جواد طالعی؛ از سایه به آفتاب و از کابوس به رؤیا با یک پرسوناژ بینام
جواد طالعی؛
از سایه به آفتاب و از کابوس به رؤیا با یک پرسوناژ بینام
نگاهی به رمان “پیش از تردید” اثر فهیمه فرسایی
پیش از تردید
نوشته فهیمه فرسایی
نسخه فارسی: مهری (لندن)، ۱۳۹۸ خورشیدی
نسخه آلمانی: نشر دیتریش (کلن) ۱۹۹۸ میلادی، ۳۰۴ صفحه
“… بدبختی سایهای بود که دائم دنبالم میآمد و مادربزرگم گفته بود که مرگ چیزی شبیه آن است… بدبختی درد بیپدری بود که همه میگفتند بیعرضه و مفتخور بوده و حتی اجازه حرفزدن دربارهاش را نداشتم… ”
این حرفها از زبان یک بزهکار حرفهای بیرون نمیآید. اینها، حرفهای پسربچه لگدمال شدهای است که به موازات تحکیم پایههای حکومت لمپنها و کلاهبردارها و آدم فروشها، سالهای کودکی و نوجوانی را در خانوادهای سپری میکند که از گذشته نسبتا مرفه آن تنها خاطرات محو مادر بزرگی باقی مانده است که خانه بزرگ میراثیاش را رئیس کمیته محل مصادره کرده است. او حالا، پس از مرگ مادر بزرگ و مفقود الاثر شدن مادری که از سالهای آستانه انقلاب در تکاپوی تغییر بوده و حالا هیچکس نمیداند به کجا پناه برده است، در اتاق یک هتل پر از کپک و تارعنکبوت در حال ویرانی، تحقیر میشود و توسری میخورد و در گذر زمان روزگار اندوهناک خود را با رویای مهاجرت به آلمان و پیوستن به دختری سپری میکند که در کودکی عقدش را با او بستهاند:
“… تنها چیزی که داشتم غم و غصهای شریر بود که قلبم را پر از زهر و چشمم را کور میکرد… ”
پرسوناژ اصلی رمان پیش از تردید، نام ندارد. این جوان بی نام راوی رمان است. این که نویسنده زنی بتواند داستان را از زبان جنس مخالف نقل کند و از عهده این کار دشوار با توانمندی برآید، اعجابآور است. در سراسر رمان، که با نثری روان و سیال نوشته شده و وضعیت یک هزارتوی هزار پیچ را دارد، هیچ نشانی از نویسنده و زبان زنانه او نمییابیم. فهیمه فرسایی، موفق شده است چنان به زبان شخصیت محوری داستان خود مسلط شود که میتوان گفت از روی سایه خود به عنوان یک نویسنده زن پریده است:
“… قلبم با بتون پر شده بود. راحت میتوانستم شهر را به آتش بکشم. میتوانستم سر جاوید را گوش تا گوش ببرم و کف دستش بگذارم. از فرط تحمل درد و عذاب… ظالم شده بودم و میتوانستم فقط بزنم، بکوبم، بکشم و خراب کنم”.
گفتم رمان پیش از تردید وضعیتی هزارتو و هزار پیچ دارد. تکنیک فرسایی، هم نو است و هم خاص خود او. برای فلاش بک زدن به گذشته، که لحظه به لحظه و صفحه به صفحه در نقل داستان جذابیت و کشش ایجاد میکند، او با فاصلههائی چنان کم عمل میکند که بعضی وقتها خواننده فراموش میکند، در کدام بازه زمانی با شخصیت محوری داستان همراه است. این تنها محرک خواننده در خواندن یک نفسِ داستان نیست. فرسایی در عین حال میان رویا و کابوس، خیال و واقعیت، خواب و بیداری، توهم و واقع گرائی و بسیاری متضادهای دیگر مرزها را چنان طبیعی و راحت و روان به هم میریزد که از اثر خود در اوج دراماتیک بودن، یک داستان بازیگوشانه میسازد که انگار قرار است به عمد خواننده را میان همه این تضادها سردرگم کند. در بسیاری از لحظهها، داستان به لحاظ همین تضادها و تقابلها به پیچیدگیای غیرقابل توضیح پهلو میزند، اما زبان نویسنده چنان سیال و روان است که خواننده را باز به درکی آشکار از داستان هدایت میکند.
زبان راوی، به زبان بچههای جنوب شهر تهران در دوران انقلاب نزدیک است. در آن دوران، نویسنده داستان به عنوان یک منتقد هنری و نویسنده روزنامه کیهان در ایران، بی تردید همزیست این نسل نبوده است، اما روایت به گونهای است که خواننده نمیتواند بپذیرد او با قهرمان داستان، خود آشنائی مستقیم نداشته و زندگی مرارت بار او را از نزدیک و قدم به قدم مرور نکرده است.
در تشریح روح و روان این شخصیت بی نام، لگدمال شده، خشمگین و در عین حال معصوم که برای حل مشکل مهاجرت خود به یک سازنده گذرنامه تقلبی بی عاطفه امید بسته است، فرسایی بسیار موفق است. این شخصیت ترحم برانگیز، که در فصلهای پایانی داستان برای نجات خود به راه افرادِ فاسدِ لانه گزیده در نهادهای حکومتی کشانده میشود، در دست نویسنده مثل موم نرم است. فراز و فرودهای زندگی او، بسیار طبیعی پیش میرود. او معصوم و در عین حال زیرک است. مثل مار بینیشی میماند که پیچ و تاب خوردن در کانالهای پر پیچ و خم یک زندگیِ همواره توام با خطر را به طور طبیعی آموخته است و میداند چگونه هربار از چنگال کابوسها بگریزد تا بار دیگر به چمنزار سبز رویاهای خود بازگردد. رویاهائی که تا پایان داستان رها نمیشوند، اما هرگز به واقعیت نمیپیوندند.
داستانی که بیش از ۳۰۰ صفحه را دربرگرفته است، یک نفس خواندهام. کتاب، به لحاظ نفس داستان معمولی است، اما در زمینه پرداخت تصویر و آفرینش لحظهها و صحنهها و زبان، دارای جایگاه ادبیِ شایسته تحسینی است. داستانی که میتوانست در صورت گزینش یک پرداخت خطی و افقی حتی ملال آور شود، با گزینش یک روال انحنائی و پرفراز و فرود در نقل، نه تنها خواندنی شده، بلکه از دست نهادن آن هنگام خواندن دشوار است.
خواننده، تمام مسیری را که قهرمان بی نام کتاب طی میکند، خواسته یا نخواسته با او همراه میشود، همراه او کتک میخورد، تحقیر میشود، رنج میبرد، کلک میزند، ناکام میماند، سوار یک اتوبوس میشود، برای فرار از کشور تهران را به مقصد زاهدان ترک میکند، به تدریج از شعرهای احساساتی معشوق به ستوه میآید و در پایان داستان؟
در پایان داستان، شخصیت محوری بی نام، جز باختن سالهای بی بازگشت، هیچ حاصلی ندارد.
آیا این داستان غم انگیز نسلی است که در پی انقلابی غارتشده، زندگی، امید، عشق و آینده خود را باخت؟ شاید در پس و پشت ماجراهای رمان بتوان به این پرسشها پاسخی مثبت داد. اما فهیمه فرسایی فهیمتر از آن است که به ورطه شعارگویی بیافتد. او گسترش فساد سیاسی و اجتماعی در نظام نوپای کهنه پرست را در پس ماجراهایی پیچاپیچ و بیانی بعضا سورئال چنان پنهان میکند که در نهایت یک اثر ادبی قابل تأمل میآفریند و نه یک متن سیاسی/ اجتماعی.
در جایی از داستان، شخصیت بینام به این نتیجه میرسد که در توطئههای مربوط به باجخواهی از خانوادههای زندانیان سیاسی، که او را نیز به گونهای به دام خود کشانده، سه تن دست در دست هم دارند: یکی شکنجهگر، دیگری بازاری و سومی “مسجدی”.
این ترکیب، همان چیزی نیست که در چهار دهه گذشته بر کشوری حکم رانده که جوان بینام برای گریختن از آن تا آخر داستان دست و پا میزند، اما به دلیل تهی دستی موفق نمیشود؟
فهیمه فرسایی هشیارتر از آن است که چنین نتیجهای را به خواننده خود القا کند، اما داستان را با ظرافت چنان پیش میبرد که خواننده میتواند به این نتیجه برسد، بدون آن که خط گرفته باشد.
نسخه آلمانی رمان پیش از تردید، در سال ۱۹۹۸ با عنوان “مواظب مردان باش پسرم” از سوی انتشارات دیتریش در کلن آلمان منتشر شده است. چاپ نخست نسخه فارسی را که اکنون در پیش رو داریم، نشر مهری (لندن) در سال ۱۳۹۸ خورشیدی روانه بازار کتاب کرده است.
از فرسایی تاکنون شش رمان و مجموعه داستان به زبان آلمانی انتشار یافته است. او تا امروز چند جایزه و بورسیه از نهادهای ادبی آلمان کسب کرده و به عنوان یک نویسنده ایرانی تبار در آلمان جایگاه ویژهای یافته است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸