مسعود کدخدایی؛ بهار تو را به شعر می خواند

مسعود کدخدایی

بهار تو را به شعر می خواند

تنِ گرم آقتاب که با تَنَت عشق ورزد،

شکوفه ها که در ترنّم نسیم برایت برقصند،

پرندگان که شادی جهان را برایت آواز کنند،

وجودت که سراسر شعر گردد،

و دهان چو باز کنی

شعر تراود از آن،

آن گاه

رسیده است بهار

 

یادهای ماندگار

زمستان وداع می کند

بهار می گذرد

تابستان پژمرده می شود

پاییزِ رنگین، رنگ می بازد

سال ها بر باد می روند

آنگاه

تو می مانی

و یادهایت

پیش از آنکه…

جهان واقعیّت است و از آن همگان

آرزو و تخیّل امّا از آن تو

جهان را همگان می سازند،

همگان که واقعیت اند.

فراموش مکن اما

جهان هماره از آن توست،

پیش از آنکه

از تخیل به در آیی

و پیش از آنکه

در همگان به هم شوی

 

مهتاب و آغوش یار

اتاقی پر از مهتاب

تختی پر از نفس های داغ

آغوشی پر از تنِ یار

پس

گور پدر غربت!

دیگر چه فرق می کند کجایی،

وقتی که لب هات بوسه بازی می کنند

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸