مجید نفیسی؛ بیلی هالیدی
مجید نفیسی؛
بیلی هالیدی*
دختر سیاه! با تو می رقصم
دست بر کمرگاهت می گذارم
و پاورچین، پاورچین چرخ می زنم.
رِنگ بازیگوشت در هر رگم رخنه می کند
و شوری پوستت در خونم ته نشین می شود.
دریا دور است، اما صدای آن را می شنوم
دریا بزرگ است، اما در تن من خانه می کند.
بگذار از همین جا به پیشوازش رویم
کفش هایمان را درآوریم
و بر فرش دستبافش پا بگذاریم.
موج های کوچک به پاهایمان چنگ می زنند
و ما را به سوی آبهای سبز می خوانند.
دختر سیاه! با تو می رقصم
گوشه ی دامن بلندت را می گیرم
و نرم نرمک بر پوست آب پا می گذارم.
باد سرگردان بر گرد ما می تند
و مرغ توفان بر شانه هامان بال می گشاید.
آن دوردستها سرزمین کودکی من است
با درختان شاخه¬ تردی که اکنون چون سرانگشتان تو
بر سراسر پوست من سبز می شوند.
دریا هرچند بیکران است، اما در دل من می تپد
زمین هرچند پهناور است
اما در کاسه ی سر من می گنجد.
امشب هیچ مرزی نمی تواند مرا از تو جدا سازد.
… اما دستم ناگهان از موج گیر رادیو رها می شود.
دختر سیاه من به ناله می افتد.
آه! پس همپای رقص من خیالی نیست
دستم را از نو به کمرگاهش می گذارم .
صدای مخملی اش بار دیگر اوج می گیرد
و مرا با خود به رقص شبانه می کشاند.
۲۸ فوریه ۲۰۰۱
* Billie Holiday (۱۹۵۹-۱۹۱۵) بلوزخوان سیاه آمریکایی
شب
شب در تگزاس به نیمه میرسد
و در نیویورک از نیمه میگذرد.
روز در سوئد تازه پلک میگشاید
تنها در “شهر فرشتگان” است که شب
مرا رها نمیکند.
بازوانم را دربرمیگیرم
پلک هایم را میبندم
و چون سنگپارهای تنها
خود را به درون شب پرتاب میکنم.
شاید در تگزاس
پنجرهی خوابگاهی را بگشاید
یا در نیویورک بر بام خانهای فرود آید.
اما جهان گرد است
و تنهایی سنگین این شب
تنها بر جان من میینشیند.
زمان به من پشت کرده است
و زمین چون چاه سیاهی
زیر پایم دهان گشوده است.
میگذارم تا از همهی مرزها بگذرم
و چون شهابی به دور خویش به گردش درآیم.
اما ناگهان آوای نرمهزنگی
مرا به زمین بازمیگرداند.
روز در اصفهان هنوز به نیمه نرسیده
و مادرم که در ایوان
ناخنهای پدرم را میگیرد
صدای سقوط سنگپارهای را
در حوض خانه شنیده است.
چاردهم ژانویه دوهزارویک
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸