مرضیه ستوده؛ حال همهی ما خوب است
مرضیه ستوده؛
حال همهی ما خوب است
مامان خانم همانطور که بلند بلند و از ته حلق شهادت میگفت، دستهاش را میکوبید به هم، وسط شهادتین: “حقّ است اشهد و ان لا…” هی به خواهرم میگفت زنگ بزن به اورژانس، زنگ بزن به خانم مهدوی (همسایهمان). خواهرم خونسرد گفت: نصف شب است آنها را چرا بیدار کنم خب زنگ میزنم به اورژانس. من هرگز خواهرم را به این خونسردی ندیده بودم. چون حتی اگر الکی هم یکی جلوی آدم غش کند خب آدم تو رودرواسی ِ همان غش الکی یک جوری معذٌب میشود. مامان خانم، مادرمان است. خواهرم این طور صداش میزند.
چندی پس از آزادسازیِ خانهی خواهرم که چند صباحی توسط قد و بالای رشید خان (دوست پسر تمامیتخواه خواهرم) اشغال شده بود، داشت نسیمی میوزید و خواهرم شکل خودش شده بود و گاهی هم به خودش لبخند میزد که ناگهان خانه و زندگی ِ ما تحت هجوم صدا و سیما قرار گرفت و زیر سلطه و سیطرهی تمامیتخواه مامان خانم درآمد. و این دفعه، این تو بمیری، از آن تو بمیریها نبود. لابد یک چیزی توی خواهرم کم است و یا حفرهای دروناش دهان بازکرده که موجودات تمامیتخواه، قشنگ میزان میکنند و خودشان را با اضافاتشان آنجا جاسازی میکنند.
اورژانسیها که رسیدند، مامان خانم ریز و ظریف تشنج میداد به شانههاش. اورژانسیها نگاهی آشنا به یکدیگر انداختند. وسایل فشارخون و مانتیور قلب و نبض را وصل کردند گفتند همه چیز نرمال است. مامان خانم گفت بگو دکترشان بیاید اینها چیزی حالیشان نیست. آنها گفتند شاید مامان خانم آب به آب شده. هیچکس هم این وسط هیچ جملهای را ترجمه نکرد همه با نگاه با هم حرف زدند.
ما خبر غش کردنهای مامان خانم را از ایران داشتیم و همچنین در سفرهایمان به ایران، خودمان مستفیض شده بودیم. اما کلینیکهای شیک در ایران مثل اورژانس اینجا صاف و صادق نبودند که بگویند همه چیز نرمال است، با صورت حسابهای بلندبالا گوشبری میکردند اما در عوض آن چیزهایی که مامان خانم لازم داشت بشنود به او میگفتند: که شما از شدت حساسیت و انسانیت اعصابتان خراب است. آمپولی میزدند و دکترهای فوق تخصص (کاربرد “فوق تخصص” در رسانهها و نزد مامان خانم حیاتی است) را از توی بلندگو به “حالت ارجنت” صدا میکردند. در این لحظهی حساس، مامان خانم نگاه حق به جانباش را میدراند به طرف ما و سعی میکرد حتما با ما چشم تو چشم شود. معصومترین قربانیِ غشهای مامان خانم، برادرمان است تنها پسر قند عسل مامان خانم. اگر هزار بار هم این نمایش اجرا شود کاملا باور میکند، رنگاش میپرد، هول میکند و جرینگ جرینگ پول میریزد. از وقتی پدرمان مرد، از بیست سال پیش، خواهرم ناراحت میشود اگر بگوییم بابا مرد. خودش میگوید رفت یا اصلا هیچی نمیگوید. یعنی همیشه یک جوری ازش حرف میزند که انگار بابا زنده است و با او زندگی میکند. می گوید بابا شاعر بوده فقط کتاب چاپ نکرده. از وقتی پدرمان مرد، برادرم به قول خود مامان خانم مادرداری میکند. و مامان خانم خاطرنشان میکند که عوضاش برای آخرت خودش خوب است. خواهرم معتقد است هر وقت آبی زیر پوست ما می رود یا حالتی از خوشی بر ما (علیالخصوص پسرش) میگذرد، مامان خانم غش کردنهاش عود میکند.
برادرم بعد ازدریافت پذیرش اقامت کانادا باید مامان خانم را قبل از مهاجرت خودش میفرستاد. در ایران گویا موجوداتی چه پیر چه جوان برای اقامت و ویزای کانادا تبلازم گرفتهاند. مامان خانم هم برای اینکه عدهای از آن موجودات را الف داغ کند یکهو بهش وحی رسید که یک شبه سفارت کانادا به ایشان ویزا میدهد و به همه گفت که میخواهد مهاجرت کند حالا نگو در راستا با مسجد محل، رسالت داشت که بیاد این جا امر به معروف و نهی از منکر کند. و همین طور هم شد بدون هیچ سوال جوابی به ایشان ویزا دادند. بعد به آنها که بهشان ویزا نداده بودند میخندید میگفت سفارت خرِ کی باشد من ویزایم را از اوسٌا کریم گرفتم
. نیامده به خواهرم سفارش کرد که دیش – آنتن هوا کنیم تا بتواند به کانالهای تلویزیون ایران وصل باشد. آنتن را باید توی بالکن میگذاشتیم. بالکن مال گنجشکها و شمعدانیهای خواهرم بود. این ماس ماسک پت پهن بالکن را برای گنجشکها و شمعدانیها غریبه کرده بود. بالکن از ریخت افتاد و حالتی خاک بر سر به خود گرفت. گنجشکها پر کشیدند و شمعدانیها پرپر شدند. اما از آن جایی که خواهرم تأویل خودش را از ادبیات تطبیقی دارد همواره درونش گوزپیچ است و علی رغم همهی خاک برسریها، تمام خواستههای مامان خانم را جامهی عمل پوشانید. یعنی مثلا شخصیت تمامیتخواه و در عین حال فلکزدهی مامان خانم را تطبیق میدهد به شخصیتهای فلکزدهی آثار ویلیام فالکنر و سعی میکند مامان خانم را بفهمد و با بخش انسانیِ از یادرفتهی او همدل شود. (در این مرحله از کشف و شهود، من زودی میفهمم که شخصیت فلکزده، در این جا – مامان خانم – ناناش در روغن کره خواهد بود) و باز با خودش جواب سوال میکند که در مسیر کدام سیل و طوفان یک آدم انقدر از ریخت میافتد و کم میآورد که زندگیاش این باشد که نگذارد دیگران زندگی کنند؟ و باز مرا هم با خود میکشاند و هی شعر را با شعور تطبیق میدهد و میخواهد رعایت انسان کند. بعد آن وسطها که دارد رعایت انسان میکند آن قانون تخمیِ ازلی ابدی رخ مینماید و انسان مربوطه خونآشامتر میشود و دندان نیش دقیقا روی شاهرگ قرار میگیرد. بعد خوب که خونش را تا قطرهی آخر میکشند و دیگر آه ندارد که با ناله سودا کند، میزند به بودا و عطار و میرود در حالت فنا و هی خودش و افکارش را کش وقوس میدهد بعد که مثلا دارد مامان خانم را حمام میکند ایشان به جای یک تشکر خشک خالی، پر رو پررو، پشت چشم نازک میکند میگوید “گهی زین به پشت و گهی پشت به زین”. آنوقت خواهرم مستراح را عاشقانه بغل میکند و هی عق خشکه میزند.
ولی واقعا فقط در حالت فنا میشود مامان خانم را حمام کرد و طاقت آورد. چون من یک بار حمامش کردم جان به سر شدم. از روی رساله، نجس پاکی میکند و هی باید کر و شر بدهیم. تازه باز با اخم میگوید احتیاط دارد. وقتی پشتش را میمالیدم حالتی به عضلاتش میداد که از آدم بیشتر کار بکشد و در هر مالش بیشترین بهره را ببرد. یعنی من عرقریز هر چه میرفتم تا زیر بغلها و پشت گردن باز خودش را طوری کش میداد که من باید بیشتر کیسه میکشیدم. لیف زدن هم حتما باید با سرعت و حالت چرخشی باشد که خون زیر پوستش جلا بیاد حالا اگر من یا خواهرم از کت و کول بیفتیم، باکش نیست. آخر سر خواهرم باید شانه و گیره سر مامان خانم را جداگانه و همانطور که جراحها دستشان را میشویند دستها رو به بالا، شانهی آب کشیده را بدهد به دست مامان خانم. من هرگز ندیدم تشکر کند. فقط سالی ماهی مثل هنرپیشههای سریالها، خشک و طوطیوار میگوید: دست گلات درد نکنه. که عین میخ به کون است.
صبحها سحر، بدترین هنگام بود. چون در آن هنگام من همیشه در خواب ناز بودم و با صدای بلند االله اکبر مثل روانیها از خواب میپریدم و خواهرم که خودش سحرخیز است و با کتابش توی خودش و یک تکه از آسمان فرو رفته بود، وحشتزده سقوط آزاد میکرد. “االله و اکبر” با لحنی خشن نهیب میزد و با قل هو و االله سرزنش میکرد. لحظاتی از قیامت بر ما میگذشت. و ما رعایت انسان میکردیم.
ما دیگر نه میتوانستیم یک خط کتاب بخوانیم، نه موسیقی گوش کنیم. چون یا قار قار صدا و سیما بود یا مامان خانم در مورد کارکرد جهاز هاضمهاش حرف میزد و ما را در جریان میگذاشت که حواسمان باشد و یا بلند بلند با تلفن حرف میزد. یک دور تسبیح دوست و آشنا و فامیل داشت که بهشان تلقن میزد و به فراخور وضعیت طرف، نمک روی زخمشان میریخت.
بعد که تلفناش تمام میشد- نمیدانم به کی، به در دیوار – میگفت صلهی ارحام به جا آوردم. البته آنطرف خط هم زخمزبانها را بیجواب نمیگذاشت و کمِ هم درمیرفتند. ما این بیرحمیها و دوروییها را درک نمیکردیم و مدام سم وارد خونمان میشد. مامان خانم با همه بلند حرف میزد و دربارهی کانادا و سرزمین هفتاد دو ملت، بل بل میکرد. فقط با برادرم آهسته حرف میزد چنان یواش حرف میزد انگار یکی تو اتاق خوابیده. کلمات و جملهها را کاملا بیحس و حال بیان میکرد. من کشف کرده بودم که برای بیحال کردن کلمه، این ابتکار را میزد مثلا تمام سینها میشد – ز- از ته چاه میگفت: نه نگران نباش پزرم، خوبم فقط از معدهام میترزم.
ما بالاخره نفهمیدیم این پدیده چه غذایی دوست دارد، چی دوست ندارد. اما از همان روزهای اول خاطرنشان کرد که هر چیزی را نمیخورد چون “دیگه جون و جیریق ندارد” و جنس درجه دو لب نمیزند. با دستاش میزد کنار، رو برمیگرداند انگار نجاست است. از نان و پنیر خوردن خواهرم خیلی شکار بود، او را مسخره میکرد و با لحنی زننده میگفت: جمعاش کن. خواهرم میگفت برای اینکه هی فکر نکنم چی بخورم و یا کمتر بروم خرید، نان و پنیر را عشق است.
مامان خانم میگفت من برای خوش مزهگی یا بدمزهگی غذا نمیخورم من فقط از دل و رودهام میترزم. اگر میوه یا هر چی درجه یک نبود و ماهی فیله و گوشت راسته نبود میفهمید و لب نمیزد میگفت یعنی از دلم میترزم. بعد از صرف غذا چشمهاش خمار، پر از خواب میشد اما انگار افت داشت براش که برود بخوابد دستاش را میگذاشت روی دلش میگفت آخ آخ باید یک ور شم.
اگر یک هفته هر روز آفتاب بود هیچی نمیگفت تا ابر میشد میگفت واه واه مردهشور هوای اینجا را ببرد. حالتش طوری بود که انگار ما خطا کردهایم و حالا باید جبران کنیم. تا عطسهاش میگرفت میدوید میآمد دومیاش را تو صورت آدم میکرد میگفت این آلرژی من را میکشد. طوری چشم و ابرو میآمد یعنی وضعیت مشکوک است و ممکن است حالش وخیم شود. تا خواهرم لای کتابی را باز میکرد و آن حالت خوش آشنا به صورتش برمیگشت، مامان خانم هی میآمد از بغلاش رد میشد میگفت: ایش. خواهرم بغض میکرد میرفت در انتهای اتاق عقبی زانو به بغل طوری مینشست و زل میزد به دیوار که انگار یادش رفته نفس بکشد.
کابوس بعدی که روزگار ما را سیاه کرده بود، دار دار صدا و سیما بود. طرز اخبار گفتنشان آدم را روانی میکرد. روزی هزار بار سلام و صلوات هر روزهشان بر محمد و آل محمد هیچ حالت ارادت و مودت نداشت. حالتی از تظاهر، فشار و حقنه داشت. شاید اخبارگوی بیچاره بیتقصیر باشد ولی آدم حیران میماند چقدر راحت و با روی باز تظاهر میکنند و همیشه از پیروزیهای سیاسی و اقتصادی به قول مامان خانم ” پیروزیهای ما” در عرصهی جهانی خبر میدادند و بعد اخبار خارجی مثلا خبر دو تا آدم که در کوچه پس کوچههای لندن همدیگر را هل داده بودند چنان با آب و تاب گفته میشد و به کلمهها فشار داده میشد که انگار از جنایتی سخن میرود و بعد گوینده با لبخندی وسیع از آمار بیکاری و گرانی در امریکا و طلاق در استرالیا و خشونت پلیس فرانسه و فساد در ریودوژانیرو میگفت. حالت کودکانهشان که مثلا امریکا خره گاو منه روش میشینم خوب میبره، رقتانگیز است. و من کشف کردم که فشار زیادی و اغراقآمیز روی کلمات چقدر زبان را از منطق درونیِ زبان دور میکند و چقدر به گوش مضحک میآید. انگار کاریکاتور زبان فارسی است. آنوقت یک کلام از بیگازی در زمستان و بیبرقی در تابستان و شیوع وبا نمیگفت. من به مامان خانم از اعدامها و سنگسار گفتم. مامان خانم من را جرداد گفت اینها همه اراذل و اوباشند. من گفتم خب باشند نباید اعدام شوند. خواهرم گفت بعضیشان خبرنگار و عکاساند. نگذاشت حرف خواهرم تمام شود، بلند بلند آیه خواند گفت اینها منافقاند و منافق را باید کشت. خواهرم حمید و سمیٌه را به یادش آورد که تو حیاط و پشتبام همسایهها اعلامیه بازی کرده بودند، همانطور که خواهرم با صدای مادر حمید و سمیٌه، رو در رو و چشم تو چشم باهاش حرف میزد و بوی خون صغیر مشام را پر کرده بود، مامان خانم خونسرد شروع کرد صلوات فرستادن و صداش را انداخت روی صدای مادر حمید و سمیٌه. و در ادامه : و عجل فرجهاش را جوری میگفت که خواهرم خود به خود خفه شد. وحشتی بر ما مستولی گشت که همچون آن شکننده سوسک مقاوم که ابعادی بزرگتر از زندگی به خود گرفت، ماندیم در انتظار ضربهی نهایی و مرگبار فرود سیب و خلاص.
وقتی مامان خانم میخوابید من و خواهرم مینشستیم بالا سرش به مغزمان فشار میآوردیم تا خاطرهای شیرین از او زنده کنیم. ولی بدبختی این بود که از او هیچ خاطرهای نداشتیم به جز اینکه سی روز خدا با پدرمان قهر بود. ولی هر دو خوب یادمان افتاد که مادرمان اینطور مذهبی نبود. مامان خانم اصلا بیحجاب بود.
من هیچوقت ضدیتی با مذهب نداشتم. خواهرم که صوت قران را هم دوست دارد. و یا قصص قرآن و بعضی روایتها را که از طریق مثنوی خوانده و روایت ضامن آهو که سخت لطیف است. و شخصیت حضرت محمد که همه لطف و بخشش بوده. پس چرا تو بازار اینها هر چه لطف و عظمت و عفو و بخشش، چپکی کج و رج درآمده و برعکس شده؟
مامان خانم انگار که پشت سرش گذاشتهاند هر روز میگردد و نمیدانم از کجاش هی آیه پیدا میکند که نشان ما دهد. شاید قرآن مامان خانم اینطور است همهاش کیفر، قصاص و اشدّ مجازات است و در ادامهاش صدا و سیما همه روزه نوحه پخش میکند. همه روزه به علت ایام مخصوص همان روز، و گنبد و گلدسته نشان میدهد. مامان خانم تمام قد آن جلو میایستد دست به سینه خم میشود “السلام و علیک یا …” این تنها وقتی است که من دلم به درد میآد و به بیکسی و بدبختیاش گریهام میگیرد، اما امان نمیدهد لحظاتی شفقت در دلم بیدار شود، دار دار صدا و سیما را بلند میکند و ما هر جای خانه باشیم، صدای نوحه میآید و من با خواندن خاطرات زندانیان سیاسی که این صدا لاینقطع تو گوششان بوده با آنها همذاتپنداری میکنم. من و خواهرم احساس میکنیم در خانهی خودمان زندانیِ سیاسی هستیم.
وقتی من و آراد (دوست پسرم) میرویم خانهی ملکه، من دیگر پایم نمیکشد برگردم خانهمان. خانهی ملکه سر راه آپارتمان آراد است. آراد کیسههای آرد برنج را برایش حمل میکند و اگر تو کوچه و خیابان گم و گور شود آراد بالاخره پیداش میکند. ملکه، سیاهپوست است، چاق و چهارشانه، یکبند نفس نفس میزند. سنی ازش گذشته اما قبراق است. لب و دماغ و گونه و چانه همه گنده و گوشتالو و چشمهاش دو تا سنجاق ته گرد مثل الماس سیاه، ته صورت مهربانش برق میزند. سربندهای خوشگل و رنگ وارنگش و آنطور که روی پیشانیِ بلندش قرار میگیرد، تاج سلطنت او را کامل میکند. هر چی بهش بگویی، سر برازندهاش را با تایید سه بار تکان تکان میدهد. سلام کنی، حالش را بپرسی، سه بار تایید میکند. بچهها گاه سر به سرش میگذارند میپرسند پی پی میخوری؟ سه بار میگوید آره آره آره. ملکه اهل سودان است. از نوههاش نگهداری میکند وضعیت اقامت این بچهها پا در هواست و هنوز به مددکار و خدمات اجتماعی وصل نشدهاند. هفت هشت تایی میشوند و تعدادشان کم و زیاد میشود. بعضیشان هم نوهی خودش نیستند. ملکه به همهشان غذا میدهد. خانهی ملکه یک افریقای کوچک است. بچهها هنوز لاغر و شکم گندهاند. این بچهها پدر ندارند و مادرهایشان در کارخانههای اطراف، سخت کار (سیاه) میکنند و نمیرسند بیایند سر بزنند. اما بچهها با هم و با ملکه خوشاند. ما نمیدانیم اثاثیهی این خانه از کجا آمده، حتما از کنار کوچه سر هم بندی شده. میز و صندلیهای شکستهی قدیمی، کمدهای بیدر. وسایل برقی که سیم رابطش نیست. و پتو و دشکچه و اسباببازیهای اهدایی ِ کلیسا. و وسایل پخت و پز ملکه. ملکه فرنیهای شیرین و خوشمزه براشان درست میکند بچهها چهار پنج ساله و اغلب کون برهنهاند اما همه، تر و تمیزند. و پسرکی ریزنقش که حتما ده یازده سال را دارد و شاید هم بیشتر. مثل وزیری کاردان دستیار ملکه است. به همه کارها رسیدگی میکند و تا همهی بچهها سیر نشوند خودش غذا نمیخورد. به شدت خویشتندار است. خواهرم اسمش را گذاشته ابوالحسن خرقانی. پاگرد عقبی خانه نورگیر با حالی دارد، بعد از ظهرها آفتاب به شکل ستونی از نور در گوشهی پاگرد میتابد، ابوالحسن در تاریک روشنای پاگرد مینشیند زیر نور، در خود فرو میرود. البته دیری نمیپاید، مددکارها میآیند سراغش. آراد میگفت یکی دو بار آمدهاند و ملکه سه بار گفته آری. ابوالحسن هم در حجرهاش زیر ستون نور غیب شده.
وقتی ابولحسن با وسواس دست و روی بچهها را میشوید و آنها را به نظم خاصی مینشاند و بچهها هر کدام عین جوجه گردن میکشند و دست دهندهی ملکه شتاب گرفته تکثیر میشود و رایحهی فرنی بلند است، من میروم سرم را میگیرم روی قابلمه، بخار فرنی چشمهام را گرم میکند بغض را عقب میراند و من از آداب و ادب ابوالحسن و عطر حضور ملکه، شیرمست میشوم و احساس امنیت و شفقتی آسیبناپذیر در من تولید میشود که این روزها سخت به آن محتاجم.
خواهرم ته اتاق عقبی مینشیند در را میبندد زل میزند به دیوار یا برای پدرمان نامه مینویسد و من را مطمئن میکند که نامه نوشتناش به بابا از چیز خلی نیست، نیاز و ارتباطی درونی است. شاهرخ مسکوب هم تا مدتها بعد از درگذشت مادرش به او نامه مینوشته. اما خواهرم الان هرچه تلاش میکند نمیتواند بنویسد باز زل میزند به دیوار. پسزمینه: داردار اخبار، گوینده کلمات را سفت و هیستیریک ادا میکند – امریکای جهانخوار- انرژیِ هستهای… بیانیهی مامان خانم : بوشِ کثافت، سارکوزیِ میمون… عنقریب است همین روزها خواهرم مثل رمدیوس خوشگله که رفت هوا، خودش را تطبیق دهد و میان تیغهی دیوار غیب شود. من این روزهای عزا و اخبارآجین، بیشتر با آراد هستم. آراد، ارمنی لبنانی کانادایی است. پدر و مادرش را در کودکی در جنگ از دست داده و خواهرش در آسایشگاهی در ونکور زندگی میکند. آراد قرار است جلوی مامان خانم شهادتین بگوید و آقای مهدوی هم برایمان خطبهی محرمیت بخواند. مامان خانم گل از گلاش شکفته که یک ارمنی ِ نجس را مسلمان میکند. آراد ادبیات تطبیقی میخواند البته در دانشگاه، نه مثل خواهرم که ادبیات را با خودش و دنیایش و مناسباتش تطبیق میدهد. وقتی آراد از تلفیق فرهنگها از طریق ادبیات حرف میزند هیجانزده میشود. خواهرم و آراد که با هم حرف میزنند زمان را نمیفهمند خوب که صحبتشان گل میاندازد و آینه در آینه میشود، مامان خانم کمکم، خیلی کم کم، داردار اخبار را زیاد میکند و آنها حالیشان نمیشود، ناخودآگاه بلندتر حرف میزنند و غرق در بحث کارکرد اسطوره دیگر صداشان به هم نمیرسد و عین آب رودخانه که طغیان کند، داردار صدا و سیما تمام خانه را قرق میکند.
میدانید؟ راستش دار دار اخبار، صدای نوحه یا کیفیت آبدوغ خیاریِ برنامهها و سریالهای صدا و سیما نیست که آدم را روانی میکند. خب باید بپذیریم که امکانات و ذوق هنری و سطح زیباییشناسی در این حد است که هست، ابتر این ریا و این پوستین وارونه است که ما در مقابلش کاملا بیسلاح و بیدفاعایم. من و خواهرم سخت در رنجیایم. ما میخواهیم مادرمان را دوست داشته باشیم. ما از نگاه کردن به مادرمان و به یکدیگر پرهیز میکنیم. ما شکست خوردهایم. و در کنار مادرمان ناتوان از دوست داشتن، تلخ و تاریکیایم. خواهرم باز شکلاش عوض شده، شرم و حس گناه، زلال درونش را کدر کرده. اوائل خود را راضی میکرد که به خاطر مقام مادر، به یاد خاطرهی مادر شاهرخ مسکوب، به خاطر مادر رومن گاری و به خاطر آن خانم چاقه که سلینجر میگفت، به خاطر آنها پذیرای مامان خانم است. اما اینها هم راضیاش نمیکند حالتی از عجز دارد. به قول خودش خجل در حضور دوست یگانهاش هسه، آداب یگانهگی با جهان از یاد برده در طلب و طیرانی است تا بتواند همین مامان خانم را دوست داشته باشد و مامان صداش کند. لابد شدنی است پس برادرمان چطور میتواند؟ نکند او هم غش کردنهای مامان خانم را حالیاش است؟ اما اینطور واکنش نشان میدهد؟ من که میگویم تقصیر این دار دار صدا و سیماست. مادر ما اصلا اینطوری مذهبی نبود. این کدام مذهب است که یک پیرزن را وادارد اینطور با لذتی خشن، آیه بخواند بگوید منافق را باید کشت، اراذل و اوباش باید دار زده شوند و بدحجابهای ذلیلمرده چشمشان درآد. و بگوید سنگسار برای درس عبرت خوب است؟؟؟
من که میگویم ادای غش کردن مامان خانم و اینکه با دعا و ثنا و صلوات ما را اسیر و عبیر منافع خودش کرده و ریا، ریا، ریا و اینها همه از دار دار صدا و سیماست.
وقتهایی که مامان خانم با رعب تو صداش ما را فرامیخواند و دو انگشتی دست میزند: آفرین، صدآفرین، هزار و سیصد آفرین- یک پسر هفت سالهی مسلمان، یک ربات ساخته که مغز متفکر دارد و یا ایران فیل هوا کرده و موشک ساخته و باز دست میزند و لی لی لی لی میکند که اسرائیل یک شبه دود میشود، رعب صداش اوج میگیرد و ما را صدا میزند و ما جرأت نداریم ندویم به طرف صدا و سیما و جلوش مثل شتر زانو نزنیم. و بعد با چشمهاش تشر میزند: ای ابلهان و از خدا بیخبران. ما زل میزنیم به صدا و سیما، دختر جوان خبرنگار هم مقنعه سرش است، هم چادر. (اگر یگ وقت بمبی در کنند یا شلوغ پلوغ شود، خبرنگار چطور با چاقچور فرار کند).
وقتهایی که خبرنگار هم مقنعه دارد هم چادر، وقتهایی که مامان خانم تشر تو چشمهاش هست و با انگشت اشاره خط پخ پخ به گلو میکشد و میگوید منافق را باید کشت (منافق توی ذهن من، حمید و سمیّهی شانزده ساله سینهی دیوار در خون غلطیدهاند) وقتهایی که صدا و سیما حیاط مدرسه یا کلاسهای اول و دوم را نشان میدهد، دختربچهها پر از شادی و خنده توی آن مقنعههای خفهکننده عین راهبههای تارک دنیا، وقتهایی که روزها و شبهای وفات پشت سر هم بیفتد، وقتهایی که نوحهخوان موهاش چرب باشد و حالتی نه از حزن، بلکه از چسناله به اعضا و جوارحاش باشد آنوقت نمیدانم اینها همه چه جوری کج و رج میآید که حالتی وحشی و روانی در من تولید میشود که دلم میخواهد فرار کنم با آراد برویم آپارتمانش، راه به راه لباسهایم را بکنم، یقهام را جر بدهم، صدای حیوان از خودم درآورم و آراد همانطور که به ارمنی یک چیزهایی زیر لب میگوید من را بکوباند به تخت و من را از زمین وا بکند تا من غرقه در لذت ناب، میان بازوهاش هقهق گریه کنم و او تنگتر مرا به خود بگیرد و به زبانی که نمیفهمم اما لحنی نوازشگر دارد برایم لالا بخواند و مرا به شکل انسانیِ خود بازگرداند.
من در فکر فرار هستم. انگیزهی فرار به من امید میبخشد و دلم را خنک میکند. آراد میگوید از سرنوشت نمیشود فرار کرد. میگوید از پدر و مادر و کشور هم نمیشود فرار کرد اینها به دنبال و پشت سر ما هستند یا ما به دنبال و در جستجوی آنها. آراد آسان میگیرد. به بازی و خنده برگزار میکند. باورم نمیشد بنشیند و اشهد بگوید. اما گفت. دستش را گذاشت روی قرآن اشهد گفت و شیرین خندید گفت قران و انجیل و تورات، ریشه و کارکرد اسطورهها در آفرینش و فطرت یکی است. آراد میانهاش با مامان خانم خوب است و به زبان طنز و ادا و اطوار با او حرف میزند. حالتاش با مامان خانم مثل برادرم است. برادرم هم با مامان خانم زیاد حرف نمیزد. الان که یادم میآد اصلا باهاش حرف نمیزد با آهنگ سوت میزد یا مثل اپرا برنامه اجرا میکرد. آراد مامان خانم را برده بود بیرون میوهی درجه یک خریده بودند. سر راه سری به خانهی ملکه زده بودند. مامان خانم سربند ملکه را که دیده، حظ وافرکرده. آراد گفته ملکه اهل سودان است. مامان خانم پرسیده: مسلم؟ و ملکه سه بار گفته آره. مامان خانم آراد را فرستاده کره خریده. بعد آستینهاش را بالا زده و فرنی ِ درجهی یک درست کرده و بچهها دلی از عزا درآوردند و ابولحسن و مامان خانم خوب همدیگر را تحویل گرفتند. حالا میپرسید که ابوالحسن چند سالش است و آیا نامحرم است یا نه.
یک شب دیر وقت آراد سراسیمه تلفن زد گفت ملکه حالش به هم خورده. اولین بار بود که ما ملکه را خوابیده دیدیم. بچهها وحشتزده نگاش میکردند و پقی میزدند زیر گریه. خواهرم بچهها را جمع کرد توی یک اتاق. ملکه سه بار گفت آره و چشمهاش را هم گذاشت. مامان قرآن سرگرفت. رایحهی فرنی بلند بود. اورژانس رسید. ابوالحسن در تاریکیِ شب جای ستون نور دو زانو آرام در خود نشسته بود. ملکه را بدون آژیر و سر و صدا بردند. مامان شیون کشید.
مدتی گذشت تا برنامهریزی شد و مادرها و مددکارها آمدند بچهها را بردند. در آن مدت، مامان با کره فرنی میپخت میداد به بچه ها. بچهها به مامان آویزان میشدند بهانهی ملکه را میگرفتند. قطرههای درشت اشک لای مژههای بلندشان گیر میکرد. مامان نمیدانست کدام را بگیرد. سرهاشان را یکی یکی ناز میکرد میگفت جانم جانم. هنگام ناز کردن دستهاش شتاب میگرفت و مثل دستهای ملکه تکثیر میشد. کس وکاری برای ابوالحسن پیدا نشد. ابوالحسن مدرسه میرود و با آراد زندگی میکند. عصرها میآید خانهی ما مامان براش فرنی با کره درست میکند. تند تند دست سرش میکشد. خواهرم برای پدرمان نامه نوشته حال همهی ما خوب است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸