شریفه بنی‌هاشمی؛ سه نقطه …

شریفه بنی‌هاشمی؛

سه نقطه …

 

انگشتم رو می‌ذارم لای کتاب تا صفحه‌ای رو که می‌خونم از دست ندم. بالشم رو که سُر خورده و اومده جلو، می‌کشم عقب، خودمو هم. آها، حالا راحت شد. استخونای دنبالچه‌ام چه دردی می‌کنه. انگار روغنشون تموم شده. خشک خشکن.

نه، بهتره یه تکه کاغذ بذارم لای کتاب. کتاب رو می‌بندم. حالا با خیال راحت جام رو درست می‌کنم. پتو رو می‌کشم تا رو سینه‌ام. صدای بارون زیادتر شده. از پنجره به باد و ریزش آبشاری ِبارون نگاه می‌کنم. اونجا نمی‌شد بارون رو دید. پنجره کوچیک بود و بالا. فقط صدای نم‌نم بارون بود و صدای آب باریکه‌ای که انگار ازشیروونی می‌ریخت درست پشت دیواری که بالاش پنجره بود و ازش کورسوی نوری می‌اومد. دیوار روبرویی خیلی بلند بود و چشمم از پنجره فقط دیوار رو می‌دید وگاهی آفتابکی که می‌افتاد بالا، رو دیوار روبروی پنجره‌ام. صدای بارون حال و هوای  بیرون رو، صدای زندگی رو با خودش می آورد؛ چیزی که نگه‌ام داشت. بعد هم نامه‌های او.

روزنامه‌ش رو می‌ذاره رو میز کنار دستش، پا می‌شه.

تو هم چای میخوری؟

آره مرسی

چشمام می‌ره رو کتابم: «صدای یکنواخت ماشین که با فاصله زیادی از زمین در پرواز بود، مارگریتا را به خواب فروبرد وماه هم گرمای مطبوعی داشت.»

چای خودش رو می‌ذاره رو میز، چای من هم اون ور میز، جلوام.

مرسی.

روزنامه رو ورمی‌داره ورق می‌زنه، تا می‌کنه و دوباره غرق خوندن می‌شه. لم داده رو مبل و پاهاش رو درازکرده روی چهارپایه‌ی روبروش.

دستگاه کنترل رو ورمی‌دارم، تلویزیون رو روشن می‌کنم. از این کانال به اون کانال می‌پرم. نگاهی می‌ندازه به صفحه‌ی تلویزیون و بعد به ساعتش.

چند دقیقه دیگه اخباره!

یعنی که من نمی‌تونم فیلم ببینم، یعنی که گشتنم تو کانالا ول معطلیه. تلویزیون رو خاموش می‌کنم. چای رو ورمی‌دارم و کتاب رو روی زانوهام باز می‌کنم. یک قلپ چای می‌نوشم و می‌خونم:

«چشم‌هایش را بست و باد را واگذاشت تا با صورتش بازی کند و با اندوه به آن ساحل رودخانه‌ی غریب می‌اندیشید.»  نشسته‌ام تو ساحل و تهِ دریا رو نگاه می‌کنم؛ جزیره‌هائی رو که حالا یه دست مث سلسله کوهی که تو مِه قرار گرفته باشه، تمام وسعت نگاهم رو درخودگرفته. باد آروم سُهیلی  از رو دریا موهام رو به بازی گرفته و من نشسته‌ام تو ماسه‌ها؛ شاید درست همون جائی که او هم می‌نشسته و نامه‌هام رو می‌خونده!

تلفن زنگ می‌زنه و من از جا می‌پرم. گوشی رو ورمی‌داره

– الو…سلام…قربانت تو چطوری؟

گوشی به دست از اتاق خارج می‌شه. چای‌ام رو هورتی می‌کشم بالا. پتو رو می‌کشم تا زیر چونه‌ام و چشمام رو می‌بندم.

نشسته‌ام سرکلاس انشاء. می‌آد و یه چیزی می‌خونه. از دوست بغل دستیم می‌پرسم: این دیگه کیه؟

می‌گه: برادرِ فلانیه،.هراز گاهی میآد. دیپلم ادبیش رو گرفته میآد شبانه دیپلم طبیعیش روهم بگیره.

نوبت من که می‌شه، همین طور که دارم انشام رو می‌خونم، می‌بینم که صندلی‌ش رو می‌کشه وسط کلاس، درست روبه روی من و زل می‌زنه به من؛ طوری که همه متوجه می‌شن. دستام می‌لرزه. صدام‌ هم شاید. با تمام قوا سعی می‌کنم خودم رو نگه دارم و ادامه بدم. از یه طرف تمام تنم یخ زده و از طرفی عرق کردم. زبونم داره خشک می‌شه. ولی باید تا آخر وایستم و انشام رو تموم کنم و خونسرد باشم، که نیستم.

از تو راهرو می‌گه:  میشه اون بسته رو که تو قفسهاس بهم بدی؟

صداش انگار از اون دور دورا می‌آد یا از ته چاه؛ شاید هم گوش و حواس منه که ته چاه گیر کرده. به قفسه‌ی کتابا نگاه می‌کنم؛ یه ردیف کتابای خاک خورده رو می‌بینم که انگار سال‌ها گردگیری نشدن. چند وقته کتابا رو گرد نگرفتم؟ اصلاً این چند وقت کجا بودم؟

صداش که حالا بلندتره می‌گه: پیداش کردی؟

– نه! 

دوباره به قفسه نگاه می‌کنم. چشمم می‌خوره به کتابی که اون بِهِم داده بود؛ همون وقتا که تو مدرسه همدیگه رو می‌دیدیم؛ قبل از این که به هم نامه بدیم.

تلفن به دست می‌آد تو اتاق. می‌گه: چیکار میکنی؟ مگه بهِت نگفتم بسته رو بیار؟

تلفن رو می‌ذاره سرجاش.

می‌گم: پیداش نکردم  و با سر به قفسه‌ی کتابا اشاره می‌کنم.

می‌ره بسته‌ی کوچک سفیدی رو که روی یه ردیف کتاب گذاشته، ورمی‌داره و می‌گه:  پس این چیه؟ کوری مگه؟

می‌گم: فکر کردم یه بستهی بزرگه

تو حرفم می‌پره:  اگه نگاه میکردی، میدیدی! حواست کجاست؟

نگاش می‌کنم و به خودم می‌گم:  راستی حواست کجا بود؟

نگاه می‌کردم و نمی‌دیدم؛ یعنی می‌دیدم، ولی چیزی رو که چشمم می‌خواست و اون شیئ حواسم رو باخودش می‌برد.

به خودم می‌گم: اون چه می دونه که من چِمِه! از کجا می دونه که یه تکه ازمن کنده شده؟ یه قسمت از داستان من به آخر رسیده؟ تازه بدونه هم چه فایده؟ شاید بدترم بشه. نه! بهتره که اصلاً بهش نگم.

دوباره پتورو می‌کشم تا زیر چونه‌ام و از اون ور می‌خوابم که اصلاً نبینمش و اون هم اشکام رو نبینه. چشمام رو می‌بندم و دلم می‌خواد فیلمش رو از اولِ ِاول ببینم، ولی مث تو خواب‌ام، اتاق پُری رو می‌بینم که گوش تاگوشش نشسته‌ان و کسی چای می‌گردونه. یکی حرفش رو می‌زنه، یکی گریه می‌کنه، بعضیا هم مث من سرشون پائینه وتو خودشون غرقن.

صحنه‌ی اول چی بود؟ کلاس انشاء. آره، چی پوشیده بودم؟ یه تونیک شلوار که اون وقتا مُد بود. خواهرم برام دوخته بود و خیلی ازش خوشم می‌اومد.

نه، نشد. می‌خواستم فیلم او رو ببینم. صحنه‌ی بعدی چی بود؟ آره، دیدنش تو حیاط مدرسه و اون گفتگوی کذائی. خوندن شعر و…چه دورانی بود! دوستیای قدیمی، اون روزا، مدرسه…

نه! نه! اصلاً چرا فیلمش هی قطع می‌شه؟

چته؟ مریضی؟

همین طور که پشتم بهشه می‌گم: نه. حوصله ندارم، خستهام.

زیرچشمی نگاه کوتاهی می‌ندازه به من و می‌گه: خب پاشو برو اتاق خواب، راحت بگیر بخواب.

حوصله‌ی تکون خوردن ندارم ولی به خودم می‌گم: فکر بدی هم نیست. سست و بی حال کتابم رو ورمی‌دارم؛ شب به خیر.

همین طورکه تلویزیون رو روشن می‌کنه، می‌گه: شب به خیر و دوباره می‌شینه رو مبل و پاش رو دراز می‌کنه رو چهارپایه‌ی روبه روش.

حوصله‌ی دندون شستن رو هم ندارم. همینجوری می‌رم تو رختخواب و چشمام رو می‌بندم. صحنه‌ی بعدی؟ ولی دوباره یاد اون اتاق شلوغ می‌افتم؛ کسایی که می‌آن و می‌رن. سلامی و پچ پچی؛ خنده‌ای که غمگین تر از گریه‌س و گریه‌هایی که تو گلو می‌مونه. بعد…

صبح که پا می‌شم می‌بینم فقط همون چند صحنه‌ی اول بوده و فیلم هی پاره شده. یا رفته جای دیگه. وقتی که دنبال یه چیزی می‌گشتم، فیلم او رو می‌دیدم. اما بعد که دلم می‌خواست فیلمش رو ببینم، ناخودآگاهم هی اون رو پاک می‌کرده. شاید هم چون یه قسمت از زندگی‌م بوده که گذشته؛ مث یه داستان قشنگی که خوندی، خوشت اومده وبعد تموم شده. اولش دلتنگ می‌شی که داستان ادامه نداره، ولی بعدش به خودت می‌گی خب اینم مث داستانای دیگه فراموش می‌شه. اما می‌دونی که این داستان، تو یه گوشه از ذهنت ضبط شده، گرچه جلوی زندگی معمولیت رو نمی‌گیره؛ گاهی یادی و خاطره‌ای و… متوجه می‌شی که سال‌هاست دیگه هیچ چیز اونقدر تکونت نمی ده و متحیرت نمی کنه. همه چیز انگار پله پله و قدم به قدم پیش می‌آد و تیکه تیکه ازت کنده می‌شه.

حالا سعی می‌کنی شاید بتونی صحنه‌ها رو یه جوری ادامه بدی. می‌بینی بعضی صحنه‌ها خودبه‌خود جور میشه، بی اون که خط ممتد زمانی داشته باشه. یه جایی یه تصویری حک شده؛ یه صبح زودی تو یه اتاقی با اون  تنهائی و مثلاً دارین درس می‌خونین، ولی حواستون به تنها چیزی که نیست، درسه. خورشید خانوم هنوز سر نزده. صدای جیک جیک گنجشکاست و برگای پائیزی درختا که گاهی تو هوا ول می‌شن و می‌ریزن از پنجره‌ی جلوی نگاهت و سپیده‌ی صبحه و دلت که داره می‌لرزه و فرومی‌ریزه و بوی تن او که می کشدت طرف خودش و نگاهش که رفته تا ته نگاهت و دست و دلتون که می‌لرزه، ولی هردوتون که خشکتون زده و ترس که تمام وجودتون رو گرفته؛ ترس از چیزی که نه می‌دونین مال چیه و نه می‌تونین وصفش کنین.

باز می‌بینی که تو اتاقی. یکی سلامی می ده و توبا لبخند سرتکون می‌دی، خودت رو جمع می‌کنی که طرف پهلوت جا بگیره و سرت رو می‌ندازی پائین.

حالا می‌ری تو تصویر بعدی که از هم دلخورین و هیچ کدوم هیچی نمی‌گین؛ همه چیز تو سکوت می‌گذره، تو لج بازی ِجوونی. این که هرکدوم فکر می‌کنه ‌حق با اونه، این که هر کدوم دلش می‌خواد خودش نباشه که سرِ حرف رو بازکنه، با این که دلش پَر می زنه که یه حرفی زده بشه؛ تو که منتظری که دستش رو بیاره رو شونه‌هات، بغلت کنه، موهات رو نوازش کنه، با این کاراش تو سکوت به تو حق بده و…

ساعت رو نگاه می‌کنم. او نیست. هزارتا کار دارم. تو رختخواب غلت می‌زنم. آخرش چی شد؟

تو یه کافه نشستیم. سال‌ها گذشته. هرکدوم رفته پی کار خودش. می‌شینیم و ازگذشته‌ها می‌گیم؛ از اون وقتا. مث دوتا دوست قدیمی حرف می‌زنیم، بحث می‌کنیم و بعد مث دوتا دوست قدیمی دست ِهم رو  فشارمی‌دیم، روبوسی و خداحافظی می‌کنیم و من نمی‌دونم که این آخرین باریه که می‌بینمش.

یاد خوابم می‌افتم. تو خوابم، اما دیگه کار ازکار گذشته. خوابی که واقعیته.

 

نوامبر ۲۰۰۴

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸