رضا اغنمی ؛ شکوفه های گریان

رضا اغنمی ؛

شکوفه های گریان

خانه را که اجاره کردند مرد نفس راحتی کشید. حیاط پر درختی داشت و باغچه ای با چند کرت در دور و برش، حوضی مستطیل شکل با ماهی های قرمز شکمو. تا یکی نزدیک حوض می شد مقابلش صف آرایی می کردند.

مالک خانه با فوت مادرش خانه را با عجله اجاره داده و اسباب و اثاثیه را بین وراث و دیگران پخش و پلا کرده و به آلمان برگشته بود. روزی که کلید خانه همراه با شماره حساب بانکی‌اش را به او می داد که اجاره را سرماه واریز کنند گفت: اگر در گوشه و کنار خانه چیزی پیدا کردید مال خودتان حلاله مثل شیر مادر. همسرش کتایون با نگاهی زیرچشمی، بی‌حوصله به در و دیوار خانه پاسخ داد: تو این خانه کهنه و قدیمی که می یینیم جز قورباغه و موش چیز به درد خوری گیر نمیاد! طرف زد زیر خنده گفت خدا را چی دیدی خانم! پسر بچه که کنار مادر بود گفت آخ جون یه گربه ی دیگه میاریم که ملوسم تنها نمونه! مالک که ازشیرین زبانی بچه خنده ش گرفته بود گفت حق با آقا کوچولوست و رفت. دو روز بعد از اسباب کشی، نقاش ها هم با تمیز کردن در و دیوار کارشان را پایان دادند. اثاثیه اتاق ها چیده شد. سرهفته بود که تقسیم بندی اتاق ها بین بچه ها البته با کمی بگومگو مشخص شد. خانه با شش اتاق همه را صاحب اختیار کرده بود. بچه ها که قبلا یک اتاق خواب سه نفره داشتند تا پاسی از شب هرنه کرنه راه می  انداختند، حالا هر یک صاحب یک اتاق مستقل شدند و راحت.  ولی هفته ای بیش دوام نیاورد.  در ظاهر هریک اتاق مستقلی داشتند ولی شب ها بعد از شام، دو خواهر با اختلاف سن دو ساله در یکی از اتاق ها مشق های مدرسه و بعد بازی و دو پسر در یک اتاق، یکی کلاس دوم ابتدایی و برادربزرگ کلاس هفتم که در واقع در نقش معلم خانگی درس و مشق برادر کوچک را برعهده داشت.

در یک روز تعطیلی، ندا با عجله دوید اتاق نشیمن که بیایین ببینین چه خبره! افشین که روی مبل دراز کشیده وسرگرم مطالعه بود هل کرد و گفت چی شده؟ دخترش دست پدر را گرفت و کشید که پاشو بیا بالا ببین می ترسم. پدر جلو افتاد و ندا پشت سرش با دلهره، از پله  ها بالا رفتند: می‌خواستم میخی به دیوار بکوبم که انگار چیزی از پشت کنده شد. افتاد رو زمین. ترسیدم و دررفتم. من از امشب تو این اتاق نمی خوابم می ترسم! یکی از همکلاسی هام  می گوید خانه دایی جان من جن هست. شب ها میان توی حیاط می رقصند. پسر دایی ام هرمز آنها را دیده می گوید همه شون یه شکل و یه قد و قواره و کوچولو با سی چهل سانت قد هستند. پدر گفت این حرف ها را باور مکن دخترم این مزخرفات را فالگیرا راه انداخته اند برای سرکیسه کردن عوام.

ندا جای میخ را نشان داد. پدر با مشت های آرام چند بار به دیوار کوبید و گفت دیوار تیغه ای و باریک است. روی رختخواب و اثاثت را بپوشان و قالیچه را جمع کن. تیغه را باید خراب کنم ببینم آن پشت چه خبره؟ به صدای مادر که داد می کشید ناهار حاضراست بیایین پایین. بچه ها هریک از اتاق ها با عجله دویدند سرمیز غذاخوری، پدر روبه ندا گفت بیا بریم بعد از غذا برمی‌گردم بالا نگران مباش. اما خودش در افکار گوناگون فرو رفته بود!

به پسر بزرگش بهرام گفت اگر کاری نداری برو نردبان فلزی را ببر بالا اتاق ندا. بهرام گفت چشم در خدمتم کاری هم ندارم. افشین گفت بهتر! پس باش تا کمکم کنی. غذا که تمام شد. پدر و بهرام با نردبان فلزی رفتند بالا. پدر وقتی مطمئن شد که دیوار تیغه ای را راحت می شود شکافت، دست به کار شد. مادر به سر و صدای ریزش دیوار آمد بالا که این کارها چیست عمله وار دیوار خراب می کنید که ناگهان دیوار تیغه ای از نیمه ی بالا شکافته شد و ریخت به همان پشت و سقف نیمه تاریکی پیدا شد.

بهرام که بیشتر کنجکاو شده بود، گفت پدر جان بیا پایین باقی کارها با من. حالا نصفه ی دیوار باقی را بهرام برداشت. از تل خاکروبه دیوار فرو رفته در پشت، فضای نیمه تاریک راهرویی عریض با گنجه های چوبی فرو رفته در دیوارهای آجری دو طرف. بهرام فریاد کشید «مادر اینجا گنج قارونه!» بی تأمل جواب داد «مواظب مار نگهبانش باش!»

مادر که با همه ذوق زدگی نگرانی مبهمی در دلش رخنه کرده بود، بچه ها را صدا زد تا کمک کنند خاک و آت آشغال اتاق ندا را تمیز کردند. خاکروبه ها را در گوشه ی حیاط به گونه ای پخش کردند تا کسی متوجه تخریب دیوار نشود.

فروش دو تا تابلو نقاشی و برخی مجسمه ها و کاردستی ها که می گفتند همگی از عتیقه هاست، خیلی محرمانه و به دور از چشم آشنایان و دوستان آنجام گرفت. به پیشنهاد حسابدار خبره ی شرکت،  قرار شد  درآمد آن آثار، درحسابی بنام کتی خانم با “قید این که وکالت تام از بچه‌ها داشته باشد”، در بانکی  واریز و نگهداری شود. کتی خانم گفت « می خورم همه را بالا می کشم  هآ!» شوهر با لبخندی گفت «داروندارم مال تست». با اشاره به سر و گردن حتی اختیار اینا دست شماس! کتی خانم تو فکر رفت و با نگاهی سرد به  همسر آرام زیرلب گفت «انشالله که راس گفته باشی! ».

افشین که در یک شرکت ساختمانی به عنوان نقشه بردار کار می کرد. و حقوق بگیر بود. مدتی بعد شرکتی راه انداخت در همان تخصص خودش. در دورانی که کشور رو به سازندگی و پیشرفت می رفت کارهای بسیاری با همکاری سازمان برنامه و مهندسین مشاور انجام داد و رونق مالی خوبی پیدا کرد. هر دو دخترش برای تحصیل به فرانسه رفتند. ناهید در رشته ی معماری و ارشیتکت و ندا در رشته‌ی پزشکی سرگرم تحصیل شدند.

رفتن دو فرزند خانواده به خارج ازکشور، خانه را خلوت کرده بود. و مهم این که یکرنگی بین پدر و مادر رنگ باخته وکمتر شبی بود پدر سرمیز شام در خانه حضور داشته باشد. دیر وقت می آمد آن هم مست! یک بار پسرش با نگرانی پرسید «بابا چطو با این مستی پشت رل می شینی تا به خانه برسی؟» گفت با ماشین شرکت میام راننده دارم. پرسید شام کجا می خورین گفت همان رستوران که مشروب می‌خورم. بابک گفت همان کلوپ فرانسویا؟ پدرسکوت کرد و گفت بلی. مادر گفت «قدیما می گفتند مستی و راستی اما حالا همه چیز بهم خورده و زیر و رو شده، کلوپ فرانسوی ها هم از خیابان زاهدی اسبابکشی کرده و رفته روزولت شمالی! »  پدر انگار مستی از سرش پریده باشد زل زد به صورت مصمم کتی، که نگاه ش  می گفت خودتی!

آن دو برادر از بگو مگوهای تند  و عصبی روزانه ی پدر و مادر به تنگ آمده بودند. یکبار پسر بزرگ عصبی شده داد زد این قهر زهرماری و اخم و تخم ها و دلخوری شماها من را مریض کرده نمی توانم درس بخوانم. حواسم پیش شما دوتاست نمی دانم علت قهرهایتان چیست چرا پنهان می کنین؟! در یک روز تعطیلی که مادر خانه نبود، بابک هم رفته بود بازی فوتبال، بهرام از پدر پرسید: «بابا جون تو رو خدا بگو چرا با مامان قهرین؟ چی کار کرده مگه؟ گفت: «به شماها ربطی نداره» اخم کرد فریاد کشید «گفتم به شماها مربوط نیست!

بهرام اشکریزان گفت از مامان هم می پرسم همین را می گوید. اما دو سه روز پیش یه جور دیگه پاسخ من  را داد که مثل قبلی ها نبود. خیلی ترسیدم. از آن روز بد جوری ناراحت و نگرانم! وقتی پرسیدم تو فکر فرو رفت وبعد خیلی آرام و جدی گفت: «پسرم بعدها می فهمید. آری جان دلم بعدها می فهمید!  با نوع دیگری نگاهم می کرد. بوی غریبی و غربت داشت و اشک می ریخت. طاقت نداشتم چشمان اشکآلود مادر را ببینم. با بغض گره خورده در گلو گفت: از دو تا خواهرهای خارجتان دلم قرصه، شما دو برادر به درس و مشقاتون برسید».

گفتم «مامان مگرچاره ای هم جز سکوت در این ماتمکده داریم. اما درس خواندن و مشق نوشتن فکر راحت و روحیه‌ی امید به آینده می خواد نه اینکه … گریه مجالم نداد مادر مرا بغل گرفته بود و های های اشک می ریخت».

در همین روزها بود که همسرش کتی خانم به ناگهان تقاضای طلاق کرد. مهریه ای رد و بدل نشد. و این مسئله ظاهراً به سخاوت و بزرگواری کتی خانم تعبیر شد. ولی از نظر نزدیکان و بیشتر، فرزندان و خانواده های طرفین، «نفرت و رهایی از زنجیر شوهری که در اثر پولدار شدن اخلاق و عواطف گذشته خانوادگی را زیر پا گذاشته و همه چیز را نابود کرده» بر سر زبان ها افتاد.

شایع شد که کتی خانم عاشق دلباخته ی مردی شده که زمانی معلم تار و ویلن او بود هنرمندی نامدار و اهل موسیقی. بچه ها خیلی تلاش کردند اما حریف مادر نشدند. دخالت و وساطت قوم و خویش ها تا خواهش و تمنای ریش سفیدهای خانواده به جایی نرسید. کتی خانم مهریه را بخشید با داشتن چهار فرزند با زندگی به ظاهرا مرفه، به ناگهان، بی خبر از همه با همان آقا سر از استانبول درآوردند

با رفتن مادر از خانواده، اختلاف بین فرزندان و پدر، به درون هریک رخنه کرده و روز به روز بیشتر شد. پدر با سرافکندگی و گفتن این که  «بین مردم آبرویی برای من نمانده هرچه زودتر باید این خاک را ترک کنم و باقیمانده عمرم را جایی بگذرانم که کسی این آبروریزی خانوادگی مرا نشنیده باشد. یک سر زمین بیگانه و ناشناس. همین قصد پدر کم کم غم و اندوه سنگین و مهمتر، ویرانی عواطف خانوادگی در دل و جان دو فرزند پریشان ریشه دوانده بود.

اجاق خانواده رو به خاموشی می رفت. نه خورد و خوراکشان معلوم بود و نه دیدار پدر و جمع شدن سر میز غذاخوری و گفت و شنودها و خنده های خانوادگی. مدتی بود که پدر نیمه های شب مست و پاتیل وارد خانه می شد. بدون سلام وعلیکی یا گفت و شنودی با دو فرزند در انتظار. حتا بدون جواب سلام و هر  پرسش بچه ها، بی اعتنا به حضور آن دو جوان به اتاقش می رفت و می افتاد تو رختخواب.

خدیجه خانم پیشخدمت قدیمی که پس از رفتن مادر، هرروز صبح زود می آمد و به کارهای خانه و پخت و پز می رسید غروب پس از تهیه شام به خانه اش برمی گشت، از وضع نا به سامان خانه و رفتار پدر با فرزندان، روزی صبح رو در روی صاحبخانه ایستاد و گفت:

اگر این رفتار شما با اولادتان ادامه پیداکند، از دست شما شکایت خواهند کرد! افشین که هنوز حالت نیمه مستی را داشت، با تعجب، با نگاهی تحقیرآمیز خیره شد به خدمتکار و گفت برو به کارهای خودت برس! این ها مربوط به من است نه به شما» خدیجه خانم نه برداشت و نه گذاشت گفت  من از امشب این دوتا را می برم پیش خودم.  افشین با لحن تمسخرآمیزی گفت باشه ببینیم! کیفش را برداشت و رفت سرکار.

نیمه های شب مطابق معمول وقتی به خانه برگشت، وقتی دید همه جا غرق سکوت و تاریکی ست و کسی نیست وحشت زده بچه ها را صدا زد که کسی نبود پاسخ بدهد. چراغ ها را روشن کرد و رفت به اتاق ها سر زد همه جا را خالی دید تازه یاد خدیجه خانم افتاد. و زیر لب گفت بر پدرت لعنت که بچه های مرا همنشین بچه کلفت و نوکرها کردی!

صبح که راننده دنبالش آمده بود پرسان پرسان خانه خدیجه خانم را پیدا کرد. وقتی مطمئن شد در خانه را زد و خدیجه خانم با دیدنش سلامی کرد و تعارفی حال بچه‌ها را پرسید گفت رفتن مدرسه دیشب هم راحت بودند با پسر و دخترم که همسن و سال هستند آشنا شدند امروز هم قراره بیایند این جا افشین پرید وسط حرف و گفت  لطفاً از شما خواهش می کنم هم بیایید چند روزی پیش ما باشید. اگر بچه ها را نبینم با این پیشامدهای بد و هولناک وضعم بدتر می شود . مقداری اسکناس داد گفت حتماً امشب زود می آیم شام با بچه ها می خوریم با دسپخت لذیذ شما.

خدیجه خانم مکثی کرد و گفت به شرطی می آیم که با بچه هایتان حرف بزنید صحبت کنید و گرم بگیرید مثل سابق، اخم و تخم و اوقات تلخی هم نباشد … ها ! افشین گفت حتما قول میدهم سفارش های شما قبول»

اول شب افشین به موقع  با مقداری شیرینی و میوه وارد خانه شد خبرهای خوب از زبان هر دو فرزند که با نشان دادن نمرات خوب مدرسه بود، هر دو را تشویق کرد و گفت  قبول که شدید حتماً باید بروید نزد ندا و ناهید یا هر جای دیگری که خودتان انتخاب کنید. آن دو در یک زمان دهن گشودند و گفتند استانبول! پدر آشفته حال و اخمآلود رنگ عوض کرد و با نگاهی به آن دو در فکر تلخی فرو رفت.

آن شب پس از رفتن بچه ها هر یک به اتاق خواب خود، خدیجه خانم در خلوت آشپزخانه به شست و شوی ظروف و ریخت و پاشها بود افشین هم لیوان ویسکی دستش روی چارپایه ی بلندی نشسته بود وجرعه جرعه می فرستاد به خندق بلا. خدیجه خانم در پس گفتاری مقدماتی گفت: «رابطه های شما چه با کتی خانوم و چه با فرزندان با شعورتان ربطی به من ندارد اما چون مدتهاست که سر سفره شما بوده و قدردان نان و نمک‌تانم باید وجدانا بگویم که آقا شما تنها به قاضی می روید. کتی خانم قبل از طلاق دو سه بار درباره رفتارهای شما و رابطه با یک دخترآسوری به اسم ماریا که می گفت دختر نجار فقیری ست گویا! آپارتمانی هم برایشان در شمال شهر خریده اید که البته کار خیری انجام داده اید خدا خیرتان بدهد انشاءالله دست آدم های ندار را گرفتته اید  ولی رابطه ی شما با «ماریا» . . .   حالا اگه این کار را یه زن انجام بده، مگه دنیا به هم میخوره آقا افشین عزیز. انصافتان کجا رفته؟ شما که اهل زمانه هستید و ماشاءالله بچه های گل و فهمیده ای هم بزرگ کرده اید مگرخبر ندارید که این پولدارهای بیسواد با زن های صیغه‌ای فراوون، زن های عقدی خودشون هم با دیگران به عیش ونوش می پردازند! اگه حرف های مرا …  سرش را برگرداند طرف چارپایه، خالی بود.

زیرلب گفت  من را باش که یک ساعته  با کی دارم ور می زنم! . . . با صندلی خالی. کتی خانم هر کجا که هستی خوش باش .

بهرام خبر تماس خود و بابک را با مادر به پدر گفته بود. آخر هفته ی قبل از تعطیلات تابستانی بود که خبر داد نزد مادرش خواهد رفت. افشین از مدت ها پیش از تماس آنها خبر داشت ولی هرگز صحبتی در این باره پیش نیامده بود. بچه ها، در حضور پدر از آوردن اسم مادر به شدت پرهیز می کردند.

نازلی زن برادر آقا افشین ، معلم ریاضیات بود. زن تحصیل کرده از خانواده متوسط از مهاجرین بود که در سال های  ۱۶-۱۳۱۵ به فرمان استالین همه ایرانیان که در آن سرزمین بودند و کار می کردند، به سبب ایرانی بودن و از این که حاضر نبودند « تابعیت شوروی » را بپذیرند، آن ها را از مناطق باکو و قفقاز و به طور کلی از خاک جماهیر شوروی اخراج و به ایران برگردانده بود. آن ها نیز در تبریز ساکن شده مادرش هماخانم  با داشتن مدرک طب زنان، مطبی راه انداخته بود که دراندک مدت در شهر به شهرت رسید خصوصا که رفتار انسانی او با مراجعین و نیازمندان وکمک هایش به قشر پایین دست جامعه بر سر زبان ها بود وکارش رونق پیدا کرد.

نازلی متولد باکو بزرگ شده ایران با تحصیلات رشته ی ریاضیات از دانشگاه تهران بود. با دانشجویی از همدوره های خود ازدواج کرده بود که در بانک ملی شغل خوبی برعهده داشت. با زندگی راحت و عادی. آن دو دختر و پسری داشتند که با فرزندان افشین بیشتر در رفت وآمد بودند و نازلی را زن عمو می گفتند. نازلی وکتی روابط خیلی خوبی داشتند. وقتی خبر رفتن او به استانبول، آنهم بی خبر از بستگان و نزدیکان را شنید، خیلی خونسرد گفت مدتها بود که در انتظار چنین حادثه بودم. بهتر که خودش را نجات داد! .

همو روزی سرزده به دیدن بهرام و بابک رفت. آن دو تازه از دبیرستان به خانه برگشته بودند که زن عمو نازلی درزد. پریدن بغل نازلی خوشحال و خندان با نم اشکی درچشم های هر دو جوان. و شکایت از رفتار های خشن و قهرآمیز پدر، بدمستی های شبانه، خشم و عصبانیت های دایمی ش. نازلی با دلجویی و مهر مادرانه آنها را ساکت کرد و گفت بهتره شما پدرتان را مجبور کنید برود دنبال پاسپورت و وسایل سفرتان حتما خودش هم با شما خواهد بود تا استانبول. بچه ها حیرت زده پرسیدند شما از کجا می دانید بابا میاید این قدر با اطمینان می گویید. گفت  وقتش برسد می بینید. بعد از درد دل های گذرا، قرار آخرهفته را گذاشتند که آن دو جوان در خانه زن عمو باشند. نازلی قبل از ترک آن ها سفارش کرد هر گرفتاری از هر نوع، با هر کسی داشته باشید، حتا اگر طرف پدرتان باشد یا مادرتان با من در میان بگذارید. نازلی بعد از آن سفارش های عاطفی با دادن هدایایی به هر یک آنها خانه را ترک کرد.

*******

گوشه هایی از نامه ی مادر به ندا و بابک از استانبول

شبی که به دعوت یکی از دوستان، قرار بود افشین و من به مهمانی آن ها برویم. غروب روز موعود آماده و حاضر نشسته بودم که ساعتی از شب گذشته و دیر وقت با عجله آمد دوشی گرفت و لباس عوض کرد. اخمو بود و خشمگین. چند بار با زبان نرم همیشگی ام پرسیدم اتفاقی برایت پیش آمده پاسخ نداد. خیلی زور زدم تا سبب ناراحتی او را بدانم گفت طوری نشده فقط خواهش می کنم اندکی خفه خون بگیر هیچچی نگو! لال شدم و از این توهین بیشرمانه اش می خواستم برگردم خانه که دیر شده بود و رسیده بودیم به محل مهمانی. البته با چند ساعت تأخیر. وقتی رسیدیم که شام آن ها در شرف اتمام بود و داشتند سالن غذاخوری را به سمت باغ ترک می کردند.

مهمانی زهرمارم شده بود. مرا رها کرد باعده ای دم بار نشسته و لیوان های مشروبات گوناگون را روانه خندق بلا کردند. می گفتند و با صدای بلند می خندیدند وعربده می کشیدند من بین عده ای از خانوم ها بودم با صحبت های معمولی. یک خانوم ارمنی کنار من نشسته بود. وقتی یکی از پیشخدمت ها امد و با صدای بلند اسم مرا صدا کرد گفت افشین آقا گفتند به شما بگویم که خبر کنید برادرتان بیاید دنبال ما. فهمیدم مست کرده نمی تواند رانندگی کند. گفت و رفت.

همان خانم ارمنی برگشت از من پرسید شما همسر آقاافشین هستید؟ گفتم بلی. خانم مؤدب و با نزاکتی بود. گفت شوهر شما مدتی همکار شوهر من بود که فلان شرکت ساختمانی را دارند. چند بار هم خانه ما آمده بودند. بعد صحبت بچه ها شد و پرسیدند چند تا بچه دارید گفتم چهار تا. دو پسر و دو دختر. گفت مثل هم هستیم. مثل شما دو دختر و دو پسر داریم. پسر من همسایه آپارتمان شماست در روز ولت شمالی که خانم ماریا آسوری دختر سامول نجار و مادرش اونجا زندگی می کنند! افشین آقا را زیاد انجا می بینم. خدا عمرشان بدهد دستگیری از فقرای آبرودار خیرات خدایی ست».

من ازاین خبرها که قبلا هم شنیده بودم ناراحت می شدم ولی حالا می دیدم که همه از رابطه شوهرم خبر دارند و بر سرزبان ها افتاده پریشان درسکوت بودم وخودم را باخته بودم آدرس خانم را خواستم با این قول و قرار که حتما به دیدنشان برویم. آدرس خانه را نوشتند دادند. خدافظی کردیم و از هم جدا شدیم. تلفن کردم برادرم آمد با شوهرم که مست بود حتا نمی توانستت درست حرف بزند به  خانه برگشتیم.

روزی که خدیجه خانم آمده بود خانه، دیدار با آن خانم ارمنی و سخنانش را با او در میان گذاشتم. گفت آری من آنجا هم می روم و از مشتری های قدیم است، آدمای خوب و دست و دل باز هستند. خانه مهندس پزشکی. همان مرا به این خانم آسوری معرفی کرده رفتم خانه‌ش. این چهارشنبه که میاد باید بروم اونجا. پرسیدم کجا؟ گفت خانه همان خانم آسوری ماریا خانم! لحظه ای فکر کردم. گفتم آدرس شو بنویس بده من و مرا معرفی کن من بروم جای تو. گفت تو برای چه کار. گفتم می روم انجا می گویم خدیجه خانم مریض احوال بود و مرا فرستاد جای خودشان بیام کارها را انجام بدم. گفت وا مگه می شود  گفتم چرا که نمی شود. لباس کارگری تنم می کنم و می شم کلثوم ننه وکار می کنم. گفت وا برای چی آخی؟ گفتم برای اینکه مطمئن بشوم. گفت از چی؟ گفتم از کاری که می خواهم بکنم. هاج وواج بهت زده نگاهم می کرد و زیر لب تکرار می کرد: وا مگه می شه!

روز موعود در لباس کارگری به شماره آپارتمانی که خدیجه خانم داده بود رفتم و گفتم خدیجه خانم مریض احوال بود و مرا فرستاد که کارها را انجام دهم. اسمم را پرسید گفتم فاطمه ولی همه فاطی صدام می کنند. خانم جوان و زیبایی بود. خوش بیان. شروع کردم به کار. تمیزکردن. ملافه عوض کردن و غیره. ساعتی بعد با نشان دادن کارها که باید انجام دهم گفت من باید بروم بیرون چهار بعدازظهر برمی گردم. با اشاره به گوشه ای در آشپزخانه گفت نهار شما حاضره چایی هم روی اجاق گازه. خداحافظی گفت و در را بست و رفت.  تمیز کردنی ها و عوض کردن ملافه ها تمام شده بود که در اتاق خواب چشمم به آلبومی افتاد و چند عکس  افشین که صاحبخانه را تنگ درآغوش گرفته بود. عکس ها نشان می داد که با ماشین عکس برداری دستی خودشان گرفته بودند. مهر و نشان عکاسی نداشت. دو تا از کراواتهای افشین هم آنجا بود. کارم تمام شده ساعت حدود چهار بود که اومد. با دیدن اتاق خواب و حمام و آشپزخانه با تشکر ازمن چند تا اسکناس با مقداری میوه و شیرینی داد آمدم بیرون.

تصمیم جدایی و دوری از این مرد خیانتکار، رهایی روح و روانم از بند بیم و هراس خوفناک خونین انتقام بود که گهگاهی برمن عارض می شد! وقتی به خانه رسیدم تصمیم گرفتم هرچه زودتر باید طلاق بگیرم. به استاد موسیقی ام که زمانی تعلیم تار و ویلن را از او آموخته بودم تلفن کردم با او قرار کوچ به استانبول فراهم شد. همین والسلام.

*******

غروب روزی که بهرام پس از تعطیل دبیرستان وارد خانه شد، با مشاهده ی نامه پستی پشت و رودی با تمبر خارجی، با دلهره و ترسی مبهم برداشت و نگاهی به فرستنده ی نامه انداخت. اسم مادرش بود با آدرسی در استانبول. دستپاچه شد و یادش آمد نخستین نامه از مادر است بعد از ماه ها که رفته باید تا بابک هم برسد. اما دیر شده بود. ناخودآگاه در پاکت را باز کرده بود که بابک رسید و با دیدن برادر در راهرو نامه به دست گیج و پریشان پرسید از کیست؟ پاکت خالی را از روی کیف بهرام برداشت و با خواندن آدرس گفت یا بلند بخون یا بده من بخونم. بهرام که ضربان قلبش را می شنید گفت بلندتر می خوانم. چند سطری بیش نخوانده بود که شروع کرد از اول خواندن. نامه در یک صفحه پشت و رو با دستخط مادر که یکی دو جا هم خطکشی زیر کلمات کشیده شده بود. بلند خواند.

از خبرهای خوش و بیشتر دعوت مادر از آن دو به نزد خودش. نوشته بود: «خانه بزرگ و خوبی در کوی «بوغاز ایچی» که از بهترین محلات این شهر است خریده اند و اتاق های شما نیز حاضر و آماده چشم انتظار شما هستند. مادر از راه دور هر دو فرزند خویش را می بوسد.

هریک از آن ها بارها نامه را خواندند و از ذوق و شوق و التهاب یکباره زدند زیرگریه. نامه ی پرمهر مادرانه بعد از چند ماه دوری آن دو را دگرگون کرده بود.

آخر هفته بهرام و بابک خانه نازلی بودند با پسر و دختر سرگرم گفت و شنود که نازلی وشوهرش با هم رسیدند. بابک رفت اتاق زن عمو که داشت لباس عوض می کرد. نامه مادر را داد به نازلی که بخواند. خواند گفت این همه خبرهای خوش! شما هم از ولایت پریدید و در رفتید استانبول!

نامه دست نازلی بود که در زدند. افشین بدون این که دعوت شده باشد وارد شد. گفت بچه ها گفته بودند که آخر هفته اینجا پیش شما هستند من تنها بودم و گفتم بهتره که سری بزنم و شماها را هم مدتی ست که ندیده ام ببینم تان.

نازلی که هنوز نامه را نیمه تمام گذاشته بود شروع به خواندن کرد و گفت به به خیلی عالیه من آنجا بودم می دانم چه محل اعیان و اشرافی ست تو شهر استانبول.

آقا افشین که با هجری (شوهر نازلی) لیوان های ویسکی با

یخ های لغزان را به سلامتی هم بالا برده بودند، با شنیدن نام استانبول برگشتند طرف نازلی که سرش پایین و سرگرم مطالعه ی نامه بود، شوهرش گفت: استانبول چه خبر شده بلند بخوانید ماهم بفهمیم چی شده؟ افشین ترش کرد اخمو و عصبانی  زیر لب غرید: یه دقیقه امدیم خوش باشیم زهرمارمان کردند! هجری از زیرمیز با پا اشاره ای کرد خاموش! و خیلی آرام گفت مرد حسابی تو که سال ها با اون بدبخت فراری زندگی کردی و قدرش را ندانستی حالا که رفته نباید از این حرف ها بزنی!.

افشین تکانی به خود داد و گفت کدوم زن را تا حالا می شناسی که با چهار تا بچه در آن سن و سال با یک مرد غریبه از کشور فرار کنه به خارج! … این لعنتی آبرویی برای من نذاشته است.

هجری، لیوان ویسکی را بالا برد و جرعه ای نوشید. لیوان را گذاشت رو میز رو به همسرش با صدای بلند گفت: لطفاً نامه را بلند بخوانین خانم ببینم چی نوشته؟ نازلی نامه را داد به بهرام گفت: بلند بخوان گفته های مفید و شنیدنی ها را بخون!

بهرام که بارها نامه را خوانده بود سخنان اصلی مادر را با صدای گره خورده با بغض در گلو، و چشم های گریان تا سطر آخر خواند. سکوت سنگین و مهمتر، نگاه نفرتبار حاضران به سمت افشین، چنان سنگین بود که طاقت نیاورد. بلند شد و بی خداحافظی خانه را ترک کرد.

به نقل از «آوای تبعید» شماره