کتایون آذرلی؛ چند شعر:

کتایون آذرلی؛

چند شعر:

بی سببی خواب

دیگر از خواب هم کاری ساخته نیست

نه مرا می برد

نه تو را می آورد

تشدید می گذارد روی دلتنگی ها

و من عاجزانه تا صبح دخیل می بندم به ضریح آسمان

شاید با سپیده تو هم برسی.

 

پر پرگان

پر باز می کنم

بالم بر آسمان غروب می ساید و شب می شود

تنها در ظلمت جهان می گردم و از بادها و شب‌پرگانم

بیم نیست.

 

سایه آهی 

در آسمان و من و شب

در آفتاب و من و رود

در جنگل و من و ماه

در پیچاپیچ راهی و چاهی

خدایان تندیس تراشیدند از سایه ای و آهی

به شامگاهان

در جنگل

در شگفت مباش از دیدنم

که من شبی ماه را بلعیدم و زیبا شدم.

 

سیب 

سیب به خاک افتاد و من هم

و بهشت پوسید در هوایم

بهشت تنها شد

من به خاک افتادم و سیب هم

جهان زیبا شد.

 

خراش پاییز

چه گفتی؟

نه!

اندوه صفت مانده گار است

و پاییز بی تو

فقط خراشی بر شیشه اتاقم می گذارد و هر دو می گذرید

در پاییز بی تو

شعله ی کبریت و سیگار هم گره گشا نیست

ماه و شب و این راه بی مقصد

ماه و شب و این جنگل

ماه و شب و آواز این کولی.

 

خانه خواب

خواب هم به چشم شب نمی آید امشب

چه برسد به من

و تو خوابی و کوله بار سفرت این سو

تو خوابی و جوراب های لنگه به لنگه این سو

تو خوابی و پیراهن های به در آورده این سو

تو خوابی و خواهش کرشمه ای این سوی

تو خوابی و سایه ای لمیده این سو

تو خوابی و من می نویسم

خانه هنوز بوی زعفران می دهد و سیب و تو

و فردا ترّنُم باران شنیدنی ست.

 

جاده و قطار

چه قراری بود بر پای بی قرار رفتن

قطار و جاده تو را از من می ربود و باز می گرداند بار دگر

راه رفتنت را جاده می بست و راه دلت را من

تو نرفته بازمی گشتی

مردی که اتهامش عشق بود.

 

تعبیر

کسی در من تمام آینده را خواب دیده است

و این به شعرم راه می یابد

تا بنویسم

من از خواب هایم این سطر را زدوده ام که بی تو باشم

که از حجم تنهایی بپوسم در این خانه بی تو

که از تپش مضاعف قلبت بازایستم در این بستر

که از شنیدن صدایت  که موج آرام دریاست وا شوم این سوی گوشی

کسی در من تمام آینده را خواب دیده است

در تمام این سال ها

چشمی ناپیدا در من می نگریست

چشمی ناپیدا با من کتابی می خواند و هر بار

که می بست

شیطنت شیرینِ شنیدن صدایی بی قرارش می کرد

در تمام این سال ها

هر بار که کتابی را گشود و بست

هر کلمه ای را  که خواند

نام او بود گویی که زیر لب زمزمه می کرد

و این جا

زیباترین جا برای ملاقات بود؛

کلمات و کتاب.

 

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸