برای کشف حقیقتی که هم خودش و هم فرآیندش ممکن است تلخ و ناگوار باشد.  تلاش شخصیتی به نام «راوی» که مثل «رورشاخ» کمیک، بسیار کنجکاو است. اما برخلاف او -به علت ته‌تغاری بودن و  توجه والدین- نه کودکی سخت و خشنی داشته و نه دنیا را سیاه و سفید می‌بیند. اگرچه مثل هم‌تای کمیکش ظاهراً حاضر به عقب‌نشینی از ارزش‌های اخلاقی خود نیست.

«رورشاخ» کمیک به دنبال کشف علت مرگ دوستش «کمدین» بود. واچمنی به نام ادوارد بلیک؛ همان قهرمان بسیار باهوش و روانی که علی‌رغم ارتکاب جنایت و سوء‌ استفاده، قسر در رفته بود. واچمنی که چون دنیا را مثل یک جوک بزرگ می‌دید این نام را برای خودش انتخاب کرده بود؛کمدین. کمدین این داستان اما فقط یک اسم است. اسمی ظاهراً کوچک اما چندپهلو که از بدو تولد، صاحبش را تصاحب کرده؛ «نیاز»! نیازی که هم‌استانی و  همکار «راوی» و «علی‌پناه» است. البته با علی‌پناه، هم‌ولایتی هم می‌شود. علی‌پناهی مثل  «نایت آول اول». نایت آولی که خودش را از ماجراهای آن کمیک بازنشسته کرده بود. البته علی‌پناه این داستان ظاهراً خودش را  قاطی داستان نمی‌کند. اما عملاً با انکار واقعه، خودش را دانای کل داستان نشان می‌دهد.

وقتی پلیس، محل کشف جسد را ترک می‌کند، راوی به آن‌جا می‌رود. به جز گودبرداری قسمتی از زمین و نخلی بی‌سر، چیزی دیده نمی‌شود. باز هم جای شخصیتی مثل دکتر منهتن خالی است که بتواند گذشته و آینده‌ی این محل را -با تمرکز بر لحظه‌ی مرگ نیاز- بازسازی کند. آیا این زمین و این نخل شکسته، رابطه‌ای با مرگ نیاز دارد؟ قتل است، خودکشی است یا مرگی معمولی و تصادفی؟! راوی پس از آن که از  صحبت با ارگان صاحب پروژه‌ی ساختمانی ناامید می‌شود -به پیشنهاد یکی از کارگران ساختمانی- سراغ صاحب قبلی زمین می‌رود؛ ناخدا.}

روایت  ناخدا:

ها! دقیق یادم است آن جوان ژیگول هیکلی خنده‌رو را. صلات آن ظهر.

یک پاکت وینستون خرید. بعد آرنجش را به شیشه‌ی همین ویترین تکیه داد و گفت: ناخدا، غاپ هم داری؟!

گفتم: کی فرستاده‌ات؟

گفت: چی؟!

دیدم طفره می‌رود از اسم معرف. تند شدم و گفتم: ناموس به غریبه نمی‌دهیم.

پوزخندی زد. جای زخم گوشه‌ی راست دهانش چروک برداشت.

آتش خواست و گفت: مگر خواستگاری آمده‌ام؟!

به فندک آویزان کنج ویترین اشاره کردم و گفتم: آمده باشی هم، چند سال دیر آمده‌ای! می‌آمدی هم نه دختر می‌دادمت نه مغز نخل؛ غریبه!

داشت با فندک ور می‌رفت. روشن نمی‌شد. گفت: «گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم!»

فندک را گرفتم و خودم برایش روشن کردم. گفتم: کریم نبودم هنوز اینجا نبودی. تو چرا سرو نیستی؛ آزاد بگویی دردت چیست؟!
سیگار مثل دکل بین لب‌هایش بود. با همان لب بسته جوری می‌خندید که چروک زخم گوشه‌ی لبش؛ مثل  لبه‌ی بادبان، موج برمی‌داشت.
به آتش نزدیک شد و گفت: ناخدام باشی.

گفتم: به گل نشسته. هم خودش. هم عروسش.

روشن شد. روی دستم زد که فندک را رها کنم.

باز هم پوزخندی زد و گفت: چی؟!

گفتم: عروس دریا. لنجی که شده این ویترین و دریایی که این سه راه!

سیگار را دوباره بین انگشت‌هاش گرفت. مثل جاشوهایی که تور را بالا می‌کشند، دست‌های بلندش را چند بار تکان داد و گفت: پس کو ماهی‌هاش؟!

گفتم : همین جانوران عجیب و غریب؛ که برای تو و امثال پسرم «نی‌مه» می‌خوانند!

سرخ شد. کامی عمیق گرفت، آن‌قدر که جای زخمش صاف شد. خیره شد به گداهای چادری قد و نیم‌قد آن‌طرف سه‌راه.
ادامه دادم: چه توقعی داری از این مادر‌مرده؟!

مثل دیزل، دود سیگارش را از بینی بیرون داد و گفت: خداوند رحمتش کند! تازگی فوت شده؟!

گفتم: خیلی وقت است. جان کند تا مرد. خیلی! چیزی مثل سرطان ریشه دواند به جانش؛ آن‌قدر که خیلی زود از حیض افتاد. پیش از سیاه پوشیدن برای دردانه‌هاش. بعد قوتش برید و آخردست؛ نفسش.

«ام سلامه» هم مثل من خیلی ساده بود. خوش‌بین به ۲۴ فاز پتروشیمی و پالایشگاه که چه می‌کند این‌جا را!  پاریس خاورمیانه! شهر و دهات‌مان رونق می‌گیرند و بچه‌هامان کار. فکر می‌کرد  نان‌مان دیگر توی روغن است. نمی‌دانست روغن داغ‌مان کردند. از همان‌وقت که کارگر و ماشین‌، مثل مور و ملخ افتاد به جان کوه و کمر این آبادی. اول سرو‌صدا و گرد و خاک. بعدش هم دود و دم و آتش فلرها. فاز به فاز که افتتاح می‌کردند؛ بچه‌های آبادی بی‌کارتر که می‌شدند هیچ. لباس و شکل و شمائل و قر و اطوارشان هم عوض می‌شد. دعوا و دزدی و ناامنی هم که بماند!

فاضلاب‌شان ام سلامه را خفه می‌کرد و دود و دم‌شان ما را. برادر کوچک‌ترم که صیاد مروارید بود، همان اول دق کرد. بعد دق‌مرگ شدن صدف‌ها. اما من که امیدم به ماهی‌ها بود دوام آوردم. ام سلامه کریم‌تر از آن بود که من و چهار سر عائله را ناامید کند از صید ماهی‌های جان به در برده.  که یک‌هو غول‌های چین و ماچین آمدند. شخم زدند دریا را و بردند قوت لایموت‌مان را.  از من بدشانس‌تر پسر بزرگم  بود. مدیریت صنعتی خوانده و سربازی رفته! آدمی که حتی دم فنس‌هاشان هم راهش نداده بودند. بریدن رزق دریاش یک‌ مصیبت؛  طلاق زنش هم سر عیب اجاق‌کوری‌اش، مصیبتی بدتر!

عید چند سال پیش که آقا آمده بودند «نایبید»؛ از جهاد اقتصادی می‌گفتند. می‌گفتند«باید مشکلات مردم حل شود.» مردم همین پایتخت اقتصادی! عریضه نوشتم که «ای آقا! مشکل یکی مثل پسر بزرگ من که خیلی راحت حل شد. از پایتخت اقتصادی این مملکت رفت پایتخت اقتصادی امارات؛ حمالی. هر بار هم که می‌روم سرش بزنم، نمی‌دانی به چه حالی برمی‌گردم. مشکل پسر کوچک‌ترم هم حل شد. دبیرستان را ول کرد. قید سربازی و زن و زندگی را هم زد…»

این‌ها را داشتم می‌گفتم که حلال‌زاده رسید. مثل همیشه با موتورش. برای چند نخ سیگار. احوال‌پرسی کردند. گفتم: مگر می‌شناسی‌اش؟!
پسرم گفت: مسافرم بوده چند بار.

گفتم: پس بعضی‌ها را هم سالم می‌رسانی مقصد!

انگار ماهی مرده؛ زورکی لبخندی زد و رفت.

ادامه دادم:  پس زدیم به باربری، با همین آقا که اگر دستش را نمی‌گرفتم حالا باید زیر پلی، کنار تصفیه‌خانه‌ای پیداش می‌کردم. مثل بقیه‌ی تزریقی‌ها. بله؛ با همین مافنگی، دل‌خوش بودیم به ته لنجی. که آن را هم از گلومان بریدند.  که کارمان بشود گازوییل فروختن وسط آب.  بو بردند. دادگاهی‌مان کردند. سهمیه سوخت‌مان را که بریدند هیچ؛ حالا تا قیام قیامت هم باید قسط جریمه بدهم.
سیگارش داشت ته می‌کشید میان انگشتانش؛ که گفت: یعنی با همین سیگارفروشی؟!

گفتم: تو بودی چه می‌کردی، توی این کسادی بازار!  وقتی که بیمه نداری و مجبوری برای شیمی‌درمانی زنت نخلستانت را مفت بدهی. که جلوی چشمت نخل‌هایت را سر ببرند و ساختمان بسازند. وقتی برای آرزو به گور نبردنش هم مجبور باشی بزهایت را بفروشی به سلاخ‌ها؛ تا سقط‌های دخترت معالجه شود. دختری که خودش محیط زیست خوانده و می‌گوید «زیر سر این همه گوگرد است؛ این‌همه آمونیاک و سرب و…»

نمی‌دانم چرا و چطور سفره‌ی دلم را برای یک غریبه باز کرده بودم که رسیده بودم آخر قصه‌ی بز و نخل آسوری. گفتم: اما توی قصه‌ی من، سرها را می‌زنند؛ که نه بزی، خیال سربلندی کند و نه نخلی، سرافکنده باشد. صاحب‌ مادرمرده‌شان هم شانس آورده که هنوز لنجی خوابیده دارد و آلونکی سرپا؛ نزدیک آن مخزن‌های گاز که آنی می‌تواند هوا برود.

سرخی ته سیگار، انگشتش را داشت می‌سوزاند. پرتش کرد و گفت: پس می‌بری؟!

گفتم: پاس‌پورت داری؟

گفت: خودم ها. بارم نه.

گفتم: مواد؟!

گفت: نه! عتیقه‌. می‌خواهم برسانم دست یکی آن‌ور آب.

گفتم: گفتم که پسرم هم آن‌ور است؟!

از برادر لطیف‌نامی گفت که خبره همین کار است. شماره حساب دادم که نصف خرج را بریزد و فردا شبش اسکله باشد.
نه ریخت. نه آمد. مثل تمام ژیگول‌های بی‌معرف.

{راوی، رد سرخ شدن را می‌گیرد و می‌رود آن طرف سه‌راه. سراغ یکی از چادری‌ها که بی‌شباهت‌ به «سالی ژوپیتر»  کمیک نیست. شخصیتی که نامش الهام گرفته از رودی مرزی است. مثل «سالی» از «فانتوم لیدی».  «تلخاب»؛ شخصیتی که ظاهراً با نیاز رابطه‌ای تنگاتنگ دارد. مثل رابطه‌ی سالی و کمدین.}

روایت تلخاب ژوپیتر:

تو چه می‌دانی سه‌راهی یعنی چه؟ گدایی یعنی چه؟ مواد یعنی چه؟ گفتم؛ نه برای پولش. برای آن حرفش: «جلوگیری هم می‌کنی یا نه؟ نکند…!»

گفتم:  تو چه می‌دانی بیست‌و‌هفت‌هشت سالگی؛ یائسگی یعنی چه!

گفت: ‌ یعنی هم‌سن من…؟!

مشتری که شد؛ پرسید: پس چرا می‌گویند ژوپیتر؟

گفتم: وقتی بله می‌گیرند از پدر یک دختر ده دوازده ساله‌ که مادرش سرزا رفته. آن‌هم برای یک خودی، از ده. و به چارده نرسیده می‌شوی پابه‌ماه دخترکی. تازه‌زایی که پدرش را، نوه ندیده، عقرب می‌کشد.

و باز شانزده نشده می‌زایی دوقلو. پسر و دختر. که هم‌ولایتی‌هات ناسزا بارت کنند که دوقلوی ناجنس، نحسی می‌آورد!
مدتی بعد هم ناغافل بخشکد آسمان و زمینت. مثل شانست. سال اول دعواست. بین آبادی‌ها. سر سهم آب. برادرشوهرت کشته می‌شود و زن و بچه‌اش با دو تا از برادر شوهرانت، با پول خون، راهی شهرهای دور می‌شوند؛ برای همیشه. سال دوم عایدی شوهرت هم ته می‌کشد. تو و بچه‌ها را می‌سپارد به  پدر و مادرش و می‌رود قاچاق. قاچاق سوخت آن‌ور مرز. بار اول، دست پر می‌آید. بار دوم، پرتر. بار سوم، پسر شش ساله‌مان گریه می‌کند سر راهش که نرود. می‌رود برای همیشه. دو سه مرد هم‌ولایتی برمی‌گردند با خبر تیر خوردن چندتاشان در مرز. این‌وری‌ها را می‌آورند. آن‌وری‌ها که یکیش شوهر توست هیچ‌وقت برنمی‌گردد. مادرش داغ یکی داشت. داغ دومی را تاب نمی‌آورد. دق می‌کند.

چند مرد دیگر هم می‌روند شهر. با زن و بچه. برای همیشه. من می‌مانم و بچه‌ها و پیرمردی که سال سوم خشک‌سالی دق می‌کند. پیرمردی که داغ دو پسر نمی‌کشدش. اما داغ باغ؛ ها! که امیدش قطع می‌شود از آسمان.

باز من می‌مانم و چند بیوه‌زن مثل خودم،  با بچه‌هایی قد و نیم‌قد. آب خوردن نیست. چاه آبادی هم نم پس نمی‌دهد دیگر. می‌روی پیاده، هوتگی چند کیلومتری ده. با این بچه‌ها.  با مشک و قمقمه و بشکه.

تو چه می‌دانی هوتگ چیست؟ آبشخوری شلوغ که آدم و حیوان جمع‌اند دورش. به خوردن و شستن و بردن. تنگ یک غروب؛ عروسکی دختر کوچکت را با خودش می‌برد ته آب. که تا صبح بمانی آن‌جا؛ مردان آبادی نزدیک بیایند درآورندش از ته لجن‌ها.

مدت‌ها بعد داری برمی‌گردی از سرخاک؛ می‌بینی سوپری شهر آمده دنبال کوه طلبش. مجبوری دختر ده ساله‌ات را بدهی آن مرد زن‌مرده‌ی دو برابر سن خودت. ماهیانه‌ای هم می‌دهد، با قول پیدا کردن کاری برایت در شهر.
تو چه می‌دانی، چند ماه بعد پسرت هم می‌شود نمک‌پاش زخمت! کتکت می‌زند که تمام پس‌اندازت را بگیرد و برود، با چند پسر هم‌سن‌ و سال خودش، به راه پدر. پدرش دست‌کم دو بار آمد. این‌ها می‌روند و برنمی‌گردند دیگر. بعدها همان سوپری وقتی دارد به قولش عمل می‌کند، می‌گوید دیده‌اندش با اشرار. آن‌ور مرز.

و تو می‌شوی کلفت زوجی جوان در شهر، با پولی خوب. اما شوهری که بند تنبانش خیلی شل است، در غیاب زنش. چه می‌توانی بکنی؟! آخر، زن خانه بو می‌برد و جوابت می‌کند. رو نداری بروی سوپری. می‌روی دم در خانه‌ی دخترت که سوزن‌دوزی می‌کند؛ مثل مادرت پیش از تو. مایه‌ای می‌گیری. برای آخرین بار می‌بوسی‌اش و برمی‌گردی ده.

با چند زن هم‌ولایتی مثل خودت، می‌زنی  به «دوچ» بلوچی. نقش‌هایی که در خیالت چه نمی‌کنی با آن‌ها. از «پنج‌پلنگ» گرفته تا «تیتوک بانوران» که شهر می‌خردشان با چه قیمت‌هایی. دارند فراموشت می‌کنند داغ‌ها که یک‌هو بزرگ‌ترینش می‌آید. شن. طوفان شن! که تو چه می‌دانی یعنی چه؟! اجل معلق! قدیمی‌ها می‌گفتند فوران تفتان. اما نه. زلزله‌ی خشک‌سالی؛ که گم می‌‌کند کومه‌ات را زیر کوه رمل.

و تو راهی می‌شوی با همان زن‌های مثل خودت سمت بندر. که می‌رسی عسلویه. سه‌راهی می‌شوی که بخوری به پست مشتری‌هایی که اسم خارجی خودشان را بگذارند رویت. که تلخاب سرحدات را بزک دوزک کنند، بشود ژوپیتر آسمان.

ها! که یکی از همان‌ها، از همان خوش‌تیپ و خوش‌پوش‌ها؛ هر روز به گوش تک‌تک‌تان جدا جدا بخواند که می‌خواهد از خاک بلندتان کند.  و آخر بار ‌ببینی‌اش از طوفان شن‌زده‌ها بدتر!

{راوی که انگار فقط «آخر بار» را فهمیده؛ دنباله‌ی لطیف‌نام ناخدا را می‌گیرد. لطیفی که احتمالاً مثل «نایت آول دوم» آن کمیک است. جوش‌کاری ظاهراً اخلاق‌محور، اما مردد؛ که البته معلوم نیست مثل همزادش، معشوق یا هم‌دستی از دسته‌ی ژوپیتر داشته باشد. همان‌قدر که معلوم نیست در جرم و جنایتی نقش داشته باشد.}

روایت لطیف:

آدم با دوتا لیسانس قپی؛ این‌قدر خل! که ناغافلی پشت سرت هل بگذارد کجا؟! توی خلا. که چی؟! عتیقه‌اش را نشانت بدهد. یک نخود فکر نمی‌کند چه چشم‌هایی که نمی‌بینند! دو تا یالان‌قوز توی یک باریکه‌جا. چه فکرهایی که نمی‌کنند! آبروریزی؛ که هر چه هم جمعش کنی، ته‌اش می‌ماند. مثل نمک. مثل شکر. مثل ماجرای همین گردن‌بند مادام «دو باری» که نمی‌دانم چطور از توی شورت این بابا سر در آورده بود. همین گردن‌بندی که می‌گویند گردن یک ملکه‌ را زیر گیوتین برده. اصلاً  انقلاب کرده. نیاز که می‌گفت این همان گردن‌بند است که بعد غرق شدن تایتانیک توی اطلس؛ از خلیج گواتر سردرآورده.
مثل همین قضیه‌ی ما؛ که از یک جایی مثل خلا، سر از حراست درآوردیم! اصلاً اگر آن آشنای نیاز نبود هم اخراج شده بودیم. هم سرمان می‌رفت بالای دار. به قول شاعرمان: « پریش از شعله‌ی تهمت چه باکت!» ولی  داغش روی پیشانی‌مان ماند. بیشترش هم زیر سر این سوپروایزر پاچه ورمالیده است که بهداشتی‌ها را تیر کرد و ایدز را چو انداخت.

نمی‌دانم می‌ارزید به ۱۵میلیون دلاری که یک هزارمش هم می‌تواند از خاک بلندمان کند؟! از شورتش که بیرونش کشید پاک یادم رفت کجا هستم. برای منی که آبا و اجدادی کشاورزم؛ عین یک مترسک کوتوله که باد سرش را زده باشد. دست‌هاش درازتر از پاها و پنجه‌هاش عین گلابی؛ آویزان‌. کتف‌هاش هم با یک زنجیر پر از الماس به هم وصل. می‌گفت هفده‌تاست. اما زیر چراغ خلا، عین شعله‌ی برش!

جل‌الخالق! چه جور جاش داده بود آن‌جا؟! به خودم که آمدم می‌کوبیدند به در. هو می‌زدند که برای هفده هزار تومان… . دست‌پاچه در را که باز می‌کردم هنوز قلمبه‌ی جلوی شورتش پیدا بود. کمربند نبسته؛ از محوطه زد بیرون و گم شد.
خیلی عصبانی بودم. تنگم هم گرفته بود. خودم را رساندم پشت سوله. داشتم کارم را می‌کردم که به موبایلم زنگ زد و گفت:
« از شک درآمدی؟! به برادرت بگو! »

سرش داد زدم. می‌خواستم بدانم چرا آن‌طور، آن‌هم آن‌جا! هرّ و هرّ، داستانی را که خودم قبلاً برایش گفته بودم تحویلم داد. داستان کلاغی که جلوی کلاغ‌های دیگر، نوکش را توی زمین فرومی‌کند تا خیال کنند غذا را آن‌جا چال می‌کند‌، غافل از این‌که جایی دیگر قایم کرده‌ است.

اصلاً مگر کسی بو برده بود؟! تازه، با این مثال، همان‌قدر که با آن آبروریزی، مثلاً حواس دیگران را پرت می‌کرد، شک مرا هم به اصل بودن گردن‌بند و آن نقشه‌های مرموزش بیش‌تر می‌کرد. بی‌خود نمی‌گویند  همیشه باید به خل بودن آدم‌هایی که خل‌بازی درمی‌آورند شک کرد!

به برادرم هم گفتم. نشانی یک جواهراتی بوشهری را داد که تأییدش کرد. حتی شماره‌ سریال الماس‌ها۱ را داد تا من هم کمی از شک درآیم.  فقط باید می‌رساندش آن‌ور آب. با مبلغی که برادرم به حسابش ریخته بود، داشت می‌رفت؛ که یک‌هو غیبش زد. هم خودش، هم عتیقه‌اش. اما سفته‌هاش هنوز گروست.

{داستان این بزبیاری‌ها را نباید پیچیده‌تر از معمای ساده‌ی «مونتی‌هال» کرد. اما راوی می‌رود سراغ سوپروایزر حرف‌های لطیف. سوپروایزری که مثل هم‌زاد کمیکش «آزیمندیس»، از بالا به دیگران نگاه می‌کند و دشمن صد در صد واچمن‌هاست. شخصیتی که خود را باهوش‌ترین فرد دنیا می‌داند و در دادن اطلاعات، بدتر از چاه تلخاب است.}

روایت سوپروایزر:

عجب آدم گیری گیر ما افتاد به خدا! نمی‌فهمید خدا خدا لیسانس هم داشته باشد، این‌جا باید زیر دست من یکی باشد. کارگری هم نه؛ بپایی، واچمنی!  که سگ هم بهتر از او حواسش به کارش بود.  اما چه می‌توانستم بکنم که آقا، کیس سفارشی بود.
همه‌اش ادعا! اول که آمد قمپز درمی‌کرد از مدیریت آمریکایی. از «پال اونیل» می‌گفت و جلوگیری‌ از ورشکستگی شرکت «آلکوا». بدبخت نمی‌دانست که «ام‌پی‌ا» اش۲ را از دست خودم توی «آی‌یو»۳ گرفته. بعد از آلکوآ هم خودم معرفی‌اش کردم به بوش پسر، برای وزارت خزانه‌داری.

اما برای این‌که پوزش را بیش‌تر بمالم به خاک، بردمش پیش مدیر شرکت. داشت می‌گفت:

«اگر مثل اونیل؛ فقط روی ایمنی کارگرها و محیط، کار کنید شرکت‌تان از خاک بلند می‌شود.»

که مدیر بهش خندید و گفت: «لابد سرت جایی خورده که فکر می‌کنی به خاک افتاده‌ایم!»

حاضر‌جواب، می‌گفت: «این کلاه‌های ایمنی‌تان هم مشکل دارند!»

از رو که نمی‌رفت. هر روز می‌آمد و یک چیزی علم می‌کرد. از نداشتن دوزیمتر و لباس رادیوگرافی گرفته تا تانک‌های آب محوطه؛ که مثلاً به اشعه آلوده می‌شوند. یک‌بار خواستم راپورتش را بدهم حراست؛ که مدیر نگذاشت و گفت: این چیزها عادی است. به وضع کمپ یا بیمه و دست‌مزد و اضافه‌کاری‌ها که گیر  نداده! تازه، آقازاده هم هست.!

تون‌به‌تونی، به خیالش همه هم مثل خودش فقط با پنبه سر می‌برند. اما آخرش شیرفهم شد تا گرگ نشویم از خاک بلند نمی‌شویم.
{حرف آخر سوپروایزر می‌تواند سرنخی باارزش باشد. سرنخی نزدیک به قتل؛ که با نگاهی رورشاخی می‌تواند حرکتی برای نابودی دیگران باشد. اما راوی آن را نشنیده می‌گیرد. چرا؟! معلوم نیست.

شاید به خاطر واکنشی وارونه. گریز  از «سیاه و سفید دیدنی» رورشاخی. اینطور می‌خواهد سر و ته داستان را زود به هم آورد. همان پارادوکس باورهایش در ارزش‌های اخلاقی.

شاید هم مثل اسمش می‌خواهد فقط راوی باشد. راوی کنجکاوی که وضعیت نیاز  و  محیطش را منعکس می‌کند. البته خواننده ممکن است این‌جا‌ مچ نویسنده را بگیرد و بگوید «آینه هم تماشاچی است. یک تماشاچی بی‌تفاوت!». می‌توان با این توجیه‌ مجابش کرد که «آینه هم لابد می‌ترسد!»

اما بهتر است دلیلی دیگر تراشید. دلیلی خواننده‌پسند:

مرگ کمدین؛ نه‌تنها شروع یک داستان را رقم زد، بل‌که باعث شد ابرقهرمانان جان مور از بعد زمان و مکان خارج شوند و تاریخ آمریکا را تغییر دهند. تاریخی واقعی مثل پیروزی در جنگ ویتنام ، رسوایی واترگیت و… . واچمن‌های گرفتار زمان و مکان داستانی عسلویه، چطور؟ اصلاً خود نیاز یا مرگش بر پیرنگ داستان و خط روایت‌ها و شخصیت‌ها تأثیری داشته که بخواهد جهان واقعی را تغییر دهد؟! کشف علت مرگش هم به همان منوال… }

می‌خواهم بنویسم که برخلاف آن کمیک امریکایی؛  شاید تاریخی واقعی، نیاز  داستان را تغییر داده باشد؛ تغییری قهقرایی. شاید هم به همین دلیل، داستان بیش‌تر متوجه وقوع واقعه است تا احتمال وقوع و پیش‌گیری.
می‌خواهم ‌بنویسم اما «سرخی آرزوهایی که می سوزند» نمی‌گذارد؛ مثل دستی که می‌خورد به شانه‌ام. علی‌پناه است. می‌گوید:
–  نبودی! باز دعوا شد. همین را کم داشتیم که سر شاشیدن هم سرشاخ شویم. بلند شو برویم صف غذا که از صف دست‌شویی هم بلندتر است! همان‌جا می‌توانی زنگ بزنی پلیس؛ که بفهمی این آدم روانی کجاها دارد به ریش من و تو می‌خندد.

زنگ می‌زنم ‌بگویم می‌شناسمش. یکی پشت خط می‌گوید:

– همان زن بی‌سر که…

_______________________________________________
۱- شمارهای لیزری که  توسط مؤسسه‌ی گوهرشناسی آمریکا، از سال ۱۹۸۳ روی الماس‌ها حکاکی می‌شود.
۲-MPA:Master of Public Administration
۳-IU:Indiana University