جمشید فاروقی و «ملاقات با یک معما»
جمشید فاروقی و «ملاقات با یک معما»
رمان «ملاقات با یک معما» اثر جمشید فاروقی یک سال پس از انتشار، حال قرار است به زبان آلمانی منتشر شود. این خود خبریست خوش. جمشید فاروقی در آمادهسازی آن برای چاپ آلمانی تغییراتی در آن وارد کرده است. در همین رابطه سه سؤال با وی در میان گذاشتیم تا با روند کار این رمان بیشتر آشنا گردیم.
شرخ مختصری از رمان “ملاقات با یک معما”
رمان “ملاقات با یک معما” رمانی است با دو داستان در هم تنیده. سه راوی دارد که هر یک پارهای از دو داستان را روایت میکند. راوی نخست از داستان یک زوج یهودی میگوید. این داستان زندگی کوتاه هانهلوره و یاکوب است که قربانی حکومت ناسیونالسوسیالیستها شدهاند و جانشان را در آشویتس از دست دادهاند. راوی دوم، داستان یک زوج ایرانی را روایت میکند؛ داستان زندگی ساسان و مینا را که در قلابسنگ تصادف به آلمان پرتاب شدهاند. به درون همان خانهای که هفتاد و اندی سال پیش، محل زندگی آن زوج یهودی، آشیانهی عشق هانهلوره و یاکوب بوده است. راوی سوم با نگریستن به یادنوشتههای حک شده بر روی “اشتولپراشتاینه”، رنج و محنت متداوم انسانها را حکایت میکند. رنجی که سایه به سایه، انسان را در پهنای تاریخ تعقیب کرده است.
داستان با حکایت مهاجرت این زوج ایرانی به آلمان آغاز میشود. آنها ناگزیر به ترک زادگاه خود شدهاند. ساسان در ایران استاد رشته تاریخ بود و همسرش مینا که در رشته زبان و ادبیات آلمانی تحصیل کرده، مترجم آثار ادبی آلمانی به فارسی است. ساسان در زادگاه خود، در هر دو سوی میلههای زندان زندگی کرده است. در زندان کوچکتر و مخوفتر: در زندان اوین و رجایی شهر و در زندان بزرگتر، در زندان بایدها و نبایدهای آیتاللهها.
ساسان و مینا به علت آشنایی با زبان آلمانی و فعالیتهای فرهنگیشان، به سفارت آلمان در تهران آمد و شد داشتند. ساسان به اتهام جاسوسی برای آلمان و تبلیغ برای دیانت بهایی به زندان میافتد. شش ماه در سلول انفرادی زندان اوین، و دو سال و هشت ماه در زندان رجاییشهر شب به روز میرساند. گرچه ساسان بهایی نیست، اما تن به محکوم کردن بهائیت نمیدهد. میداند که خشونت علیه انسانها اغلب از خشونت علیه باورهایشان شروع میشود.
ساسان پس از آزادی از زندان و اخراج از دانشگاه، ناگزیر به مهاجرت تن میدهد. او به همراه همسرش در فوریه سال ۲۰۱۸ به آلمان میرسد. درخواست پناهندگی میدهند. درخواست پناهندگی آنها خیلی سریع پذیرفته میشود. در کلن، دست تصادف آنها را به خانهای قدیمی پرتاب میکند. خانهای که جلوی در آن، پنج اشتولپراشتاینه نصب شده است. آنها در ابتدا از معنای این پلاکهای برنجی و طلایی رنگ ناآگاهند. اما چندی نمیگذرد که ساسان از اشتولپراشتاینه رمز میگشاید. متوجه میشود دو نفر از قربانیان هولوکاست، دقیقا در آپارتمانی زندگی میکردهاند که حال آنها ساکن آن هستند. اینجاست که اشتولپراشتاینه داستان زندگی ساسان و مینا را با داستان زندگی هانهلوره و یاکوب پیوند میزند.
ساسان که بیش از سه سال در چوبخطها و یادنوشتههای روی دیوار زندان، حکایت و سرنوشت زندانیان پیش از خود را خوانده بود، تلاش میکند دربارهی سرنوشت هانهلوره و یاکوب بیشتر بداند. به مرکز اسناد ناسیونال سوسیالیسم در کلن میرود. دو عکس از هانهلوره و یاکوب و چند نامهای را که هانهلوره برای والدین خود نوشته بود، پیدا میکند. همین موضوع باعث دوستی شگفتانگیز ساسان با هانهلوره و یاکوب میشود. اینجا است که واقعیت و خیال در هم میتنند. گفتوگویی بین آنها شکل میگیرد. از رنجهای مشترکشان با هم میگویند. ساسان دچار کشاکش روحی با خود میشود. او نیز قربانی بیعدالتی است. به اتهامی واهی و بی اساس به زندان افتاده است.
او که از این بیعدالتی رنج میبرد، پس از آشنایی با یاکوب و هانهلوره، پس از آشنایی با رنج و محنت همخانهایهای یهودی خود، دگربار شور هستی و عشق به زندگی را در خود بازمییابد. ساسان بر این باور است که برای رسیدن به آرامش نباید به دامان بیتفاوتی پناه برد، باید از دل طوفان گذشت. او پس از آزادی از زندان با پرسشهای زیادی به آلمان آمده است؛ به این خانهی قدیمی. ساسان نمیداند که برای نجات آیندهی خود چه باید بکند؟ آیا باید گذشته را فراموش کند؟ آیا باید برای رسیدن به خوشبختی چشمان خود را بر واقعیتهای دور و نزدیک ببندد؟ آیا باید بازیگران درشتخوی سرنوشت خود را ببخشد؟ او پاسخ پرسشهایش را از زبان قربانیان هولوکاست میشنود. پس از آن است که تصمیم میگیرد داستان زندگی هانهلوره و یاکوب را روایت کند.
ساسان نویسنده نیست و در خود توانایی نوشتن این داستان تکاندهنده را نمیبیند. برای روایت این داستان به دنبال یک نویسنده میگردد. بهزاد را مییابد. کسی را که هم روزنامهنگار است و هم نویسنده. بهزاد پس از شنیدن این داستان وظیفه نوشتن آن را برعهده میگیرد. اما نمیداند که روایت این داستان، از راوی یک بازیگر میسازد.
داستان درهم تنیده رنج و محنت هانهلوره و یاکوب از یکسو و داستان زندگی ساسان و مینا از سوی دیگر، چیزی بیش از یک داستان است. این داستان به دنبال راوی و مخاطب نیست. در جستوجوی بازیگران جدیدی است برای یک داستان قدیمی. داستان محنت انسان.
«فراموشی هر انسانی، از فراموش شدن نام او شروع میشود.»
گونتر دمنیگ، هنرمندی که پروژهی اشتولپراشتاینه را اجرا میکند، این گزاره را به نقل از تلمود (Talmud) بازمیگوید. رمان “ملاقات با یک معما” حول محور سه پرسش اصلی میگردد: به خاطر سپردن یا فراموش کردن؟ بخشیدن یا نبخشیدن؟ دیدن یا ندیدن؟ هانهلوره جایی در این رمان میگوید: ما برای دیدن به چیزی بیش از چشمانمان نیاز داریم. «آدم برای دیدن باید اراده کنه.» بهزاد در پایان رمان به گفتهای از ژان پل سارتر اشاره میکند و میگوید چشمانی که به درد دیدن نخورند، زمانی به کار گریستن میآیند.
برای روایت این رمان سه راوی پا پیش نهادهاند. راوی نخست از زایش هیولا میگوید، از آدولف آیشمان. راوی دوم از زایش خورشید میگوید، از پیکاسو. و راوی سوم از یک پرسش میگوید. میپرسد آیا برای بهتر دیدن، چشمها را نباید ابتدا شست؟
بخشهای از نقدهای ناصر مهاجر و جواد طالعی
“ملاقات با یک معما” زنده کردن مردگان با قدرت تخیل، جواد طالعی
لینک نقد جواد طالعی بر رمان “ملاقات با یک معما”
https://news.gooya.com/2020/04/post-37923.php
فاروقی، هم در رمان “انقلاب و کیک توت فرنگی” و هم در “ملاقات با یک معما” با پرورش شخصیت هائی که حرفهای زیادی برای گفتن دارند، نشان میدهد که هومانیستی اخلاق گرا است، اما هرگز در مقام دانای کل قرار نمیگیرد و پند و اندرز نمیدهد، بلکه شخصیتهای آفریده او، حرف دلشان را میزنند و خواننده را آزاد میگذارند تا بشنوند یا بگذرند. البته، روایت آنها چنان تامل برانگیز است که عبور از آنها برای یک خواننده معمولی هم دشوار است. با این همه میتوان گفت که فاروقی، احتمالا بدون آن که خود تصمیم گرفته باشد، نویسندهای برای نخبگان ایرانی است.
ملاقات با یک معما، در عین حال که به لحاظ ادبی موفق است، لحظههای بی شمار دراماتیکی هم دارد که آن را برای تبدیل به یک فیلمنامه خوب مستعد میکند. مثلا، آنجا که یاکوبی که حدود هشت دهه پیش در آشویتس به قتل رسیده، کنار پنجره آپارتمان خود میایستد و ویولون مینوازد و همسرش هانه لوره روی مبل قرمزی که یادگار سالهای جوانی و کامیابی او است مینشیند و کاموا میبافد و جا به جا با ساسان حرف میزند. یا آنجا که یک عکس یادگاری سیاه و سفید و رنگ باخته ۸۰ سال پیش در برابر چشمان ساسان رنگی میشود و همه چیز در همان رنگ هائی که داشتهاند دیده میشوند و در اواخر داستان، همین اتفاق برای “آقای نویسنده” هم میافتد.
از این لحظهها، در کتاب بسیار است. شاید یک فیلمساز خوب و هوشمند، با خواندن ملاقات با یک معما ترغیب به ساختن فیلمی بر اساس آن بشود. فیلمی که در ایران و آلمان میتواند بینندگان بیشماری داشته باشد، زیرا میان دیروز و امروز این دو جامعه قرینهها و تشابهات زیادی به دست میدهد.
من کمتر عادت دارم چیزی را به دیگران توصیه کنم، اما از این مرز میگذرم و میگویم: ملاقات با یک معما، اثری است که اگر آن را نخوانیم، حتما چیزی را از دست دادهایم. رمانی چنین اثرگذار و زیبا، سالها نخوانده بودم.
لینک گفتوگوی دویچهوله با ناصر مهاجر درباره رمان “ملاقات با یک معما”
https://p.dw.com/p/3fELS
بخشی از گفتوگوی دویچهوله با ناصر مهاجر درباره آخرین کتاب جمشید فاروقی
ناصر مهاجر با اشاره به تحصیلات نویسنده در رشته جامعهشناسی و فعالیت روزنامهنگاری او و اشاره به دو کتاب آخر نویسنده، جمشید فاروقی را نویسندهای توصیف میکند که “بسیار خوب میداند چگونه بنویسد که خواننده با اشتیاق داستان را دنبال کند، نویسندهای که به راستی قصهگوست، شناخت خیلی خوبی از تاریخ روزگار خود و فلسفهی مدرن و به ویژه فلسفهی آلمان دارد.” او با تأکید بر “درنگهای فلسفی نویسنده نسبت به مسائل کوچک و بزرگ زندگی در جای جای کتاب” میگوید: «میبینیم که جمشید فاروقی با روانشناسی نوین هم آشناست و در بررسی انسانها و رویدادها، سویهی روانشناختی پدیدهها را هم زیر چشم دارد؛ هم روانشناسی فردی و هم روانشناسی اجتماعی. بنابراین تصور میکنم، جمشید فاروقی را باید یک رماننویس جدی و مدرن دانست؛ از “مکتب جنوب” ایران!»
پس از ۴۰ سال زندگی در مهاجرت و تبعید – که دو مقولهی متفاوت هستند- ما میتوانیم از پدیدهای به نام “ادبیات تبعید” یاد کنیم. ما امروز ادبیات تبعید نسبتا جانداری داریم که شده است جزئی از میراث فرهنگی مان. ” ملاقات با یک معما” هم یکی از آخرین فرآوردههای ادبیات تبعید است و به دیدهی من از درخشانترین کارهای داستان نویسی ما. و نباید فراموش کنیم که پیش از این کار و پشت سر این کار، کارها شده، کارهایی خوب و درخشان و ماندگار که زمینهی رشد هرچه بیشتر ادبیات تبعید ما را فراهم ساخته. با توجه به همهی جنبههایی که بر آن انگشت گذاشتهام و سویههایی که به آنها نپرداختهام، بر این باورم که “ملاقات با یک معما” اگر روزی در ایران چاپ شود، خوانندگان خودش را دارد و میان جامعهی کتابخوان دست به دست میگردد.»
ملاقات با یک معما» در گفتوگو با جمشید فاروقی
- در بازنویسی این رمان برای انتشار به زبان آلمانی آیا تغییری در محتوای آن نیز صورت گرفته است؟
پاسخ من به این پرسش مثبت است. به باور من کمتر اثر ادبی را میتوان سراغ گرفت که جمله به جمله به زبان دیگری برگردانده شده باشد. برنارد شاو گفته ترجمههای وفادار به متن معمولا زشت هستند، اما برگردانهای زیبا دقیقا آنهایی هستند که نمیشود به وفاداریشان زیاد دل بست و خوشبین بود.
نیاز به تغییر در شکل و مضمون یک اثر ادبی به هنگام برگردان به یک زبان دیگر، گاهی در برخی از آثار بیش از بقیه حس میشود. این موضوع به مترجم برنمیگردد. وظیفه خود نویسنده است. گاهی لازم است که نویسنده بنشیند بخشی را حذف کند، بخشی را به اثر خود بیافزاید و بخشهایی را بازنویسی کند. و اینها دقیقا همان چیزی هستند که در بازخوانی و بازنویسی رمان “ملاقات با یک معما” با قصد انتشار به زبان آلمانی، روی دادند.
شاید بتوانم بگویم، موقع بازنویسی این رمان شاهد یک اتفاق عجیب بودم. هیچگاه پیش از آن، به یکی از رمانهای خودم از منظر یک فرد دیگر نگاه نکرده بودم. برای من احساس شگفتانگیزی بود. برای نخستین بار باید هم نویسنده بودم، هم منتقد و هم مخاطب.
نگریستن به این رمان از سکوی نگاه یک فرد دیگر و آنهم نه هر فردی، بلکه فردی که از بافت فرهنگی ما نمیآید، ما ایرانیها را بهخوبی نمیشناسد و چه بسا اطلاع دقیقی از اوضاع فرهنگی و سیاسی زادگاه ما ندارد، احساس خاصی در من برانگیخت. در خود رمان “ملاقات با یک معما” دیالوگی وجود دارد که به شکل گویایی مصداق همین احساس شگفتانگیز نگریستن از دریچه نگاه یک غریبه است. آمده:
ساسان گفت: «پس باید همه جاهای این شهر رو خوب بشناسی. اما برخلاف تو، برای من همه چیزهای این شهر جدید و تازه است. من از سکوی یه غریبه به این شهر نگاه میکنم. از دریچه نگاه یه غریبه.» پس از آن چیزی گفته بود که رعشهای به تن بهزاد نشاند. گفته بود: «نگاه آشنا به یه چیز آدم رو از فهم عمیقتر اون چیز محروم میکنه.» گفته بود گاهی بد نیست آدمها برای فهم چیزهایی که اطرافشان وجود دارند، مثل غریبهها کنجکاوی کنند.
بازخوانی این رمان از زاویه دید یک فرد بیگانه باعث شد متوجه نکات جدیدی در خود کتاب بشوم. درست است که این بازنگری در حال حاضر تنها برای آماده ساختن نسخه آلمانی کار صورت گرفته، اما شاید در زمانی نه چندان دور نسخه تجدید نظر شده از این رمان را نیز به فارسی منتشر کنم. شاید برای برخی از خوانندگان در دست داشتن دو نسخه متفاوت از یک رمان پدیده عجیبی باشد، اما در عالم ادبیات چنین پدیدهای سابقه دارد.
میتوانم مثلا به نمونه ارنست یونگر، نویسنده آلمانی اشاره کنم. یونگر نویسنده کتاب “طوفان فولاد” است. کتابی که پس از جنگ جهانی اول منتشر شد و به موازات کتاب “در غرب خبری نیست” به قلم اریش ماریا رمارک یکی از دو اثر مهم ادبی است که در ارتباط با این جنگ منتشر شده است. یونگر کتاب “طوفان فولاد” را هفت بار بازنویسی کرد و هر بار پس از دخل و تصرف در آن، آن نسخه را نیز منتشر کرد. همین موضوع باعث تغییر برداشت عمومی مردم آلمان نسبت به او شد. بسیاری از پژوهشگران و منتقدین ادبی و حتی کسانی که در حوزه روانشناسی فعالیت میکنند، بارها سعی کردند که با مقایسه این نسخههای متفاوت از تغییر و تحولات روحی ارنست یونگر و زمانهای که او در آن میزیست، رمزگشایی کنند. رمان “طوفان فولاد” که در دوران حکومت ناسیونالسوسیالیستها با ستایش و تحسین جنگطلبان روبهرو شده بود، پس از آن تبدیل شد به کتابی که پرده از فجایع برخاسته از جنگ برگرفته است. چهره ارنست یونگر هم در سایه این تغییرات دگرگون شد.
به باور من، یک اثر ادبی پس از آنکه منتشر شد، تبدیل میشود به یک موجود مستقل از مخاطب و نویسنده. خواننده، منتقد و نویسنده پس از انتشار یک اثر در موقعیت مشابهی قرار میگیرند. دستکم بازنویسی و بازخوانی این رمان صحت این موضوع را به من ثابت کرد. موقع بازنویسی گاهی خواننده بودم، گاهی منتقد بودم، گاهی ویراستار و گاهی هم مثل نویسندهای بودم که در بازخوانی رمانش، خود را کشف میکند. توانستم به برخی از زوایای پنهان روحی خودم پی ببرم. نوشتهها را بار دیگر به واژه تبدیل کردم و با همان واژهها طرح نویی زدم. این نسخه جدید گرچه همان رمان است، اما بالغتر شده، جاافتادهتر و چه بسا پیرتر. شاید درست مثل خود نویسندهاش!
- فکر میکنید چه موضوعی از این رمان میتواند برای یک فرد آلمانی جذاب باشد؟
رمان “ملاقات با یک معما” مخاطب ملی ندارد. در تاریخ هر کشوری میشود ردپای عبور جنون را از خیابانهای خامخیالی مشاهده کرد. در ایران انقلاب اسلامی را تجربه کردیم و در آلمان حکومت ناسیونالسوسیالیستها را. موضوع محوری کتاب بر سر دیدن است، بر سر الزام نگریستن و پرهیز از وسوسهی چشم بر پلشتیها بستن. رشد گرایشهای ناسیونالیستی، بیگانه ستیزی، یهودستیزی و افزایش گرایشهای پوپولیستی در جامعه امروز آلمان و بسیاری از دیگر کشورهای جهان همه گواه این موضوع هستند که پرونده جنون در تاریخ تمدن بشر همچنان باز است. هر بار با چهرهای بزک کرده پا پیش مینهد تا انسانها را بفریبد، آنها را در خواب خودخواستهشان غافلگیر کند و هوش از سرشان برباید. به باور من تا زمانی که قدرت جنون از توان خرد بیشتر باشد، به نوشتن و خواندن چنین رمانهایی نیاز داریم. مهم نیست که چه نویسندهای به کدام زبان و از چه کشوری چنین چیزهایی را بنویسد. مهم نوشتن و خواندن آنها است. فراموشی ممکن است ارادی باشد، اما به خاطر سپردن وظیفه است.
- با استناد به کتابتان؛ آیا میتوان گفت ایرانیان دگراندیش در رابطه با جمهوری اسلامی، درد و رنج مشترکی را با یهودیها در دوران نازیسم تجربه کردهاند؟
همان گونه که مخاطب این رمان چهره ملی ندارد، رنج و محنت انسان نیز به جغرافیای خاصی محدود نمیشود. مقایسه جمهوری اسلامی با حکومت ناسیونالسوسیالیستها صحیح نیست. اصولا به باور من، اشتباه بزرگی است که انسان جنایت را با جنایت مقایسه کند. مقایسه جنایت با جنایت از قبح یکی از آن دو میکاهد. دگراندیشان و پیروان ادیان و مذاهب دیگر در ایران تحت حکومت روحانیت شیعه قربانیان همان جنونی هستند که باعث مرگ یهودیان، دگرباشان، کولیها و کمونیستها در دوران حکومت نازیها شد.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹