مسعود کریم‌خانی (روزبهان)؛ در ستایش نادانی

مسعود کریم‌خانی (روزبهان)؛

 

در ستایش نادانی

نوعی خوانش بر حکایتی از مثنوی مولوی

 

ما، این «ما»ی ایرانی، به اندازه‌ی یک تاریخ از قیل‌وقال ِ مدرسه دل ِ مان گرفته بوده است و گرفته است، همه‌ا‌ش هوای می‌ و مطرب داشته‌ایم و داریم. پیوسته آفتاب را به زبان ِ حافظ – که حافظه‌ی تاریخی ِ ماست- نه از مدرسه، که از  دکّه‌ی مِی‌فروشی؛ از «مشرق ِ پیاله» طلب کرده‌ایم.

عقل را «عقیله» دیده‌ایم: پابند ِ شتران! و از آن گریخته‌ایم.

ستایشگر  ِ ناپرسانی، نااندیشی، و نادانی بوده‌ایم و لاجرم آکادمی ِ یونانی را به خانقاه ایرانی بدل کرده‌ایم، که در آن، دنیا بر مدار «ارادت» و «ارشاد» می‌چرخد، و نه بر پرسش و اندیشه‌ورزی و دانایی.

در «ذلّ ِ سؤال»، در ناستوده‌بودنِ عقلانیت و علم -یعنی که در ستایش نادانی-  در ادبیاتِ‌مان فراوان می‌توان یافت.

آنچه بدان توجه نکرده‌ایم، اما، آن بخشی‌ست که به طرزی پنهان و رمزآلود به بزرگداشتِ نادانی می‌پردازد، و از آن‌جمله است حکایت ِ «نحوی و کشتی‌بان»، که در آن، نبوغ مولانا چنان جانب ِ نادانی را می‌گیرد که خواننده نیز چاره‌ای نمی‌بیند جز آنکه «کلّ ِ عمر ِ نحوی»، کل عمر  ِ دانشی‌مرد را  به استهزاء بگیرد که های!..«کل عمرت ای نحوی فناست»!

 

این اندک را پیش‌تر در گشودن ِ این حکایت نوشته بودم:

 

در کار داستان‌نویسی، و در هر کار هنری دیگر، هنرمند با دو اصل مهم سروکار دارد: یکی گزینش، و دیگری پرهیز.

این دو اصل در تمام فرایند آفرینش جریان دارد.

گزینش، بدین معنی‌ست که هنرمند چیزهایی همچون «موضوع» و «فرم»ِ اثر را انتخاب می‌کند،

و پرهیز، بدین معنی‌ست که هنرمند، در جریان ساختن اثر هنری مانع ِورود عناصری می‌شود که مانع شکل‌گیری اثر به نحو مورد نظر می‌شوند.

 

به عنوان مثال، نقاش سبک کار خود را انتخاب می‌کند(مثلا رآلیسم)، ابزار کار خود را انتخاب می‌کند (مثلاً بوم و قلم‌مو…)جنس کار را انتخاب می‌کند(مثلاً رنگ روغن) موضوع کار را انتخاب می‌کند(مثلاً طبیعت بی‌جان)…

این اصل گزینش است.

 

از سوی دیگر (و باز به طور مثال همین نقاش) در چینش طبیعت بی‌جان، حاضر نمی‌شود که آن‌ها را به طور تصادفی در کنار هم قرار دهد، و یا حاضر نمی‌شود از بعضی رنگ‌ها استفاده کند، و یا حاضر نمی‌شود آن‌ها را در برابر هر نوع نوری قرار دهد…

این اصلِ پرهیز است.

 

آنچه ما‌ در یک روایت هنری، در یک اثر هنری، بی‌واسطه با آن روبرو می‌شویم «گزیده»هاست. چنانکه وقتی داستانی را می‌خوانیم با شخصیت‌های داستان، با زبان داستان، با وقایعی که در درون متن اتفاق می‌افتد بلاو‌اسطه روبرو می‌شویم.

امّا برای درک «پرهیخته»ها، یعنی عناصری که راوی از ذکر آن‌ها پرهیز کرده‌ است مجبوریم به طرزی مستدلّ به تجزیه و تحلیل روایت بپردازیم.

در نقد یک روایت، نیازی نداریم که بدانیم راوی کیست، حتی اگر راوی دوست صمیمی ما باشد، باز هم مجاز نیستیم «روایت» را از طریق ارجاع به شناختی که از او داریم شرح دهیم.

متن را از طریق خود متن باید فهمید.

در کار نقد اما، گاه، ضروری‌ست که پرهیخته‌ها، به عبارت دیگر: «عناصر غایب» بازآفرینی شوند.

بازآفرینی عناصر غایب، متن را در فرامتن قرار می‌دهد، و به آشکار شدن ِ معنای پنهان ِ آن یاری می‌رساند.

 

مولوی را داستانی هست که ما همگان، کمابیش آن را می‌شناسیم: داستان ِ «کشتی‌بان و نحوی».

عناصر «گزیده»ی داستان مشخص است: «کشتی‌بان و نحوی»، «دریا و غرقاب»، «خودپسندی» و «دل‌شکستگی»…

داستان، به گونه‌ای تنظیم شده است که از همان ابتدا، خواننده به منزله‌ی داور، در کنار  ِ کشتی‌بان قرار می‌گیرد و نحوی را محکوم می‌کند، و با کشتی‌بان هم‌صدا می‌شود که «محو می‌باید نه نحو اینجا!»

و این، در واقع پیام ِ نهایی راوی‌ست که آن را در متن ِروایت قرار داده است.

 

این داستان، همیشه به همین شیوه خوانده شده است، و «نحوی» پیوسته مورد شماتت قرار گرفته است.

امّا، تا چه اندازه می‌توان بر این روایت اعتماد کرد، و تا کجا می‌توان با نتیجه‌گیری راوی مؤافق بود؟

در جست‌وجوی پاسخ بدین پرسش، باید بخش پرهیخته، بخش نانوشته‌ی داستان را یافت:

اگر فرض کنیم آنچه مولوی سروده است، نه داستان، بلکه واقعه‌ای‌ست که اتفاق افتاده است، آنگاه پرسشی پیش می‌آید:

«راوی تا چه اندازه در شرح واقعه امانت‌دار بوده است؟»

 

در رَوَندی طبیعی، عجیب است اگر کسی بی‌مقدمه از کسی دیگر بپرسد «تو از فلان علم چقدر می‌دانی؟»

مثلاً این عجیب است که یک پزشک، وارد دکان میوه‌فروشی بشود، و بی‌هیچ مقدمه‌ای از میوه‌فروش بپرسد: «چیزی از آناتومی می‌دانی؟»

چنین پرسشی مقدمه‌ای دارد، مقدمه‌ای باید داشته باشد، که حذف آن معنای پرسش را تغییر می‌دهد.

به ویژه وقتی «نحوی»، چنان پرسشی در برابر کشتی‌بان قرار می‌دهد، عجیب‌تر به نظر می‌آید. چرا که نحوی، زبان‌شناس است، و پیوسته به کار سبک و سنگین کردن کلمات مشغول است. او کسی‌ست که «کتاب» را، با منطق او باید خواند. اساساً علم نحو به وجود آمد تا درست‌خوانی، درست گویی، و درست‌نویسی رواج یابد.

نحو، معیار سخن است.

 

معیار سخن که نحو است، نحوی را در جایگاهی والا قرار می‌دهد. عالِم نحو، به منزله‌ی ادیب، هنوز هم در میان اهل علم جایگاهی شایسته دارد. و البته که در روزگاری که مولوی به روایت می‌پردازد، نحویون ارج و قربی به مراتب بالاتر داشتند.

باری

شگفت‌انگیز است که آن که معیار سخن است، بی‌هیچ مقدمه‌ای، به کشتی‌بان بگوید:«هیچ از نحو دانی؟»

 

می‌بایست پیش از آن کنش و واکنشی صورت گرفته باشد، مثلاً آنکه کشتی‌بان -که بر آب ها می‌راند و جان کشتی‌نشینان در دست اوست- با نحوی به درشتی سخن گفته باشد. و این، امری هر روزی‌ست که بسیار دیده‌ایم. بسیار دیده‌ایم و می‌بینیم که کسانی، از موضع سلطه نسبت به دیگران اسائه‌ی ادب می‌کنند. پزشک را دیده‌ایم که با بیمار تند سخن می‌گوید، راننده را دیده‌ایم که با مسافر درشتی می‌کند، و تعمیرکار اتومبیل را دیده‌ایم که چگونه در برابر آن که اتومبیل‌اش نیاز به تعمیر دارد به هنر خویش می‌نازد.

 

طبیعی‌تر آن است که کشتی‌بان تندخویی کرده باشد، و احیاناً جایگاه خود را -به منزله‌ی کشتی‌بان- به رخ «نحوی» کشیده باشد، و نحوی که هیچ چیز ندارد جز «لغت» – و در واقع چون به دنبال علم بوده است، نتوانسته است به امور ساده‌ی زندگی -همچون شناگری-بپردازدچنان پاسخی به وی داده باشد.

 

با فرض پذیرفتن داستان، آنگونه که مولوی آن را نقل کرده‌ است نیز، کشتیبان انسان فرومایه‌ای‌ست که در کارِخود ناآزموده است، و آنجا که باید به وظیفه‌ی حداقلی خود، که نجات جان مسافر کشتی‌ست، بپردازد به فکر انتقام‌گیری‌ست و خطاب به نحوی می‌گوید :«محو می‌باید نه نحو اینجا…!»

این کشتی‌بان، هیچ کجا اگر محاکمه نشود هم، در هر محکمه‌ی اخلاقی محکوم‌ است.

نحوی، گیرم انسانی خودخواه و کژآئین، در کشتی او نشسته است و جان خود را به او سپرده است. مگر قرار است که هر مسافری که در کشتی می‌نشیند سباحی بداند؟! و یا مگر شرط سوارشدن بر کشتی داشتن ِ ویژگی‌های خاصّ‌‌ِ اخلاقی‌ست؟!

و کشتی‌بان، با ناشی‌گری و ناتوانی خود کشتی را به دست‌گرداب می‌سپارد و سرانجام  با لحنی به تمسخر‌آلوده به نحوی می‌گوید «گر تو محوی بی‌خطر در آب ران!»

 

راوی، به طرزی زیرکانه «نحو» را در برابر «محو» قرار می‌دهد.

نحو، علم است، و تمثیل ِعلم به طور کلی‌ست. این گزاره، به ویژه از این جمله نیز برمی‌آید که در طعنه به مرد ِنحوی می‌گوید:«گر تو علّامه‌یْ زمانی…»

 

و محو، همان فناست، نفس‌کشی‌ست، مردن است، مردن از بشریت است، مردن از «اوصاف بشری».

 

چنین است که مولوی علم را- در سیمای مرد نحوی- به گرداب می‌کشاند تا فضیلت نفس‌کشی را متجلی سازد:

«مرد ِنحوی را از آن دردوختیم

«تا شما را نحو  ِمحو آموختیم

 

مولوی در این روایت، با دانش است که به مقابله برخاسته است، و بر خلاف آنچه بسیاری می‌پندارند، درس «تواضع» نمی‌دهد، بلکه به تبلیغ نفس‌کشی‌ست که می‌پردازد، و در این راه، باک ندارد که در سمت کشتی‌بانی بنشیند که مهار کشتی در دست ندارد و در بدترین شرایط اخلاقی به سر می‌برد.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹