الیس مونرو؛ چیزیکه در یاد میماند
الیس مونرو
چیزیکه در یاد میماند/ داستان
ترجمه فارسی: گیل آوایی
در اتاق هتلی در وانکووِر[۱]، مِریل[۲] زن جوانیست که دارد دستکشِ کوتاهِ سفید رنگِ تابستانیش را به دست میکند. پیراهن نخی به رنگ قهوهای روشن میپوشد و روسری سفیدرنگی هم بر موهایش مینهد. موهایی که در آن زمان تیرهرنگ بود. او میخندد چون چیزی بیاد آورده است که سیریکیت[۳] ملکۀ تایلند گفت یا در مجله ای بیان کرد. در واقع یک گفتاوری از یک گفتاوری بود که ملکه سیریکیت میگفت بالمِیْن[۴] آن را گفته بود.
او میگفت:
“ بالمین همه چیز را به من آموخته است. میگفت همیشه دستکش سفید، که بهترین است، به دست کن.”
مریل به این حرفِ” دستکش سفید” میخندد. خندیدن نه چنانکه به یک طنز می خندی بلکه خنده ای که به یک حرف بیهودۀ خوشایند است. دستهای در دستکشِ او بنظر رسمی میآمد اما بیفایده بود چون مثل پنجههای گربه مینمود.
پییِر[۵] میپرسد برای چه دارد میخندد و او میگوید:
“هیچ چیز”
سپس برای پییِر تعریف میکند.
و پییر میگوید:
” بالمن کیست؟”
آنها برای شرکت در یک مراسم خاکسپاری آماده میشدند. شب گذشته با کشتی مسافربری از شهرشان در جزیرۀ وانکُووِر، آمده بودند تا مطمئن شوند که در مراسم خاکسپاری صبح حاضر میشدند. از زمان ازدواجشان که به تعطیلات رفته بودند، نخستین بار بود که در هتل اقامت میکردند. چون از آن پس دو فرزندشان همیشه همراهشان بودند و آنها بخاطر هزینه گرانِ اقامت در هتل که برای پذیرایی از خانواده ها بود، پرهیز میکردند.
این مراسمِ خاکسپاری، دومین مراسم در مدت ازدواجشان بود. پدرِ پییر مُرده بود و مادر مریل هم مرده بود. اما این مرگها پیش از این که پییر و مریل با هم آشنا شوند، روی داده بود.
سالِ پیش یک آموزگار در مدرسۀ پییر ناگهان مرده بود و برای خاکسپاری او برنامه خوبی با برنامۀ گُرِ گروه پسران و کلماتی از قرن شانزدهم که ویژۀ خاکسپاری مرده بود، اجرا شد. مردی که مرده بود در سن میانۀ سالهای شصتش بود و مرگش برای پییر و مریل فقط کمی ناگهانی و غم انگیز بنظر میآمد. چندان هم فرق نمیکرد اینکه آنها به مرگِ آن مرد نگاه میکردند. چه فرق میکرد که در شصت و پنج سالگی میمُرد یا در هشتاد وُ پنج سالگی!؟.
اما مراسم خاکسپاریِ امروز فرق داشت. چون مُرده جوناس[۶] بود که به خاک سپرده میشد. او سالها بهترین دوست پییر بود که بیستوُ نُه سال داشت و با هم بزرگ شده بودند. آنها خوب بیاد داشتند که پیش از آن که لاینز بریج در غرب وانکوور ساخته شده باشد، بود. زمانیکه بنظر شهر کوچکی بود. پدر و مادرهایشان با هم دوست بودند. هنگامی که آنها یازده یا دوازده سالشان بود یک قایق پارویی ساخته بودند و آن را در “داندریو پیر[۷] ” به آب انداخته بودند. در دانشگاه، انها مدتی با هم یک شرکتِ مشترک داشتند. – جوناس برای این که یک مهندس بشود تحصیل می کرد در حالیکه پییر به موسیقی کلاسیک گرایش داشت و دانشجویان هنر و دانشجویان مهندسی بطور سنتی با هم خوب نبودند. ولی در سالهای پس از آن، دوستیِ آنها به نوعی برقرار بود. جوناس، که ازدواج نکرده بود به دیدار پییر و مریل میآمد و گاهی هر بار یک هفته پیش آنها میماند.
چیزی که در زندگی آنها روی داده بود باعث شگفتیشان میشد. و آنها در مورد آن جوک میگفتند. جوناس کسی بود که انتخاب حرفهایش برای شریکِ او اطمینان بخش بود. و یک جور حسادتِ ناگفتهای را در پدر و مادر پییر سبب شده بود. با این حال پییر کسی بود که ازدواج کرده بود و به شغل آموزگاری مشغول شده و مسئولیتهای معمولی بعهده گرفته بود. اما جوناس پس از دانشگاه هرگز با دختری ازدواج نکرده یا سرِ کارِ ثابتی نماند. او همیشه به نوعی در حال امتحان کردن و محک زدن بود که نه به ماندن در شرکتی ختم شد و نه با دختران. حداقل از او میشنیدند که میگفت – همیشه با او به نوعی در حال آزمایش و محک زدن بودند. آخرین شغل مهندسی او در بخش شمالی استان بود و او در آنجا ماند تا وقتی که از کار کناره گیری کرده یا اخراج شد. او به پییر مینوشت که استخدامش بر اساس منافع مشترک پایان داده شد. و میافزود که او در هتل زندگی میکرده جاییکه همه آدمهای کلاس بالا( مرفه/ بی دردان!-م) اقامت میکردند و شاید کاری در بهره برداری جنگل میگرفت. او همچنین پرواز با هواپیما را داشت میآموخت و در این فکر بود که ” بوش پایلت[۸]” بشود. او قول داد پس از برطرف کردن مشکلِ مالیش برای دیدارشان میرفت.
مریل امیدوار بود که چنان نمیشد. جوناس روی کاناپه در اتاق نشیمن میخوابید و صبح رو اندازها را روی کف اقاق میانداخت تا او آنها را جمع کند. جونانس پییِر را تا نیمه شب بیدار نگه میداشت و درباره چیزهایی که در زمان نوجوانی و جوانیشان روی داده بود، حرف میزد. نام پییر برایش ” پیس هِیر” بود. یک نام مستعار که از آن سالها مانده بود. و دیگر دوستان را با اسم مستعاری که از آن سالها داده بود صدا می زد و دوستان دیگر را اسمهایی مثل استینک پول[۹] و داک[۱۰] و باستر[۱۱] داده بود. مریل هرگز اسم اصلی را نشنیده بود اما بجای آن اسمهایی مثل ” استان[۱۲] و دان[۱۳] و ریک[۱۴] شنیده بود. او جزئیاتِ رویدادها را با چنان فضلفروشیِ ناهنجاری بیاد می آورد که مریل فکر نمیکرد آنقدر قابل توجه و مسخره بودند( کیسۀ گُهِ سگ را آتش زده روی پله های جلوی آموزگار گذاشته بودند. آزارِ پیرمردی که سکۀ پنج سنتی به پسرها میداد تا شلوارشان را پایین بکشند.) و بیزاری از صحبتها هنگامی بیشتر میشد که به زمانِ حال میرسید.
وقتی مریل می بایست به پییر بگوید که جوناس مرده بود، حالتی پوزش آمیز داشت. میلرزید. پوزش آمیز چونکه او از جوناس خوشش نمیآمد و لرزیدنش برای این بود که جوناس اولین کسی بود که آنها او را سنین خود خوب می شناختند و او می بایست خبرِ مرگش را می داد. اما پییر بنظر شگفت زده یا بطرز خاصی جا خورده باشد، نبود.
پییر گفت:
” خودکشی”
مریل گفت نه، تصادف کرد. جوناس داشت موتور میراند که در تاریکی شب داخل یک گودال افتاد و از
جاده خارج شد. کسی که او را پیدا کرد یا همراهش بود به او کمک کرد اما او در فاصلۀ یک ساعت مُرد.
زخمهای او مرگبار بودند.
این چیزی بود که مادرش در تماس تلفنی گفت. صدای او نشان می داد که خیلی سریع گفت و شگفت زده نبود. همانطور که پییر نبود وقتی که گفت: ” خودکشی.”
پس از آن پییر و مریل بِنُدرت در بارۀ موضوع مرگ حرف زدند. آنها فقط در باره خاکسپاری، اتاق هتل، از اینکه باید تمام شب در اتاق هتل میماندند، اینکه لباسش باید تمیز باشد، داشتنِ یک پیراهن سفید، می گفتند. مریل کسی بود که همۀ کارها را ترتیب میداد و پییر با حالتِ کج خُلقی و شوهرمئابانه همه چیز را بازبینی میکرد. مریل درک می کرد که پییر مهار شده می نمود و در حقیقت طوری که پییر می خواست – مریل براستی نمیتوانست حس کند. مریل از او پرسیده بود چرا گفت ” خودکشی”، و او گفته بود که ” همینطوری به فکرش رسید.” مریل حس کرد که تجاهل و بهانه اش به نوعی هشدار یا حتی ملامت بود. چنانکه او به این مرگ یا نزدیکیشان به این مرگ مشکوک بوده باشد – حسی که قابل تعریف و خود محوری، یک جور تظاهر و هیجان بیمارگونه، بود.
در آن روزها، شوهرانِ جوان سختگیر و عبوس بودند. درست زمان کوتاهی پیش از آن، دلباخته و عشقباز، تقریباً تجّسم شادی و خوشرویی بودند. اما حالا زانوی غم بغل کرده و سرخورده از دلزدگیهای جنسی رختخوابجدا کرده می خوابند. هر روز صبح اصلاح کرده تمیز، گردنهای جوان در گِرِۀ کراوات، سرِ کار رفتن، روزها با کارکنانِ ناآشنا گذراندن، وقت شام دوباره به خانه برگشتن، با نگاهی ایرادگیر به شام، روزنامه ها در دست ورق زدن و نگه داشتنِ روزنامه ها بین خود و بهم ریختگیِ آشپزخانه، بیماری و احساسات، بچه ها. چه چیزهایی که باید یاد بگیرند، چنان سریع هم!. چطور در برابر رئیس هایشان مطیع باشند و چگونه همسرانشان را مدیریت کنند. چطور در مورد وامِ مسکن، حفظ کردنِ دیوارها، نگهداریِ چمن، آبیاری، سیاست، از جمله کارهایی که می بایست در خانواده تا نیم قرنِ بعدی باقی می ماند، مقتدر باشند. آنگاه، این زنان بودند که عقب می ماندند و همیشه می پذیرفتند که مسدئولیتهای سنگین بر دوشِ آنهاست؛ در مورد بچه ها هم همینطور– که به نوعی ورود به بلوغ دوم می نمود. و هنگامی که شوهران می رفتند، روحیۀ خوب نشان دادن بود. سرکشیِ خیالی. خرابکاریِ با هم. خنده هایی که خاص دوران دبیرستانی بود. ساعتهایی که شوهر نبود و هزینه ها را میپرداخت.
پس از مراسم خاکسپاری، برخی از حاضرین به خانه پدر و مادر جوناس در داندرویو دعوت شدند. گلهای گران قیمتی در دسته های گل بود. همه سرخ و صورتی و بنفش. پدر جوناس در باغداری و گلکاری، قابل تحسین بود.
گفت:
” راستش. نمی دانیم. می بایست کمی عجله می کردیم.”
مادرِ جوناس گفت:
” ببخشید، این یک نهار واقعی نیست. فقط برای اینکه لقمه ای خورده باشید، است.”
بیشترِ آدمها شِری[۱۵] می نوشیدند، هرچند برخی از مردها ویسکی می نوشیدند. خوراکیها روی میزِ خوراکخوریِ باز شده، چیده شده بود.- سالمون موس[۱۶] با نانَکهای خشکِ برِشته، کیکهای قارچ، سوسیس ، کیک لیموشیرین و میوه های خُرد شده و شیرینی مغز بادامی، و از جمله میگو و کالباس و ساندویچهای خیار و آوُکادو[۱۷]. پییر از همۀ خوراکیها در بشقابش گذاشت و مریل صدای مادرِ پییر را شنید که می گفت:
” می دانی، می توانی برای بار دوم هم بخوری”
او دیگر در وانکوورِ غربی زندگی نمیکرد اما از وایتراک برای شرکت در مراسم خاکسپاری آمده بود. و حالا که پییر آموزگار شده و ازدواج هم کرده بود، خود را مشخصاً سرزنش نمی کرد.
گفت:
” یا فکر نمی کردی چیزی باقی می ماند؟”
پییر لاقیدانه گفت:
” شاید نه چیزی که من می خواستم.”
مادرش با مریل حرف می زد:
” چه لباس قشنگی”
مریل گفت:
” بله ولی ببین…”
چیزی در پایین دامن که ناشی از نشستن در مراسم و تا خورده/ چروکیده، بود.
مادرِ پییر گفت:
” مشکل همین است.”
مادرِ جوناس با زیرکی گفت:
” آن هم بخاطر نخی بودن دامن است. مریل تازه داشت می گفت که چطور چروکیده و چین خورده بود”
او نگفت که ” در فاصله مراسم خاکسپاری” بود.
اما داشتم می گفتم که:
” این مشکل از جنس دامن، از نخی بودنش است.”
مادر جوناس شاید گوش نمی داد. به اطراف اتاق نگاه می کرد. گفت:
” این پزشک است که باید از او مراقبت کند. او از هواپیمای خودش از اسمیثرز[۱۸] پایین پرید. واقعاً فکر میکردیم که کار خوبی کرد.”
مادر پییر گفت:
” یک مسئولیت پذیریِ کامل بود”
” بله. خوب. تصور میکنم او برای دستیابی به مردم در نقاط دورافتاده و جنگلی، پرواز میکرد.”
مردی که آنها با او حرف میزدند، داشت با پییر صحبت میکرد. او لباس رسمی نپوشیده بود، هرچند یک ژاکت مناسب و پیراهن و کراوات به تن داشت.
مادر پییر گفت:
” تصور میکنم همینطور باشد.”
و مادر جوناس گفت:
” بله. ”
مریل طوری حس کرد که چیزی میان آنها بوده و برطرف شده باشد.
او به دستمالهای کاغذیِ روی میز نگاه کرد که چهارتا شده بودند. دستمالهای کاغذیای، نه چندان بزرگ که مناسب میز شام بودند یا نه آنقدر کوچک که برای نوشیدنی کوکتیل استفاده میشدند. دستمالها در ردیفی روی میز قرار داده شده بودند که گوشۀ هر دستمال (با گلهای کوچک به رنگِ آبی یا صورتی یا زرد، مشخص شده) روی گوشۀ دستمال بعدی بود. هیچکدام از دستمالها که روی هم بودند با گوشۀ همرنگِ با دستمال پیشینش نبود. هیچکس ترتیب و ردیف دستمالها را بهم نزده بود. یا اگر هم دستی به آنها زده بود- پیشتر او چند نفری در اتاق دیده بود که دستمال کاغذی در دست داشتند- آنها دستمال را از انتهای ردیفِ دستمالها با دقتی برداشته بودند که نظم آنها باقی مانده بود.
مسئولِ اجرای مراسمِ خاکسپاری، زندگیِ جوناس را با زندگی کودکِ در رِحمِ مادر مقایسه کرده بود. او گفت کودک هیچ چیز از موجودیت و زیستِ در رحم، تاریکی، غارِ آبی با هیچ آگاهی از بزرگی، روشنیِ جهانی که بزودی در آن زاده خواهد شد، نمی داند. و ما روی زمین یک آگاهی داریم اما کاملاً از تصور نوری که وارد آن میشویم ناتوان هستیم. پس از اینکه از مرگ زایمان، زنده ماندیم. اگر نوزاد به نوعی می توانست از آنچه که در آیندۀ نزدیک روی میداد آگاه میشد، به اندازۀ ترسش آیا دیرباور نمی شد؟ و ما بیشتر وقتها همینطور هستیم. اما نباید باشیم. برای این که به ما اطمینان داده میشود. حتی چنین هم، مغز کور ما نمی تواند تصور کند. نمی تواند از آن متقاعد شود. چیزی که ما از آن عبور خواهیم کرد. نوزاد در آغوش ناآگاهیِ خود، در باورِ به رحِمی که بودهاست، ناتوان بودن در رحِم. و ما که کاملاً نا آگاه نیستیم یا تماماً نمی دانیم، باید خودمان را در پوشش اعتقادمان، در کلماتِ خدایمان، بپیچیم (قرار دهیم-م).
مریل به مسئول اجرای مراسم که با لیوانی از شِری در ورودیِ تالار ایستاده وَ به زنی سرزنده با موهای طلایی و پُف شده، گوش می داد، نگاه کرد. آنها بنظر نمی آمدند که در بارۀ عذابِ مرگ و روشنیِ پیشِ رو حرف میزدند. چه پیش میآمد اگر او پیششان میرفت و با مسئول اجرای مراسم در رابطه با موضوع مراسم برخورد میکرد؟
هیچ کسی دلش نمیآمد یا منشِ بدی برای چنین کاری نداشت.
در عوض، مریل به پییر و پزشکِ نقاطِ دورافتاده نگاه کرد. پییر داشت، با یک اشتیاق و سرزندگیِ پسرانه، حرف میزد. مریل این روزها اغلب چنین سرزندگی و شوق را در او نمیدید. مریل اینطور وانمود کرد که او را برای اولین بار میدید. موهای کوتاه و مجعدِ خیلی سیاهش که تا روی شقیقه هایش میرسید و پوستِ صافِ عاج مانندش را میپوشاند. با شانه های پهن و برجسته که جمجمۀ کوچکش بنظر نمیآمد. او بطرز دلنشینی میخندید اما اصلاً مسحور کننده نبود. واز وقتی که او آموزگار پسرها شده بود، دلنشینی و بدگمانیش توأمان میآمد. چینهای کمرنگ و پریدۀ همارهای بر پیشانیش بود.
مریل به مهمانی آموزگاران اندیشید.- بیش از یک سال پیش – وقتی مریل و پییر همدیگر را یافته بودند. او در طرف دیگرِ اتاق ایستاده بود و خود را از گفتگوهای جمعی بیرون کشیده بود. گشتی دایره وار در اتاق زده، خود را بی آنکه توجهی جلب کند، نزدیکِ پییر رساند. و بعد طوری که با بیگانهای بخواهد گرم بگیرد با او سرِ صحبت را باز کرد. پییر، چنانکه همان لحظه میخندید، لبخند زد- اما با یک فرق، طوریکه طبیعی میخندید هنگامی که با زنی دلربای گیرا حرف میزد.- و طوری مینمود که خود صحبتهای با مریل را در دست بگیرد. آنها نگاههایی با یکدیگر رد و بدل کردند و گپ زدند و ناگهان هر دو نفر خندیدند. یکی به طرف آنها آمد و جوکی ویژۀ ازدواجکردهها گفت که مجاز(معمول –م) نبود.
پییر که رفتارش در چنان مهمانیهایی معمولاً محافظهکارانه بود، گفت:
” چه باعث شد که فکر کنی ما ازدواج کردهایم؟”
مریل اکنون بی آنکه چنان حماقتی در فکرش باشد از عرض اتاق به طرف پییر رفت. او به پییر یادآوری کرده بود که بزودی هر کدام به راهی جدا از هم میروند. پییر به هورس بی[۱۹] میرفت تا کشتی مسافربریِ بعدی را میگرفت و مریل میبایست به اتوبوسی میرسید که با آن از نورث شور[۲۰] به لین والی[۲۱] میرفت. مریل این را از پیش ترتیب داده بود تا با زنی که مادرِ فوت کرده اش دوست داشت، دیدار کند و در حقیقت اسمِ مریل هم از روی اسم همین زن گذاشته شده بود. زنی که مریل او را همیشه خاله صدا میکرد اگرچه پیوند خونی با هم نداشتند. خاله موریل[۲۲] (مریل از زمانِ رفتن به دانشگاه، اسمش را تغییر داده بود)، این زنِ پیر در خانۀ سالمندان در لین والی زندگی میکرد و مریل مدت دو سال بود که از او دیدار نکرده بود. در سفرهای مکررِ خانوادگی به وانکوور، زمان زیادی میبرد تا به آنجا میرفت. از طرفی بچه ها نیز از فضای خانۀ سالمندان و نگاه مردم ساکن در آنجا ناراحت میشدند. پییر هم اینطور بود. هرچند او خوش نداشت آن را بگوید. در عوض میپرسید که رابطۀ او با مریل، به هر روی، چه بود.
طوری نبود که او یک خالۀ واقعی می بود.
با توجه به اینها، مریل به دیدار او رفت. گفته بود که امکانش پیش آمده بود به دیدار او برود و اگر نمیرفت، احساس گناه میکرد.
با این حال، او از این موضوع حرفی نمیزد. دنبال وقتی بود که چنین میکرد و به دیدارش میرفت.
پییر گفت:
“ممکن بود من ترا با ماشین می بردم اما خدا میداند چقدر باید منتظر اتوبوس میماندی”
مریل گفت:
” نمیتوانی. چون رسیدن به کشتی را از دست میدادی”
مریل قراری که با مراقبِ بچه ها داشتند را به پییر یادآوری میکرد. پییر هم میگفت:
” حق با توست”
مردی که آنها با او حرف میزدند – دکتر- چارهای جز گوش دادن به صبحتهای آنها نداشت و بطرز غیرقابل انتظاری گفت:
” بیایید من شما را با ماشین ببرم”
مریل گفت:
” فکر کردم شما با هواپیما به اینجا آمدید”
و پییر هم در پیاش گفت:
” ایشون زنِ من است. متأسفم. مریل”
دکتر اسم چیزی را برد که او بِنُدرت آن را شنیده بود.
” هواپیما را در هالیبرن مانتین[۲۳] فرود آوردن، کار آسانی نیست. برای همین هم آن را در فرودگاه گذاشتم و یک ماشین کرایه کردم”
نوعی فروتنی از او باعث شد که مریل فکر کند برخوردش خوشایند نبود. مریل اغلب نه بیش از حد گستاخ و نه بیش از حد خجالتی بود.
پییر گفت:
” واقعاً برایت سخت نیست؟ وقت داری؟”
دکتر مستقیماً به مریل نگاه کرد. نگاهی ناموافق نبود.- پرخاشگرانه یا بدجنسانه هم نبود. نگاه ارزیابانه نبود. اما از نظر برخورد اجتماعی هم محترمانه نبود.
دکتر گفت:
” البته”
از این رو توافق شد همینطور که بود، میشد. در این وقت بود که آنها خداحافظی کردن و رفتن از مراسم را آغاز کردند. و پییر آنها را ترک کرد تا به کشتی مسافربری برسد. و اشر[۲۴]– اسم دکتر اشر بود.- یا دکتر اشر– که با ماشین، مریل را به لین والی می برد.
برنامهای که مریل ریخته بود این بودکه پس از مراسم، به دیدار خاله موریل برود- احتمالاً حتی با او شام بخورد.- سپس با اتوبوس به لین والی، به ایستگاه مرکزی اتوبوسها در مرکز شهر برود( اتوبوس به شهر هم مرتب پی در پی می آمدند) و سوار اتوبوس شدن آنهم شب دیروقت، چنان بود که میتوانست به کشتی مسافربری برسد و به خانه برود.
اسمِ خانۀ سالمندان پرینسس مانور[۲۵] بود. خانه سالمندان، ساختمانی یک طبقه با بالهای کشیده در دو طرف بود. روبنای ساختمان گچکاری شده بود. خیابان شلوغ بود و چیزی برای صحبت و تعریف نداشت، نه حصاری بود نه نردهای که از ادحام بیرون جلوگیری میکرد یا آن را از علفهای بیرونش محافظت مینمود. یک طرف، کلیسا با شمای خاص آن بود و طرف دیگرش پمپ بنزین بود.
مریل گفت:
” کلمۀ خانۀ بزرگ/اربابی” دیگر معنی خاصی ندارد. دارد؟ گفتنِ این که طبقه بالایی هم هست، بی معنیست. فقط این معنی را میدهد که بنظر میخواستی فکر کنی جایی چیزی هست که حتی وانمود نمیکند که باشد.”
دکتر حرفی نزد- شاید چیزی که مریل گفته بود برای او هیچ معنیای نداشت یا اگر هم داشت ارزش آن را نداشت که چیزی بگوید. تمامِ راه از داندریو، مریل به خودش گوش میداد. حرفهایی که می زد و ناخوشایندیهایی که داشت. چندان نبود که پُرگویی میکرد و چیزهایی میگفت که به فکرش رسیده بود: بلکه سعی میکرد چیزهایی را بازگو کند که بنظرش جالب بودند. یا اینکه مورد علاقه باشد اگر می توانست به عمق موضوعاتی که میگفت، میپرداخت. اما آنها بیشتر متظاهرانه بنظر میآمدند، اگر احمقانه گفته نشود. طوری که او حرفها را بزبان میآورد. بنظر مانند یکی از آن زنانی میآمد که مصمم به نداشتن صحبتهایی غیر معمول بودند تا صحبتهای واقعی. و حتی اگرچه مریل میدانست که هیچ چیز تاثیر نداشت. اینکه او حرفهایی میزد که برای دکتر تحمیلی بودند. مریل قادر نبود خود را از حرف زدن باز دارد.
مریل نمیدانست چه چیزی باعث حرف زدنش میشد. ناآرامی، سادگی، یا چون این روزها او با یک غریبه حرف نمیزد؟ عجیب بود که تنها با یک مرد در ماشین، می رفت. مردی که همسرش نبود؟
مریل حتی پرسیده بود، با شتاب هم پرسیده بود که او(دکتر) در مورد گفتۀ پییر که تصادفِ جوناس با موتور را یک خودکشی میدانست، چه فکر میکرد.
او گفت:
” چنین برداشتی را میتوانی در مورد بسیاری از حادثههای شدید بگویی”
مریل گفت:
” زحمت نکش داخل محوطه نرو. من همینجا میتوانم پیاده شوم.”
چنان خجالت زده عجله داشت از ماشین پیاده شود که دست روی دستگیرۀ در گذاشته بود و میخواست هر چه زودتر از بیتفاوتیِ مؤدبانۀ او راحت شود. در حالیکه هنوز داشتند در خیابان میراندند نزدیک بود در را باز کند.
دکتر در حالیکه داشت ماشین را به طرف محوطه ساختمان هدایت می کرد، گفت:
” می خواستم ماشین را پارک کنم. نمیخواستم شما را به مقصد نرسانده، رها کنم.”
مریل گفت:
” دیدارم ممکن است مدتی طول بکشد”
“مهم نیست. می توانم منتظر بمانم . یا حتی میتوانم داخل بیایم و نگاهی به اطراف بیاندازم. البته اگر از نظر شما اشکالی ندارد”
مریل میخواست بگوید که خانه سالمندان میتواند دلگیر و ناراحت کننده باشد. و چیزی در راستای همانی بگوید که او گفته بود.” اگر از نظر شما اشکالی ندارد.” – یک رسمیتِ تشریفاتی. اما در عین حال یک جور نامطمئنی در صدایش بود و طوری که گفته بود” اگر از نظر شما اشکالی ندارد “- مریل از این حرف او تعجب کرد. بنظر میرسید که او وقت و حضورش را پیشنهاد میداد که ربطِ چندانی به ادب و فروتنیِ او نداشت بلکه با خودِ مریل کار داشت. ولی یک بهانه و تقاضا نبود. اگر مریل گفته بود که ترجیح میداد بیش از این وقتش را نگیرد، او دیگر سعی نمیکرد سوالات بیشتری مطرح کند: با نگاهی مؤدبانه خداحافظی میکرد و میرفت.
هر چه بود، آنها از ماشین پیاده شدند و کنارِ هم از محوطۀ پارکینگ به طرف ورودیِ جلوی ساختمان رفتند.
تعدادی سالخورده یا ناتوان در بیرون ساختمان، در میدانی که چند درختچه و گلدانِ گلِ اطلسی در آن گذاشته شده بود تا به صورت باغ دیده شود، نشسته بودند. خاله موریل در میان آنها نبود اما مریل با هرگامی که بر میداشت خود را چنان میدید که به او خوش آمد میگویند. هر گامی که بر می داشت حس شاد و خوشایندی در تمام وجودش جریان می یافت.
(بعداً وقتی از دکتر پرسید” چرا با او به آنجا آمد؟ دکتر گفت: چون می خواستم از نگاه من دور نشوی”)
خاله موریل روی یک صندلی چرخدار در راهرو، درست بیرون از اتاق خوابش، تنها نشسته بود. زنی چاق و نورانی بنظر میآمد- اما نورانی بودنش بخاطر پیشبندِ نسوزی بود که در آن میتوانست سیگار بکشد. مریل وقتی میخواست خداحافظی کند، به این باور رسیده بود. ماهها و فصلها پیش، او بر همان صندلی چرخدار در همان محل نشسته بود- اگرچه بدونِ پیشبندِ نسوز که باید طبق مقررات تازه ای یا لغو مقررات پیشین بوده باشد. به احتمال زیاد او هر روز در این محل، کنار زیرسیگاریِ پُر از ماسه، مینشست و به دیوار نقاشی شده ( آنها دیوار را به رنگ صورتی یا بنفش نقاشی کرده بودند اما به رنگ جگری دیده میشد. راهرو خیلی تاریک بود) که با طاقچۀ دیواری و یک نگهدارندۀ ساختگی بود، نگاه میکرد.
موریل گفت:
” مریل؟ میدانستم تو هستی. از صدای گامهایت می فهمم. از نفس کشیدنت میدانم تویی. آب مروارید چشمم بدتر شده است. همه چیز را مثل حباب می بینم.”
” من هستم. مهم نیست. حالت چطوره؟”
مریل شقیقۀ او را بوسید.
” چرا بیرون میان آفتاب نیستی؟”
پیرزن گفت:
“با آفتاب میانۀ خوبی ندارم. باید مواظب پوستم باشم.”
احتمالاً داشت خودشیرینی می کرد یا شاید هم حقیقت را می گفت. چهره و دستانش از لکههای بزرگ پر شده بود. لکههای سفیدِ مردهای که جای جای آن روشن بود. به رنگ نقرهای در آمدند. او براستی یک موطلاییِ واقعی بود، چهرۀ صورتی، لاغر، با موهای صاف و بخوبی کوتاه شده که در سی سالگیش سفید شده بودند. حالا موهایش ناصاف و کم پشت و با خواب روی بالش، نامرتب بود. و لالههای گوشش مانند پستانَکهای پهن دیده میشدند.. او عادت داشت گوشوارۀ الماس بیاندازد- این همه کجا رفتهبودند؟ الماسهای گوشش، زنجیرهای طلای واقعی. مرواریدهای واقعی، پیراهنهای ابریشمی با رنگهای نامعمولِ کهربایی به رنگ بادمجان- و کفشهای باریک زیبا.
او بوی پودر بیمارستان به مشامش رسید و نباتهای لیکوری که در طول روز، در فاصله سیگارکشیدنهایش، می مکید.
گفت:
” ما چندتا صندلی نیاز داریم.”
به جلو لم داد و دستی را که سیگار داشت در هوا تکان داد سعی کرد سوت بزند:
” خدمات. لطفاً. صندلی.”
دکتر گفت:
” من چندتایی پیدا می کنم”
زنِ پیر و زنِ جوان تنها ماندند.
” اسم شوهرت چه است؟”
” پییر”
” و شما دو تا بچه دارید. ندارید؟ جین[۲۶] و دیوید[۲۷] ؟”
” درسته. اما مردی که همراه من است…”
” آه. نه. او شوهر تو نیست”
خاله موریل نه به نسل مادرِ مریل بلکه به نسلِ مادر بزرگ او تعلق داشت. خاله موریل آموزگار هنرِ مادرِ مریل در مدرسه بود. اول الهام بخش، سپس همراه و بعد یک دوست بود. او نگارههای بزرگی از عکسهای انتزاعی کشیدهبود. یکی از آنها- که هدیه به مادر مریلو بر دیوار راهروی پشتیِ خانهای آویخته شده بود که مریل در آن بزرگ شد، به اتاق پذیرایی منتقل شده بود. اتاقی که هنرمند ( خاله موریل-م) به دیدارشان میآمد. رنگهای نقاشی تیره سرخ تیرۀ تیره و قهوهای بود( پدرِ مریل آنرا تودۀ کود بر آتش مینامید.)- اما روحِ خاله موریل همیشه روشن و بیدلهره بنظر میآمد. او زمانی که جوان بود، پیش از اینکه به این شهر بیاید و تزیین داخلی تدریس کند، در وانکوور می زیست. او با هنرمندانی دوست بود که اسم آنها در نشریات میآمد. او خیلی دوست داشت به آنجا بر میگشت. دوست داشت به آنجا برگردد و با زوج ثروتمندِ پیری که دوستدار و پشتیبان هنرمندان بودند، زندگی کند. در واقع همین کار را هم کرد. وقتی آنها مُردند، خاله موریل از آنجا رانده و در سرما رها شد. خاله موریل با حقوق بازنشستگیش می گذراند. آب رنگ را از آنجایی برگزید که نمی توانست هزینۀ رنگ روغن را بپردازد و خود گرسنه بماند.( مادرِ مریل اینطور تصور میکرد.) در آن وقت مریل دانشجو بود و او، مریل را برای نهار بیرون می برد. در این مناسبتها بود که او تنداتند جوکهایی تعریف میکرد و داوریهای خودش را داشت. بیشتر در مورد کارها و ایدههایی اشاره میکرد که مردم دربارهاش جنجال بپا میکردند . او آنرا مزخرف میدانست اما چطور اینجا و آنجا – در آثار برخی چهرههای ناشناخته و نیمه فراموش شدۀ از قرنِ پیش- چیزهای فوقالعادهای وجود داشت. این حرفِ محکم و بیباکانۀ او بود- فوقالعاده بود. سکوت و خاموشی در صدایش بود طوری که در بخشهایی از حرفهایش بجای شگفتیش به چیزی در این دنیا رسیده بود که هنوز می بایست مورد ستایش و مباهات قرار می گرفت.
دکتر با دو صندلی برگشت و خود را، طوری که تا آن لحظه فرصت معرفی بدست نیاورده باشد، کاملاً طبیعی معرفی کرد.
” اِریک اشِر ”
مریل گفت:
” او یک پزشک است.”
می خواست در مورد خاکسپاری، حادثه، پرواز از اسمیثرز شرح بدهد اما فرصت گفتگو از او گرفته شد.
دکتر گفت:
” اما من اینجا بطور رسمی نیستم”
خاله موریل گفت:
” آه. نه. شما با او اینجا آمدهاید”
دکتر گفت:
” بله.”
و در این لحظه او به فضای بین خاله موریل و مریل رسید و دست مریل را گرفت و برای لحظهای در دستانش نگه داشت، سپس رها کرد. و به خاله موریل گفت:
” چطور توانستید مرا بشناسید؟ از نفس کشیدنم؟”
خاله موریل گفت:
” میتوانستم. من خودم عادت دارم یک شیطان باشم”
صدایش- نوعی ارتعاش و پوزخند – باعث شد مریل یک جور تحرکِ خیانت آمیز حس کند: خیانت از گذشته، شاید خیانتِ خودش، مادرش و یک جور دوستیای که او با این زن داشت. یا آن نهارها با خودِ مریل، گفتگوهای سبکسرانه. کمی پَستی و خِفّت. که دورادور او را به هیجان میانداخت.
خاله موریل گفت:
” اوه. من هم دوستانی داشتم. برخی آدمهایی که در جاهایی همۀ ما میرفتیم، جایی خاصِ خودشان داشتند. جزیره بو-ون[۲۸]. دِلانیز[۲۹]. دِلانی را بیاد نمی آورید؟”
او نه با مریل بلکه مستقیماً با مرد حرف می زد.
دکتر گفت:
” فکر نمی کنم یادم باشد. نه”
” فکر کردم شما باید در بارۀ آنها شنیده باشید. خوب. ما کسانی بودیم که جاهای مختلفی میرفتیم. چیزی که در آنجا اتفاق میافتاد باید بنظر نوعی ماجراجویی باشد اما همهاش طبق برنامه بود. البته اگر بدانید منظورم چه است. پس در واقع چندان هم ماجراجویی نبود. البته ما همه مانند آدمهای فریبنده مست بودیم. ولی آنها باید همیشه شمعِ روشن در وسط نگه میداشتند و موسیقی هم بر قرار بود البته. – بیشتر تشریفاتی. اما نه با هم. منظورم این نیست که با یک آدمِ تازهای آشنا میشدی و میبوسیدی و در تاریکی به میان درختان میرفتی. زیاد هم نمیتوانستی دور شوی. مهم نیست. بگذریم.-
خالهموریل به سُرفه افتاد، سعی کرد در میان سرفه کردن حرف هم بزند. منصرف شد و شدیداً سرفه کرد. دکتر بلند شد و او را با مهارت چند بار بلند کرد و دوباره سرجایش نشاند. سرفه کردنش به ناله تبدیل شد.
گفت:
” بهترم. آه. شما می دانستید چه می کنید اما وانمود می کردید نمی دانستید. آنها یک بار به من چشمبند زدند. نه بیرون میان جنگل، بلکه در داخل. مسئله ای نبود. خودم رضایت دادم. حالم چندان خوب نبود. هرچند- منظورم این است که، واقعاً میدانستم. به هر حال کسی نبود که احتمالاً نمی شناخته ام.”
خاله موریل دوباره به سرفه افتاد اگرچه مانند پیشین شدید نبود. سپس سرش را بلند کرد. چند دقیقه نفس عمیق و پُرصدایی کشید، در این فاصله دستهای مریل را در دستش داشت تا باز هم به صحبتش برگردد. طوری که حرف بیشتری برای گفتن داشته باشد. چیز مهمی بگوید. اما تمام کاری که کرد سرانجام خندید و گفت:
” اکنون من برای همیشه یک چشمبند دارم. آبمروارید. میدانم باعثِ سوء استفاده ام از آن نمی شود.”
دکتر با حالتی محترمانه گفت:
” چند وقت است که شدید شده است؟”
و مریل خیالش راحت شد که سرانجام صحبتِ متفاوت و بهتری شروع شده است. یک صحبت خودمانی دربارۀ شدید شدن آب مروارید. برداشتن آب مروارید، خوبیها و بدیهای عملِ چشم. و عدمِ اعتمادِ خاله موریل به چشم پزشکانی که از عملِ چشمش کنار گذاشته شده بودند- همانطورکه خودش میگفت- مراقب کسانی که در خانه سالمندان بسر میبردند، بودند. خیالپردازیهای شهوانی و هرزه.- چیزی بود که حالا مریل در بارهاش اصرار داشت- صحبتها با کوچکترین مشکل،رضایتِ بدبینانه از سوی خاله موریل و اطمینان دوبارۀ دکتر در موردش، به حرفهای دربارۀ داروها کشیده شد. نوعِ صحبتهایی بودند که در داخل خانۀ سالمندان باید مرتب پیش می آمد.
نگاهی گذرا بین دکتر و مریل رد وُ بدل شد. نگاهی که گویای طولانی شدن مدت زمانِ دیدار با خاله موریل بود. یک نگاهِ گویای خاموش، تفریباً از نوع نگاه زن و شوهر، نگاهی که حاضران در چنان نگاهی درک میکردند و واکنش نشان میدادند. هرچند که مریل و دکتر، زن و شوهر نبودند.
زود
خاله موریل خودش موضوع را مطرح کرد. گفت:
” متاسفم، ممکن است مودبانه نباشد. باید به شماها بگویم که من خسته شدهام”
در این لحظه هیچ اشارهای در رفتار کسی که خودش اولین بخش از صحبت را شروع کرده بود، نبود. مریل با حالتی گیج، متظاهرانه و با حسی مبهم از خجالت، خداحافظی کرد. او چنین حس کرد که دیگر هیچ وقت بختِ دیدار از خاله موریل نداشته باشد. و چنین هم شد.
نزدیکای گوشهای از راهرو، در به اتاقها باز میشد. اتاقهایی که کسانی در آنها بودند. کسانی که خوابیده یا شاید از رختخوابشان، نگاه میکردند. دکتر دست روی شانه های مریل گذاشت و از آنجا، پشت و کمر مریل را لمس کرد. مریل فکر کرد او چیزی را از لباس او بر میداشت. چیزی که هنگام نشستن روی صندلی به لباسش چسبیده بود. لباسش زیر دستهایش چین خورده بود.
و مریل میبایست به دستشویی هم میرفت. دنبال دستشوییای که برای ملاقاتیها بود، چشم گرداند. دستشوییهایی که او فکر میکرد هنگام وارد شدن به ساختمان دیده بود.
درست فکر میکرد. پیدا کرد. حسی از آسودگی و نیز سختی داشت. چون او بیتوجه به خشم اوگفت:
” یک لحظه صبر کن”
با صدایی که برای مریل دور و آزاردهنده بود، باید بطور ناگهانی از ماشین پیاده میشد. گفت:
” بله”
و با شتاب به طرفِ دستشویی مردان رفت و لحظه حساس تمام شد.
وقتی مریل در تابش داغ آفتاب بیرون رفت، او را دید که کنار ماشین قدم میزد و سیگار میکشید. او پیشتر سیگار نمیکشید- نه در خانۀ پدر وُ مادرِ جوناس یا در میان راه تا اینجا یا با خالهموریل. کاری که بنظر میرسید تنهاست و به نوعی ناکشیباییش را آشکار میکرد شاید ناشکیبایی یک چیز باعث شده و به چیز دیگری کشیده شد.
مریل حالا مطمئن نبود که خودش چیز دیگری برای ناشکیبایی او بود یا که درموردش باید کاری میکرد.
او گفت:
” کجا؟”
وقتی رانندگی میکرد پرسید. سپس طوری که فکر میکرد باید خشن و بیملاحظه حرفی می زدو گفت:
” کجا می خوای بری؟”
طوری حرف میزد که با بچهای روبرو بوده باشد یا با خاله موریل- با کسی که او در نیمروز سرگرم بود. و مریل طوری که گزینهای نداشته جز این که خود را مانند بچهای خسته و کِسل وا دهد، گفت:
” نمیدانم”
مریل در حالتی از ناله و نومیدی و فریادی از خواستن بود. خواستن برای اینکه بنظر شرم داشت و ناگزیر بود. با این حال ناگهان یک سویه و نامناسب باشد. دستهای دکتر روی فرمان و تماماً در اختیار خود او بود و پس کشیده می نمود. طوری که انگار هیچ وقت مریل را لمس نکرده بود.
” پارکِ استانلی[۳۰] چطور؟ دوست داری برای یک قدم زدن به پارک استانلی بروی؟”
مریل گفت: ” اه. پارک استانلی. سالهاست آنجا نرفته ام”
چنانکه از ایدۀ رفتن به پارک استانلی به وجد آمده باشد، هیچ چیزِ بهتر از آن را نمیتوانست تصور کند. و کار با افزودنِ ” امروز چه روز با شکوهیست” خرابتر کرد.
دکتر گفت:
” در واقع همینطور هم است”
آنها مانند کاریکاتور حرف می زدند- غیرقابل تحمل بود.
” وقتی ماشین کرایه میکنی، ماشینی نمیدهند که رادیو داشته باشد. خوب. گاهی هم میدهند گاهی هم نه.”
آنها همچنان که از لاینگیتبریج میگذشتند، مریل شیشۀ طرفِ خودش را پایین کشید. وقتی شیشه را پایین میکشید رو به دکتر گفت:
” از نظر شما اشکالی که ندارد.”
” نه. به هیچ وجه”
” برای من همیشه معنیِ تابستان را میدهد. شیشه را پایین بکشی و آرنجت را روی در بگذاری تا نسیم به داخل ماشین بِوَزد.- فکر نمیکنم هرگز بتوانم به دستگاهِ هوای مطبوع در ماشین عادت کنم”
” هوای مشخصی عادت داری”
تا وقتی که به درختان پارک برسند، مریل ساکت ماند و چیزی نگفت. درختان تنومند شاید سایهای بر نادانی و شرم میشدند. در آن لحظه، مریل با آهی عمیق و قدرشناسانه، همه چیز را به هدر داد.
دکتر نشانۀ کنار جاده را با صدای بلند خواند:
محل چشمانداز. ( محلتماشای چشمانداز –م)
شمار زیادی مردم در آن اطراف بودند حتی اگر چه نیمروزِ کاری در ماه مه بود که تعطیلات هنوز آغاز نشده بود. در یک لحظه احتمالاً متوجه آن شده بودند. ماشینهای زیادی در محوطۀ رستوران و اطراف، پارک شده بودند و صفهایی هم برای انداختن سکه در دستگاههای تماشای چشمانداز تشکیل شده بود.
دکتر محلی را که یک ماشین داشت از پارک خارج می شد دیده بود و گفت:
” آها”
بی آنکه فرصتی برای حرف زدنی باشد به طرف جای خالی شده رفت/ سپس ماشینش را در آنجا پارک کرد. آنها در عین حال با هم از ماشین پیاده شدند. به طرف پیادهرو رفتند. در کنار هم قرار گرفتند. دکتر به این طرف و آن طرف سرگرداند طوری که تصمیم بگیرد از کدام سو بروند. عابران پیاده را می شد دید که در آمد وُ شد بودند.
پاهای مریل میلرزید. مریل نمیتوانست آن را تحمل کند و گفت:
” مرا به جایی دیگر ببر”
دکتر به چهرۀ مریل نگاه کرد و گفت:
” بله”
برابرِ همه در پیاده رو مانند دیوانهها همدیگر را بوسیدند.
مرا ببر، چیزی بود که مریل گفته بود. مرا به جایی دیگر ببر. نه اینکه بگوید جای دیگری برویم. برای مریل مهم بود. خطر کردن. انتقال قدرت. انتقال قدرت و خطر کردنِ تمام. – همین خطر کردن بود اما نه وا دادن و کنار کشیدن که آغازی برای مریل بود. با همۀ آسودگی در آن لحظه، حسی عاشقانه. و اگر او به نوبۀ خود نمیپذیرفت؟ بعد چه؟ چنان برخوردی هم نشد. دکتر باید چیزی میگفت که گفت. باید میگفت بله.
دکتر، مریل را به آپارتمانی در کیتسیلانو[۳۱] برد که خودش در آنجا اقامت میکرد. آپارتمانی که به
یکی از دوستانش تعلق داشت و او چند وقتی برای ماهیگیری با قایق به ساحل غربی جزیرۀ وانکوور رفته بود. آپارتمانی کوچک در ساختمانِ سه یا چهار طبقه و آبرومند، که با اجارۀ ارزان اما نه ظاهری ارزان، بود. تمام چیزی که مریل می توانست بخاطر بیاورد آجرهای شیشهای در بخش ورودیِ جلوی ساختمان بود و آپارتمان با وسایل سنگین و قویِ های فای[۳۲] در آن زمان، و نیز مبلمانی که تنها مبلمان برای اتاق نشیمن بود، ماهرانه مرتب شده بنظر میآمد.
مریل صحنۀ دیگری را ترجیح میداده است و آن صحنهای که بجای آپارتمان در خاطر داشت. و آن هتل شش یا هفت طبقۀ باریکی که زمانی محل اقامت مناسبی بود. در وِستاِند[۳۳] وانکوور. پردههای با توریِ زردرنگ، سقفهای بلند. شاید شبکۀ فلزیای پشت پنجرهها هم. یک شِبه بالکن، در واقع هیچ چیز کثیف یا بیبها نبود. درست جایی مناسب برای اقامت طولانی و خلوتهای خصوصی بود. در این هتل، مریل میبایست از سرسرا، دستهای آویزان در دو طرفش وُ سر بزیر میگذشت. عرقِ شرم بر تمام بدنش نشست. دکتر با شخصی که در پذیرشِ سرسرا بود آهسته حرف زد، بیآنکه لحنی از پوزشخواهی بخاطر قصدی که داشتند در صدایش باشد.
پس از اینها، چیزی که در یادش بود، اتاقکِ کهنۀ آسانسور بود که توسط مرد یا شاید زنی پیر یا آدمی ناتوان یا خدمتکاری موذی، کار میکرد.
چرا مریل این صحنهها را دوباره زنده کرد؟ چرا آن صحنه را افزود؟ برای آشکاری، برای دوباره یادآوریِ شرم وُ غروری که تمام جانش را در خود گرفته بود، آنطور که واردِ سرسرا شده بود.( متظاهرانه) و برای تحّکُمِ صدایش- برای بصیرت و آمرانهگی- کلماتی به مسئول سرسرا گفت که نمیتوانست از آنها سر در آورد.
لحن گفتارِ دکتر در دراگ-استور[۳۴] که چند واحد دورتر از ساختمان بود، و گفت ” در اینجا لحظهای صبر کن” قرارهای عملی ،که در زندگی مریل بنظر غمانگیز و مایوسکننده بود، شاید در این شرایط متفاوت، گرمای دلنشینی برای مریل میآفرید. داستانِ پیشدستیِ رخوت و فروتنی باشد.
پس از تاریکی، دکتر، مریل را با ماشین از راه پارک و گذشتن از پل و وستونکوور و فاصله کوتاهی از خانۀ پدر و مادرِ جوناس، بازگرداند. مریل تقریباً در آخرین لحظه به هورسشو-بی رسید و سوار کشتی مسافربری شد. آخرین روزهای ماه مه در شمارِ طولانیترین روزهای سال است، علیرغم چراغهای عرشۀ کشتی و چراغهای ماشینهایی که در شکمِ کشتی میرفتند، مریل میتوانست درخشش غربیِ آسمان را ببیند، در برابر آن برآمدگیِ سیاهِ جزیره- نه جزیرۀ بُواِن[۳۵] بلکه یکی از نامهایی که مریل نمی دانست- پاکیزه مانند پودینگ[۳۶] در دهان بچه مینمود.
مریل باید به ازدحام مردمی میپیوست که به همدیگر تنه میزدند تا راه برای رفتن از روی پلهها باز کنند و وقتی مریل به مسافرانِ عرشه رسید، روی اولین صندلیای که دید، نشست. او بخودش زحمت نداد- کاری که همیشه میکرد- دنبال یک صندلی نزدیک پنجره بگردد. مریل یک ساعت و نیم تا زمانی که کشتی در اسکلۀ بعدی در سوی دیگرِ تنگه، پهلو میگرفت، وقت داشت. و در این فاصله
کارهای زیادی بود که می بایست انجام می داد.
پیش از اینکه کشتی به حرکت بیافتد، مردمی که اطراف مریل بودند شروع به صحبت کردنِ با هم نمودند. حرفزدنهای معمولیِ کسانی نبود که در کشتی همدیگر را میدیدند یا خانوادهای که بخوبی همدیگر را میشناختند و در طول تمام مسیر موضوعات زیادی برای حرفزدن مییافتند. از این رو مریل بلند شد و به عرشۀ اصلی کشتی رفت. جاییکه همیشه چند تماشاچی روی آن بودند و روی سطلهایی که در آنها وسایل نجات بود، می نشستند. او همین نشستن در محلهای قابلانتظار و غیرقابلانتظار را خوش داشت.
کاری که می بایست بکند، آنطور که او میدید، یادآوریِ همه چیز بود- و منظور او از یادآوری، تجربههایی بود که در خاطرش مانده بودند.- باز هم یادآوری دوباره- سپس آن را برای همیشه بایگانی می کرد. تجربۀ امروز خوب بود. هیچ بخشِ آن دلآزار و دروغ نبود. همهاش مانند گنجینهای جمع شده و با آن تمام شده، در یاد باقی میگذاشت.
او روی دو پیشبینی با خودش کنار آمده بود. با نخستین آن راحت بود و دومی آنقدر آسان بود که در اکنون هم پذیرفته می شد. اگرچه بعدها در یاد او به شکلی دشورارتر تبدیل می شد.
ازدواجش با پییر ادامه یافت. و دوام داشت.
او هرگز دکتر را دوباره ندید.
هر دوی اینها درست بودند.
ازدواج او پس از آن ماجرا، بیش از سی سال دوام یافت. – تا اینکه پییر مُرد. در مدت بیماریِ پییر، اوایل بیماری، نه در مراحلِ چنان دردناک، مریل برای او کتاب میخواند. چندتایی از کتابها که هر دو نفرشان سالها پیش خوانده بودند و مایل به خواندنِ دوبارۀ آنها بودند. یکی از این کتابها ” پدران و پسران[۳۷] ” بود. پس از اینکه مریل صحنهای که بازاروف[۳۸] عشقِ شدید خود را به آنا سِرگِیِفنا[۳۹] اعلام میکند و آنا وحشتزده میشود. ـآنها ( مریل و پییر – م) بحث را قطع کردند.( نه بحث واقعی- آنها به مراقبت از یکدیگر خو کرده بودند)
مریل دلش میخواست صحنۀ عشق بازاروف به آنا، جورِ دیگری بود. مریل معتقد بود که آنا به آن شکل برخورد نمی کرد.
مریل گفت:
” این نویسنده است که میخواهد آنطور باشد. من معمولاً هیچوقت آنطور حسش نکردم ولی اینجا حس میکنم که تورگینف پیدایش میشود و آنها را از هم جدا میکند و او این کار را بخاطر منظور خودش میکند.”
پییر لبخندِ بیرمقی میزند. با اینکه تمام حالتِ او سطحی و شتابزده بود، گفت:
” فکر میکنی آنا باید تسلیم میشد؟”
” نه. تسلیم نه. باورش نمیکنم- فکر میکنم آنا به همانی که بازاروف بود کشیده شد. همین کار را کردند.”
” اینطور عاشقانه است. تو چیزها را به هم ربط میدهی تا به یک نتیجه شاد ختم شوند.”
” من چیزی در مورد پایانشدنش نگفتم”
پییر با شکیبایی گفت:
” اگر آنا میپذیرفت. پذیرفتنش بخاطر این بود که او را دوست داشت. وقتی تمام شد، آنا حتی بیشتر دوستش داشت. زنها اینطور نیستند؟ منظورم این است که اگر عاشق بشوند؟ و بازاروف چه کرد؟ صبح روز بعد، از او دست کشید بی آنکه حتی با او حرفی بزند. این طبیعت بازاروف است. او از دوست داشتن آنا نفرت دارد. پس این ماجرا چطور میتوانست بهتر باشد؟”
” آنها چیزی داشتند. تجربهشان را”
” بازاروف خیلی راحت فراموش میکرد و آنا از شرم و عدم پذیرفتنش میمُرد. آنا با هوش بود. آنا آن را میدانست.”
مریل کمی مکث کرد. برای اینکه حس کرد او به موضوع علاقمند شده است. گفت:
” خوب. تورگینف آن را نمی گوید. او میگوید که انا به کلی پس کشیده بود. او میگوید که آنا سرد بود( بی میل بود –م).”
” هوشمندیش او را سرد میکرد. برای یک زن اینطور است.”
” نه”
” منظورم قرن نوزدهم است. در قرن نوزدهم چنین چیزی امکانپذیر بود.”
آن شب، روی کشتیِ مسافربری، طیِ مدتی که فکر میکرد همه چیز را میخواسته راست و ریست کند، هیچ کاری از آن دست نکرد. کاری که میبایست بکند این بود که موج از پی موجِ خاطراتش را بیاد آورد و این چیزی بود که او ادامه میداد- در فواصلِ بتدریج طولانی – برای سالهایی که در پیش بود- مرور میکرد. مریل یادهایی بر میگزید که برایشان دلتنگ بود. و همین بود که او از آن یکه میخورد. مریل چیزی باز میشنید یا میدید- صدایی که آنها با هم میساختند. نوع نگاهی که میان آنها بود. نگاه شناخت و دلگرمی. نگاهی که در نوع خود سرد می نمود با این حال عمیقاً محترم و صمیمیتر از هر نگاهی که میشد بین آدمهایی که ازدواج کرده بودند یا کسانی که در هر شرایطی از آنِ یکدیگر بودند، وجود میداشت.
مریل چشمهای خاکستری فندقیش را بیاد آورد. نمای نزدیک از پوستِ زبر و خشنش را، نشانۀ کهنۀ زخمِ به شکل دایره کنار بینیاش را. اما از اینکه تعریفی، از خود که در آن زمان چگونه دیده می شد، نتوانست بدهد. معتقد بود که حضورش را بسیار قوی حس میکرد. از همان آغازش، که ملاحظۀ معمولی ممکن نبود. یادآوریِ ناگهانیِ حتی آن لحظات نخستینشان، لحظاتِ تجربی وُ تردید ، که هنوز هم او را به در خود بودنش وا می دارد. طوریکه از انبوه شگفتیهای بدن خودش ، اوجگیریِ خواستنهایش حفاظت کند. او بشکلی ناگوار زمزمه می کرد:
عشقِ – من، عشقِ – من…… بشکلی غیرفکری، کلماتی که مرهمِ پنهان زخمهاست.
وقتی مریل عکس او را در روزنامه دید، این اتفاق نیافتاده بود. تکۀ روزنامه توسط مادرِ جوناس در مدتی که زنده بود وُ اصرار داشت در تماس باشند و آنها را بخاطر داشته باشد، فرستاده شده بود. هر بار که جوناس را بیاد می آورد،” دکتر و مراسم خاکسپاریِ جوناس را بیاد میآورد؟” مریل در بالای عنوان کوچک روزنامه نوشته بود: ” پزشکِ مناطق دور افتاده در سقوط هواپیما کشته شد”. عکس کهنهای بود. روزنامهای کهنه که در میانِ روزنامههای بازیافتی قرار داشت. یک چهرۀ در واقع چاق و خندان – که مریل هرگز تصورش را هم نمیکرد که او در مقابل دوربین عکاسی چنان قیافهای بگیرد. او در هواپیمای خودش نمرده بود بلکه در پرواز هلیکوپرِ فوریتهای پزشکی که سقوط کرده بود، مُرد. او پارۀ روزنامه را به پییر نشان داد. مریل گفت:
” هرگز فکرش را هم کردهای که او چطور به مراسم خاکسپاری آمد؟”
” آنها شاید دوستان صمیمی و نزدیکی بوده اند. همۀ آن روحهای شمالی”
” با او در بارۀ چه چیزی حرف زدی؟”
” به من گفت که یک بار جوناس را برده بود تا به او یاد دهد چطور پرواز می کنند.
گفت:
“دوباره هرگز!”
پییر پرسید:
” ترا با ماشین جایی برد؟ کجا؟”
” لین والی. خالهموریل را ببینم”
” خوب پس. در مورد چه حرف زدید؟”
” برای حرف زدن چندان مناسب نبود”
حقیقتِ اینکه او مرده بود، بنظر نمیرسید تاثیر چندانی در خیالپردازیهای روزانۀ مریل داشت.- اگر میشد آنها را خیالپردازیهای روزانه نامید. خیالپردازیهایی که در آن مریل دیدارها، یا حتی بهم رسیدنهای دوباره را تصور میکرد، هیچ نشانی در زندگی واقعیش نداشت و به هر شکلی هم بازپردازی نشده بودند چون او مرده بود. خیالپردازیها باید طوری میبودند که مریل گریزی از آن نداشت و هرگز هم نفهمید.
وقتی مریل آن شب به خانه بر میگشت، باران، نه چندان شدید، باریدن گرفت. مریل روی عرشه در هوای آزاد ماند. او بلند شد و گشتی در اطراف زد و نتوانست دوباره روی صندوقچۀ جلیقه نجات در عرشه بنشیند بی آنکه تکۀ بزرگِ نشانۀ خیسی بر لباسش نماند. از این رو ایستاده به ردِ کشتی در آب تماشا کرد و به اتفاقاتی فکر کرد که دقیقاً در همان نوع ماجراها برایش پیش آمد.- نه از نوع ماجراهای ساختگی که هر کسی برای کسی دیگر درست می کند. دقیقاً همانطور که بود، سرشار از شادی، پاداش داده شده، چنان پاداشی که هیچوقت دوباره به او داده نمیشد. هر سلول از بدنش سرشار از شیریتیِ اعتماد به نفسش بود. یک عمل عاشقانه که باید دیده میشد.- از زاویه ممنوع- چنان رابطه عقلانیای.
آیا وسوسه شده بود؟ او احتمالاً خودش را فقط وا میگذاشت تصور کند که وسوسه شده بود. احتمالاً نه تسلیم شدن، اگرچه در آن روز تسلیم شده بود.
پس از مرگِ پییر بود که او حزئیات دنباله آن را بیاد آورد.
دکتر او را با ماشین به هورسشو- بی رسانده بود، به کشتیِ مسافربری. دکتر از ماشین پیاده شده بود و به طرف دیگر ماشین که او نشسته بود، رفت. مریل آنجا ایستاده بود و منتظر خداحافظی کردن دکتر بود. مریل بطرف دکتر حرکت کرد که او را ببوسد.- پس از آخرین ساعتها، یقیناً یک برخورد طبیعی بود که انجام می شد. دکتر گفت:
” نه”
دکتر گفت:
” نه. هرگز نمی کنم” ( هرگز نمی بوسم – م)
البته حقیقت نداشت. این که هرگز نکرد. هرگز در بیرون، جایی که همه می توانستند ببینند، نبوسید. او فقط در همان نیمروز بوسید. در همان پراسپکت پوینت[۴۰].
نه.
آسان بود. محتاط بودن، که به آن می توانی مواظبت از مریل بگویی. همان مواظبتی که از خودش هم بود. حتی اگر پیشتر در همان، زحمتش را به خود نداد.
“من هرگز نمیکنم” با هم چیز دیگری بودند. چیز دیگری از نوع محتاط بودن. اگاهیای که نمی توانست او را راضی کند. هرچند شاید در نظر داشت او را از اشتباه جدیای که داشت مرتکب میشد، دور بدارد.
پس چطور با هم خداحافظی کردند؟ با همدیگر دست دادند؟ مریل نمی توانست بیاد آورد.
اما مریل صدای او را شنید. سَبُکی و گیرایی لحن صدایش را.
مریل چهرۀ مصمم، خوشوقتیِ نابِ او را دید.
مریل اندکی تغییر در وجود خود حس کرد. مریل شک نداشت که یادآوریش درست بود. مریل از اینکه چطور توانستهاست آن را در تمام این مدت در خود سرکوب کند، نمی دید.
مریل به این نتیجه رسیده بود که اگر قادر نبود چنان کاری کند، زندگیش متفاوت میشد.
چطور؟
او ممکن نبود با پییر می ماند. او ممکن نبود میتوانست توازنش را حفظ کند. سعی کردنِ این که آنچه در کشتی گفته شده بود با آنچه که پیشتر در همان روز گفته و انجام شده بود، که می باید او را بیشتر هوشیار و جدی میکرد، را با هم تطبیق کند. غرور یا مخالفتی که ممکن بود جدای از هم نقش می داشتند- یک نیاز به مردی که آن حرفها را بخورد، یک روگردانی که درسی به او آموخت.
زندگیِ نوعِ دیگری وجود داشت که او شاید میداشت- یک زندگی با انگیزه و دل به دریا زدن، که نیاز به گفتن نداشت او چنان زندگیای را ترجیح میدادهاست. چنان بود احتمالاً بخاطر سنِ او ( چیزی که همیشه فراموش می کرد آن را بحساب آورد) و برای این که هوای لطیف و خنکی که پس ازمرگِ پییر نفس کشیده بود. برای اینکه او می توانست به آن فقط مانند یک تحقیق که مشکلات و دستاوردهایش را داشت، بیاندیشد.
به هر حال شاید تو چندان زیاد نمییافتی. شاید همان چیز را به کرات- که ممکن بود برخی آشکار اما حقیقت ناراحت کننده، درباره خودت می بود.- یا حداقل برخی از نوعِ مدیریت احساسیِ اقتصادی – نورِ راهنمای او در تمام ماجراها بود.
حرکت ناچیز خوددارانهای که کرد، او را زنی با هوشیاری مهربان و مرگبار ساخت. رفتارِ انعطاف ناپذیر در مریل که کمی ابتذالِ با او مانده، مانند یک خودستایی و تکبر بود. مریل اکنون میتوانست او را با یک پیچیدگیِ هر روز، ببیند. طوری که او شوهر مریل بود.
مریل فکر میکرد که او همانی که بود، میماند یا نقش دیگری گه شاید بعدها در انتظارش بود ♦
متن انگلیسیِ این داستان از ” نیویورکر” برگرفته شده است که در نسخۀ چاپیِ نیویورکر بتاریخ ۱۹ فوریه ۲۰۰۱ هم منتشر شد.
.
داستانِ ” چیزی که در یاد میماند” همراه با متنِ اصلی( انگلیسی) برای علاقمندان منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردنِ آن به نشانی زیر مراجعه فرمایید:
https://www.mediafire.com/file/xipzaspfq91go88/whatsremembered-a.munro-gilavaei.pdf/file
.
در صورتِ بازانتشار این داستان، خواهشمند است آن را با نشانیای که از آن برگرفته اید، منتشر کنید.
تماس: gilavaei@gmail.com
[۱] Vancouver
[۲] Meriel
[۳] Sirikit
[۴] Balmain
[۵] Pierre
[۶] Jonas
[۷] Dundarave Pier
[۸] bush pilot = خلبان هواپیماهای کوچک برای مناطق دور افتاده- م
[۹] Stinkpool= استخرِ بد بو
[۱۰] Doc=دکتر
[۱۱] Buster = متلاشی/داغان/عجیب و…
[۱۲] Stan
[۱۳] Don
[۱۴] Rick
[۱۵] Sherry شراب شیرین یا تلخ اسپانیولی
[۱۶] salmon mousse نوعی خوراک با ماهی قزل آلا
[۱۷] avocado
[۱۸] Smithers
[۱۹] Horseshoe Bay
[۲۰] North Shore
[۲۱] Lynn Valley
[۲۲] Aunt Muriel
[۲۳] Hollyburn Mountain
[۲۴] Asher
[۲۵] Princess Manor
[۲۶] Jane
[۲۷] David
[۲۸] Bowen Island
[۲۹] Delaneys
[۳۰] Stanley Park
[۳۱] Kitsilano
[۳۲] hi-fi = high fidelity= رادیو یا دستگاهِ پخش صدا/موسیقی
[۳۳] West End
[۳۴] drugstore
[۳۶] pudding
[۳۷] پدران و پسران، اثر ایوان تورگینف نویسندۀ نامدار روس- م
[۳۸] Bazarov
[۳۹] Anna Sergeyevna
[۴۰] Prospect Point