رباب محب؛ «برای شاعر بودن باید به جهنم بروی و برگردی»

رباب محب؛

«برای شاعر بودن باید به جهنم بروی و برگردی»[۱].

 

از یک حرف کهنه آغاز کنم، از مشغله­ی ازلی و ابدی ذهن شاعران و خوانندگان شعر: فرم و محتوا. و از همین آغاز، آب پاکی بریزم روی دست خواننده­ی این متن و بگویم فرم و محتوا دو روی یک سکه­اند و بی­تردید هم­سن و سال هم. چه، به­گمانم گشتن به­دنبال سندی­که اهمیّت یکی بر دیگری، یا تقدّم و تأخّر یکی بر دیگری را اثبات کند یعنی رفتن بدانجا که عرب نی انداخت.

اما، به­راستی چه اتفاقی می­افتد وقتی شاعر این سکه را به هوا پرتاب می­کند تا ببیند از کدام روی سکه، باید شعرش را آغاز کند؟

 

آیا اینجا تقابلی در کار است؟

 

از دریچه­ی نگاه اول: حضور فرم و محتوا، به موازات هم، مثل خودِ شعر، عمری دیرینه دارند. شعر، از دیدگاه تاریخی، متنی­ست بنا شده بر قافیه و آهنگ، یعنی به­نوعی بازی با فرم و ساختار شعر. این­جا من بر آن نیستم جامه­ی ژنده­ی تعریف­ها را بر تن این متن بپوشانم و بگویم شعر چه هست و چه نیست، چه در تعریف شعر بسیار گفته­ و قلم زده­اند. ذیلاً و برای یادآوری، به­خود جرأت می­دهم و دری به این هامونِ سرسبز می­گشایم، اما نه از روی تفّنن و سیاه­کردن سطرها، بل، بدان سبب که هر گیاه در نوع خودِ مرغزاری­ست با منظره­های جادویی، و من تنها برآنم شاخه­ای برچینم:

«شعر یعنی از نو بُرزدنِ پاسورها»[۲]، «انسان مدرن به شعر به­­عنوان یک کالای لوکس نگاه می­کند و نه چون یک نیاز، بطور مثال، نیاز به بنزین. اما برای من شعر روغن زندگی­ست»[۳]، «اغلب مردم شعر را نادیده می­گیرند، زیراکه اغلب شعرها مردم را نادیده می­گیرند»،[۴] «شعر و شعور هیچ ربطی با یکدیگر ندارند»[۵]، «شعر باید انسانی باشد. اگر انسانی نیست شعر نیست» [۶]… و یا

«یک شعر مثل غدّه­ای در گلو، حسی از بی­­عدالتی، یک دلتنگی، یک عشق و شور آغاز می­شود. فکر را می­یابد. وانگاه، فکر کلمه را می­یابد»[۷]، «شعر جریان خودجوشی­ست از احساسات. سرچشمه­اش احساساتی­ست در خاطرِ سکوت»،[۸] و «شعر، همان کشف و شهود است، ملهم از ناشناخته و تنها آن­کس شایستگی نام شاعر را دارد که اهل کشف باشد»،[۹]… و یا

«شعر محصول ذهن است، و از همان ساخته­شده­است، شرایط کشف و بروزش مثل برق­وُ­باد، تند و بی­فاصله و فوری است… شعر یک صاعقه­ی اندیشیده­شده یا یک اندیشه­ی صاعقه­زده­است»[۱۰]«بدواً سه عامل را در شعر می­شود کشف کرد که به­گفته­ی آلن بوسکه، میوه­ی غریزه­وُحساب، و نبوغ و تدوین است….»[۱۱]

و «هرگز برای این­که “شعر” گفته­باشم، شعر نگفته­ام. هر شعر من نیازی است که برآوردنش را به­جان پذیرفته­ام و هر گاه نیازی نداشته­ام، لب از سخن فروبسته­ام»[۱۲] و…

 

کنار هر یک از این جملات قصار می­توان خیمه­ای برپاکرد و زیر نورِ فانوسی نشست و کتابی نوشت. می­توان به­سراغ «هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن» رفت و مانیفست شعر رؤیایی را خواند؛ نقدهایی راهگشا، تعریفی جامع از شعر حجم (حال، چه خواننده شعر حجم را بپسندد یا نپسندد، که حکایت دیگری­ست!) و سوگنامه­هایی بی­نظیر…

یا می­توان فقط «طرح سؤال کرد» و از خود پرسید: هنگام بُرزدن پاسورها چه اتفاقی رخ می­دهد؟ روغنِ غذایِ زندگی چگونه روغنی­ست؛ حیوانی یا گیاهی؟ از نادیده­گرفتن مردم در شعر چه بلایی بر سر شعر می­آید؟ آیا به­راستی شعر باید انسانی باشد؟ یا اگر آن غدّه­ی­ درگلو، حسِ بی­عدالتی و دلتنگی و عشق، فکر را نیابند، و در شمایل یک حس بماند و احساس شود، آیا کلمه گم می­شود؟ و ویلیام وردسورث  با گفتنِ «احساساتی در خاطرِ سکوت» سعی دارد به ما چه بگوید؟ و آرتور رمبو، که انگشت اشاره­اش را به سوی ناشناخته­ها نشانه رفته و از کشف و شهود می­گوید؟…

و از رؤیایی، که هلاک عقل است به­وقت اندیشیدن، باید پرسید: آیا این شرایط شتابزده­ی شعر همانی نیست که «الهام» نامیده شده­است؟ آیا این فوریت، این بی­فاصلگی، واقعاً زمانی­ست غیرقابلِ کِش آمدن؟ و شاعر که اسیر این محال است کیست؟ نبوغ کدام است؟ کدام دسته از شاعران در رده­ی شاعران نابغه قرار می­گیرند؟ محک کدام است؟ آیا اساساً محک معتبری در دست هست؟ غریزه و حساب، یعنی چه؟ آیا شعر یک نیاز است؟ هواست؟ نفس است؟ مائده است؟ پول است؟ زندگی­ست؟ نیاز به شعر چگونه نیازی­ست؟ …

اما، مبادا که این نیاز تنها یک مسیر باشد وُ یک مقصود وُ یک مقصد؟ نکند که این نیاز، مسیر پُرپیچ­وُخمِ رسیدن به مقصدِ «نام» باشد؟… یا؟

 

آری، در این مرغزارها، آهویی هست سرگردان. آهو، اما، به هر سوی­که می­دود در پیِ ­مقصودی می­رود.

 

پس آهو را در معبرش رها می­کنم تا به­هر سوی می­خواهد بدود. بیابد یا نیابد، چه توفیری دارد؟ من به­هر حال نمی­دانم آن­سوی این مرغزار کدام کویر، آفتاب داغ را می­لیسد، یا کدام کوه بلند، سربرکشیده، آسمان را… نه نمی­دانم! اما حسی به­من می­گوید: تصور نمی­رود شاعری شعر را برای خوش کردن دلِ شعر بنویسد.

و این­که، امروزه­ روز، دیگر همه می­دانیم که شعر صنعت است وُ معماری، و مصالح آن کلمه. و می­دانیم که کلمات بی­شمارند، معناها، اما اگر به اندکیِ تعداد انگشتان دست نباشند، از جمعِ انگشتان دست و پا بیشتر نیستند. به­هرروی، کلمه، آن­گونه به کار شاعر می­آید که گچ و آجر و خشت و سایر مصالح بنایی به­کار بنّا. این مصالح، اما گاه، دستِ شاعر را از پشت می­بندد، شاید، زان­ روی­که فاقدِ دستِ بازِ گچ و آجر و خشت و رنگ و قلم­موست. و شاید نیز از همین روست که شعر هرگز نمی­تواند مثل نقاشی آبستره یا انتزاعی شود و همیشه باید مضمون یا معنایی را به دنبال بکشد. و نه تنها این، که: «جسم کلمه و طنین و صدای آن»[۱۳] را نیز.

 

اینجا، رنگی از دیدگاه دوم برمی­گیرم وُ  هاشوری می­زنم بر این بوم سفید و دوباره می­پرسم: وقتی شاعر سکه­ را به هوا پرتاب می­کند چه اتفاقی می­افتد؟ اگر روی «معنا» بر خاک نشیند و روی «فرم» به­سمت هوا چه رخ می­دهد؟ و برعکس.

رؤیایی، به­ظاهر با مِهر به فرم و حجم، انواع و اقسام شاعران را برمی­شمارد و زیر ذرّه­بین خوش­فرم نگاه می­برد، آن­گونه که؛ تو گویی «برآن­سان­که رستم همی نام برد/ز خویشان نزدیک صد برشمرد». او از دسته­ای شاعر نام می­برد که می­کوشند زیباتر بسرایند (یعنی از لغات زیبا بهره جویند: گویا از دریچه­ی نگاه این شاعران «کلمات زیبا» یعنی بازی با فرم) بدون آن­که محتوا و حقیقت موضوعی را در نظر بگیرند (یعنی بی­توّجهی به محتوا یا مضمون و معنا). آنان الفاظ روان و کلمات خوشایندی را ماهرانه پهلوی هم می­چینند اما نمی­توانند یک شعر خوب در فرمی خوب تحویل دهند[۱۴]اینجا، منظور از «فرمی خوب» باید شعری باشد که هم به محتوا توجه کرده­باشد هم به فرم. به­عبارت دیگر «فرم تازه» بخشیدن به معناهای کهنه، یعنی خلق یک شعر خوب. نقد رؤیایی از بادیه­نشین را بخوانیم و کنار برخی از جملات مکث کنیم، آرام نفسی فرو دهیم، از آن­گونه نفس، ­که ممد حیات باشد و مفرّح ذات، و ببینیم که فرم و محتوا تا چه اندازه بر بوم قضاوت­های رؤیایی رنگ می­پاشند:

«در”چهره­ی طبیعت” فرم تازه­ی ­کار را یافته­است، فرم را با خود تا اعماق احساس­هایش برده و سپس با کلمه­های مناسب بیرون آورده­است»، «آب در جریان خود باقی­ست/ابتدا و انتها چون جمله­ی مجهول ناپیداست. انگار، پارچه­ی خیس­شده­ای در دستش می­چلاند، این دو مصرع چکیده­ی یک معنی بزرگ گشته­اند….»، «او به­همان اندازه که زیبایی فرم را در نظر دارد هیچ­گاه هم شعر را اسیر الفاظ نکرده و غالباً به­زبان عصر خودش حرف زده­است…[۱۵]» و…

رؤیایی وقتی تیغ نقد و نگاه را به سمت شعر آزاد نشانه می­گیرد از بی­توجهی آزاد به فرم سخن می­راند: «برای اثرش ساختمان نمی­سازد، به فکرِ زیربنا (نه به اصطلاح ایدئولوگ­ها) نیست. شاید فکر کرده­است که اگر به فرم و ساختمان اثرش بیندیشد تصنع ارائه می­کند. در حالی­که لذّت شاعری و لذّت هنر بیشتر در ساختن است که دیده­ام آزاد گاهی از آن به­عنوان عیب حرف زده­است…[۱۶]» اینجا، پرانتزی باز کنم؛ (به­راستی کدامیک زیربناست: فرم یا محتوا؟ آیا فرم چارچوب نیست و محتوا، شکمبه یا دل­وُ­روده؟)

و آن­ هنگام که نوبت به شعر نادرپور می­رسد، زیر ذره­بین نگاه عمیق رؤیایی، در مورد شعر و شاعر، جنبشی برپا می­شود از اقرارها و اعترافات نادرپور. و چقدر عالی! او بی­آن­که اشاره­ای به ­واژه­ها­ی ترس و هراس کند، از ترس و هراس­های نادرپور می­گوید، به­مَثل؛ «نوپردازی» که در­واقع مشغله­ی ذهن هر شاعر خوب است، ذهن نادرپور را تیره کرده­است. شعر پدیده­ای پویاست و منشاء بخشی از این پویایی، شهامت­ها، دلیری­ها و  توانایی­هایی شاعر. نادرپور می­گوید: «هرگز برای این­که «نوپردازی» کرده­باشم، در قالب سخن دست نبرده­ام… “قالب طبیعی» را به تطلّف دگرگون کردن شاید عملی “شاعرانه” بنماید. اما کاری “صمیمانه” به­شمار نمی­آید.»…

حال باید پرسید: شعر “صمیمانه” چگونه شعری است؟ آیا منظور شاعر، همان حرفی­ست ­که چون از دل برآید بر دل نشیند است؟ یا “صمیمانه” از کدام دریچه و منظر؟ شاعر نسبت به چه و به چه کسی صمیمی است؟ به حرف؟ یا به­ خواننده؟ حرف­های صمیمانه­اش در گوش کدام خواننده­ صمیمانه­ می­نشیند؟

یا نکند که وقت آن رسیده­است که جامه­ی اصفات و الفاظ آن چنانی را از قامت تعریف­ها برکَنیم؟ خاصه هنگام نقد؟ خوب،  صحبتِ ما که، بر سر مشقِ شعر و شاعران کوچک و نیمه­حرفه­ای نیست؟ خدایان شعر فارسی دارند در این حیطه می­تازند! نام­هایی­که در تاریخ معاصر شعر فارسی برای همیشه ثبت شد: نیما، فروغ، شاملو، رؤیایی، سپهری و نادرپور و…

نادرپور این تطلّف و تصنّع را نزد کدامیک از این خدایان یافته­است، اگر که نه، نزدِ شاعران شعر حجم؟ یا او به شاعری اشاره می­کند که هنوز در این لیست مأوایی نیافته؟

بگذریم…

نادرپور مرا و تلاش­های مرا ببخشد؛ که می­کوشم از یک حرف کهنه، لباسی نو­ ببافم وُ بر تنِ این متن بپوشانم، تا این­جا، روی این سطر، با لکنتِ نرمی، منگ منگ ­کنم و بگویم اگر حجابی افتد مصالح معاش و معاد خلل پذیرد[۱۷]. پس بیاییم وُ به نوای شاعر غزل­سرای سوئدی گوش دهیم. همو که شاعران را بر چهار دسته تقسیم کرده­است: ۱«. هایپرپگاسوس[۱۸]، ۲. پگاسوس، ۳. قاطران (من جزء این­دسته­ام) ۴. الاغان دِبش؛ «بیشماران» نامیده می­شوند، زیراکه از شمار بیرونند».[۱۹] و دوباره و دوباره می­پرسم: نوابغ شعر کدامند؟ آیا محکی برای سنجش نبوغ در دست هست؟ محکی­که در طول تاریخ شعر اعتبار خود را از دست ندهد؟ نمی­دانم! اما آموخته­ام که بدانم، که شاعر با نوشتن شعر «فقط خود را می­نمایاند»،[۲۰] آن­گونه که برای مثال: رؤیایی، در «امضایی بر پشت»: «من از تورق هفتاد سنگ قبر/می­آیم/که در تفرج هفتاد متن/کی به کتاب می­رسد…» یا در «لبریخته­ها»: «کیست می­سوزد در چرخ/کی صورتِ چرخ را می­بیند….» و…

و این رؤیایی­ست که با «هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن» پرده­ها و حجاب­ها را، به سیاق خود، از بیخ می­کَند و پاره می­کند: «شعر تعریف است… تعریفی­که بیننده را تا کران بی­سویی به­دنبال می­کشد، به­دنبال نجات از زجر عقده­های ناباز، گشودن معماهایی­که در مرزهای دور، زندگی دارند و آلودگی به ­آن هنوز فرمی نداده­است»…[۲۱]

و من ناگاه به ازرا پاوند، شاعر آمریکایی آواره­ای می­اندیشم که جلای وطن کرد تا در انگلستان پیشگام نهضت «تصویرگرایی» شود. همو که از شعر یونان باستان و اشعار شرقی مـتأثر بود. همو که در دهه سی و چهل میلادی به فاشیسم لبیک گفت و بعد از آن آشکارا از آدولف هیتلر حمایت کرد و عاقبت کارش به تیمارستان کشید و در غربت (ایتالیا) چشم از جهان فروبست. همو که تی. اس. الیوت، «استاد ماهرتر» می­نامد، شاعری آوانگارد، تجربه­گرا و نوآور.

کاش می­توانستم این­جا عقده­های ناباز پاوند را بشکافم! اما هیهات که عاجزم. اما، بی­شک پاوند، مثل هر شاعرِ متعهد به ­شعر و آگاه به شعر قدیم و شعر زمان خود، بارها به­جهنم رفته و برگشته­است، زیراکه «برای شاعر بودن باید به جهنم بروی و برگردی».

شعر به­سان یک دهکده­ی جهانی،­ دهکده­ای جادویی – گاه بی دربان و بی پاسبان – میلیاردها سکنه دارد. شاعر، هر زبان و هر سبک و سیاقی که برگزیند، با هر ملاقه و کفگیر از دیگِ صدا، صدایی بر دارد، یا معناهایش را، از هر باغ که شد، یک ­به­ یک، دانه دانه، برچیند، یا آن­گونه که خاقانی گفت؛ هر شکر کز لفظ او برچید شمع/هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند… به­هرحال شاعر با مصالح شعر، یعنی کلمه «فقط خود را می­نمایاند!»

و «در ابتدا کلمه بود»…

و کلمه خودِ خدا بود!

وسلام.

رباب محب

استکهلم جون دوهزار ونه میلادی.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰

[۱] Roberto Bolaño (1953- 2003) متولد شیلی، شاعرو نویسنده­ی اسپانیایی­زبان و از پیشگامان موج نوی داستان­نویسی

[۲] Tom Stoppard (۱۹۳۷) نویسنده و کارگردان بریتانیایی تام استوپارد

[۳] John Betjeman (1984- 1906) شاعر بریتانیایی جان بِتجِمان

[۴] Adrian Mitchell (2008- 1932) شاعر اهل انگلیس آدریان میشل

[۵] Gottfried Benn (1886- 1956) نویسنده و پزشک روسی پوتفرید بِن

[۶] Vincente Aleixandre   (۱۸۹۸- ۱۹۸۴) شاعر اهل اسپانیا وینست آلیکساندِر

[۷] (Robert Frost, 1874- 1963) شاعر آمریکایی روبرت فروست

[۸] Willian Wordsworth (1770- 1850) شاعر بریتانیایی، ویلیام وردسورث

[۹] Arthur Rimbaud (1854- 1891) شاعر اهل فرانسه و بینانگذار شعر مدرن، آرتور رمبو

[۱۰] «هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن»؛ یدالله رؤیایی در نقد شعر بادیه­نشین. ص۲۲۷

[۱۱] «هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن»؛ یدالله رؤیایی در نقد شعر نادرپور. ص۲۲۸

[۱۲] ۳-گفته­ی نادرپور به­نقل از «هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن»؛ یدالله رؤیایی در نقد شعر نادرپور. ص۲۲۵

هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن»؛ یدالله رؤیایی، ص ۱۷۴ [۱۳]

هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن، یدالله رؤیایی. ص ۱۵۳ [۱۴]

هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن، یدالله رؤیایی. نقد شعر بادیه­نشین. ص ۱۴۹- ۱۵۰- ۱۵۶-  [۱۵]

هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن، یدالله رؤیایی. نقد شعر بادیه­نشین. ص ۸۰  [۱۶]

 کلیله دمنه [۱۷]

در اسطوره­های یونان اسب­ بالداری است که بر هیولای «کمیرا» غلبه می­کند. او «زئوس» خدای  آسمان رخشان و خدای طوفان را نیز بر دوش خود می­برد (پگاسوس یا پگاس)Pegasos یا Pegasus [18]

[۱۹] Esaias Tegnér )1782- 1846 شاعر غزلسرا، کشیش، اسقف، نماینده­ی مجلس، اهل سوئد

 به نقل از«هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن»؛ یدالله رؤیایی، ص ۲۳۷ گفته از بودلر [۲۰]

[۲۱] هلاک عقل به­وقتِ اندیشیدن، یدالله رؤیایی در نقد شعر بادیه­نشین. ص ۱۴۸…