مازیار چابک؛ شرحی بر شعر «سنگ جابوس» یدالله رویایی
مازیار چابک؛
شرحی بر شعر «سنگ جابوس» یدالله رویایی[۱]
نه گهواره، نه گور!
حیات تو از لالایی
تا لاله است.
یک پیکان شکسته (فِلِش) در وسط سنگ بتراشند و اگر گور حصاری نردهای دارد سقفی از تاک بر آن بگذارند. و داخل نرده: گوش، نقاب سیاه، مار محصور. و هر هفته شبهای جمعه طعمهی مار را یک موش در قفس میاندازند به سفارش جابوس که گفت: فاصلهی دو کتاب را فقط کتاب پُر میکند.
یدالله رویایی را یکی از شاعران هرمسی معاصر ایران برمیشمارم که برای فهم شعرش، هیچ منبعی مهمتر از خود شعرهایش نیست. مطمئناً یک خواننده عجول نمیتواند درکی از شعرهای رویایی داشته باشد. شعرها از ما میخواهند که بهدقت صدای آنها را بشنویم و یک به یک پرسشهای آن را دریابیم و با کمک امکانات خود متن، به آنها پاسخ دهیم. مهمترین خاصیت شعر رویایی از منظر فهمپذیری، خودبسنده بودن متن اوست. ابهامهای شعر او مانند بسیاری از شاعران بزرگ جهان و به پیروی از سنت شعر غنایی، عاری از نقاب است. او از این نظر، استعاره را کنار میگذارد و به صدای خود کلمه در شعر میپردازد، و با تمام معنا، دگردیسی معنای کلمه را رقم میزند. بنابراین، برای فهم معنای شعر رویایی به بیرون از شعر حواله داده نمیشویم، نه به این معنا که شعر او هیچ اشاره یا کنایهای به رویداد یا هر متنی در کل ندارد، اما برای فهم شعر رویایی، آن دانش پیشین در اولویت نیست، و چهبسا اصلاً بکار نیاید. آنچه در شعر نوشته میشود، همزمان، معنای خود را بر دوش دارد و به هیچ گذشتهای منگنه نیست. اساساً هر شعر رویایی نشان میدهد که دازاین خودش را دارد، و این بزرگترین خصیصۀ شاعران هرمسی است. در ادامه، تلاشی که برای فهم شعر «سنگ جابوس» انجامشده را بهاشترک میگذارم، با این فرض که من به صدای شعر او گوش میسپارم و این شرح صرفاً تجربۀ فهم من از شعر اوست، و هیچگونه ادعای هرمنوتیکی و تأویلی ندارد.
برای یافتن «سنگ جابوس» باید به صدای خود شعر گوش سپرد. و بیهوده است که در فضای خارج از شعر به دنبال جابوس و سنگ او برویم. از جابوس جملهای نقل میشود: «فاصلۀ دو کتاب را فقط کتاب پُر میکند». پس جابوس اهل کتاب است و دانشی که در آن نهفته است او را از یک کتاب به کتابی دیگر رهسپار میکند. فاصلۀ بین دو کتاب، فاصله بین «گهواره» تا «گور» است، که دانش را مدام در خود دارد. اما شعر گزارۀ انتهایی را بهشدت نفی میکند، «نه گهواره، نه گور!». بنابراین، شعر بهصراحت عبارت مشهور «از گهواره تا گوی دانش بجوی» را رد میکند و کسب آن را یک عنصر حیاتی برای زندگی نمیداند. شعر در یک استعارۀ جسورانه حیات را در «لالایی» و «لاله» مینامد. لالایی آوازی است که پیش از خواب و برای خواب میخوانند. اما آیا لالاییِ این خواب از یک بیداری دوباره خبر میدهد؟ یا فردی که به خواب میرود چون موشی است که به طعمۀ مار در قفس انداخته میشود؟ بنابراین، قفس گهوارهای است که چون نوزاد در آن لالا میکند، بالاخره گرفتار طعمۀ مار خواهد شد، و اتفاقاً حیات او در همین است، در مرگی که در «شبهای جمعه» به سراغ او خواهد آمد. اما چرخشی در شعر رخ میدهد، شبهای جمعه موعد زیارت اهل قبور است، یعنی آنگاه که به دیدار مردگان میرویم، خودِ ما نیز طعمۀ مرگ میشویم؟
متنِ زیرِ شعر بهطور معین از یک موش صحبت میکند. به نظر میرسد که این یک موش، همان تویی است که حیات را بین لالایی و لاله تجربه میکند. پس تو آنگاه که به خواب میرود، در قفس انداخته میشود، و آنگاه که طعمۀ مار است، از خاک او لاله میروید. لاله مظهر گلی است که برای شهیدان میروید و خواب ابدی را تضمین میکند. از اینرو، کسی که در زیر لاله نهفته است، دارندۀ دانشی است که در فاصلۀ بین دو خواب شهید شده است. پس آنطور که بر خاک او لاله سرخ میروید، بر بالای سنگ او باید تاکی آویخت، تا از آن شراب کشید. و با نوشیدن شراب این راه دوباره طی شود، و از خواب به خوابی دیگر، از گهواره تا گور، و از لالایی تا لاله تماماً این حیات است که پیموده میشود. به همین دلیل، در ابتدای بخش متن شعر میخواهد که بر حصار نردهای گور، تاک آویزان کنند، و سنگ مزار را مبدل به گهواره سازند و ادوات نرده را مانند گوش، نقاب سیاه، و مار محصور که هر سه از وضعیت خوابرفته خبر میدهند، ترتیب دهند. گوشی که لالایی را شنیده است به خواب میرود و لحافی سیاه را چون نقاب بر سر میکشد و شراب دانش را مینوشد.
پیوند مار در این شعر بسیار نزدیک به مارهایی است که بر دوش ضحاک روییده بودند. جالب است که در آنجا نیز مارهای ضحاک خواستار مغز انسان بودند و شعر ما نیز سرنوشت تراژیک دانش و جویندۀ آن را نشان میدهد که در نهایت طعمۀ مار میشود. اما حیات نه قبل از لالایی و بعد از روییدن لاله در خواب ابدی است، بلکه زندگی اتفاقاً در فاصلۀ بین دو خواب وجود دارد. چه دانشی در خواب نهفته است که ما را زنده میکند؟ این تاکید فراوان بر خواب بین فواصل زندگی، تاکید دوبارهای است بر این تفکر که تا خواب نباشد، حیات هم وجود ندارد، یا بیشتر اساساً زندگی در گروی خوابهایی است که از منشای دانش سرریز شده باشند، چون شراب. اما نه هر دانشی، و طبیعتاً تاکید شعر نیز بر عقلاندوزی کاربردی جهان بیرونی نیست. حیات ما از سرمستی دانش است، و چه دانشی سرمستکنندهتر از «آگاهی از مرگ» که حیات ما را از کودکی تا گور تضمین میکند.
هر انسان مادامی که متولد میشود، مرگ خود را بر دوش میگیرد، و هیچ انسانی تجربهای از مرگ دیگری ندارد. بنابراین، پس از مرگ، پیکانی که برای جنگ با جهان به انسان داده میشود، تجربهای نیست که انتقال یابد، و این پیکان شکسته در سینهاش، «در وسط سنگ» به او بازگردانده میشود. آیا این پیکان، همان عقل شکستخوردهای نیست که جویندۀ دانش را در پیکار با جهان شهید کرده است؟
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰
[۱]۱. یدالله رویایی (۱۳۸۴). هفتاد سنگ قبر (دفتر شعر ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۰). انتشارات داستانسرا، ص ۹۴.