احمد خلفانی؛ تفنگ
احمد خلفانی؛
تفنگ
انسان سایهاش را از بدو پیدایش همواره با خودش داشته است، تا جایی که وجود سایه به جزئی از هستی او بدل شده و بدون وجود آن به خودش شک میکند. او حتی شبهای تاریک نیز که مثل مُرده سر به بالین میگذارد، میداند که سایهاش حضور دارد و با دیگر سایهها ـ بهتر این است که بگوییم با تمام سایههای دنیا ـ که در اصل یکی هستند ـ درآمیخته و محشور شده است. خیلیها در مورد سایهها ـ مثلا اینکه کسی شبیه سایهاش نبوده یا برعکس، یا اینکه شخصی سایهاش را از دست داده و از این قبیل نوشتهاند، و تصور میکنم هر کوشش دیگری برای نوشتن در این مورد به نوعی تکرار مکررات باشد.
با وجود این هر از چندی یک بار به سراغ سایهام میروم، گویا که او، دستکم در زمانهای خاصی، از من قویتر است و تمام توجهم را به خود جلب میکند.
دیروز یکی از همان روزها بود. در پلکان جلو خانه نشسته و به فکر فرو رفته بودم. برای لحظاتی چشمهایم را بستم و بعد که چشم باز کردم سایهام را دیدم که روبهروی من است. ولی بهجای اینکه مثل من نشسته باشد تمامقد ایستاده بود. درست از جلو پاهایم شروع میشد و سرش حدود دو متر آنطرفتر بود.
خوب دقت کردم و احساس کردم که این به هیچوجه نمیتواند سایه من باشد و چنین چیزی اصولا غیر ممکن است. ولی چه اتفاقی افتاده بود؟ به خودم تکانی دادم، او هم تکانی خورد. جای شک و تردید نبود. خودش بود.
باید بگویم که خندهام گرفت. نه، از آن بیشتر، ترسیدم. ترسیدم و به خودم مشکوک شدم.
لحظاتی همانطور بیحرکت نشستم و منتظر شدم. میخواستم از قضیه سر در بیاورم.
آن طور که از نیمرخش میدیدم، از شکل بینی، از پیشانیاش، از شکل موهای مجعدش میتوانستم تشخیص بدهم که سایه خودم است، حتی از قوس پاهایش. بله، همه چیز همان بود که باید باشد. ولی او، بر خلاف من که نشسته بودم، در حالت ایستاده بود.
من هم بلند شدم و ایستادم. و نگرانیام تا حدودی برطرف شد. در این حالت، حالت ایستاده، من و او باز شبیه هم شدیم، باز یکی شدیم…
با خودم تصور کردم که گاهی، وقتی خورشید در نقطه مشخصی از آسمان است و نور کج میتابد و سایهمان طوری میشود که انگار سایه آدم دیگری است که روبهرومان افتاده، چارهای نداریم جز اینکه خودمان را بر آن منطبق کنیم تا در هر صورت خودمان باشیم و خیالمان از هر نظر راحت باشد. و اگر هم خیالمان از هر نظر راحت نشد خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم.
و حالا من خودم را انطباق داده بودم… و برای اطمینان از کار، چارلی چاپلینوار، چند حرکت پانتومیم انجام دادم. و سایه نیز بهخوبی از عهده انجام آنها برآمد.
لحظهای بیحرکت ایستادم و چارلی چاپلین هم از حرکت باز ایستاد… و ناگهان، یک باره چیزی دیدم که فهمیدم این به هیچ وجه نمیتواند ارتباطی به چارلی چاپلین داشته باشد و مسئله از تصورات من بسی فراتر رفته است. قضیه این بود که سایه، در آن حالتِ ایستاده، چیزی را در دستانش میفشرد. بعد از چند لحظه دقت متوجه شدم که عین شکارچیها تفنگی در دست گرفته و چیزی، آهویی، پلنگی، و شاید هم انسانی را نشانه رفته است. به خودم لرزیدم. ولی نه از این بابت که همین الان است که شلیک کند بلکه بیشتر به این دلیل که مشغول انجام حرکتی بود که هیچگونه ارتباطی به من نداشت. لحظاتی مردد ایستادم و تماشا کردم. برگ از برگ تکان نمیخورد. هیچ صدایی نمیآمد، نه صدای تیری، نه گلولهای و نه صدای پای موجود زندهای که ـ مثلا ـ پا به فرار بگذارد. آرامش مطلق به معنای واقعی کلمه.
سایه همانطور، با آن ژست مسلح ایستاده بود، انگشتی روی ماشه، و نشانه رفته بود. به خودم تکانی دادم. عقبگردی کردم، درِ خانه را که نیمهباز مانده بود گشودم و وارد شدم.
مدتی پیش قرار بود برای دیوار خانه قفسهای بسازم و مقداری چوب صاف و مسطح و صیقل داده شده سفارش داده بودم، ولی کار ساختن قفسه به دلایل متعدد، و از جمله تنبلی و بیحوصلگیام، به عقب افتاده بود. چوبها در گوشه راهرو بودند. از میان آنها یک چوب به طول تقریبا یک متر و عرض ده سانتی متر، و تکه چوب دیگری کوتاهتر و باریکتر از آن انتخاب کردم و هر دو را با نوارچسب طوری به هم چسباندم که در حالت کلی شبیه یک تفنگ میشدند. آنها را زیر بغلم گرفتم و آمدم بیرون. سایه هنوز بود. گویا منتظرم بود. حتی احساس کردم پر رنگتر و بلندتر از پیش شده است. در همانجایی که قبلا ایستاده بودم توقف کردم، تفنگ را روی شانهام گذاشتم و به طرف یک آهو، یا پلنگ یا انسانی خیالی نشانه رفتم و انگشتم را به حالت آمادهباش روی ماشه گذاشتم، و زیر چشمی به سایه چشم دوختم. حالا دیگر کاملا شبیهاش شده بودم. لبخندی زدم و دقت که کردم احساسم این بود که همان لبخند کجَکی را بر لبهای سایهام نیز میدیدم.
و ناگهان صدایی آمد و من بر خود لرزیدم. سایه مصمم نشانه رفته بود و آنچه که شنیدم صدای غرشِ کرکننده یک تیر بود. تیری که قلب آهویی، پلنگی یا انسانی را در دوردست، شاید هم در همان نزدیکی، نشانه رفته و او را به خاک افکنده بود.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹