جوزف برادسکی ؛ بلوطهای بیریشه
جوزف برادسکی ؛
بلوطهای بیریشه
یا شرایطى که آن را تبعید مىنامیم[۱]
برگردان به فارسی؛ منیژه احدزادگان آهنی
جوزف برادسکى (۱۹۴۰-۱۹۹۶) [۲] بزرگترین شاعر تبعیدى پس از جنگ دوم و تنها جُستار[۳] نویسی است که مجموعهی آثار او، در سدهی بیستم، به پدیدهای استثنایی تبدیل شده است.
برادسکی در سنت پیترزبرگ[۴] به دنیا آمد. در پانزده سالگی مدرسه را به کناری نهاد و کارهای گوناگونی پیشه کرد. در هیجده سالگی پیشِ خود زبان انگلیسی و لهستانی آموخت و سُرودن شعر را آغاز کرد. آنا آخماتوا [۵]، شاعر بزرگ روسیه، خیلى زود توانایی شاعر غزل سرای جوان را کشف کرد. شعرهای آغازین او بیشتر در نشریهی ادبی زیرزمینی سینتکس [۶]در سنت پیترزبورگ چاپ شد. برادسکی از مارسِ ۱۹۶۴ تا نوامبر ۵۶۹۱ در شمال روسیه در تبعید زیست؛ با اینکه به پنج سال تبعید با کار سخت اجبارى با عنوان «انگل اجتماعى» محکوم شده بود، با دخالت چهرههای برجستهی فرهنگیِ دوران اتحاد شوروی آزاد و در سال ۲۷۹۱ تحت فشار شدید مقامهای دولتی از کشور خود اخراج شد، و پس از اقامت کوتاهى در وین و لندن به آمریکا رفت. او در این دوره به مقاله نویسی و سرودن شعر پرداخت و همزمان استادِ میهمان در دانشگاه میشیگان[۷]، کالج کووئنز[۸]، کالج اسمیت [۹]، دانشگاه کُلمبیا[۱۰] و دانشگاه کمبرىج [۱۱] در لندن بود. برادسکی، در سالهاى آخر زندگیِ خود، در کالج مونت هالییوک[۱۲] تدریس مىکرد. او از دانشگاه ییل[۱۳] و پنج دانشکدهى دیگر اروپایی و آمریکایی درجه دکتراى افتخارى در رشتهى ادبیات دریافت کرد، در سال ۹۷۹۱ به عضویت «فرهنگستان آمریکا» و «انجمن هنر و ادبیات» در آمد و در بهار ۱۹۸۷ از هر دو کناره گیرى کرد. شاعر در سال ۱۸۹۱ جایزهى «بنیاد مکآرتور»[۱۴] را دریافت کرد و در ۱۹۸۷ جایزه ى نوبل در ادبیات به او تعلق گرفت.
برادسکی شعرهایش را به زبان روسی سُروده و جستارهایش را به زبان انگلیسی نوشته است. آثار او شامل مجموعهی جستارها، ویرایش و انتشار گزیدهی شعرهای شاعران سدهی نوزدهم روسیه، مجموعهی شعرهای خودِ او به زبان انگلیسى، خاطرات سفر به وِنیز، و … است.
جوزف برادسکى در ژانویه ۶۹۹۱ در گذشت.
حال که ما در این تالار زیبا و روشن، در این بعدازظهر سردِ ماه دسامبر، گرد آمدهایم تا در باره ى نویسنده در تبعید سخن بگوییم، اجازه بدهید لحظهاى مکث کنیم و در بارهى کسانى بیندیشیم که به هر دلیل به این اینجا راه نیافتهاند. براى مثال، کارگران خارجیِ تُرک را مجسم کنیم که در خیابانهاى آلمان غربى، مات و مبهوت از محیط و با حسرت، در خیابانها پرسه مىزنند یا پناهجویان قایق نشین ویتنامى که اسیر و گرفتار اقیانوس پُرموجی هستند تا شاید روزی در جای دور افتاده اى مانند استرالیا ساکن شوند. بیایید مهاجرانِ غیر قانونی مکزیکىِ را به خاطر بیاوریم که در ژرفای درههاى کالیفرنیاى جنوبی و دور از دید مأموران گشت مرزى، سینه خیزان سعی میکنند وارد خاک ایالات متحده شوند یا به گروه های پاکستانىهایی بیندیشیم که در کویت یا عربستان سعودى از کشتی پیاده مىشوند، آن هم به امید شغلهای حقیری که محلیهای ثروتمند از درآمد نفت بدان تن در نمىدهند. تودههاى اتیوپیایی را به یاد آوریم که گریزان از قحطى، با پاى پیاده، از وسط بیابان رد مىشوند تا به سومالى برسند و شاید هم به عکس، سومالیاییهایی که راهی اتیوپی هستند. در همین جا، سخن را کوتاه کنیم زیرا آن لحظهى تجسم گذشته است، گرچه بسیارى دیگر را میتوان به این سیاهه افزود. تا کنون کسی این مردمان را نشمرده است و هیچ کسى هم در آینده آنها را به شمار نخواهد آورد، از جمله بنیادهای زیرمجموعهی سازمان ملل: هنگامى که رقم سر به میلیونها میزند حساب از دست میرود و به ناچار در نبود واژهای برای دلسوزی و مهربانی، اسم این پدیده را مهاجرت میگذارند.
هر نام مناسبی که برای این پدیده در نظر بگیریم، یا هر انگیزه، هر خاستگاه، هر مقصدى که این مردم داشته باشند، و هر تأثیر آنان روى جامعهاى که آن را ترک مىکنند یا جامعهاى که بدان وارد مىشوند، فرقی نمیکند. آنچه به دُرستی روشن است: صادقانه حرف زدن در بارهی شرایط نویسندهی در تبعید بسیار دشوار است.
با این حال باید حرف زد، نه فقط به این خاطر که ادیبان مانند فقیران به همنوعان خود علاقه دارند، بلکه به طور کلی به خاطر باورى کهن و شاید هم بىاساس که اگر فرمانروایان این جهان بیشتر اهل خواندن بودند، بىکفایتى و دردی که منجر به مهاجرت و تبعید میلیونها انسان میشود کمتر میشد. از آنجا که تمامی راههای رسیدن به دنیایی بهتر، هر یک به گونهای، شکست خورده اند، باید به نحوى پذیرفت که ادبیات تنها شکل بیمهى اخلاقى جامعه است. ادبیات پادزهر همیشگی ریشههای بىرحمى، خودخواهى و کفتارصفتی است که فرد را جذب یا قربانیِ جمع میکند. مگر نَه اینکه شرح تکَثـُر ما آدمها فلسفهی وجودی ادبیات است؟
باید گفت و باید تأکید کرد که ادبیات بزرگترین آموزگار بینش انسان است حتى بزرگتر از هر مرام و مسلک. آشکار است با دخالت در روند طبیعى ادبیات و جلوگیرى از توانایى انسانها براى یادگیرى درسهاى زندگى از طریق ادبیات، استعداد نهانى جامعه کاهش مىیابد، سرعت تکاملش کُند مىشود، شاید، در نهایت، حتی ساختارش به خطر مىافتد. چنانچه نتیجهی این منطق چنین باشد که از خود سخن بگوییم، چه بهتر: نه براى خودمان، بلکه براى ادبیات.
غربت بخواهید یا نخواهید دمار از روزگار کارگران خارجی، پناهندگان از هر قماشی، و نویسنده در میآورد. این جابجایى و نابجایى از مسائل عادی سدهی بیستم است. وجه مشترک نویسندهى تبعیدى ما با کارگر میهمان و پناهندهى سیاسى این است که هر دو از شرایط بد به بهتر میگریزند. حقیقت این است که شخص از استبداد فقط مىتواند به دموکراسى تبعید شود. تبعیدرفتن مانند گذشته ها نیست که رُم متمدن را به قصد سَرمَتیهى[۱۵] وحشى ترک کنند یا براى مثال کسى را از بُلغارستان به چین بفرستند. خیر، به عنوان قاعدهای کلی آنچه اتفاق میافتد انتقال از جامعهى راکدِ سیاسى و اقتصادى به جامعهى از نظر صنعتى پیشرفته است که در آنجا آزادی فردی حرف اول و آخر را می زند. پس شاید تبعید یک نویسنده مانند بازگشت او به میهن راستین خود باشد، زیرا به آرمانهایی نزدیک میشود که تمام مدت او را الهام بخشیده اند.
اگر کسى بخواهد ژانر ادبی زندگى نویسنده در تبعید را تعیین کند، ژانر کمدى- تراژیک خواهد بود. نویسندهی تبعیدی، از یک سوی، از برکت زندگى پیشین خود، قدر مزایاى اجتماعى و مادى جامعهی دمکراتیک را بیشتر از مردم محلى میداند، از دیگر سوی، دقیقا به همین دلیل، و آشکارا به خاطر پیامد جانبی آن، یعنی مشکل زبان، نمی تواند در جامعهى جدید نقش موثری ایفا کند. جامعهی دمکراتیک امنیت فیزیکی او را تضمین میکند ولی از نظر اجتماعی به او بی توجه است. و این بیتوجهی درست همان چیزى است که نویسنده نمىتواند تحمل کند، حالا چه در تبعید باشد یا نه. مگر نه این که توجه دیگران نویسنده را به نوشتن وا مىدارد؟ مورد توجه قرار گرفتن کمترین دستمزد نگارندهی موفق است و در مورد نویسندهی تبعیدى، مورد توجه بودن، در واقع، همواره سبب تبعید اوست. در اینجا من وسوسه میشوم تا اضافه کنم که این میل در نویسنده تا حدی واکنشی به ساختار نظام سیاسی زادگاه اوست. (در عوض، وجود این میل در نویسندهاى که در جامعهاى آزاد زندگى مىکند، نشانهى خاطرهى تاریخیِ هر دموکراسی از گذشتهی استبدادی آن است.)
از این جهت، گرفتاری نویسندهی تبعیدى به مراتب بدتر از کارگر خارجی یا پناهندهى عادى است. عطش او به شهرت به درجهاى است که حتی درآمد به نسبت بالایش از تدریس در دانشگاه، استادی، سردبیری مجلهاى کوچک یا فقط نویسندگی، که در این دوره و زمانه این نوع کارها شغلهاى دائمى نویسندگان تبعیدى است، او را ارضا نمی کند. یعنى نویسندهى ما کمى نازپرورده میشود. به هر روی نویسندهاى که پشت درهاى بسته، حتى در بهترین شرایط ممکن، از ناشناش بودن خود خوشحال باشد، همان اندازه نادر است که وجود طوطى کاکُلى در قطب! در میان نویسندگان تبعیدى، تقریباً چنین نگرشی وجود ندارد. حداقل در این تالار وجود ندارد. این رویداد هم قابل درک است و هم مایهى تأسف.
مایهى تأسف است، زیرا اگر چیز خوبى در بارهى تبعید وجود داشته باشد همانا فروتنی میآموزد. حتى مىتوان پا فراتر گذاشت و گفت که تبعید درس نهایی این خصلت پسندیده است. فروتنى بهویژه براى نویسنده ارزشمند است،
زیرا چشم انداز ممکنِ دورترى را به او ارائه مىدهد. کیتس[۱۶] مىگوید: «و تو هنوز از انسان بودن دورى». گم شدن در انسانیت، در میان مردم، در میان میلیاردها انسان؛ به قول آن ضربالمثل مشهور، مانند سوزنى است در میان خرمنِ کاه- سوزنى که کسى به دنبالش مىگردد- مبنای تبعید همین است. میگوید تکبر خود را کنار بگذار، تو چیزى نیستى مگر دانهاى شن در بیابان. خودت را نه برابر دوستان هم قلمت، بلکه در برابر بى کرانگى انسان بسنج؛ زیرا کاری بجز این کردن، همان اندازه نکوهیده است که غیر انسان بودن؛ بجز این سخن مگو، نه از روى حسرت و نه از روى جاه طلبى.
آشکار است که این دعوت بى پاسخ مىماند. نویسنده، یا همان حاشیه نویس زندگی، موقعیت خود را به موضوع آنچه مینویسد ترجیح می دهد. در تبعید باشد شرایطش را ناگوار تصور مىکند و به دنبال آن نیست که با تواضع و گمنامی اوضاع خود را بدتر کند. پس چنین نصیحتها را نابجا مىیابد. ممکن است حق با او باشد، اگرچه دعوت به فروتنى همیشه بجاست. واقعیت دیگر این است که تبعید شرایطی ماوراء الطبیعى یا دستِکم داراى بُعد بسیار نیرومند و بسیار روشن ماوراء الطبیعه است. نادیده گرفتن یا طفره رفتن از آن نیز فریب دادن خود در بارهى چیزى است که براى شما اتفاق افتاده است، یعنى خود را تا ابد در پایان هر چیز محکوم کردن و به قربانیای گیج و منگ تبدیل شدن.
به خاطر نبودن نمونهای خوب است که نمىتوان رفتار دیگری را توصیف کرد- البته بجز نمونهی میلوش[۱۷] و موزیل.[۱۸] شاید هم بهتر همین باشد، زیرا ما به ظاهر در اینجا هستیم تا در بارهى واقعیت تبعید حرف بزنیم، نه در بارهى قابلیت آن. و واقعیتِ آن بستگى به نویسندهى تبعیدى دارد که همواره در حال جنگ و تبانی براى حفظ اهمیت خود، نقش پیشتاز خود و اقتدار خود است. به طور طبیعى دل نگرانى عمدهى او از موقعیتش در میان مردم زادگاه خود است؛ اما، علاوه بر این، سودای کدخدایی دهکدهى مهاجران تنگ نظرِ هممیهنِ خود را نیز در سر می پروراند.
پس نویسندهی ما همچون کبک سر خود را زیر برف فرو میکند، شرایط ماوراء الطبیعهی خود را نادیده می گیرد، و روى هر چیز بدیهی و ملموس متمرکز مىشود که معنایش بد نام کردن همکاران در گرفتارىای همانند است. جر و بحثهاى همراه با کج خلقى با روزنامههاى رقیب، مصاحبههای بی شمار با بى بى سى، رادیوى آلمان، رادیو تلویزیون فرانسه و صداى آمریکا، نامههای سرگشاده، اعلامیه براى روزنامهها، رفتن به کنفرانسها و الی آخر … انرژی ای که پیشتر در صفهای مواد خوراکی کوپُنی یا پشت در اتاق انتظار کارمندان دون پایهی ادارههای دولتی تحلیل میرفت، حالا رها شده است. هیچ کسی هم نیست که جلوی آن را بگیرد، حتی خویشاوندانش. در اصل همسر احتمالا باسواد ولی سالخوردهاش کیست که بخواهد ادعاهای این نویسنده و شهید زنده را تایید یا تکذیب کند؟ او اکنون چنان منزه است که گَردى بر دامن کبریایىاش نمىنشیند. پس منیّت او در قُطر به سرعت رشد مىکند، از گاز کربن پر می شود، او را به عرش آسمان می برد و از واقعیت دور مىکند، به ویژه اگر در پاریس ساکن شود، همان جا که برادران مون گُلفیه[۱۹] سنّت بالون هوا کردن را گذاشتند.
سفر با بالون همیشه بیمهابا و بیش از همه، پیش بینى ناپذیر است: انسان بهسادگى بازیچهى بادها مىشود، در این مورد بازیچهى بادهاى سیاسى شدن، که همانا بادهای گذراست. تعجبى نیست که هوانورد ما با دقت به همهى گزارش های هواشناسی گوش فرا مىدهد و گهگاه به خود جرأت مىدهد تا خودش هم شرایط جوی را پیش بینی کند. بیگُمان نه پیش بینى هواى آغاز سفر، یا بین راه، بلکه هواى مقصد؛ زیرا بالون سوار ما همواره راهى زادگاه خود است.
شاید سومین واقعیت این است که نویسندهی در تبعید، به طور کلى، موجودی گذشته نگر و معطوف به گذشته است. به سخنى دیگر، در مقایسه با دیگرِ مردم، پسنگرى نقش بزرگتری در زندگی او دارد، روی واقعیت او سایه میاندازد و آینده را برایش تاریکتر از آنچه هست میسازد. همانند پیامبران دروغین دانته[۲۰] در «کتاب دوزخ» کمدی الهی، سرِ او تا ابد به عقب بازگشته است و اشکها یا بزاقش از میان تیغهی شانههایش فرو میریزند. اینکه او طبع محزونی دارد یا خیر، به این بحث ربطی ندارد: محکوم به داشتن خوانندگان محدود در خارج از کشور خود است و نمىتواند حسرت داشتنِ خوانندگان زیادِ حقیقی- یا خیالی- زادگاهش را، که پشت سر گذاشته است، نخورد. کم بودن تعداد خوانندگان آثارش زندگیش را زهرآلود می کند و توهم وجود خوانندگان بیشمار در زادگاهش به تخیل او پر و بال مىدهد. با وجود آنکه آزادى سفر کردن به دست آورده است، و شاید حتى سفرهایی هم کرده است، ولی به نوشتن مىچسبد، به موضوعهای آشناى گذشته، و نوشته هایش در واقع دنبالهى آثار گذشتهى اوست. اگر هم این موضوع را به او گوشزد کنید، در جواب شما میگوید که اووید[۲۱] در رُم، دانته در فلورانس، و جویس[۲۲] در دوبلین هم چنین کردهاند.
بله، ما نویسندگان تبعیدى اصل و نسبى داریم که حتى به زمانی بسیار پیشتر باز مىگردد. به گونهای رد پای همهی ما به «حضرت آدم» میرسد. با این حال، باید مواظب باشیم که این اصل و نسب ذهن مردم و خودِ ما را بیش از حد مشغول نکند. همهی ما مىدانیم، در طى نسلها یا در جریان انقلابها، بسیاری از خانوادههاى اشرافى چه سرنوشتی پیدا میکنند. شجرههاى خانوادگى هرگز نه جنگل را مىسازند و نه آن را محو میکنند و اکنون جنگل در حال پیشروى است. من در اینجا مطالب را با استعاره مىآمیزم، اما شاید بتوانم این موضوع را این گونه توجیه کنم، انتظار آن نوع آینده که ما براى تعداد کمى از نویسندگانی که پیشتر اشاره شد داریم، براى خودمان بیشتر نسنجیده است تا گستاخانه. شک نیست که نویسنده همیشه پس از مرگِ خود را تصور مىکند، به ویژه یک نویسندهى تبعیدى، که به خاطر جلای وطن به طور غیر طبیعی در دوران زندگی خود به فراموشی سپرده شده است، و اگر شهرتی دارد به خاطرِ گذشتهی اوست. با این حال، مىباید با دقت روى این نوع از خودبیگانگى کار کرد، نه به خاطر انگیزهای دیگر بلکه به خاطر پى بردن به این مطلب که با انفجار جمعیت، ادبیات نیز ابعاد پدیدهاى جمعیت شناختى را گرفته است.
امروزه دور و برِ کتاب خوانان نویسندگان زیادى پیدا میشوند؛ در حالی که، در دهههاى گذشته، اگر کسى در بارهى کتاب یا نویسندگانى فکر مىکرد که مىخواست آثارشان را بخواند، به سى یا چهل نام بیشتر نمىرسید؛ امروزه این نامها به هزاران مىرسد. در این دوره زمانه، مردم به همان اندازه به کتابفروشیهامیروند که به فروشگاههای عرضه کنندهی صفحههای موسیقی سر میزنند، فروشگاههایی لبریز از آثار گروهها و خوانندگانی که گوش دادن به آنها زمانی بیش از عمر انسان میخواهد. تعداد بسیار کمى از آنان از هزاران نویسنده تبعیدى هستند و تعداد کمتری هم آثارشان ارزش خواندن دارد. اما مردم آنها را خواهند خواند، و نه کتاب شمایِ تبعیدی را با همهی هالهی تقدستان و نه به این خاطر که نادرست و گمراه کننده است، بلکه چون کتابهای مبتذل و معمولی از نظر آماری طرفداران بیشتری دارند. به سخنى دیگر، هرکسی دلش مىخواهد در بارهى زندگی و فرهنگ خودش بخواند. تعداد کسانی هم که با نام شما آشنا نیستند همیشه بیشتر از کسانی است که نام شما را شنیدهاند، فرقی هم نمی کند که در کدام خیابان، کدام شهرِ دنیا، و یا چه زمانى از شب یا روز باشد.
امروزه، توجه به ادبیات تبعیدى متاثر از وجود حکومتهاى استبدادى است و جلب خواننده مشروط به ادامه حیات این نوع حکومتهاست. در این باره، شاید بخت آن را داریم که خوانندگان آینده را به دست آوریم، گرچه این نوع تصور از آن گونه بیمههایى است که شخص دوست دارد بدون آن به کارش ادامه دهد. از همین روی، نویسندهى تبعیدى هیچ تصوری از آینده ندارد مگر بازگشتِ پیروزمندانه به زادگاه خود، و از همین روی هم به مبارزه ادامه میدهد. چرا که نه؟ چرا باید سعى کند تا کار دیگرى انجام دهد؟ چرا باید جویای آینده ای جز این باشد، به ویژه در شرایطی که همه چیز غیر قابل پیش بینی است؟ آنچه در سالهای دور نوشته بود یک بار به دردش خورد، دست کم تبعید را برایش به ارمغان آورد که خودش نوعى موفقیت است. چرا همان نوشته ها را نشخوار نکند؟ چرا کالای کهنه را از نو به بازار عرضه نکند؟ این نوع نوشته ها، هیچ نباشد از نظر قوم شناسی ارزش بازاری پیدا کرده است و در میان ناشران غربی و آمریکایی خریداران خود را دارد. اگر هم از استبداد دست راستى فرار کرده باشید ناشران بلوک شرق خریدارش هستند. همیشه این شانس هست که نوشتههای کهنه با رنگ و لعاب جدید به عنوان شاهکار ادبی در بازار عرضه شوند، و کدام ناشر است از چاپ عنصری «اسطورهساز» از خلاقیت شما، که مورد استفادهى پژوهشگران آینده قرار خواهد گرفت، چشم پوشی کند؟
اما این امور هر قدر عملی باشند، باز هم دلایلی دست دوّم یا سِوّم هستند که سبب میشوند چشمان نویسندهى تبعیدى به طور جدى به گذشتهاش باز گردد. توضیح اصلى در نظام واپسگراىِ گفته شده در بالا قرار دارد که در ناآگاه نویسندهی تبعیدی، حتی کوچکترین نشانهها، همواره بیگانگیِ با محیط جامعهی جدید را به او یاد آوری می کند. گاهى اوقات شکلِ برگِ درخت اَفرا کافى است که او را با گذشته ارتباط دهد و هر درخت هزاران برگ دارد. در قلمرو نفسانى، در نزد نویسنده تبعیدى، این نظام واپسگرا پیوسته در حرکت و کموبیش همیشه برای او ناشناخته است. گذشته همیشه سرزمینی امن است، چه خوشایند یا دلتنگ کننده، حتی اگر به این خاطر که پیش از این تجربه شده باشد؛ قابلیت نوع انسان برای بازگشت و فرار به گذشته، به ویژه در دنیای خیال و بدون توجه به واقعیتی که با آن روبرو هستیم، در همهى ما بسیار نیرومند است. با این حال، این نظام درونی ما نه براى زنده نگه داشتن یا چسبیدن به گذشته (که در نهایت ما قادر به انجام دادن هیچ یک نیستیم) بلکه بیشتر براى به تأخیر انداختن فرارسیدن زمان حال است. به سخنى دیگر، براى کند کردن ضرب آهنگ گذر زمان. به فریاد جانگداز فاوستِ گوته[۲۳] نگاه کنید.
نکتهى اصلى در بارهى نویسندهى تبعیدى ما این است که او نیز، همانند فاوستِ گوته، به لحظههای خوش یا نه چندان خوش خود چنگ می اندازد، ولی نه برای حفظ آن، بلکه براى به تأخیر انداختن لحظهى بعد و نه بدان معنی که مىخواهد بار دیگر جوان شود؛ او فقط نمىخواهد فردا از راه برسد، زیرا مىداند امکان دارد فردا هر آنچه را دارد تغییر دهد. هرچه فردا نزدیک تر شود او سرسختتر میشود. این سرسختى بسیار ارزشمند است، زیرا با خوش اقبالى امکان دارد منشا یک اثر بزرگ ادبى بشود. خوانندگان و ناشران آن را حس مىکنند و به همین دلیل- همان گونه که پیشتر گفتم- آنان همیشه مراقب ادبیات تبعیدىها هستند. در هر حال، در بیشترِ زمینهها این لجاجتْ خود تبدیل به تکرار غم غربت مىشود که رُک بگویم، همهى اینها در رو در رویى با واقعیتهاى کنونى صرفاً به شکست صد در صد میانجامد یا سببِ تردیدهاى آینده مىشود.
البته نویسنده مىتواند تا حدودى با تغیىر لحن داستان، و الهام از آثار پیشتاز با چاشنى اِروتیک، خشونت، زبان ناپسند و الیآخر … مشکل را به سبک هم مسلکان بازاری حل کند. اما ترفندهاى سبک شناختى و نوآورىها، بسیار زیاد به شرایط نحوهى بیان در زادگاه نویسنده بستگی دارد که حلقهى ارتباط با آن قطع نشده است. در مورد چاشنى، نویسنده چه تبعیدى باشد یا نه، هرگز نمىخواهد که تحت تأثیر معاصرانش به نظر برسد. از این گذشته، تبعید تکامل سبک نگارش نویسنده را کاهش مىدهد و او را محافظهکارتر مىکند. سبک چیزى نیست مگر شهامت نویسنده و به طور کلى تبعید، شهامتهاى فرد را کمتر از سرزمین مادرىاش نشان مىدهد. باید اضافه کرد که این شرایط نویسندهى تبعیدى را تا حدودى پریشان مىکند، نه فقط به این خاطر که موجودیت خود را در کشورش بیشتر واقعى تلقى مىکند تا در وضعیت کنونىاش (البته با همهی توصیفها و مراقبتها یا پیامدهاى تصورشده براى روند طبیعى) بلکه به این سبب که در ذهنش با تردیدی پاندولوار میان محرکهای اجتماعی زادگاهش و زبان مادریاش، در تبعید ایستاده است.
انسان ممکن است در تبعید به دلائل و تحت شرایط گوناگون به پایان برسد، که برخى از آنها بهتر و موجه و بعضى بدتر به نظر مىرسند؛ اما زمانی که آگهى درگذشت تبعیدی را مىخوانیم در واقع دیگر تفاوتى نمىکند چه بوده و چه شده است. در قفسهی کتاب جایی برای شما نیست و کتاب جای نویسنده را پر می کند و تا وقتى که مردم اصرار دارند میان اثر هنری و خالق آن تمایز قائل شوند، بهتر است که آنان کتاب شما را خوب و زندگى تان را وحشتناک بیابند تا بالعکس. البته به احتمال زیاد به هیچ یک اهمیتى نخواهند داد.
زندگى در تبعید، در خارج، در محیطی بیگانه، در اساس یک پیش آگاهى از سرنوشت شماست. همانند گم شدن یک کتاب در قفسه، در میان کسانى که تنها وجه اشتراکتان نخستین حرف نام خانوادگى تان است. بفرمایید، این شما و این سالُن بزرگ مطالعهی کتابخانه که همیشه باز است… خوانندهى شما هیچ اهمیتى نمىدهد که شما چگونه به اینجا رسیدهاید، هر آنچه میخواند با هم آمیخته میشوند. برای اینکه توجه خواننده را جلب کنید و در کنج کتابخانه خاک نخورید باید چیز تازهای در بارهی خواننده و دنیایش که فکر می کند همه چیز را در بارهی آن میداند به او بگویید. اگر این سخن به نظر شما تلقین میآید مشکلی نیست، زیرا تلقین در هر صورت قاعدهی این بازی است و فاصلهای که تبعید بین نگارنده و شخصیتهای داستانیاش پدید میآورد، گاهی استفاده از نمادهای ستاره شناسی یا مذهبی را میطلبد.
از همین روی شاید «تبعید» مناسب ترین واژه براى توصیف شرایط یک نویسنده نباشد که مجبور شده است کشورش را به خاطر فشار حکومت، ترس، فقر یا حتی آزردگی ترک کند. واژهى «تبعید»، در بهترین شرایط، فقط شامل همان لحظهى ترک و خروج است؛ آنچه بعد پیش مى آید راحت و از نظر درکِ سیاسى مىشود آن را آزادى نامید که دلالت بر اندوه عمیقى دارد. انگیزهی جمع شدن ما در اینجا نشان مىدهد که در واقع ما داراى علائق مشترکى هستیم که نامى ندارد. خانمها و آقایان، آیا همهى ما به یک اندازه دچار ناامیدى هستیم؟ آیا ما همه به یک اندازه از مردم بُریدهایم؟ آیا همهى ما ساکن پاریس هستیم؟ نه، اما آنچه ما را به هم پیوند مىدهد سرنوشت ماست که به کتابها شباهت دارد. همهى ما در حالت نمادین مانند کتابى باز روى میز یا کف زمین کتابخانههاى عظیم قرار گرفتهایم که امکان دارد کسى پا رویمان بگذارد. ممکن است خوانندهى کنجکاوى ما را ز زمین بردارد یا حتى- بدتر- کتابدار وظیفه شناسى جمع آوریمان کند. سخن تازهای که ما میتوانیم به خواننده بگوییم، این اندیشهى آزاد و فضاپیمامانندی است که من اطمینان دارم به سراغ هر یک از ما مىآید، اما ما به ندرت آن را در نوشته هایمان منعکس مىکنیم.
ما این کار را با انگیزهی عملى، همچنان که بوده، یا از لحاظ رعایت نوع (genre) ادبی انجام مىدهیم. زیرا این نوع عملکرد یا از جنون ویژهی تبعیدیان خون گرم، یا روش مردمان رنگ پریده و خون سرد بومی محیط جدید استوار است. اما روشهای دیگر به ابتذال میانجامند. حالا ممکن است شما فکر کنید سخنان من همان خصلت معمول روسى برای صادر کردن رهنمودهای ادبی باشد، در حالى که این فقط واکنش من به نویسندگان تبعیدی، و در درجهی نخست، نویسندگان روس در تبعید است که کارشان به ابتذال کشیده شده است. و این حیف است، زیرا واقعیت دیگر در مورد شرایطی که تبعیدش مىنامیم، تحریف مسیر و تشدید شتابش به سوى انزواست، به درون وجود مطلق است، به درون شرایطى که انسان فقط خودش مىماند و زبان خودش، بدون هیچ کس یا هیچ چیز در میان.
تبعید یکشبه به ما تجربهاى میدهد که به طور طبیعى یک عمر طول مىکشد. اگر این حرف به نظر شما مانند یک آگهى تجارتى مىرسد، همین طور است، زیرا اکنون زمان آن فرا رسیده است که این سخن را عرضه کرد. در واقع، من آرزو دارم این سخن خریدار داشته باشد. شاید استعارهای این معنی را بهتر برساند: نویسندهی تبعیدى بودن مانند سگ یا انسانى است که در کپسولی به فضا پرتاب مىشود- البته بیشتر مانند سگ تا انسان، زیرا آنانى که کپسول را پرتاب مىکنند هرگز زحمت فکر بازگشت شما را به خود نمی دهند؛ و کپسولِ نویسنده زبان اوست. براى تکمیل استعاره باید اضافه کرد که مسافر خیلی زود در مییابد که کپسول نه به سمت زمین بلکه به سوی فضا حرکت می کند.
در نظر افرادی با حرفهی ما، شرایطى که آن را تبعید مىنامیم، پیش از هر چیز حادثهاى زبانى است: نویسندهی تبعیدی به زور به درون زبان مادری پرتاب مىشود یا به آن پناه می برد. زبان مادری او به جای اینکه به اصطلاح شمشیر او باشد، به سپر یا پناهگاه او تبدیل میشود. آنچه نویسندهی تبعیدى آن را به عنوان موضوعی شخصى با زبان آغاز مىکند در تبعید به سرنوشت تبدیل میشود، حتى پیش از آنکه وسواس یا وظیفه باشد. تعریف زبان زنده این است که مرکز گریز و پیش رانش است و میکوشد تا حد ممکن زمینه و فضاى بیشترى را بپوشاند. انفجار جمعیت، حرکت گریز از مرکز و حتی نیاز به تلسکوپ و پناه بردن به دُعا هم از همین روی است.
ما همگی به گونهای کاربران واژهنامه هستیم، زیرا طبیعت خود یک واژه نامه است، دانشنامهای چکیده از معانى براى فهم تجربههای نوع بشر. واژهنامهی زبانى است که با آن، زندگى با انسان سخن مىگوید. وظیفهى آن نجات همنوع تازه رسیده است که از چاه درآمده به چاله نیفتد و اگر هم در چاله افتاد خود بداند که تلهی تکرار مکررات است. بدین ترتیب کمتر تحت تأثیر قرار خواهد گرفت و به گونهای بیشتر آزاد خواهد بود. آگاهی از معنای زندگی و درک آنچه براى ما اتفاق مىافتد رهایی بخش است. به نظرم مىرسد دربارهی شرایطى که آن را تبعید مىنامیم باید توضیح کاملتری داد. شهرتِ تبعید به خاطر درد و رنجش نیست. تبعید تسکین دردی بى نهایت است، فراموشکارى است، بى اعتنایی است، بى تفاوتى است، ترس است با منظری انسانی و غیرانسانی که در قیاس با آن هیچ معیاری جز خودمان نداریم.
ما باید شرایط تبعید را براى آنانى که پس از ما مىآیند، اگر نمیتوانیم مطمئن تر کنیم، ساده تر کنیم و تنها روشى که آن را براى نفر بعدى ساده تر مىکند این است که کارى کنیم هراس کمترى از چشم انداز مقابلشان داشته باشند؛ یعنى همان چیزى که به سر ما آمده است. میتوانیم در باره ى مسئولیتها و وفادارىهایمان همچنان بحث کنیم- نسبت به همعصرانمان، سرزمینهاى مادرى مان، سرزمینهاى دیگر، فرهنگها، سنتها و الیآخر … اما این مسئولیت، یا فراتر از آن، موقعیت انسان دیگری- هر چقدر نیازهایش واقعی نباشد- که کمی آزادی بیشتری دارد، نباید ما را دچار تردید کند. اگر همهى این سخنان به نظر کمى آرمانگرایانه و انساندوستانه مىآید، پوزش مىخواهم. هدف بشردوستی نیست بلکه جبر است، گرچه نباید سر خودمان را با این گونه موشکافىها درد آوریم. آنچه سعى دارم بگویم این است که، اگر فرصتى بیابیم، در زنجیرهی علت و معلول چیزها، دور معلولها خط بکشیم و فقط دنبال علتها باشیم، شرایطى که آن را تبعید مىنامیم درست همین گونه فرصت است.
اما اگر از آن فرصت استفاده نکنیم، و نقش تبعیدى را به همان شکل قدیمى آن ایفا کنیم، در آن صورت نباید به غم غربت تعبیر شود. البته این شرایط مربوط به پریشانى آدمهاى تحت فشار است. و شرایط ما باید به عنوان هُشدارى باشد براى هر انسان متفکر که در بارهى جامعهاى آرمانى خیال بافى مىکند. اهمیت ما نویسندگان تبعیدی برای جهان آزاد در همین نکته نهفته است. این امر وظیفه ماست.
اما شاید ارزش ما نویسندگان در تبعید و وظیفه بزرگتر ما تجسم ناآگاهانه از این عقیدهى نومید کننده باشدکه بردهی آزاد شده همان انسان آزاد نیست. رهایی تنها وسیلهاى است برای تحقق آزادى و لزوما هممعنای آزادی نیست. این امر نمادی است از آسیب پذیری نوع بشر و تلاش برای رهایی که سبب سربلندی اوست. در هر حال اگر بخواهیم نقش بزرگترى بازى کنیم- یعنى نقش انسانهاى آزاد- باید قادر به پذیرفتن یا حداقل تقلید روشى باشیم که یک انسان آزاد انجام میدهد: انسان آزاد وقتی شکست میخورد، دیگران را سرزنش نمىکند، خود را مسئول میداند!
منیژه احدزادگان آهنی (۱۳۲۴) دکترای زبان های باستانی، مترجم و پژوهشگر، از سال ۱۹۸۸میلادی ساکن دانمارک است و تا کنون علاوه بر ترجمه ی آثاری از آرتور کریستن سن از جمله «داستان بهرام چوبین»، «کاوه ی آهنگر و درفش کاویانی» و سفرنامه ی او به ایران با عنوان «فراسوی دریای خزر»، آثاری از انگلیسی و فرانسه ترجمه کرده است
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹
[۱] . این مقاله برگردان فارسی سخنرانی نویسنده است که در نوامبر سال ۱۹۸۷در وین در کنفرانس ویتلند (Wheatland Conference) ایراد شده است. – م .
Joseph Brodsky: The Condition We Call Exile, or Acorns Aweigh, in On Grief and Reason Essays.
New York: Farrar Straus and Giroux, 1995.
[۲] . روسی: Iosif Aleksandrovich Brodsky ، انگیسی: Joseph Brodsky . – م.
[۳] . جُستار: Essay – م.
[۴] . Sint Petersburg
[۵] . Anna Akhmatova
[۶] . Syntax
[۷] . Michigan University
[۸] . Queen’s College
[۹] . Smith College
[۱۰] . Columbia University
[۱۱] . Cambridge University
[۱۲] . Mount Holyoke College
[۱۳] . Yale University
[۱۴] . MacArthur Foundation
[۱۵] . – Sarmatia: نامی که رومیان به ناحیهای فاقد حدود مشخص، بین رود ویستول و دریای خزر، داده بودند. این ناحیه از سَرمَتها نام گرفته است، اگرچه این قوم فقط در قسمتی از سَرمَتیه میزیستند. سَرمَتیه کمابیش مشتمل بر بخش شرقی لهستان و قسمت جنوبی روسیهی اروپایی بود. نک. مصاحب ۱۳۸۳: ج. اول: ص. ۱۲۸۹ – م.
[۱۶] . – John Keats، (۵۹۷۱- ۱۲۸۱) شاعر انگلیسى. – م.
[۱۷] . – Czeslaw Milosz، (۱۹۱۱- ۲۰۰۴)، شاعر و نویسندهی لهستانی – آمریکایی. برندهی جایزهی ادبیات نوبل ۱۹۸۰. – م.
[۱۸] . Robert Musil -، (۱۸۸۰- ۱۹۴۲)، نویسنده و فیلسوف اتریشی. – م.
[۱۹] . – – Montgolfier Brothers نخستین بار در سال ۳۸۷۱ اولین بالون را اختراع کردند. – م
[۲۰] . – Dante Alighieri ، (۵۶۲۱- ۱۲۳۱ م.)، شاعر ایتالیاىى. – م.
[۲۱] . – Ovid (Latin: Publius Ovidius Naso) ، (۴۳- ۱۷ پ.م) شاعر رومى. – م.
[۲۲] . – James Joyce، (۱۸۸۲- ۱۹۴۱)، نویسندهى ایرلندى. – م.
[۲۳] . – Johan Wolfgang von Goethe، (۱۷۴۹- ۱۸۳۲)، شاعر، نمایشنامه نویس، داستان نویس، کارگردان تئاتر، منتقد، هنرپیشهی آماتور ، دانشمند و دولتمرد آلمانی. فاوست نام شخصیت نمایشنامهای به همین نام از اوست. – م.