ناهید کشاورز؛ تشابه اسمی
ناهید کشاورز؛
تشابه اسمی
پردههای کلفت رنگ و رو رفته پنجره بزرگ اتاقم را میکشم تا جلوی تابش نورخورشید که میدانم تا ساعتی دیگر در اتاق پهن میشود را بگیرم، ولی برای داغی و دمکردگی هوا کاری نمیشود کرد.
پنجره رو به حیاط اتاق روبرورا باز میکنم، شاید بادی بوزد ولی برگهای درخت گردو بیحرکت به ساقههایشان چسبیدهاند . گرمای هوا حال و حوصله کارکردن را از من گرفته. گرمایی که میگویند در ۵۰ سال گذشته بیسابقه است و وسایل خنک کننده هم دربیشترجاها کاملا ابتدایی است. به تقویم روی میز کارم نگاه میکنم که در جلو ساعت سه تنها نوشتهام قرار مشاوره، بیآنکه نام کسی را بنویسم .
ساعت دو ونیم بعد ازظهراست ، نورخورشید از پشت پرده در رگههایی به اتاق تابیده وگرمای اتاق نفس را تنگ میکند . چند بار دست و رو شستن و شیشه آب را یک نفس سرکشیدن هم تنها چند لحظهای هوا را قابل تحمل میکند.
وقتی از شر یک تلفن سمج کاری که آخرش هم نمیفهمم چه میخواست راحت میشوم، ازراهرو صدای باز و بسته شدن در ورودی را میشنوم و صدای قدمهایی که در چند قدمی اتاقم از رفتن میمانند . سرم را برمیگردانم زنی با خوشرویی نامم را میپرسد و توضیح میدهد که ساعت سه قراری با من دارد ولی از ترس اینکه به موقع نرسد زودتر آمده است. خسته ازجایم بلند میشوم به آشپزخانه میروم و با شیشهای آب خنک از یخچال و دو لیوان برمیگردم .
« چه گرمایی! ».
اولین کلماتی هستند که زن ضمن بادزدن خودش با کاغذهای دستش میگوید. لیوان راپر ازآب میکنم،جلویش میگذارم وگرمای اتاق را بهانه میکنم که زودتر کارمان را شروع و یا به عبارتی تمام کنیم .
زن تند وجویده جویده حرف میزند. جوری که من برای فهمیدن منظورش باید خیلی حواسم را جمع کنم ونمیدانم از گرماست یا کمگوییخودش که موضوع را خلاصه تعریف میکند:
« من بیش از بیست ساله که آلمانم و همسرم هم آلمانیه . یکماهیه که برادرم از ایران اومده و در یک کمپ پناهندگی در جنوب آلمانه و وضع بدی داره، میخوایم هرجورشده بیاریمش پیش خودمون، میخواستم شما کمکمون کنین.»
حرفش که تمام میشود یادم میآیدکه خودش را به یک نام آلمانی معرفی کرد. قلم کاغذم را برمیدارم، میدانم که با تعداد زیاد پناهندگان آمدن برادر این خانم به این شهرکار دشواری نیست، مدارکی لازم دارم تا بتوانم تقاضای انتقال او را بدهم .
مشخصات زن را مینویسم و نام برادرش را میپرسم، زن همانطورکه در میان کاغذهای دستش دنبال چیزی میگردد میگوید:
« بهرام ابراهیمی»
با جدیتی که نشانی از تحکم دارد میپرسم:
«چی؟»
زن سرش را بلند میکند به چشمهای من نگاه میکند و میگوید:
« گفتم که بهرام ابراهیمی.»
و همزمان دستهای کاغذ تا شده را بدستم میدهد .
بهرام ابراهیمی، گرما، خستگی و بیحالی را یکجا از من دور میکند و یک سرمایی را از میان گرمای خفقانآوراتاق به جانم میریزد. همه اینها در لحظهای اتفاق میافتند و آنوقت مغزم انگار که به داد جانم رسیده باشد تکرار میکند، تشابه اسمی، تشابه اسمی .
زن بعد ازوعده پیگیری من ازجایش بلند میشود ومثل اینکه دلش برای من سوخته باشد میگوید:
« شمام اینجا نمونین، مریض میشین، بیرون ازاینجا بهتره».
دلم میخواهد حرف زن را گوشکنم و ازهوای خفقان آورمحل کارم بیرون بیایم که آقای امامی ومرد جوان همراهش وارد میشوند. دوباره صورتم را میشویم . آقای امامی با آرامی و حوصله کاغذهایش را روی میزولو میکند ومیگوید:
« من که نمیدونم چطور اینا را پرکنم؟ یادم نمیاد، یادم نیست دیشب شام چی خوردم اینا میخوان بگم سی سال پیش چکارمیکردم؟».
کاغذها را به سمت من هل میدهد و جوری نگاهم میکند انگارمن مسئول همه سئوالها وپرکردن آنها هستم . جوان همراه آقای امامی همانطور که با دستمال کاغذی عرقهایش را پاک میکند میگوید:
« امام جان یادت میاد، شما خودت اینهمه داستان ازگذشته واسه ما تعریف کردی چطور یادت نمیاد. والله ما اگه حافظه شما را داشتم که الان این زبون آلمانی را فوت آب شده بودم ».
آقای امامی نگاه سرزنش باری به جوان میکند و رو به من میگوید:
« اینا فرق میکنن، این جوونا نمیدوننکه آدم تو غربت از بس فرصت نداشته گذشته را برای کسی تعریف کنه یا کسی نبوده که با هم اونا را تجربه کرده باشن، یادش میره . همه خاطرات آدم وسطش یک عالمه چاله چوله داره .هر چی بیشتر میگذره چاله چوله ها بیشتر میشن و خاطرهها کم رنگتر. ».
میپرم وسط حرف آقای امامی و میگویم:
«من که حالا وقت پرکردن اینها را ندارم بذاریم برای یک وقت دیگه. دیر نمیشه امروز خیلی گرمه منم کارم زیاده .».
همانطورکه حرف میزنم بهرام ابراهیمی مثل یک غدهای که بزرگتر و بزرگترمیشود درذهنم جای بیشتری میگیرد و من بازهم با خودم تکرارمیکنم که تشابه اسمیه .
« اصلا ابراهیمی یک فامیلیه که تو ایران زیاد بود .»
میگویم تا به خودم دلداری بدهم. این بار آقای امامی میپرد میان تخیلات من و میپرسد :
« حالا کی بیام خدمتتون؟»
قراری برای دو هفته بعد میگذاریم و من یکساعت قبل از تمام شدن ساعت کارم کیفم را بر میدارم و از پلههای ساختمان قدیمی محل کارم پایین میآیم و زیرسایه درختان تنومند نزدیک محل کارم روی صندلی های چوبی ناراحت یک کافه بلژیکی مینشینم و لیوانی آب ریواس سفارش میدهم و با التماس میگویم که خنک باشد.
بعد سرم را بلند میکنم و به خواهش درختان را نگاه میکنم، به امید اینکه تکانی در برگهای آنها ببینم که خبری نیست. زمین و زمان بیحرکت در جایشان ایستادهاند، هوای شرجی و بهرام ابراهیمی هردو به جسم وجان من چسبیدهاند ورهایم نمیکنند .
از کوچه خسرو با شتاب خودم را به میدان ۲۵ شهریور میرسانم . از مسجد جواد صدای نوحه خوانی میآید وهوای ملایم ماه اردیبهشت مطبوع ودلنشین است، چندساعت قبل باران کوتاهی بارید و طراوت هوا را بیشتر کرد. خیابان روزولت را به سمت دروازه دولت میروم و برای رسیدن به سینما دیاموند که دیگر کار نمیکند تنها چند دقیقه وقت لازم دارم. حس میکنم قلبم بزرگ شده و اگر این روپوش لعنتی نبود حتما همه عابران میدیدند که با چه سرعتی در سینهام میتپد. احساس میکنم صورتم از هیجان گرگرفته است ،زمان ومکان دراطرافم تغییرکرده است. زمان دریک لحظه زیبا دروقتی نامعلوم ایستاده است ومکان جایی است که بارها دررویاهایم درآنجا بودهام ولی نمیدانم درکجای جهان قرار دارد.
در تمام طول راه قیافهاش جلوی چشمم است با قد بلندش که هر بار وقت بوسیدنش میگفتم :
« صد بار به خودم گفتم آدم نباید بره عاشق یک قد بلند بشه گردن درد میگیره».
دوهفته از آخرین دیدارمان میگذرد و من بیتاب دیدارش هستم . گلهای زرد کنار خیابان درآمدهاند وهمه تلاششان را میکنند تاشهر دلگرفته را زیبا کنند. شهر غمگینی که دیوارهایش پرشده از تهدیدها وشعارهای ترسناک. شهری که انگارهیچوقت شادی را تجربه نکرده است. تهران، شهرخاکستری ماتم گرفته.
دل من اما همه فضاهای تیره جنگ زده پرازسیاهی را پس میزند، همه فضای شهری که میان جنگ و ترس و حیرانی ومرگ از هر چه زیبایی است تهی شده است. شهر عبوسی که با غروب خورشید تاریک و خلوت میشود، شهر سوگواران با عزت و شادیهای بیحرمت شده.
اول خیایان روزولت، سرکوچهای حجلهای گذاشتهاند و عکس جوانی که انگار به تک تک رهگذران خیره شده است. نگاهم را از نگاهش میدزدم.
صدای نوحه خوانی مسجد با صدای موسیقی شادی از ماشینی درحال عبور درهم میآمیزند. ذهنم را از همه حسهای مرگ و جنگ و حجله ها و درگیریها پاک میکنم. بهرام ابراهیمی با عشقش جای همه را میگیرد. جای همه ترسها وغمها را، ترس همه وقتهایی که آژیر میکشند و من نمیدانم که چه باید کرد، وقتهایی که میترسم دستگیرم کنند و همه وحشتی که ناگهان به بخشی از روزمرهگیهایمان تبدیل شده .
همه چیز تیره است، رنگها تیرهاند، حسها را سانسور کردهاند و تنها حس ملال و غم است که آزاد است . اما حس عاشقانه من به بهرام ابراهیمی ازهمه چیز قویتر است، او با همه فرق میکند، چشمهایش پر از شورند و نگاهش همه حسهای خوب را به من میدهد. هر بار که مرا میبیند به شوخی وشاید هم جدی میگوید:
« بابا ول کن این کارای سیاسی را برو دنبال زندگیت آخرش خودت را بدبخت میکنی دختر» .
اوایل وقتی از این حرفها میزد، برایش موعظه میکردم که او هم باید کار سیاسی بکند، مگر میشود بیتفاوت زندگی کرد؟ اصلا او چطور میتواند اینهمه بیخیال باشد؟ همیشه او حرف را عوض میکرد و مرا دوباره به دنیای پرشورجوانی برمیگرداند.
حالا از وقتی که دستگیریها شروع شده و شبها صدای آژیرمیآید و خبرها فقط خبرهای بدهستند، اوتنها رشته من با شورزندگی است، دلم میخواهد همهاش با او باشم، او ترس را از من میگیرد. بعضی وقتها که میترسم ، اومی فهمد وچند بار به من توصیه کرد که به جای دیگری بروم یکروز به خنده گفت:
« بیا برو پاریس بنشین تو یک کافه خوشگل و یک قهوه فرانسوی بخورو درست را بخون تو به درد اینجا نمیخوری، آخرم سرت را به باد میدی» .
بهرام ابراهیمی ازهمه چیز میگفت غیراز اینکه با هم باشیم، هرچه شورعشق من به او بیشتر میشد او کمتربرای دیدارمان وقت داشت.
چند ماهی بود که خانهاش را پس داده بود و به خانه خالهاش رفته بود و به این بهانه دیدارهای ما درکافه و خیابان بود . میگفت بخاطر کارش ممکن است چند ماهی به سفر برود و این خبر مثل بمبی مرا از درون منفجرکرده بود بیآنکه پیش از انفجارآژیری به صدا درآمده باشد.
سر کوچه نزدیک سینما دیاموند بازهم دو حجله دیگر گذاشتهاند، از درون خانهای صدای گریه میآید . تندتر قدم برمیدارم از مرگ میگریزم به سوی عشق و زندگی میروم . به گلهای کنار خیابان نگاه میکنم . بهار خودش را بر شهرغم زده تحمیل میکند، هوا دلنشین است و درکنار کوچه محل قرارمان بیقرار این پا و آن پا میکنم و میدانم که اشکهایم هر لحظه ممکن است فرو بریزند. اشکهایی که نمایانگر حسهای گوناگونند، ترس، دلهره، هیجان وهمه آنها همراه با شوق بسیار.
ایستادنم آنجا میتواند خطرناک باشد. این روزها هر انتظاری درهرجایی میتواند بهای سنگینی داشته باشد. میدانم باید برگردم اما دلم به رفتن رضا نمیدهد. پاهایم سنگین شدهاند، میترسم ازهمه کس، ازهمه چیز میترسم از همه بیشتر اینکه دیگر او را نبینم، نمیدانم بیشتر میترسم یا خشمگینم. خشم از اینکه او توانسته مرا میان ترسها و خطرهایم تنها بگذارد.
وقتی تمام طول کوچه خسرو را میدوم و در خانه شماره هشت را میبندم دیگر گریهام به هق هق تبدیل شده . به اتاقم میروم ،کسی خانه نیست. گوشی تلفن را برمیدارم، میخواهم شماره بگیرم که یادم میآید خانهاش راعوض کرده و من هیچ شماره تلفن و یا آدرسی از او ندارم. همانطور با کفش و رو پوش و روسری روی تخت افتاده و به سقف خیره شدهام که تلفن زنگ میزند، خودم را به طبقه میانی که تلفن در آنجاست پرتاب میکنم ، خودش است، بهرام ابراهیمی و صدایی که مثل همیشه نیست و سرو صدا و شلوغی خیابان، کوتاه و شمرده وجدی برای نیامدنش عذرخواهی میکند و میگوید که مدتی که نمیداند چقدر است به سفر میرود و از من میخواهد که منتظرش نمانم. نمیدانم چقدر فریاد میزنم و اصلا نمیدانم که فریادم از گلویم درمیآید یا نه و نمیدانم او اصلا خداحافظی کرد یا نه . فقط میدانم که از آنزمان به بعد دنیا برای من رنگ دیگری شد، همرنگ فضاهای تیره شد، رنگ حجله های خیابان، رنگ مرگ و ترس، تیره وغمزده. دیگرحتی نمیترسیدم مثل مرده متحرکی شده بودم که فقط جسمش جابجا میشد.
«چیزدیگهای میخواین براتون بیارم؟»
صاحب کافه بلژیکی است که سالهاست مرا میشناسد، با موهای آشفته و قیافهای که همیشه ناراضی است. مات نگاهش میکنم و او دوباره میپرسد و من بیآنکه فکر کرده باشم میگویم:
« یک آبجو».
به فاصله کوتاهی یک آبجو تگری بلژیکی در لیوانی زیبا جلویم میگذارد. نصف لیوان را یک نفس بالا میروم ودرختهای بالای سرم را نگاه میکنم که همچنان بیحرکت ماندهاند. به خودم میآیم به دنیای واقعی برمیگردم . دستی به موهای ازعرق و شرجی خیس شدهام میکشم، جرعه دیگری از آبجو خوش طعم مینوشم و زیر لب تکرار میکنم تشابه اسمی است، حتما تشابه اسمی است. نه این بهرام ابراهیمی کس دیگری است. پول را پرداخت میکنم و به خانه میروم. هوا طوفانی میشودو خنک تر باران تندی میبارد و من برای اولین بارازغرش آسمان میترسم .
شب را آشفته میخوابم. خواب میبینم در فرودگاه تهران هستم، همه مسافران ازهواپیما پیاده میشوند و من نمیتوانم پیاده شوم ، هواپیما دوباره برمیگرددو من همهاش فریاد میزنم که مرا برگردانید و کسی صدای مرا نمیشنود.
روز بعد هوا ده درجه خنکتر شده است. بد خوابیدن و این تغییرات درجه حرارات خستگی و سردرد را همراه آورده. صبح که به سرکارم میرسم، حضوربهرام ابراهیمی درذهنم کم رنگتر شده. دراتاق را بازمیگذارم و پنجره اتاق روبرو را، باد ملایمی میوزد و بیرون اتاق بازهم آقای امامی همراه دوست جوانش نشسته است. برایش نامه تازهای آمده که فقط میخواهد بداند چکارباید بکند. میگویم تا نوشتن چند ایمیل ضروری منتظر بماند .
سرم که خلوتترمیشود، کاغذهایی را که دیروزخواهربهرام ابراهیمی به من داده بود را از کشو میزم درمیآورم و با احتیاط آنها را ورق میزنم . دلایل پناهندگی و حرفهای بهرام ابراهیمی در مصاحبه پناهندگیش هم ضمیمه نامههاست .
همینطورکه میخوانم صدایی در سرم فریاد میزند تشابه اسمی است و دستم میلرزد. کاغذها را بر میدارم وروی صندلی راحتی ولو میشوم ، تلفن بی وقفه زنگ میزند و من میخوانم، صفحات را با شتاب میخوانم و درمیان نوشتهها صورت بهرام ابراهیمی نقش بسته است . صدای اوست که نوشتهها را میخواند:
«روزی که با دوست دخترم قرار داشتم ، نزدیک محل قرارمان دستگیر شدم . ده سال در زندان بودم شکنجه شدم برای اینکه دوست دخترم را به خطر نیندازم با او تماسی نگرفتم، من عضو سازمان مخفی همان گروهی بودم که او درآن فعالیت علنی میکرد. وقتی از زندان آزاد شدم دست راستم مشکل پیدا کرده بود و کار کردن برایم دشوار بود . بعد از آزادی هم راحتم نمیگذاشتند مرتب زیر نظر بودم . آنها فکر میکردندکه من با دوست دختر سابقم که در خارج از کشور زندگی میکند رابطه دارم و از طریق او با گروههای فعال سیاسی خارج از کشور.»
هر چه بیشتر میخوانم، بیشتر از درون داغ میشوم، تمام تصورات و تخیلات سی سال گذشته درباره او و رابطهام بهم میریزد. از مادرم و ازهمه کسانی که به من میگفتند او تمام مدت مرا بازی داده و بخاطر زن دیگری رهایم کرده بدم میآمد. چطور توانسته بودند همه اینقدر ظالم باشند درحالیکه او در زندان رنج می برده، دربارهاش از این حرفها بزنند.
حالا باید چکنم ؟ حس میکنم یکباره همه زندگیم درهم ریخته. داشتم برای خودم زندگی آرامی را میگذراندم. چطور دوباره سرو کله بهرام ابراهیمی پیدا شد تا بعد از سی سال دوباره همه چیز را بهم بریزد. حتما میدانسته که من اینجا کار میکنم؟ آمدن خواهرش اتفاقی نبوده . شاید میخواسته اول مرا آماده کند یا اصلا ببیند من در چه وضعی هستم ؟ میخواسته ببیند به قول خودش من کجای دنیا ایستادهام .
کاغذها را دوباره روی میز پخش و پلا میکنم، درهم و برهم میخوانم، میخواهم سی سال را درساعتی مرورکنم .خطوط و کلمات درهم میریزند. دنبال عکسی میگردم که نیست، مطمئن شدهام درست حدس زدهام، خود خودش است، بهرام ابراهیمی که یکروزماه اردیبهشت در خیابان روزولت نزدیک سینما دیاموند گم شد .
نمی دانم هوا دوباره گرم شده یا بی تابی من کلافهام کرده . به دستشویی میروم و به آینه زل میزنم، خودم را جوردیگری میبینم با نگاه دیگری میبینم، به موهایم دست میکشم، سفیدیشان را سالهاست رنگ میپوشاند اما چینهای زیر چشمهایم، دو شیارعمیق کنار لبهایم، فرورفتگی میان ابروهایم. به بدنم دست میکشم. این چه حسی است که به جانم افتاده، من اینقدر درگیر سن وسالم نبودم با گذرعمر کنار آمده بودم ، این چه حس غریبی است که دارم. جسمی که میخواهد زیبا بنماید، قلبیکه جوردیگری میتپد.
به اتاقم بر میگردم . دست و دلم به کار کردن نمیرود.
بیرون سروصدا میآید صدای آقای امامی را میشناسم. سئوال کوچکی را بهانه میکند تا به اینجا بیاید، برای رفع تنهایی است . از گذشتهاش داستانهایی میگوید که بیشتر وقتها با هم ضد و نقیض هستند، بر حسب حال و حوصله شنوندهاش آنها را تغییر میدهد.
او برای خودش استدلال جالبی دارد میگوید:
« میان موزاییک هایی را که گرد فراموشی گرفته به دلخواه پر میکنم .»
تقریبا همیشه بیوقت قبلی میآید ، مشکلی هم ندارد اگر برایش وقت نداشته باشم .امروزهم آمده با اینکه قرارش برای دوهفته دیگر است. صدایش را با صدا صاف میکند و دارد با مردی که ظاهرا وقتی من دردستشویی بودم آمده حرف میزند.
دراتاق را باز میگذارم، هوا خنکتر میشود و حس میکنم که میتوانم بهتر نفس بکشم . کاغذها را از کنار دستم دور میکنم، آنها را در پوشهای میگذارم تا با خود به خانه ببرم . حس میکنم که آنها بخشی از زندگی خصوصی من هستند و جایشان اینجا نیست. جلوی کامپیوتر مینشینم، ایمیلهایم را میخوانم ولی تمرکز برای جواب دادن به آنها ندارم، از بیرون صدای حرف میآید، آقای امامی میگوید:
« من اومدم چند تا فرم دارم برام پرکنن، مربوط به گذشته است، یادم نمیاد. ما اینقدراینجا ازهمه چیز دورموندیم، اینقده کسی نبود براش تعریف کنیم یادمون رفته، با یک مشت چاخان پاخان پرش میکنیم . به همدیگه دروغ میگیم ولی اول از همه خودمون راگول میزنیم.» .
صدایی که نمیدانم کیست میگوید :
« این فقط مربوط به غربت و مهاجرت نیست ، هر محیط بستهای که آدم دسترسی به دیگران و فضای باز نداره، همینطوری میشه .آقای امامی صدایش را صاف میکند ومی پرسد:
« مثلا کجا را میگین؟» .
« تو زندانم همینطوره، آدم دلش میخواد از دنیای بیرون یک تصویر خوب داشته باشه، از همه آدمای دور و برش، ازهمه عزیزاش. دلش میخواد فکر کنه که بیرون همه با هم خوبن، همه با هم مهربونن. تو گذشته همه چی خوب بوده . با این فکرا روزای سخت راحتتر میگذرن. آدم استاد خود گول زدنه. شما اینجا یکجور، ما اونجا جوردیگهای، ولی اصلش خیلی با هم فرق نمیکردن ».
حرفهای آقای امامی و مرد ناآشنا به نظرم جالب میآید . فکر میکنم که پناهندگی فرقش با مهاجرت دراین است که پناهنده بیشتر در گذشته زندگی میکند ، شاید چون به زور ازجایی که به آن تعلق داشته کنده شده نیمی از وجودش در آنجا مانده حال آنکه مهاجر چشم بیشتر به آینده دارد.
صدای مرد ناآشنا پایین آمده و من به سختی حرفهایش را میشنوم .کنجکاو میشوم قیافه اش را ببینم، از درکه بیرون میروم چشمم به آقای امامی می افتد و از ترس اینکه گرفتار فرمهای اداریش شوم، نگاهی کنجکاو به روبرویش میاندازم که مردی پشت گلدان و چراغی بزرگ پنهان شده است .
هنوز در اتاقم پشت میزم درست جابجا نشدهام، صدای زنی را میشنوم که با شتاب به دو مرد منتظر سلام میکند و به آنی در چهارچوب دراتاق میایستد و من احساس میکنم که به ناگهان رنگم میپرد .
خواهر بهرام ابراهیمی با مهربانی و لبخندی به من میگوید:
« ببخشید که ما بی وقت قبلی اومدیم، برادرم دیشب اومده اینجا وفردا مجبوره بره دوباره به شهر خودش، اومدیم چون او چند سئوال از شما داشت ».
او اینجاست، در چند قدمی من، بعد از سی سال، حالا چه باید کرد؟ بغضم گرفته، قلبم تند میزند این چه حالی است دیگر؟ تا حالا چنین حالی نداشتم .
« شما حالتون خوبه؟ »
صدای خواهر بهرام ابراهیمی است که مرا بخود میآورد. هنوز جوابش را ندادهام که دستی بطرفم دراز میشود . جرئت نمیکنم سرم را بلند کنم، دستم را که میلرزد را دراز میکنم و به آرامی سرم را بالا میگیرم . دهانم خشک میشود، دستهایم عرق کردهاند، یخ میکنم و صدایی در درونم میگوید:
« تشابه اسمی بود، تشابه اسمی ».
قیافه آقای امامی جلوی چشمم میآیدکه میگوید:
«ما گذشته را آنطوری که خودمون دلمان میخواد میسازیم .»
من نوشتهها را آنطورخوانده بودم که خواسته بودم، خطها را جا انداخته بودم.
بهرام ابراهیمی و خواهرش که بیرون میروند، آسمان میغرد و در یک چشم بهم زدن رشتههای باران آسمان و زمین را بهم وصل میکنند. از پنجره بیرون را نگاه میکنم و درختان کافه بلژیکی را که در هم میپیچند . احساس میکنم که باری از دوشم برداشته شده، احساس سبکی میکنم، بهرام ابراهیمی برای همیشه از زندگی من رفته است. آقای امامی را صدا میکنم و میگویم:
« بذارین با هم حفرههای گذشته را پرکنیم .».
به نقل از آوای تبعید شماره ۱۸