عباس خاکسار؛ حدیث آن دیوارها
عباس خاکسار؛
حدیث آن دیوارها
با انبوه کاغذ های مارکدار چه می توانست بکند. نگاهشان که می کرد دچار وحشت می شد. خودش را می دید در حال برهنه شدن، در سرایی باز، پیش چشمانی بیگانه و نا آشنا.
گفته بود که بنویس، همه را. از کودکی تا حال. یکی دوباری نوشته بود ولی انگار آن نبود که راضی اش کرده باشد، چرا که با تشر و دشنام برگ ها را پاره و دو نیم کرده بود و محکم توی صورت اش کوبیده بود.
اینکه پاره و دونیم کرده بود را، وقتی که رفت و درِ فلزیِ پشت سرش با صدایی محکم و پُر صدا بسته شد، دید. آنگاه که چشم بند را پس زده بود و برگ های دونیمه پاره شده، کف چهار دیواری ِکوچک ِسلول پخش بود.
چقدر با خودش کلنجار رفته بود تا آن چند صفحه را سیاه کرده بود. با هرکلمه می رفت تا آنجا که نباید می رفت و وقتی برمی گشت دیگر خودش نبود و تاب و توانی برایش نمانده بود. انگار از صخره ای دشوار ونفس گیر با چنگ و ناخن بالا رفته بود تا رسیده بود به آنجایی که چیزی را، گنجی را پنهان کرده بود، اما هنوز نرسیده، دست و پای اش شروع کرده بود به لرزیدن و سقوط به همان جای اول. و بعد دیده بود که یک روز و یک شب گذشته است وهنوز چیزی روی کاغذ نیاورده.
نشسته بود و در زیر نور کِدر و کمرنگ مهتابی چسبیده به سقف که به پِت پِت افتاده بود به دیوارهای سلول نگاه می کرد. به خط نوشته های خوانا وبسیاری هم نا خوانا، که به عمد انگار دستی با فشار پاک شان کرده بود و بعد، دوباره دستی دیگر روی همان پاک شده ها چیزهایی نوشته بود هرچند درهم، ولی گویا برای زنده کردن همان متن های پاک شده.
ساعت ها وقت اش را همین متن ها می گرفت. انگار با گفتگو با آنها بود که می توانست خودش را از چنگ افکاری که فرسوده اش می کرد رها کند و دوباره خودش را پیدا کند.
روی دیوارسمت راست درِسلول، بیشتر شعارهای سیاسی بود در تبلیغ حزبی یا سازمان و گروهی و یا تکذیب آن گروه و یا سازمان وحزب، که همه خط خطی شده بودند و نشان می داد از آمد و رفت جریان های مختلف سیاسی در آن سلول. آن بخش دیوار را که نگاه می کرد می رفت درشلوغی های آن ماه های سال اول انقلاب مقابل در دانشگاه ها و یا میدان های مرکزی شهر. چه شور و شوقی بود درگفتن و شنیدن یا جدال و نفی کردن. در بعضی ها هرچند اندک، صبوری بود وتحمل، و در بسیاری بی تابی و پرخاش. هوا پُر بود از واژه ها. واژهایی که چون ابرهایی بارانی در آسمانی رعد و برق زده ، ذهن را مضطرب وآماده طوفان می کرد. انگار با آن واژها بنا بود جهانی بمیرد و نابود شود و دوباره در بستری دیگر، زنده وخلق شود. همه چیز بوی خون می داد.
با خواندن این متن ها بسیاری وقت ها بلند می شد وشروع می کرد قدم زدن در سلول. تلاش می کرد ذهن اش کمی فاصله بگیرد از آن فضای پُرتنش و درگیر شدن ها بر سر واژه ها. گاهی یاد آن شعر مولانا می افتاد و داستان آن فارس وترک وعرب برسر طلب آنگور. با خودش می گفت اگر خواست همه گان، طلب آزادی وعدالت بود و یا هست، آن همه جدال برای چه بود. آن گونه خشم وکف به دهان آوردن ودشنام، وچون جن زدگان پافشاری بر سر اعتقاد وآرمانی خاص.
از نگاه به آن متن های شعاری روی دیوار، در رفت برگشت های کوتاه قدم زدن در سلول که خسته می شد، دو طرف پیشانی اش را می گرفت ومالش می داد. دردی، انگار چیزی مانده از آن گذشته ها آزارش می داد، شاید هم از نگاه کردن به دسته کاغذهای مارکداری که آن گوشه سلول بلاتکلیف افتاده بود. هربار در نگاه به آنها، خاطره هایی برایش زنده می شد. با خودش می گفت:« دوباره چه می بایست بنویسم تا پیله نکند و بعد..؟ »
وقتی سر دردِاش کمی آرام می شد می رفت با خستگی می نشست روبروی دیواری دیگر، همان دیوار دوم، دیوارسمت چپ درِسلول که بیشتر متن هایش هرچند ناقص بود ولی همه ترانه بودند یا شعر. « وارطان سخن بگو »، چه درشت وخوانا بود « وارطان سخن نگفت/ وارطان ستاره شد/… » همین چند پاره ها ی شعر چه شوری می ریخت در تار و پود ذهن و جان اش که داشت می رفت ومی خواست که رنگ سستی بگیرد. همه ی شعر نبود دو بندی از اول و چند بندی از آخر. اما همین یک بند اول وآن چند بند آخر امان اش را می گرفت. با خودش می گفت چه باید بر او گذشته باشد. قصه را چگونه و از کجا آغاز کرده بود که این چنین استوارایستاده بود و بند بندِ وجوداش و زندگی اش، رنگِ ماندگاری گرفته بود و سر شاخه هایش، اکنون به درون این سلول هم سرکشیده بود. راز این گره خوردگی در زمان و زندگی واین دوام را، از کجا و از که آموخته بود؟
پرسشی که ساعت ها، ذهن اش را درگیر جوابی می کرد که دست یافتن به آن، برای اش بسی دشوار بود.
در کنار « وارطان سخن بگو» متن های دیگر هم بود. آرش کمانگیرکسرایی، همان تکه ای که آتش میزد ومرگ را به سخُره می گرفت « ولی آنگاه که نیکی و بدی را گاه پیکار است / فرو رفتن به کام مرگ شیرین است/ همین بایسته آزادگی این است. ». از حمید مصدق هم بود « تو اگر بنشینی / من اگر بنشینم / …»
روی تک تک واژه ها مکث می کرد. همه را قبلا” خوانده بود شاید چندین بار، در جمع و تنهایی. ولی این بار که می خواند انگار واژه ها از جنسی دیگر بودند. انگار برای او، برای فراز، و فرار از فروکش بحرانی فکری که امان اش را بریده بود نوشته شده بودند. مثل لالایی مادرش که در کودکی وقتی بی تاب بود ازدردی ناشناخته، آرام اش می کرد و به خواب اش می برد.
با خوانش این ترانه وشعرها، انگارسلول حجم پیدا می کرد ومی شد به بزرگی میدانی که در آن ایستاده بود، وقتی دست اش را به دستانی آشنا گره زده بود و خوانده بود آنهم با فریاد، واژه هایی از جنس آزادی و رهایی را. می شد به بزرگی جهانی که در ظلم و قهر و نکبت، فرو می ریخت و دوباره در صلح وآزادی، سر بر می کشید.
اما متن های روی دیوار روبروی در ِسلول، آن دیوار سوم از جنس دیگر بود. متن هایی بود عاشقانه. گویا کسی می دانست متن را برای کی می نویسد. از اشاره هایی مبهم که در متن ها بود این را می شد فهم کرد. حرفی یا پیامی و یا حسی، بسیار بسته و پوشیده نوشته بود، انگار شمس تبریزی با همان خطوط وسه گونه خط نوشتن هایش، او هم گذرش به این سلول افتاده بود. متن هایی رمز واره از نوع خط سوم که کلید گشودن اش را در دست نداشتی ولی می توانستی حدس بزنی مخاطبِ متن چه کسی است. واژه های بعضی متن ها بوی عشق و وداع می داد و بعضی بی قراری و دلدادگی و اشاره ای خاص به لحظه یا جایی خاص.
چه ساعت که می نشست روبروی همان دیوار مقابل در سلول برای رمز گشایی. کشف آن لحظه ی خاص، یا آن مکان خاص که پوشیده نوشته شده بود. گاهی با خودش لحظه خاص یا مکان خاص را باز سازی می کرد. با آنها پا به بیرون سلول می گذاشت می رفت سرقرار درهمان مکان و برای همان دیدار.
آشفته آمدن اش را همیشه در خاطر داشت . انگارمی دانست روزی اتفاق خواهد افتاد. در ظهرهای تابستان، با زلفی گاهی پریشان که از زیر رو سری افتاده بر شانه هایش بیرون زده بود همیشه در سایه ی همان درخت ِبید مجنون ِشاخ و برگ رها شده کنار خیابان، می ایستاد. با آنکه نشانه ی سلامتی را قبل تر، در خیابان خلوت همان نزدیکی ها زده بود، ولی تپش قلب اش از درون سینه و از زیر ِ پیراهن نازک تابستانی اش که بوی عرق تن اش را گرفته بود، بیرون می زد، با بسی ناگفته ها،
در زمستان ها هم می آمد با شالی ضخیم انداخته دور سر و گردن و دهان و بینی، که فقط چشمایش را می شد دید که می درخشید و می خندید و پُر ازاضطراب و زندگی بود. وقتی نفس اش بخارگرمی می شد رها در هوا، و در آن گوشه ی کیوسک روزنامه فروشی در همان چهار راه همیشگی، نگران ایستاده بود.
در این رفت وبرگشت ها، چه بر او رفته بود و می رفت وقتی می دید ونمی دید بسیاری را، که تنها یادشان مانده بود و خاطره ای، که شب ها و روزهای سلول اش را پر کرده بودند.
حس کرد گذشته، مثل دانه گیاهی است خفته، که در بی آبی وخشکسالی زیر نرم خاکی مدفون شده است اما می تواند هر لحظه، با نم آب بارانی و در گرمای نور ِخورشیدی، دو باره بروید وسر برکشد از خاک، با ساق و برگ هایی جوانه مانند که بوی عشق وعطر زندگی دارند هر چند پُر اندوه، مثل همین یادها وخاطره ها ی گدشته، که با تلنگری ذهنی و یا عاطفی حالا قد کشیده بودند مقابل چشمانش. آنهم وقتی تنها در آن چهار دیواری کوچک سلول نشسته بود در اضطراب نوشتن و یا ننوشتن.
پائیز ۱۳۹۸
با نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸