پرتو نوری‌علاء؛ چگونگی تغییر و تحول شعر کهن فارسی به شعر نو

پرتو نوری‌علاء؛

 

چگونگی تغییر و تحول شعر کهن فارسی به شعر نو (بخش چهارم)

علی اسفندیاری ملقب به «نیما یوشیج»

در سال ۱۲۷۵ هجری شمسی، پسری در دهکده دور افتادۀ یوش و در خانواده اسفندیاری، به دنیا آمد که نامش را علی گذاشتند. علی اسفندیاری در بزرگسالی نام نیما یوشیج را برای خود برگزید. نیما نام یکی اسپهبدان طبرستان، و یوش نام دهکده ای است که او در آن جا به دنیا آمده بود. نیما به جای بکار بردن یای نسبت و گفتن نیما یوشی، از پسوند “یج” که در زبان پهلوی نسبت دادن فرد به جائی است استفاده کرد.

پدر نیما ابراهیم خان اعظام السلطنه نام داشت که از خانواده‌های قدیم مازندران بود. از راه کشاورزی و دامداری زندگی می‌کرد و مردی بسیار پر جرأت و آتشین مزاج بود. دوران کودکی نیما در دل طبیعت شمال ایران گذشت. او اوقات بسیاری را با شبانان و ایلخی‌بانان که به دنبال چراگاه، ییلاق و قشلاق می‌کردند، گذراند. نیما در نخستین کنگره نویسندگان دوران کودکی‌اش را “در زد و خوردهای وحشیانه زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات ساده و یکنواخت و آرام و کور و بی‌خبر از همه‌جا” توصیف می‌کند. و در باره آموزش خواندن و نوشتن نزد آخوند ده، می‌گوید: “‌آخوند مرا در کوچه باغ‌ها دنبال می‌کرد و به باد شکنجه می‌گرفت. پاهای نازک مرا به درخت‌های ریشه و گزنه‌دار می‌بست و با ترکه‌های بلند می‌زد و مرا مجبور می‌کرد به از بر کردن نامه‌هایی که معمولاً اهل خانواده دهاتی به هم می‌نویسند و خودش آن‌ها را به هم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.”

نیما ۱۲ ساله بود که همراه خانواده‌اش به تهران آمد. پس از گذراندن دوره دبستان برای فرا گرفتن زبان فرانسه به مدرسه سن لویی رفت. سال‌های ابتدایی زندگی‌اش در مدرسه به زد و خورد با بچه‌ها گذشت. شاگرد خوبی نبود و تنها از ورزش و نقاشی نمره‌های خوب می‌گرفت. خیلی خوب می‌پرید و راحت از مدرسه فرار می‌کرد. اما وجود یکی از معلمانش، استاد نظام وفا ( که نیما منظومه “افسانه”اش را به او تقدیم کرده است)، وی را به ادبیات فارسی نزدیک کرد و او را به شعر گفتن کشاند. همچنین چون نیما زبان فرانسه را خوب یاد گرفته بود، با ادبیات فرانسوی نیز بطور مستقیم (نه به واسطه ادبیات ترکی و عثمانی) آشنا شد. در آن ایام جنگ بین‌الملل اول رخ داده بود و نیما اخبار جنگ را به زبان فرانسه می‌خواند.

نیما در نخستین اشعارش سبک خراسانی را بکار می‌برد، اما آشنایی با ادبیات مدرن فرانسه، راه‌های جدیدی پیش پای او گذاشت. همچنین شکست در دو حادثه عشقی نیز شاعر رمانتیک احساساتی را به تمامی در دل شعر و شاعری انداخت. او در یکی از تابستان‌ها که برای استراحت به زادگاه خود یوش رفت، عاشق دختری شد که هم‌کیش او نبود و چون دختر حاضر نشد به کیش او درآید، کارشان به جدایی کشید. در سفری دیگر نیما با دختری کوهستانی به نام «صفورا» آشنا شد. پدر نیما خیلی میل داشت که پسرش با او ازدواج کند. اما دختر حاضر نبود به شهر درآید و زندگی شهری داشته باشد. به همین دلیل این عشق نیز ناکام ماند.
نیما برای رهایی از عشق برباد رفته و فکر و خیال صفورا، به تمامی جذب ادبیات و شعر و شاعری شد. اغلب روزها به حجره چای فروشی شاعری به نام حیدرعلی کمالی می‌رفت و پای صحبت بزرگانی چون ملک الشعرا بهار، علی اصغر حکمت و احمد اشتری و سایر گویندگان و دانشمندان می‌نشست و زمینه های شعر و هنر خود را پی ریخت.

نیما در اسفند سال ۱۲۹۹ شمسی، ۲۴ ساله بود و نخستین اثر منظوم خود را به نام “‌قصه رنگ پریده” در آن سن سرود و یک سال بعد آن را چاپ کرد. خود او در نخستین کنگره نویسندگان ایران که در خانه “وُکس” شوروی برگزار شد می‌گوید: «من پیش از آن شعری در دست ندارم.» این منظومه که نزدیک به ۵۰۰ بیت به وزن مثنوی مولوی (بحر هزج مسدس) سروده شده است، سند اتهامی است که شاعر علیه جامعه‌ای که در آن می‌زیسته، ارائه داده است. در این منظومه مفاسد اجتماعی مستقیماً تصویر نشده است، بلکه شاعر در آن، داستان دردناک زندگانی خود را باز گفته است.

من ندانم با که گویم شـرح درد

قصه رنگ پریده، خون سرد؟
هر که با من همره و پیمانه شد

عاقبت شیــدا دل و دیـوانه شد
قصه‌ام عشاق را دلخــون کند

عاقبت خواننده را مجنون کند
آتش عشق است‌ و‌گیرد ‌درکسی

کاو زسوز عشق می‌سوزد بسی
قصه‌‌ای دارم‌ من ‌از یاران خویش

قصه‌ای‌از‌بخت‌و‌از دوران خویش

نیما در همان اوان، بجز “قصه ‌رنگ پریده”، چند داستان کوتاه دیگر نیز سرود مانند “چشمه کوچک” که یحیی دولت آبادی آن را با حکایت “قطره باران و دریا” از بوستان سعدی مقایسه کرده است، و قصه “خروس و روباه” که بر اساس قصه “کلاغ و روباه”  لافونتن ساخته شده و داستان روباهی است که با حیله و چاپلوسی خروس را وامی‌دارد که از بالای درخت پایین آمده و خود را به چنگال وی برسد و به این نتیجه اخلاقی می‌رسد که: هرکه نشناخته اطمینان کرد/ جای‌درمان‌طَلْب حرمان کرد. و “بز ملاحسن مسئله‌گو” که از نسخه خطی تصنیفات او در منتخبات آثار نقل شده، تا حدودی از افکار اجتماعی گوینده حکایت می‌کند. اما جلال آل‌احمد در کتاب دید و بازدید و هفت مقاله، آن را “قطعات سنگین و جاافتاده‌ای” میخواند که “از حیث شکل و قالب و مضمون و طرز بیان، هیچ گونه فرق اساسی با آثار گویندگان قدیم ندارد. در این منظومه‌ها شاعر جوان “مشق شاعری می‌کند” و پیداست که هنوز راه خود را پیدا نکرده و به حکم یک غفلت یا تصادف جزیی ممکن است دنبال خیل عظیم “ادبا” بیفتد. زیرا مرد تنگ‌مایه و بیسوادی نیست و اندازه همکاران معاصر خود در دواوین شعرا تفحص کرده و به طرز سخن‌سرایی کهن و فوت و فن شعرسازی ادیبانه آشنا است و می‌تواند همان راهی را که دیگران رفته‌اند گرفته افاعیل و تفاعیلی ردیف کند و با رنج اندک شعر کهن بسازد. نیما خود در این باره می‌گوید: “چو رنج ‌کهن گفتنم اندکی است کهن ‌گفتن ‌و‌آب ‌خوردن یکی است”، و حتی با ممارست و تمرین در این چشمبندی‌های ادبی، به اقرب احتمال، روزی در صف بزرگان ادب قرار گیرد.” اما گویی نیما خود احساس می‌کرد ساختن شعر “جزیل منسجم از قماش کهنه و پوسیده دیگران” کار او نیست و صدها دیوان شعر از این نوع فضیلت و مزیتی برای او تدارک نخواهد کرد.

اگرچه حوادث سیاسیِ سال‌های ۱۳۰۰- ۱۲۹۹ شمسی، شاعر را به کناره‌گیری و دوری از مردم کشاند اما زندگی در میان طبیعت آزاد جنگل‌ها و کوه‌ها، و هوای آزاد، فکر و نیت شاعر را تقویت و تربیت کرد و نوبت آن رسید که او دوباره به هنر خود برگردد و “یک نغمه ناشناس نوتر از آن چنگ باز شود.” نیما در مقدمه کتاب “خانواده سرباز” می‌نویسد: “‌در آن زمان از تغییر طرز ادای احساسات عاشقانه به هیچ وجه صحبتی در میان نبود. ذهن‌هایی که با موسیقی محدود و یکنواخت شرقی عادت داشتند، با ظرافت‌کاری‌های غیرطبیعی غزل قدیم مأنوس بودند، یک سر برای استماع آن نغمه از این دخمه بیرون نیامد.” “افسانه” با موسیقی آن‌ها جور نشده بود. عیب گرفتند و رد شد. ولی مصنف آن می‌دانست که اساس صنعتش به جایی گذارده نشده است که در دسترس عموم واقع شده باشد و حتی خود او هم وقت مناسب لازم دارد تا یک دفعه دیگر به طرز خیالات و انشای افسانه نزدیک شود. معهذا اثر پایی روی این جاده خراب باقی ماند. فکر آشفته عبور کرد و از دنبال او دیده می‌شد که زیر این ابر سیاه ستاره‌ای متصل برق می‌زند.”

بعدها یک قسمت از منظومه “محبس” که نوع توصیف و گفتگو را شکل میداد، در منتخبات آثار معاصر منتشر شد. نیما بالای شعر به خط خودش نوشته بود حمل۱۳۰۳ و “با یادگار فقرای محبوس”

در ته تنگ دخمه‌ای چون قفس

پنج کرّت چو کوفتند جرس

ناگهان شد گشاده در ظلمات

درِ تاریک کهنه‌ی محبس
در بر روشنایی شمعی

سر نهاده به زانوان جمعی
موی ژولیده، جامه‌ها پاره

همه بیچارگان به یکباره
بی‌خبر‌این ‌یک‌از‌زن و فرزند

و آن دگر از ولایت آواره
این یکی‌را‌گنه‌که کم جنگید

و‌آن‌دگر‌را‌گنه‌که‌کم خندید
[. . . . . . . . . . . .]
چار سرباز، در چو بگشادند

غضب آلوده بر در استادند
چشم‌هاشان به جستجو افتاد

تا که را حکم تازه‌ای دادند
از همه سوی زمزمه برخاست

این‌یک‌استادن‌،آن‌نشستن خواست

نیما در همان مقدمه کتاب “خانواده سرباز”، در باره شعر محبس می‌گوید “‌مختصات صنعتی و ذوقی مصننف در تمام این شعرها جا داشت. ملتفت آن‌ها نشدند . . . با وجود این در طرز صنعت انتقادی نشد […..] انتقادات لفظی و ابتدایی بود.”
در سال ۱۳۰۵ شمسی، دفترچه‌ای از اشعار نیما که منظومه خانواده سرباز و سه قطعه کوتاه “شیر”، “انگاسی” و “بعد از غروب” در آن بود، منتشر شد. نیما در مقدمه همان کتاب می‌نویسد “این کتاب میدان هیاهوی بدبختی‌هایی بود که خوشبخت‌ها از فرط خوشحالی و غرور آن‌ها را فراموش کرده بودند و شعرهای آن، که سال‌ها در ساختن آن‌ها دقت و مطالعه شده بود، داوطلب‌های این میدان جنگ بودند، داوطلب‌هایی که اسیر نمی‌شوند و غلبه کامل نصیب آن‌ها خواهد بود.”

دکتر یحیی آریانپور در کتاب “از صبا تا نیما” در باره اشعار این دوره نیما می‌نویسد “حقیقت این است که نیما هنوز در این راه از دیگر کسانی که پیش از او معایب شعرسازی به طرز قدما را دریافته و در پی راه‌های نوینی بودند و چنان که دیدیم نمونه‌هایی نیز از اشعار پیشنهادی خود به دست داده بودند، متجددتر نبود. اما آگاهی بیشتر او به لطایف زبان فارسی و آشنایی مستقیم وی با ادبیات فرانسه و بنابراین عاری بودن بیان او از بعضی لغات و عبارات و جمله‌‌بندی‌های نامأنوس و به خصوص طبع شاعرانه او، به وی اجازه داد که دعاوی همکاران خود را با دادن نمونه‌هایی بهتر و جالب‌تر اثبات کند. نیما طرح نظریات هنری را حرف می‌دانست و بیش از حرف به عمل پرداخته بود [….] کار نیما بر خلاف کار رفقای دیگرش، عجولانه و نسنجیده نبود. او نمی‌خواست مخالفان را در همان قدم اول یکسره و یکباره از خود روگردان کند. چنان است که گویی استنباط کرده بود هموطنان وی به شکل و قالب شعر و الفاظی که در آن به کار می‌رود، بیشتر دلبستگی دارند تا به مضمون آن‌ ها […] کار شاعر جوان در نخستین قدم هنوز شکستن و فروریختن نبود. او از اصول جاریه شعر فارسی منحرف نشد و شعرهای اولیه خود را در همان قالب‌های معمول و معهود ریخت. وزن و قافیه را به جای خود گذاشت و قافیه‌ها را برای آن که پشت سر هم والی غیرالنهایه تکرار نشود، با یک مصرع فاصله داد و دیگر پیرامون قافیه‌ای که آورده بود نگشت تا از تأثیر یکنواخت و نامطلوب قافیه‌های مسلسل و مکرر بکاهد و بدین ترتیب غزل یا تغزل نوینی با مفردات خوب و ترکیب درست پدید آورد که دردها و غم‌های شاعر یا به عبارت بهتر دردهای جامعه را ترنم می‌کرد.”

نیما در نخستین کنگره نویسندگان گفت: “شیوه کار در هر کدام از این قطعات، تیر زهرآگینی، مخصوصاً در آن زمان، به طرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آن‌ها را قابل درج و انتشار نمی‌دانستند. با وجود آن اشعار من صفحات زیاد “منتخبات آثار” شعرای معاصر را پر کرد. عجب آن که نخستین منظومه من “قصه رنگ پریده” هم که از آثار بچگی به شمار می‌آمد، در جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آن همه ادبای ریش و سبیل‌دار خوانده می‌شد و به طوری قرار گرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مؤلف دانشمند کتاب هشترودی زاده، [محمد ضیاء هشترودی] خشمناک می‌ساخت.”

لازم به توضیح است که “کنگره نویسندگان ایران” کنگره‌ای بود که در سال ۱۳۲۵ از طرف خانه وکس شوروی در تهران برگزار شد که در آن عده‌ای از نویسندگان و شاعران عضو حزب توده و طرفدار حکومت سیوسیالیستی شوروی، از جمله دکتر احسان طبری و دکتر فاطمه سیاح (نخستین زن منتقد ایرانی) در آن شرکت داشتند. این کنگره از نیما نیز دعوت به سخنرانی و شعرخوانی کرد. شرکت نیما در این کنگره باعث شد که او به عنوان یکی از طرفداران حزب توده معرفی شود و اعضاء حزب نیز در ترویج این امر کوشیدند تا نیما را یکی از اعضاء خود تلقی کنند. البته نیما با گرایشات سیاسی به سمت حزب توده کشیده می‌شد و این در زمانی بود که هنوز با نام سوسیالیسم و رهایی انسان جنایت و خیانتی نشده بود، زمانی بود که بر سر آزادی آدمی برد و باخت‌ها نشده بود. با این همه نیما از حزب‌گرایی یا تحزّب یا بقول خودش جمعیت‌گرایی یا “جمعیت” راضی نبود.

جالب توجه است بعد از انشعابی که توسط خلیل ملکی و یارانش از جمله جلال آل‌احمد در حزب توده پدید آمد، حالا هر یک از طرفین می‌کوشیدند تا نیما را جزو جرگه خود قلمداد کنند. ‌ آل‌احمد تا زمانی که در حزب توده فعال بود از نیما و شعرش به نفع آن جریان سود می‌برد و بعد از انشعاب نیز می‌کوشید تا از وجود نیما به نفع انشعاب استفاده کند. آل‌احمد در کتاب “ارزیابی شتابزده” در مقاله “پیرمرد چشم ما بود” صریحاً می‌نویسد: “بعد از [شعر] “پادشاه فتح” قسمت‌هایی را در مجله مردم [چاپ] زدم که طبری هم موافق بود […] بعد، انشعاب از آن حزب پیش آمد. از [مجله] علم و زندگی سه چهار شماره‌اش را درآورده بودیم که به کله‌ام زد برای قاپیدن پیرمرد از چنگ آن‌ها مجلس تجلیلی ترتیب بدهیم. مطالعه‌ای در کارش کردم و در همان خانه شمیرانش یادداشت‌هایی برداشتم و رضا ملکی – ‌برادر خلیل- یک شب خانه‌اش را آراست و جماعتی را خبر کرد و شبی شد و سوری بود و پیرمرد سخت خوشحال بود و دو سه شعری خواند و تا دیروقت ماندیم […] چیزی از این قضا نگذشته بود که باز پیرمرد به دام سیاست افتاد و نام و امضایش شد زینت‌المجالس آن دسته سیاسی …”

بدون شک نیما در این لشگرکشی‌ها هرچند بطور موقت هم شده به سوی گرایشات سیاسی کشیده می‌شد مثل همه شاعران و هنرمندان ما که گاه کارشان ابزار تبلیغ این سیاست و آن سیاست شد، اما نیما با هوش سرشارش این را درک می‌کرد و از قاطی شدن در مسائل سیاسی پرهیز می‌کرد. او در کتاب شعر و شاعری به صراحت می‌گوید: “آدم خنده‌اش می‌گیرد از ساده‌لوحی بعضی از رفقا. بعضی رفقا متوقع‌اند که اگر شاعر و نویسنده سرفه و عطسه هم می‌کند، سرفه و عطسه او اجتماعی باشد و حتماً به آن اندازه که طبقه معین می‌خواهد در آن فایده‌ای پیدا کند. در صورتی که اگر اثر هنری دارای فایده برای مردم بود، البته حرفی است، ولی اگر دارای این فایده نبود و ضرری هم نداشت، باز هم چیزی است. هر چیز را باید به جای خود سنجید و قضاوت کرد. چون وابسته به زندگی است و از هیچکس حق و اختیار زندگی را نمی‌شود قطع کرد.”
نیما در یکی از نامه‌هایش [ که در کتابی به نام “نامه های نیما” به کوشش سیروس طاهباز در ۱۳۶۳ درآمده بود] می‌نویسد: “‌هرقدر قلب عاشق من به “جمعیت” نزدیک شود، زندگی کم کم مطبوعیت و قشنگی خود را گم می‌کند. اشخاصی که در جنجال اجتماع افتاده‌اند حالت غریقی را دارند که هنوز زنده است و در آب غوطه می‌خورد اما خودش را گم کرده، نه درست می‌بیند و نه درست می‌شنود [… ] با وجود این که به آن‌ها بارها گفته‌ام در سیاست و جزئیات عارضی میل ندارم مداخله کنم، باز هم سماجت دارند مرا فریب داده و مثل خودشان دروغگویی کرده، روزنامه نویسی کنم.”

نیما با سرودن قطعه “ای شب” و منظومه “افسانه”، نخستین اشعار دوره جوانی خود را که ارزشیاب شخصیت هنری وی هستند، به وجود می‌آورد. منظومه «ای شب» را به لحاظ شکل و وزن و آهنگ می‌توان با ترجیع بند سعدی مقایسه کرد که می‌گوید:

ای زلف تو‌هر‌خمی کمندی / چشمت به کرشمه چشم بندی

شعر “ای شب” که به قول خود نیما “دست به دست خوانده و رانده شده بود” در پاییز ۱۳۰۱ شمسی در روزنامه هفتگی نوبهار، انتشار یافت. [مجله بهار را اعتصام‌الملک پدر پروین منتشر میکرد و اولین نشریه ادبی بشمار می‌رفت.] در مقدمه شاعر بر کتاب خانواده سرباز آمده است: “ادبا گفتند انحطاطی در ادبیات آبرومند قدیم رخ داده است. مدت‌ها در تجدد ادبی بحث کردند. شاعر کارد می‌بست، جرئت نداشتند صریحاً به او حمله کنند. کنایه می‌زدند، ولی صداها به قدری ضعیف بود که به گوش شاعر نرسید و بلاجواب ماند. در ظرف این مدت آن قطعه با بعضی شعرهای دیگر، که در اطراف خوانده شده بود، نشانه شاعر قلب‌های گرم و جوان بود. نگاه او به چشمهایی بود که برق می‌زنند و تند نگاه می‌کنند. شعرهای او برای آنان ساخته شده بود.”

اما بهترین نمونه کار نیما در آن عصر، منظومه نسبتاً مفصل “افسانه” است که در سال ۱۳۰۱ شمسی سروده شد؛ شاعر چند صفحه از آن را که به استاد نظام وفا تقدیم کرده بود، با مقدمه کوچکی در روزنامه دوست شهید و شاعر پرآوازه خود میرزاده عشقی، به نام “قرن بیستم” منتشر کرد. اما بعد به گوشه فراموشی افتاد و در سال ۱۳۲۹ شمسی با مقدمه احمد شاملو از نو به چاپ رسید. در شعر “افسانه”» جای پای شاعران رمانتیک فرانسه مانند لامارتین و آلفرد دوموسه دیده می‌شود. “افسانه” غزل عاشقانه پرشوری است که در عصر خود نمودار تحولی در طرز بیان و ادراک هنری شمرده می‌شد. نیما در بالای این شعر می‌نویسد: «به پیشگاه استاد “نظام وفا” تقدیم می‌کنم: هرچند که می‌دانم این منظومه هدیه ناچیزیست، اما او اهالی کوهستان را به سادگی و صداقتشان خواهد بخشید.»

“افسانه” شعری است که در آن بصورتی مدرن، دیالوگ و گفتگو بکار رفته است. نیما در ابتدای این غزل بلند در فضایی سوررئالیستیک از گفتگوی شاعری که از غصه “دل به رنگی گریزان سپرده” با دل “بینوا و مُضطر” خود می‌گوید:

در شب تیره، دیوانه‌ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده
در دره‌ی سرد و خلوت نشسته همچو ساقه‌ی گیاهی فسرده
می‌کند داستانی غم‌آور

در میان بس آشفته مانده قصه دانه‌اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان:

ای دل من، دل من، دل من! بینوا، مضطرا، قابل من!
با همه خوبی و قدر و دعوی از تو آخر چه شد حاصل من،
جز سرشکی به رخساره غم

از آن پس، دیگر “افسانه خود به جای دل سخن می‌گوید و همین گفتگوی “عاشق” با “افسانه” است که صحنه‌های بدیعی بوجود می‌آورد.

در کتاب “مجموعه آثار نیما یوشیج، دفتر اول” که به همت زنده یاد سیروس طاهباز و شراگیم یوشیج پسر نیما منتشر شده است مطلبی از خود نیما در باره منظومه “افسانه” آمده است که “‌خطاب به شاعر جوان” می‌گوید: «این ساختمان که “افسانه”‌ی من در آن جا گرفته است و یک طرز مکالمه طبیعی و آزاد را نشان می‌دهد، شاید برای دفعه اول پسندیده تو نباشد و شاید تو آن را به اندازه من نپسندی. همین طور بگویی برای چه یک غزل اینقدر طولانی و کلماتی که در آن بکار برده شده است نسبت به غزل قدما سبک است؟ اما یگانه مقصود من همین آزادی در زبان و طولانی ساختن مطلب بوده است به علاوه انتخاب یک رویه مناسب‌تر برای مکالمه که سابقاً هم مولانا محتشم کاشانی و دیگران به آن نزدیک شده‌اند. آخر این که من سود بیشتری خواستم که از این کار گرفته باشم.»

مهدی اخوان ثالث در مقاله «نیما مردی بود مردستان» در مجله اندیشه و هنر، دوره دوم شماره ۹، می‌نویسد: “افسانه گرچه حد فاصلی بود بین شلاق‌های توفانی مشروطیت و ادب قدیم و دنیایی که نیما بعدها به ایجاد آن توفیق یافت، اما به حد کافی دنیای ادبیات آن زمان را خشمگین کرد.”

چاپ شعر افسانه گرچه در ابتدا مخالفت‌های زیادی را برانگیخت اما کم کم، شاعران برجسته‌ای چون عشقی و بهار و شهریار با زبان و بیان ویژه خود از شکل و وزن افسانه پیروی کردند. این خود مایه اعتباری برای نیما شد. حتی شاعرانی چون پرویز ناتل خانلری که در شعر کلاسیک ایران قدرت فراوان داشت یا با ادبیات فرانسه به خوبی آشنا بود و شاعران دیگری چون توللی و دیگران راه “افسانه” نیما را دنبال کردند. اما خود نیما در این حد نماند و پس از آن دست به آزمایش‌های گوناگونی در زمینه شعر زد. گاه به شکل‌های سنتی به ویژه رباعی روی می‌آورد، گاه در تکمیل فرم افسانه شعر می‌گوید. در قطعه‌های کوتاه و تمثیلی زبانی طنزگونه دارد.

به قطعیت می توان گفت شعر نوین فارسی در سال ۱۳۱۶ شمسی با آفرینش شعر “ققنوس” مطرح و در شکل و بیانی کاملاً تازه، شیوه‌ای نو توسط نیما آفریده می‌شود. با این شعر است که شعر مدرن ایران به طور مستقل ابراز وجود می‌کند. ققنوس یا مرغی که طبق افسانه‌ها از خاکستر خود دوباره زاده می‌شود، در واقع کنایه‌ای از خود شاعر و شعر اوست. او نمی‌خواهد زندگیش چون دیگران در خور و خواب سپری شود. خود را در آتش می‌افکند و تبدیل به خاکستر می‌کند تا جوجه‌هایش از دل خاکستر به‌در آیند و دنبال کار او را بگیرند:

ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه جهان
آواره مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خیزران، بنشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان
او ناله‌های گمشده ترکیب می‌کند،
از رشته‌های پاره صدها صدای دور
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی می‌سازد
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده است روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم شعله خردی
خط می‌کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور، خلقند در عبور
او آن نوای نادره، پنهان چنان که هست
از آن مکان که جای گزیده‌ست می‌پرد.
در بین چیزها که گره خورده می‌شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز می‌گذرد.
یک شعله را به پیش، می‌نگرد
[………….]
حس می‌کند که زندگی او‌چنان
مرغان دیگر ار‌به‌سر آید در‌خواب و‌خورد
رنجی بود‌ کز آن نتوانند نام برد
[…………]

آن گه ز‌رنج‌های درونیش‌مست،

خود‌را به روی هیبت آتش می‌افکند.
باد شدید می‌دمد ‌و‌سوخته‌ست مرغ

خاکستر تنش را اندوخته‌ست مرغ!

پس جوجه‌هاش از دل خاکسترش به در.

از این زمان است که شعر نیمایی به معنی واقعی آغاز می‌شود. گرچه اشعار نیما هنوز ریشه در شعر کلاسیک فارسی دارد، یعنی هم صاحب وزن است و هم قافیه، اما تفاوت‌های اساسی شعر او با شعر کلاسیک در چگونگی کاربرد وزن، قافیه و فرم است. محمود فلکی در کتاب معتبر خود نیما، به این سه موضوع مفصل پرداخته است و من به اختصار به ذکر آنها می پردازم.

– وزن: در شعر نیما وزن وجود دارد زیرا او وزن را لازمه شعر می‌داند اما به وزن طبیعی معتقد است نه وزنی که به‌طور یکنواخت در طول شعر رعایت شود. یعنی وزن شعر را تابع احساسات و عواطف شاعر می‌داند که از هیجانات و جریان‌های ذهنی او سرچشمه می‌گیرد. به نظر او یک مصراع یا یک بیت نمی‌تواند وزن طبیعی را بوجود آورد. بلکه وزن مطلوب از اتحاد چند مصراع و چند بیت بوجود می‌آید و هر تصویر ذهنی باید وزن طبیعی و مخصوص خود را داشته باشد و نباید تصویرهای مختلف ذهنی را در یک وزن همانند و مساوی بکار برد. پس مبنای وزن در شعر نیما همان وزن عروض فارسی است اما نیما آن را بر حسب ضرورت مطلبی که می‌گوید یا حس و هیجانی که دارد کوتاه و بلند می‌کند و خود را مقید تساوی طولی مصراع‌ها نمی‌کند بلکه بر آن تسلط می‌یابد. نیما قید کاربرد وزن را بطور یکسان ومساوی از ابیات شعر برمیدارد تا اگر لازم باشد یکی از ارکان عروضی را بیآورد تا آن جا که محتوا و حس و حال و حرفش اجازه می‌دهد از آن استفاده ‌کند. نیما تساوی ارکان را رعایت نمی‌کند و میزان آن را بر حسب حال و حرفی که دارد انتخاب می‌کند.

– قافیه: در شعر نیما قافیه نیز دیده می‌شود، اما اهمیت قافیه در نزد نیما تکمیل کردن موسیقی شعر است و ضرورتی ندارد که شاعر مقید باشد در آخر هر مصراع یا در آخر هر بیت قافیه بیآورد. نیما در شعر خود ممکن است بعد از گفتن پنج بیت شعر اگر موسیقی شعر می‌طلبید قافیه بیآورد.

– فرم: در شعر نیما شکل متنوع و گوناگون است. به عکس شعر کلاسیک که در چند شکل قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، مسمط، مستزاد و غیره گفته می‌شد، شعر نیمایی در انتخاب شکل کاملاً آزاد است و بیشتر بر حسب محتوای شعر و خطی که آن محتوا را از درون به هم پیوند می‌دهد شکل می‌گیرد. یعنی شکل شعر در شعر نیمایی “شکل ذهنی” است نه “شکل ظاهری”. هماهنگی و تناسبی که در ساختمان درونی شعر نیمایی برقرار است، آن را از پراکنده گویی و آمیزش لحظه‌های دور از هم برکنار می‌کند. این است که اگر در یک شعر کهن هم تغزل و عشق مطرح بود و هم پند و اندرز، هم تصوف و هم مدح، در شعر نیمایی از آغاز تا انجام یک تجربه یا مجموعه‌ای یگانه از تجربه‌های یک حالت عاطفی به کمک تخیل تصویر می‌شود. حتی در طولانی‌ترین شعرهای نیما مثل “پادشاه فتح” یا “کار شب‌پا” یک واحد ذهنی، یک تجربه یا مجموعه‌ای از تجربه‌های یک نوع حالت عاطفی به چشم می‌خورد.

مدتی طول کشید تا سرانجام نیما طول مصراع‌ها را شکست. مصراع‌ها را کوتاه و بلند کرد و در هرکجا که لازم دانست قافیه‌ای آورد. به همین دلیل گرچه شعر نیما از شعر کلاسیک جدا می‌شود اما هنوز عنصر عمده شعر کلاسیک یعنی وزن و قافیه در شعرهای نیما هست حتی مدرن‌ترین آن‌ها وزن و قافیه دارد. اما کار عمده نیما این است که آن ترتیب و توالی گذشته را دنبال نمی‌کند، یعنی خود را مقید نمی‌کند که طول مصراع‌ها و ابیات برابر باشند. خود را مقید نمی کند که حتماً در آخر هر مصراع قافیه بیآورد. او معتقد است هر کجا که نفس از خواندن می‌ایستد باید بیت را قطع کرد و مثلاً ممکن است من قافیه بیت اول را پنج بیت دیگر بیآورم که موسیقی شعر را زیبا کند.

نیما یوشیج در بهار سال ۱۳۰۵ هجری شمسی پدر خود را از دست داد و سرپرست خانواده شد. در همان سال با عالیه جهانگیر – از خانواده میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل – ازدواج کرد و دارای پسری شد که نامش را شراگیم گذاشت. در شعری که برای پدرش گفته از عالیه خانم نام می‌برد. از ۱۳۰۹ به آستارا رفت و در دبیرستان حکیم نظامی آن منطقه ادبیات فارسی درس داد. در ۱۳۱۱ به تهران برگشت. سپس به یوش رفت و تنهایی را انتخاب کرد. در سال ۱۳۱۸ به عضویت هیأت تحریریه «مجله موسیقی» برگزیده شد و تا پایان سال ۱۳۲۰ در این سمت ماند. او “ارزش احساسات” خود را که اثری است در باره نظراتش در باب شعر، در آن ایام در مجله موسیقی چاپ کرد. پس از آن سال‌ها منتظر خدمت باقی ماند تا سال ۱۳۲۹ که در اداره کل “انطباعات و انتشارات” وزارت فرهنگ مأمور بررسی کتب و نقد اشعار گردید.

نیما در شب ۱۶ دیماه ۱۳۳۸ خورشیدی برابر با ششم ژانویه ۱۹۵۹ میلادی در خانه خود واقع در “تجریش” به بیماری ذات‌الرّیه درگذشت. او سه سال پیش از این در ۲۸ خرداد ۱۳۳۵ وصیت نامه خود را چنین تهیه کرده بود:

“‌امشب فکر می‌کردم با این گذران کثیف که من داشته‌ام، بزرگی که فقیر و ذلیل می‌شود حقیقتاً جای تحسر است. فکر می‌کردم برای دکتر حسن مفتاح چیزی بنویسم که وصیت نامه من باشد به این نحو که بعد از من هیچکس حق دست زدن به آثار مرا ندارد، بجز دکتر محمد معین، اگر چه او مخالف ذوق من باشد. دکتر محمد معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند ضمناً دکتر ابوالقاسم جنتی عطایی و آل‌احمد با او باشند به شرطی که هر دو با هم باشند. ولی هیچ یک از کسانی که به‌پیروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند. دکتر محمد معین که هنوز او را ندیده‌ام مثل کسی است که او را دیده‌ام. اگر شرعاً می‌توانم قیّم برای ولد خود داشته باشم دکتر محمد معین قیّم است ولو این که او شعر مرا دوست نداشته باشد. اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه این اشخاص نامبرده از هم بدشان بیاید و چقدر بیچاره است انسان!»

این بخش را با یکی از اشعار ناب و زیبای نیما به نام مهتاب به پایان می برم. شعری که از نظر من نمونه کامل مدرنیسم، نوآوری های زبانی، و چرخش های غیرمنتظر میان راویان شعر است.

“مهتاب”
می‌تراود مهتاب، می‌درخشد شبتاب

نیست یکدم شکند خواب
به چشم کَس و لیک

غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می‌شکند.

نگران با من استاده سحر، صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دَم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری، از ره این سفرم می‌شکند.
نازک آرای تنِ ساقِ گُلی

که به جانش کِشتم و به جان دادمش آب،

ای دریغا! به بَرَم می‌شکند.
دست‌ها می‌سایم تا دری بگشایم

بر عبث می‌پایم که به درکس آید

در و دیوار به هم ریخته‌شان بر سرم می‌شکند.
می‌تراود مهتاب، می‌درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز
بر دَم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش  دست او بر در، می‌گوید با خود:
غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می‌شکند.
سال ۱۳۲۷
ادامه دارد.

 

به نقل از آوای تبعید شماره ۱۸