احمد سیف؛ تلخی­ های دراز

احمد سیف؛

تلخی­ های دراز

 

اوایل کار که به ایران بازگشته بودم، سر از پا نمی شناختم. سرحال و سرخوش که از آن تنهائی کشنده ای که به خصوص پس از بازنشستگی برای من زجرآور شده بود، خلاص می شوم. به خودم می گفتم، بر می گردم میان «آدمهای خودم». میان کسانی که زبانشان را می فهمم و دردشان نیز درد خود من است.

این اواخر هر وقت قصه های قدیمی خودم را می خواندم، حرصم می گرفت. می دیدم هر وقت به فروشگاهSafeway  برای خرید مایجتاج هفتگی می رفتم، از این که نمی توانستم هر چه که دلم می طلبید را بخرم، حرص می خوردم ولی وقتی به آپارتمان کوچک خودم بر می گشتم، راجع به کوپن مواد غذائی و صف های گوشت و کمبود تخم مرغ در ایران قصه می نوشتم. خودم هم در اوایل کار متوجه نمی شدم که این کار را می کنم. با این همه، دلم را خوش می کردم که یک نویسنده « مدرن»  نباید، فقط از دردهای خودش بگوید. ولی الان وقتی به گذشته نگاه می کنم، می بینم که من مدرن بودن را خیلی عوضی و عهد دقیانوسی فهمیده بودم. درد من وآدم های مثل من، نه نبودن غذا که کمبود درآمد بود.

سی سال آزگار در آن آباد شده جان کنده بودم، وقتی که همه جوانی و عمر مرا از من گرفتند، با هفته ای شندرغاز مرا بازنشسته کردند. زنم نازی که افسردگی مزمن داشت،  دو سال قبل از بازنشستگی من، با خوردن قرص های خواب آور خودش را کشته بود. پسرم، مازیار  در یک بانک در نیویورک کار می کرد و سالی یک بار به زحمت به من به وقت کریسمس تلفن می زد و دائم هم از گرانی زندگی در نیویورک می نالید. خیلی پکر می شدم. چون فکر می کردم دروغ می گوید و به راستی از این  می ترسد که من از او کمک مالی بخواهم. و بیشتر پکر می شدم وقتی به خودم می گفتم، پیر خرفت، این قدر سخت نگیر. از کجا معلوم است، شاید، طفلک راست بگوید.. بعد، خیلی حالم خراب تر می شد که  می دیدم از دست من هیچ کمکی بر نمی آمد. دخترم، مرسده که درس طبابت خوانده بود. از همان اوایل کار که مادرشان هنوز زنده بود، کله این دختر بوی قرمه سبزی می داد. پس از اتمام درسش، یک سال برای کمک به یکی از دهات ویتنام رفت و درهمان جا با معلم جوانی که من هرگز ندیدمش آشنا شد و با او ازدواج کرد و همان جا ماند. او هم، هر ساله به وقت کریسمس برای من یک کارت تبریک سال نو می فرستاد و دیگر هیچ. من مانده بودم و خودم.

دوست و رفیقی نداشتم. یعنی، داشتم ولی، بی معرفت ها قبل از من مُرده و مرا تنها گذاشته بودند. و در سن آدمی مثل من که آدم نمی تواند دوست و رفیق تازه بگیرد. تازه، باید اهل مهمانی رفتن و مهمانی دادن باشی تا باآدمهای تازه  آشنا بشوی و من که هیچ وقت نه از این مهمانی ها خوشم می آمد و نه از این امکانات داشتم که مهمانی بدهم. آدم که همیشه نمی تواند به مهمانی برود، باید گاه و بی گاه هم مهمانی بدهد. سه چهار سال آخر که نازی هنوز زنده بود، آن قدر حال روحی و جسمی اش بد بود که ما نه به خانه کسی  به مهمانی می رفتیم و نه  کسی را به خانه خودمان مهمان می کردیم. الان تازه دارد یادم می آید که من قبل از فوت یکی دو تا از دوستان قدیمی، با کسی رابطه و مراوده ای نداشتم.

یک هفته اول ورود به ایران خیلی خوش گذشت. برادرم عباس،  و خانمش، پروانه به راستی سنگ تمام گذاشتند. مثل پروانه دور سر من چرخ می خوردند. اگرچه انتظار نداشتم ولی آدم های زیادی به دیدن من نیامده بودند. یک کم به من بر خورده بود و از خدا که پنهان نیست ازبندگان خدا چرا پنهان بکنم که بیشتر از آن تعجب کرده بودم. علتش را نمی فهمیدم. ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم. در پایان هفته دوم، یک روز به عباس گفتم:

– عباس جان، من اصلا دوست ندارم سربار خانه و زندگی تو بشوم. چون من راه و چاه را بلد نیستم، بیا ومحبت کن که من بتوانم  یک آپارتمان کوچکی در همین تهران بخرم و این بقیه عمر را در همین جا بمانم. چون…

نگذاشت حرفم تمام بشود.و همانند قدیم ها که به من همیشه می گفت داداش، گفت.

– داداش، اصلا این حرفها را نزن. یعنی چه می خواهم آپارتمان بخرم. همین جا پیش خود ما  می مانی…

– قربون لطف وصفای تو، ولی نه عباس جان، وقتی آپارتمان هم خریدم، بیشتره وقتا می آیم پیش شما.

– من نمی دونم داداش. خودت با پروانه حلش کن. چون از وقتی که تو نوشتی که می خواهی بیائی ایرون، این زن هی راه رفت و تو گوشم خوند که مبادا بزاری داداش بره یه جای دیگه خونه بگیره. باید بیاد پیش خود ما، اون اطاق بهروزو را برایش مرتب می کنم..

دیدم جرو بحث کردن با عباس فایده ندارد. باید با پروانه صحبت بکنم. عباس راست می گفت. رابطه من و پروانه به یک عبارتی خیلی عجیب بود. مثل عباس، او هم مرا داداش صدا می کرد و منهم هر وقت که می خواستم سربسرش بگذارم او را رئیس صدا می کردم و می گفتم که نه فقط رئیس عباس که رئیس منهم هستی. در آن قدیمها، هروقت که تابستان به ایران می رفتم، و سه یا چهار هفته می ماندم، تقریبا همیشه در خانه عباس بودم و پروانه، راستی راستی مثل یک پرستار به من محبت می کرد و به من می رسید. آن قدر هم در محبت کردن به من گشاده دست و بی شیله پیله بود که  دلم نمی خواست وقتی به ایران می روم مزاحم کس دیگری بشوم. به همین خاطر، اغلب با فامیل های نازی جر وبحث داشتم و به همین نحو، خواهر های خودم از این بابت خیلی خوشحال نبودند و گاه به من متلک می گفتند. گاهی وقت ها هم، پروانه برای این که من خیلی احساس شرمندگی و سرباری نکنم یکی دو هفته مانده به تعطیلات تابستانی دانشگاه به من تلفن می زد و می گفت که عباس باید مدتی کارش راتقطیل کند و نمی کند ولی برای سلامتش لازم است. غیر از تو هم به حرف کس دیگری گوش نمی دهد. اگر خیلی برایت زحمت نیست، تابستان سری به ما بزن. چون وقتی تو می آئی، عباس ناچار می شود که بعضی روزها به قول شما خارجی ها، از کار آف بگیره و برایش خیلی خیلی ضروریه. خودش هم می دانست که من عباس را خیلی زیاد دوست دارم و همین گفتن پروانه همان، و مسافر شدن من همان. با این سابقه من اصلا تعجب نکردم که عباس، حل و فصل قضیه را به دست پروانه سپرده بود.

یکی دو روز گذشت و فرصتی پیش نیامد که با پروانه صحبت بکنم. تا این که ، عصر جمعه ای که عباس رفته بود به مسجد محل تا در یک مراسم ختم شرکت بکند، من ماندم و پروانه. بدون مقدمه گفتم.

– پروانه، تو خودت می دانی که من چقدر به تو و عباس علاقمندم . این هم داستان امروز و دیروز نیست. من از عباس خواهش کردم که کمک کنه تا من بتونم در این جا یک آپارتمان کوچکی بگیرم و این تتمه عمر را درهمین دور وبرها در کنار شما باشم، ولی عباس می گه که رئیس کل اجازه نمی ده. خودت هم بهتر می دونی که من اگر در تهران باشم، اغلب شبها تو خونه تو خرابم ولی بهتره که برای خودم هم، یه امکانات مستقلی داشته باشم…

–  بله نفهیمدم!  امکانات مستقلو برای چی می خوای؟ خوب هروقت، خواستی بگو من و عباس میریم بیرون و حتی شب هم بر نمی گردیم…. نه داداش، من نمی زارم تو از این خونه بری… می خوای بری کجا؟ تنها تو این شهر که سگ صحابش رو نمی شناسه، آدم سرسام می گیره…. همین جا پیش خودما هستی، بودن تو با ما، برای عباس هم خیلی خوبه. برای من خوبه…. بچه ها هم که الان خودشون بزرگ شدن و به ما کاری ندارن…. می شینیم و برای هم دیگه از خاطرات گذشته تعریف می کنیم….

– ببین پروانه، من الان در وضعیتی نیستم که با تو یا هیچ کس دیگه ای جر وبحث کنم. ببین، سابق می اومدم یک ماه، یک کم بیشتر و یا کمتر پیش شما می موندم و عشق دنیا را هم می کردم. پیش هیچ کس دیگه هم نمی رفتم و نمی موندم.  ولی الان می خواهم برای همیشه این جا بمونم . الان که نمی تونم بیایم این جا، خوب یک ماه اول یه چیزی… ولی بعدش نه…..چون تو رو خیلی خیلی دوس دارم نمی تونم بهت دروغ بگم، اگه نزاری در تهرون یک آپارتمان کوچکی برای خودم بگیرم، مجبور می شم برگردم لندن و این کاریه که نه می تونم و نه دلم می خواد  بکنم… قربون لطف و صفای تو می رم و گفتم، خونه ی جدا هم که بگیرم، اغلب این جا هستم، ولی لنگر انداختن دائمی در این جا، نه، این نمیشه….

پروانه که انگار انتظار نداشت این جور رک و صریح حرف بزنم، یک کم رفت تو فکر. قبل از آن چیزی بگوید  ادامه دادم.

– مبادا فکر بکنی که توی خونه تو، خوش نیستم…..  این همه سال که هر سال ویا یک سال در میان به ایران آمدم، همیشه همین جا لنگر انداختم، من اصلا نمی دونم اگر تو و عباس نباشین،  چه خاکی باید به سر خودم بریزم، ولی، الان صحبت ماندن یک ماهه نیست…اگه هم یک ماه شد و ما ریق رحمت را سر کشیدیم که خوب کاریش نمی شه کرد…

نگذاشت حرفم تمام بشود، معلوم بود چیزی گفته ام که از من رنجیده است…گفت.

– باشه، باشه، تا بیشتر حرفهای بی ربط نزدی، باشه. این چیه میگی! ما هنوز کلی برنامه داریم که تو سالها این جا باشی و ما بتونیم جبران اون سالهای از دست رفته را بکنیم… [ وشروع کرد ادای مرا در آرودن]  اگه هم یک ماه شد و ما ریق رحمت را سر کشیدیم…. خوب اگه می خواستین، ریق رحمتو سر بکشین، خوب برای چی تشریف اوردین این جا….

و بعد، قیافه اش مثل همیشه شد. از همه شیارهای صورتش که دیگر جوان نبود، محبت و دوستی بیرون می زد و ادامه داد.

– منو تو بد مخمصه ای گذاشتی. من اصلا دلم نمی خواد تو حتی یک شب تو این تهرون تنها باشی ولی از طرف دیگه، حالا که داری منو تهدید می کنی که بر می گردی لندن،  حرفی ندارم. ولی اگر بخواهی با من تعارف بکنی ، خوب اون وقت آبمان توی یک جوب نمی ره… باید قول بدی که همانطور که تا حالا به من این همه محبت داشتی، حالا که اومدی تهرون و رفتی خونه خودت، یواش یواش با من چپ نیافتی و فاصله نگیری…

خاطر جمعش کردم که من در هر کجا که باشم، او هم چنان رئیس کل خواهد بود. یکی دو ساعت بعد، عباس هم آمد و من خلاصه بگومگوی خودم را با پروانه برایش گزارش کردم و قرار شد که آپارتمانی در تهران بخرم برای خودم…

  • §§

از ورودم به ایران، نزدیک به یک سال می گذرد. مثل سگ پشیمانم. غیر از عباس و پروانه، کس دیگری به سراغ من نمی آید. برای برادرزاده ها و خواهرزاده ها اصلا وجود ندارم. هر کدام ازدواج کرده و برای خودشان مستقل شده اند. پسر عموهای خودم، پسر عمه، دختر دائی… هیچ کدام را  به راستی نمی شناسم. تصویری که از آن ها در ذهن دارم، تصویر پسر بجه یا دختر بچه کوچک و شیطانی است که با وضعیت فعلی شان که هر کدام چند تا فرزند دارند، هیچ سنخنیتی ندارد. پسرعمه ام که در هفت سالگی از خوردن باقلای خام نزدیک بود بمیرد و خیلی ریزه میزه بود، الان، مرد رشیدی شده است که راننده اتوبوس بین شهری است. و به همین نحو است، وضع دیگران.  اغلب اوقات در آپارتمان خودم تنها هستم و از پنجره،  هوای دود گرفته تهران را نگاه می کنم. وقتی حوصله ام از گرفتگی هوا سر می رود، کتاب می خوانم. از بس کتاب خوانده ام شماره عینکم رفته بالا و فکر می کنم اگر به همین روال ادامه بدهم، دیر یا زود  کور می شوم. خیابان ها که خیلی شلوغ است و رانندگی هم که با گذشت این همه سال، مثل همان ۴۰ سال پیش است. یکی از دلایلی که از خانه بیرون نمی روم این است که می ترسم از عرض خیابان بگذرم و اصلا هم نمی فهمم که دیگران چگونه با فرزی و تردستی این کار را می کنند. خیال داشتم یک پیکان بخرم که در رفت و آمد کمی راحت تر باشم. اداره رانندگی می گوید باید در امتحانات مربوط به گواهینامه شرکت بکنم. تو این سن و سال کی حوصله دارد که برود و آئین نامه رانندگی را از بر کند. تازه این کار را کردم، حتما سر ضخامت قطر شیشه های عینکم ردم  می کنند. به سرم زد یک دوچرخه بخرم که گواهی نامه نمی خواهد. بعد می بینم که من که   نمی توانم تو این شهر شلوغ، دوچرخه سواری بکنم. همان روز اول، می روم زیر ماشین و دست و پایم می شکند و یا فلج می شوم که خودش قوزی می شود روی قوز های دیگر. به همین خاطر، قدرت تحرک من خیلی کم است.

با اداره بازنشستگی قرار گذاشته ام که حقوق تقاعد مرا می ریزند به حسابی در بانک ملی شعبه لندن و آنها هم این شندرغاز را می فرستند به بانکی در تهران . اوایل که آمده بودم، یکی دو تا از دانشگاهها خواسته بودند که بطور نیمه وقت برایشان کار بکنم. بعد نمی دانم چی شد و چه پیش آمد که سراغ من نیامدند. مدتی بعد، به یکی از آنها تلفن زدم که طرف ابتدا سعی کرد از جواب طفره برود ولی بالاخره به زبان آمد که:

– آقای دکتر، می دانید که ما سر خود نمی توانیم کسی را استخدام بکنیم. باید از ادرات مربوطه کسب اجازه بکنیم. در خصوص شما، هم به ما جواب دادند که این شخص برای تدریس فاقد صلاحیت است ولی اگر برای منطورهای دیگر می خواهید به او کاری ارجاع بکنید، چنین اقدامی از سوی این اداره بلامانع است….

پشت تلفن خشکم زد…پس از سی و پنج سال تدریس در یک دانشگاه معتبر غربی و چاپ بیش از چند دوجین  مقاله پژوهشی، این ها کیانند که من و امثال مرا برای تدریس فاقد صلاحیت اعلام می کنند؟ پرسیدم:

– آیا به شما علت بی صلاحیتی مرا توضیح دادند؟

– آقای دکتر، این اداره که به کسی توضیح نمی دهد.

– یعنی، فرمان صادر می کنند با حیثیت و وجدان علمی مردم بازی می کنند ولی حتی این قدر اعتماد به نفس ندارند که دلیلش را بیان کنند؟

طرف که نمی خواست بیش از این به این مکالمه ادامه بدهد، با دستپاچگی گفت:

– ولی آقای دکتر، هرکسی که این حضرات او را بی صلاحیت اعلام می کنند، در چشم مردم، صاحب صلاحیت می شود. نگران آن نباشید… ببخشید که بیش از این نمی توانم با شما حرف بزنم…

و مکالمه مان قطع شد.

مانده بودم حیران…. به پول این تدریس نیمه وقت چندان محتاج نبودم ولی با مردم در ارتباط قرار گرفتن برای من،مهم بود که به این ترتیب، آنهم دیگر عملی نبود. حداقل از این راه دیگر نمی توانستم.

با بیکاری من، روزها هم کش آمده بودند و شبها که بدتر… من هیچ گاه حوصله نداشتم که جلوی تلویزیون بنشینم و ساعتها به صفحه شیشه اش نگاه کنم. و این بی حوصلگی در تهران، با برنامه های بد و آماتوری تلویزیون تشدید شد. فقط روزی نیم ساعت، بعضی اوقات در بعد ازظهر و گاه در شب، به اخبار گوش می دادم. و آن هم، از زمان ورودم، به گمانم حالت بسیار یک نواختی گرفت. یکی دو بار، در باره موضوعات گوناگون، مناظره تلویزیونی بود که من نه با مباحث آشنا بودم و نه شرکت کنندگان را می شناختم.

الان هم به درستی نمی دانم چند شنبه است. حساب روز و هفته از دستم در رفته است. اگرچه نزدیک به یک سال است که در ایران هستم ولی هنوز یاد نگرفته ام خرید مایحتاج را چگونه برنامه ریزی کنم. هم چنان به حساب لندن می خواهم خرید هفتگی انجام بدهم که در این جا عملا امکان پذیر نیست. هر روز، یک چیزی در بازار نیست که باید برایش از پیش برنامه ریخته باشی. الان چند هفته است که گوشت گوسفند به راحتی گیر نمی آید که برای من چندان مهم نیست. چون چربی خونم بیش از حد طبیعی است و بهتر است که گوشت گوسفند نخورم ولی بدبختی در این است که گوشت مرغ و ماهی هم به راحتی گیر نمی آید. تخم مرغ زیاد است که آنهم برای من خوب نیست. سرشب هم، باز یک مناظره تلویزیونی بود.  پنح، شش دقیقه ای به آن نگاه کردم. دیدم ، نه، نگاه کردنش از میزان تحمل من فرا تر می رود، تلویزیون را خاموش کرده و رفتم دم پنجره و زل زدم به ماه….. که به نظرم اندکی سرگردان می آمد.

  • §§§

با صدای ممتد زنگ تلفن از خواب می پرم. دستی به چشمهایم کشیده و گوشی تلفن را برمی دارم. در آن عالم خواب و بیداری، می شنوم کسی در آن سوی تلفن دارد به صدای بلند گریه می کند. دقیق می شوم. صدای عباس است که هق هق کنان به گوش می رسد….

لندن ۱۵ آوریل ۲۰۰۰

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸