گلناز غبرایی؛ رنگ‌های خداحافظی

گلناز غبرایی؛

رنگ‌های خداحافظی

برنارد شلینک

 

آن‌ها مرده‌اند. زنانی که دوست شان داشتم، دوستانم، برادر و خواهر و البته والدین، عموها و خاله هایم. سال‌ها پیش اغلب به مراسم تدفین می‌رفتم، چون آنوقت‌ها نسل پیش از من می‌مردند. بعد دیگر به ندرت پیش می‌آمد و در سال‌های گذشته دوباره برنامه‌ی شرکت در مراسم تدفین بیشتر شد، چون نوبت به هم نسلان من رسیده بود.

مدت‌ها فکر می‌کردم که مراسم تدفین به روند خداحافظی با کسی که از دست رفته کمک خواهد کرد. خداحافظی باید باشد. شنیدن خبر مرگ اضطراب آور است تا وقتی که کار خداحافظی به اتمام برسد و نگرانی‌ها تمام شود. اما مراسم تدفین کمک نمی‌کند، فقط به بازماندگان اطمینان می‌بخشد که مرده‌شان برای خودش کسی بوده و به آن‌ها هم کمی از اهمیت متوفی می‌رسد. به عزاداران هم اطمینان می‌دهد که در مراسمی با شان و منزلت شرکت کرده‌اند، مراسمی که دو سه ساعت برایش وقت گذاشتند و هم دید و بازدیدی داشتند و هم برای آخرین بار به مرده ادای احترام کردند و در غم  بازماندگانی که کمی از همان شان و حیثیت به آن‌ها هم رسیده بود، شریک شدند. اما مراسم تدفین به خداحافظی کمکی نمی‌کند.

هر چند حضور در هنگام مرگ کمک می‌کند. حتی دیدن پدرم که هر چند مرده اما هنوز روی تخت منتظر آرایش و پیرایش مرده شور بود، کمک کرد. هنوز کسی چشم و دهانش را نبسته بود و وحشت مرگ که باعث دریده شدن چشمان و قفل شدن دندان‌ها شده بود در ذهنم نقش بسته است. او مرده بود و حتی اگر آرایش و پیرایش اش می‌کردند و طوری در تابوت می خواباندند که به نظر برسد به جای گوشت و خون از پلاستیک ساخته شده است، باز هم به وضوح معلوم بود که مرده و آدم می‌دانست که باید از او خداحافظی کند.

اما این دانستن  هم به معنای خداحافظی نیست. آن  فقط کار زمان است و بس. قانون عجیبی هم دارد: با هر کس در سالهای پیش از مرگ کم‌تر سروکار داشته باشی،خداحافظی طولانی‌تر می‌شود و هر چه بیشتر، روند خداحافظی سریع‌تر پیش می‌رود. با همسایه‌ام کمی دوست بودم . گاهی همدیگر را به جامی شراب دعوت می‌کردیم ؛ تابستان‌ها او مرا به بالکنش و زمستان‌ها من او را کنار شومینه‌ام و چون هر دو در یک زمان خانه را ترک می‌کردیم ـ او به سمت نانوایی و من به طرف کیوسک روزنامه فروشی ـ تقریباً هر روز همدیگر را در راه پله می‌دیدیم. وقتی مرد بعد از چند روز برایم روشن شد که دیگر برخوردها و دعوت هامان پیش نخواهد آمد و او مرده است. از او خداحافظی کردم و البته غمگین بودم، اما غمی آرام بود، دردی بود که از پی یک خداحافظی می آید. درد خداحافظی.

اتفاقی کاملاً متفاوت در مرگ همسر سابقم رخ داد. او با همسر دومش به جمهوری چک رفت و بعد از مرگ او همان جا ماند. ما رابطه ی خیلی خوبی داشتیم و دوبار درسال همدیگر را می‌دیدیم . یک بار در بهار و یک بار در پاییز. پس از مرگ او تا مدت‌ها گمان می‌کردم که هنوز زنده است و فقط در جایی دور به سر می‌برد. مرگش در آوریل اتفاق افتاد، چند هفته بعد از دیدارمان. در ماه های بعد نبودش در زندگیم مثل همیشه بود. به او فکر می‌کردم ، اتفاقاتی را که با هم تجربه کرده بودیم، به یاد می آوردم و یا کارهایی را که کرده بود و حرف‌هایی که زده بود. به چیزهایی که می‌خواستم در اکتبر به او بگویم فکر می‌کردم و حتی در ذهن برایش تعریف می‌کردم  و در همه ی این حالات او را تمام و کمال جلوی چشمم می‌دیدم به شکلی که تصور مرگش بسیارذهنی به نظر می‌رسید. زمستان شد و من تازه فهمیدم که باید خداحافظی کنم و این کار تا آوریل سال بعد طول کشید. پس از این خداحافظی طولانی همچنان غمگین بودم . می‌شود گفت این غم هنوز کاملاً از میان نرفته و هیچ وقت هم  کاملاً به پایان نخواهد رسید.

برنارد شلنیک با این جملات کتابی را که مجموعه‌ی هشت داستان کوتاه است شروع می‌کند. همان‌طور که از اسم کتاب پیداست، موضوع خداحافظی است. خداحافظی که گاهی در یک لحظه رخ می‌دهد و گاهی تا آخر عمر قادر به انجامش نیستی. خداحافظی از برادری که نمی‌دانی باید چه خاطراتی را از او به خاطر بسپاری و کدام را فراموش کنی و درست همان وقتی که فاصله ها، حرف‌های تلخ در مورد زندگی و موفقیت‌ها ذهنت را پرکرده بودند، چشمت می‌افتد به تابلویی که سالها پیش با کلی زحمت و هزینه برایت خریده بود، چون گفته بودی آن را در خانه ی مادر بزرگ دیده‌ای و از آن خاطره داری و درست در آن لحظه تمام گذشته تغییر می‌کند، گاهی صحبت از آدمی زنده و حی و حاضر است که می‌دانی دیگر هیچ وقت رابطه ی قبلی را با او نخواهی داشت و گاهی یک دیدار کوتاه در کنسرت به یادت می‌آورد که سی سال است نتوانسته‌ای از کسی که می‌خواستی خداحافظی کنی و در جای دیگر خود دیدارْ پایان روند طولانی وداع است که از آن خبر نداشتی. هشت داستان و هشت سرنوشت که فقط یک نقطه ی تشابه دارند و آن خداحافظی با کسی است که دانسته یا ندانسته نقشی مهم در زندگیت بازی کرده است.مردی با دوستی وداع می‌کند که به او خیانت کرده،آن دیگری چیزی را نابود می‌کند که دوست داشته و از دست داده، زنی باید تصمیم بگیرد که آخرین آرزوی مردی که او را ترک کرده، برآورده کند، آن دیگری برای به دست آوردن خوشبختی باید تابویی را بشکند.  گاهی کسی است که در راه‌های پرپیچ و خم زندگی از یاد رفته بود، طوری که وقتی خاطره ای از آن سالها با طعمی تلخ در می آمیخت، دلیلش را نمی‌دانستی و بعد یک‌باره زنی از کنارت می‌گذرد و به خاطر می آوری یک خداحافظی نیمه کاره داری که در جایی از ذهن نشسته و دست از سرت برنمی دارد. در یکی دیگر از داستان‌های هشتگانه رابطه ی خوش نویسنده‌ای موفق و سالمند را با خبرنگاری جوان می‌بینیم که به نظر بسیار بی دردسر و موفق می‌آید تا یک بار که نویسنده رقص زن را در کافه‌ای محلی با مردی جوان می‌بیندو می‌داند که لحظه ی خداحافظی فرا خواهد رسید حتی اگر سال‌ها هم طول بکشد.آنچه در این مجموعه مرا به شدت جلب کرد، آن اطلاعات وسیعی است که در همان چند صفحه به مخاطب داده می‌شود طوری که احساس کند یک رمان بلند را خوانده است. داستان‌های کوتاه شلینک آدم را در انتظار نمی‌گذارد. داستان تمام می‌شود و تو احساس ناتمامی در قصه نداری و این هنر اوست.

مجموعه‌ای از قصه های خداحافظی که گاهی دردناکند و گاهی رهایی بخش، پیروزی و شکست عشق،  اعتماد و خیانت، خاطرات تهدید‌کننده و مسحور کننده و در این مورد که گاهی در دل زندگی اشتباه، همان زندگی درست نهفته و برعکس. داستان‌های آدم‌ها در برهه های مختلف زندگی، ترس‌ها، اشتباهات و امیدهاشان.

برای من که تبعیدْ، خداحافظی را جزئی از زندگی کرده است.آن چیزی که که بیش از دیگران و شاید خیلی زودتر از آن‌ها ناچار به برخورد با آن شده‌ام، این هشت قصه رنگ و آهنگی خاص داشت. این احساس که همه دیر یا زود باید با بخشی از زندگی‌مان وداع کنیم، تسلا بخش بود و نه ترسناک.

از برنارد شلینک رمان Vorleser (آن کس که کتاب را برای دیگری می‌خواند) برای مخاطب ایرانی آشناست. این نویسنده در سال ۱۹۴۴ یعنی در پایان جنگ جهانی دوم متولد شده و می‌شود گفت میان دو دنیای پیش و پس از جنگ زندگی کرده ، در کتاب‌هایش هم بسیار به تأثیر این دو دنیا بر هم می‌پردازد، گذشته بخشی از حال و آینده می‌شود و شخصیت‌های داستان‌های شلینک تحت تأثیر این دو دنیا خلق می‌شوند. او که در رشته ی حقوق تحصیل کرده، یکی از خوانندگان پیگیر داستان‌های جنایی بود و اولین رمانش هم یک داستان جنایی به نام« اجرای عدالت غیر قانونی» است که با همکاری دوستش والتر پوپ نوشت. از دیگر کتاب‌های او می‌توان  «زن روی پله »،«بازگشت به خانه» را نام برد.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸