احمد سیف؛ در ستایشِ عقل

احمد سیف؛

در ستایشِ عقل[۱]

(پای صحبت آقای نیمایوشیج)

 

۳- در باره ی اندیشه مندی نیما

 

« به خیال تنها کار نکن. بی تحقیق نگو، ننویس، عمل نکن. از آن چه مجذوب آن شده ای بنویس، به آن چه فکر کرده ای، عمل کن. ودر آنچه صلاح است، حرف بزن.»

(نیما، نامه ی مورخه۱۲ سنبله ی ۱۳۰۱، نامه ها، ص ۵۰)

 

قصدم سازکردن داستان تازه ای در باره ی نیما نیست. ولی می خواهم به اختصار از نیمائی اندیشه مند سخن بگویم و غرضم نیز پرداختن به شعر و یا نوآوری او در خصوص شعر نیست. چنان کاری باید از سوی متخصصان صورت بگیرد. و اما اندیشه مندی نیما، همانطور که پیشتر هم گفته ام نمی تواند و نباید فقط به اندیشه هایش در باره ی ادبیات خلاصه شود. چنان کاری به اعتقاد من بی انصافی محض است به نیماو از آن بدتر به ادبیات و فرهنگ ایران. نیمائی که من از خلال این نوشته ها دیده ام، نیمائی است که فرهنگ و سیاست زمان و مکان خویش را خیلی خوب می شناسد. در جامعه ای که حتی درهزاره سوم  هم انگار با حاکمیت عقل و خرد مشکل دارد و آن را درهمه عرصه ها نمی پذیرد، یکی از سخت کوش ترین مبلغان نگرشی خردورز به قضایاست. برای عوام « اولین پایه دانش، فروتنی دربرابر دانش است» ولی برای نیما « اولین پایه دانش، اعتراف به نادانی است» ( شعر،۲۰۳). و از اینجاست که با تعریف جالبی از دانائی هم روبرو می شوم. برای نیما، دانا « آنست که هم بداند و هم بپرسد» ( شعر، ۳۹۲). البته رهنمود کلی هم دارد، به قول نیما « باید فکر کرد به چه طریق، خودرا در فکر خود ورزش بدهیم» ( نامه ها، ۲۶۶). اگرچه به شهادت این یادداشتها بسیار غریب افتاده است و هم زبانی ندارد و در موارد مکرر از غریب افتادگی خود شکوه می کند، ولی باور و اعتقاد ستایش آمیز خود را به کثرت گرائی عقیدتی از دست نمی دهد. به نظرمن، آنچه نیما را نیما می کند، این مجموعه است بدون هیچ کم و کاست. پیشاپیش ولی این را بگویم و بگذرم که همه این صفات، نه این که انکارکننده شاعری نیما باشند که شاعرشاعران است، بلکه به تعبیری که نیما از شعر دارد، از اجزای اجتناب ناپذیر آن هستند.

اندیشه‌مندی نیما اگرچه موضوع ناشناخته ای نیست ولی، به گمان من، حق مطلب درباره ی آن ادا نشده است. یعنی، این وجه از کارهای نیما تحت الشعاع نوآوری های اودر زمینه شعر قرار گرفته و آنگونه که شایسته است، وارسی نشده است.

یکی از خصائص برجسته ی نوشته های منثور نیما، یعنی آن چه که دراین بررسی ها مورد استفاده من است، سادگی بیان آنهاست. با همه ی سادگی بیان ولی، نیما از مسائل و موضوعاتی سخن می گوید که به گمان من، بسیاراساسی اند. اگرچه در بیشتر نوشته ها از هنر و بطور ویژه از شعرحرف می زند، ولی داستان به همین جا ختم نمی شود. حتی در نامه های شخصی اش – به تعبیری این نامه ها شخصی و خصوصی نیستند – نکته ها و نکته سنجی های مفیدی برای همگان  هست که می تواند حتی امروزه نیز مددکارخواننده باشد.  برای نمونه،‌ در نامه ای به دوستش ارژنگی می خوانیم « باید منزه شد و قطع علاقه کرد تا به چیزهای منزه و قابل علاقه رسید» (‌نامه ها، ۴۴۰). یا در نامه ای دیگر، می خوانیم «‌چه پستی برای انسان از این بالاتر است که اسارت خود را دوست بدارد» ( نامه ها،‌ ۲۶۴). روشن است که درک نیما از آزادی بسی عمیق تر و گسترده تر از آن چیزی است که در نگاه اول به نظر می آید.  درمورد دیگر در پاسخی به یک دوست شاعر که متاسفانه نامش را نمی دانیم، مشاهده می کنیم که تعاریف نو و تازه وبدیعی از «دوستی» خودنمائی می کند. « چون دوست شما هستم از من ممنون باشید که بجای به به گفتن می گویم قطعه ی ” غروب سرد” شما مایه دار نیست» ( شعر ۱۴۶).

حالا شما همین نکته را مقایسه بکنید با تعبیری که اکثریت مای ایرانی از «دوستی» داریم.   همین که توی نوعی شروع می کنی به انتقاد از کار منِ نوعی، پیشاپیش در ذهنیت استبدادی و یکه سالار من، با همین کار کوچک دوستی ات را با من نفی کرده ای . به عبارت دیگر، می خواهم این نکته را بگویم که یکی از دلایلی که ما درایران فرهنگ نقد نداریم نیز همین است که ما همه چیز را متاسفانه سیاه و سفید می بینیم.  وقتی این نگرش را به مناسبات اجتماعی خودمان کلیت می دهیم نتیجه این می شود که هست. ولی در نگرش نیما، مسائل در کلیت خویش به گونه ای دیگرند. به مخاطب می نویسد که بخاطر دوستی من باید « ممنون باشی» که می گویم کارت نقص دارد ولی ما به هزارزبان هر روزه می گوئیم که اگر می خواهی برای من عزیز باشی، از من وکار من انتقاد نکن.

 

در این نوشته ها، تا دلتان بخواهد از این نکته ها هست و چقدر هم فراوان،  یعنی می خواهم بر این نکته انگشت بگذارم که از همان‌ آغاز که آدم شروع می کند به سیروسیاحت دراین دست نوشته ها، با دریائی پر تلاطم از اندیشه و از دیدگاههای نو وبدیع  روبرو می شود. امواجی سهمگین که از همه سو بر سر وروی آدم می تازندو اورا زیر ضرب می گیرند. و به واقع آدم نمی داند چه باید بکند ودر کدام جهت، پیچ بخورد؟

به همین خاطر است که کاسه داغ تر از آش می شوم و می گویم که به گمان من نیما نه آن گونه که  خود می گفت تنها یک رودخانه بلکه اقیانوسی بود پر تلاطم و ناآرام…

طبیعی است که آدمی چون نیما، بیشتر از هر موضوع دیگر، در باره ی شعر و شاعری بنویسد و نسبت به آن حساسیت داشته باشد. همان گونه که پیشتر گفتم من به دیدگاه های نیما در باره شعر و شاعری نخواهم پرداخت[۲] ولی، برای من خواننده این نوشته های منثور به هزار و یک دلیل دیگرنیز خواندنی اند و مفید. مسئله این است که حتی در مواردی که در باره ی شعر و شاعری سخن می گوید، حرفهایش ابعاد دیگری نیز دارد. حرف بی سند نزنم.  نیما،  از صفا و پاکیزگی  « خلوت» شاعرانه آغاز می کند و از همسایه می پرسد، « آیا چیزهائی را که دیده نمی شوند، تو می بینی؟». من  ساده اندیش  پیش خود گفتم: آخر نیما جان: ندیدنی ها را چگونه می توان دید؟ واما، داستان، همان داستان دانسته و قدیمی ماست که کسانی چون نیما، بسی چیزها در خشت خام می بینند که کسانی دیگر، هم چون صاحب این قلم حتی به زمانه ی کهن سالی خود با عینک ته استکانی خود نیز در آئینه نتوانند دید.  نیما ادامه می دهد، « آیا می شنوی هر صدائی را که می خواهی؟» و « آیا گوشه ی اتاق تو به منظره ی دریائی مبدل می شود؟» و بعد، « می بینی هنگامی را که تو سال هاست مرده ای و جوانی که هنوز نطفه اش بسته نشده، سال ها بعد در گوشه ای نشسته از تو می نویسد؟». اگر این همه بود که چه خوب، و اگر جز این باشد، این خلوت تو، خلوت شاعرانه نیست. خلوتی که فاقد این مختصات است، بدان که « یک خلوت ظاهری ست». یعنی،  شباهت دارد به خلوت تاجری که « برای شمردن پول های خود در به روی خود بسته است»‌. برای این که مثل آن تاجر نباشی،  باید از خودت جدا نشده باشی. آن توئی که باید با تو باشد، نباید از تو گریخته باشد. برای این که این چنین نشود، چه باید کرد؟ پاسخ روشن است،‌« شروع کن به صفا دادن شخص خودت، شروع کن به پاکیزه ساختن خودت. آن خلوت که ما از آن حرف می زنیم عصاره ای از صفا و پاکیزگی ماست، نه چیز دیگر» (‌شعر، ۲۴-۲۳).

آیا همین قدر کافی است؟ البته که نه . « بایدبتوانی بجای سنگی نشسته، ادوار گذشته را که توفان زمین با تو گذرانیده، به تن حس کنی » باید بتوانی مثل جام شرابی که می افتد و می شکند، « لرزش شکستن را به تن حس کنی». خلاصه کلام،  بایددرگذشته انسان کاوش کنی. البته این کنجکاوی برای نبش قبر نیست از آن گذشته، باید این نکته را دانست که  این رجعت به گذشته، از جمله به این خاطر است که « دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست» ( شعر ۲۵). باید از زوایای متعدد به آن نگریست و دلیلش نیز روشن است. چون « دیدن در جوانی» فرق دارد با دیدن در سن زیادتر، « دیدن در حال ایمان» تفاوت دارد با دیدن وقتی که ایمانی نیست. « دیدن برای این که حتما در آن بمانی یا دیدن برای این که از آن بگذری». نکته ی اساسی این است که باید « عصاره ی‌ بینائی » بود، یعنی، بینائی ی « فوق دانش، بینائی ای فوق بینائی».

اگر بتوانی چنین بکنی که خوب،‌مثل کسانی نخواهی بود که «تاب دانستن ندارند و چون چیزی را دانستندجار می زنند. شبیه بوته های خشک آتش گرفته اند یا مثل ظرف که گنجایش نداشته، ترکیده اند».  ( شعر ۲۶)

بسیار دیده و خوانده ام که شماری گفته اند و به درستی هم که عمده کار نیما بر هم زدن طول مصراع ها نبود، به سخن دیگر، نیما مشکل قافیه نداشت، بلکه، نیما منادی نگرشی مدرن و تازه به شعر  بود. واما،  می خواهم این نکته را اضافه کنم که  نیما به راستی،  مبلغ دیدگاه تازه ای به هنر بود- هنری که در تمام اجزایش انسان سالار است. و اما، در عین حال کم نیستند کسانی که از سوئی ادعای نیمائی بودن دارند و از سوی دیگر و  در اغلب موارد، این دیدگاه تازه را طوری توصیف می کنند تا با موازین و دیدگاه های خودشان که به نادرستی به نیما نسبت می دهند جور در بیاید. لازم نیست از کسی اسم ورسمی به دست بدهم، ولی در سالهای اخیر کم نبوده اند کسانی که در پی آمد انفعال عظیمی که ایرانی جماعت رادر برگرفته است در باره ی سیاست زدائی از شعر مقاله ها نوشته و خطابه ها ایراد فرموده اند.  یکی در جائی می گوید که   « شعرآلوده به تعهد، شعر کثیفی است. شعری که از زندگی انسان امروز حرف می زند، شعر کثیفی است»[۳]  و آن دیگری در جای دیگر اگرچه « بینش و طرز نگاه » نیما به شعر را می ستاید ولی در عین حال  می گوید که « می خواهم بگویم که این دو حوزه – سیاست و شعر- دو مقوله ی متفاوت هستند» [۴].  نمی دانم، از روی عافیت طلبی است یا نخواندن و ندانستن دیدگاه های  نیما که این دوستان در مصاحبه های خویش به  نیما نیزگریزمی زنند، که به قول زنده یاد اخوان چه و چه ها بود. در نوشته های نیما، آیا ندیده و نخوانده اند که به قول او،  « هنر از طرفی پابپای مردم و ازطرفی جلوتر از مردم است» ‌(‌شعر، ۲۷۶) و این، به نظر من،  سیاسی ترین دیدگاهی است که می توان داشت. یعنی،  از سوئی، هنر از مردم ریشه می گیرد، پس شعری که از زندگی انسانی حرف بزند – حداقل از دیدگاه نیما- نمی تواند شعر کثیفی باشد،  ولی در عین حال، وظیفه  به پیش بردن همان مردم را نیز دارد، یعنی، سیاست و شعر، بر خلاف ادعای آن دیگری دو مقوله ی‌متفاوت نیستند. و با همین دیدگاه به شعر است که  پیر مرد در مقدمه ی « خانواده ی سرباز» نوشت،« درهر حال نوک خاری هستم که طبیعت مرا برای چشم های علیل و نابینا تهیه کرده است. مقصود مهم من خدمتی است که دیگران به واسطه ی ضعف فکر و احساس و انحراف از مشی سالمی که طبیعت برایشان تهیه کرده است، از انجام آن گونه خدمت عاجزند»   ( شعر، ۱۹).

منظور نیما به راستی چیست؟ از چه خدمتی سخن می گوید که به گردن آدمی چون او افتاده است؟ به این نکته باز خواهیم گشت و گوشه هائی از آن را خواهیم شکافت.

در حرفهای همسایه، حرفهای نیما براستی خواندنی و تفکر برانگیزند  آنجا که می گوید، « شروع کن به صفا دادن خودت، شروع کن به پاکیزه ساختن خودت»‌ (‌ص ۲۴، شعر) و ای کاش که شماره بیشتری از ما ایرانیان چنین می کردیم و یا اگر نکرده ایم، شروع کنیم ، ضرر این کار در چیست؟ . در بسیاری از نامه ها با آدمی روبرو می شویم که زمان و زمانه را از نزدیک می نگرد و مشکل را می شناسد. در نامه ای می نویسد، « جان من، همشهریهای من و شما زیادی تنبل و خوش نشین شده اند. لقمه جویده می خواهند» ( ص ۳۹ شعر) ودر همین نامه این نکته درست را می گویدکه « من از تکرار این حرف خجالت نمی کشم، شما کار خودتان را بکنید» ( شعر ص ۴۰). و جالب است که خود بهتر از هرکسی می داندکه به واقع آدمی است استثنائی، باورش به کثرت گرائی که برای مای ایرانی به واقع از نان شب هم واجب تر است به این صورت بیان می شود که «باید در هر صنفی ذوق شما بتواند قضاوت کند و بتوانید زیبائی هر صنفی (ژانر) را به لذت دریابید… عمده مسئله درک است و توانائی ورود در همه چیز» و در دنباله همین دیدگاه است که چه زیبا می نویسد « من از بدی مثل شیطان لذت می برم» و خودش هم می داند چون چنین است، « کلاغ زاغی‌» را می ماند که به گفته خودش « بهمن نمی تواند اورا شهید کند» ( شعر ۴۳- ۴۲ تاکید در اصل).  مسئله اصلی این است که « قبول نکردن،‌توانائی نیست. توانائی در این است که خود را به جای دیگران بگذاریم و از دریچه چشم آنها نگاه کنیم.» و اضافه کنم، منظور نیما تنها محدود به حلقه های هم سان اندیش و هم مسلک نیست. این که مسئله ای را حل نمی کند. نکته این است که « اگر کار آنها را قبول نداریم، بتوانیم مثل آنها حظی را که آنها از کار خود می برند، برده باشیم» و اهمیت دارد بدانیم که « شما اگر این هنر را ندارید، بدانید که در کار خودتان هم چندان قدرت تام و تمام ندارید» (‌شعر ۴۴).  به« انگورهای مویز نشده» انتقاد های جانانه ای دارد و می نویسد، اگر چه نامی به دست نمی دهد وهمین خودش شیوه ای است زیبا که به کار کس برخورد می کند و نه به خودش، که « آن جوان» مثل اینکه «ازحرف پر شده بود» ولی « یک کلمه نمی خواست بشنود».  « بنظرم آمد این جوان کمی سالم نباشد». در دنباله ی همین نکته، « بالاترین خطرها » برای هنر را این می داند که « آدم کار نکندو به هوش خود اطمینان کرده، نداند». دلیل اش هم ساده است و بی ابهام،  « مسئله کار،‌مسئله خردشدن استخوان است و همه ی زحمت ها در این است». و این کار هم بی حساب و کتاب نیست. « رضایت» باید از سنجش کار خود با دیگران فراهم بیاید»  و جالب است اگر چه موقع و موقعیت خود را خوب می شناسد، ولی در عین حال به یاد مخاطب جوان خود می آورد که « من هنوز مشق می کنم، از کوتاه نظرتر آدم ها، که تصور کنید، فکر می کنم بهره ای بگیریم. زیرا که خوب و بد آنچه مارا احاطه کرده است، مملو از بهره ای هستند. اگر آنها کفایت ندارند، شما باید کفایت داشته باشید که از چیزهای بی کفایت به کفایتی برسید» ( ص ۴۶-۴۵).

و این نکته سنجی زیبا را دارد که « آدمی که عیب خود را نبیند، رو به تکاملی نمی رود. این نردبان است که باید به آن پا گذاشت و امتحان کرد نه اینکه چشم خود را بست و دوید» (‌شعر ۴۶).

درس هم می دهد و ای کاش دیگر بزرگان نیز به نیما تاسی می کردند و ای کاش چنین بکنند. درنامه ای دیگر می گویدکه « شما را زمان به وجود آورده است و لازم است که زمان شما را بشناسید»( ص ۴۷) و باز در نامه ای دیگر گریز می زند به همان حرف همیشگی اش که هنوز وهمیشه درست است. « بهترین کمک ورفیق شما کار است» ( ص ۴۹). و باز می رسد به تعریفی ویژه و نیمائی از شعر و شاعری، «‌ شاعر بودن خواستن درتوانستن و توانستن در خواستن است» و این هر دو خاصیت را «‌باید زندگی به او داده باشد» ( ص ۵۴). در کمتر نامه ایست که نیما به روی یکه سالاری درعرصه اندیشه و قشریت تیغ نکشد و این خصلت در فرهنگ ایرانی ماکه کثرت گرائی را بر نمی تابد، به ویژه بسیار آموزنده است. اگرشاعر« در پوست خود فرو برود» خودی بسیار خطرناک در او وجود پیدا می کند که « در راه کمال و هنر خود کور می ماند» و به علاوه، هیچ کس را « چنانکه هست» نمی شناسد. جالب است، مثل معلمان اخلاق سنتی ما نیست که تصویری غیر واقعی از دنیای واقعی به خورد خوانندگان می دهند. « مقصود من این نیست که خوبی را بشناسد، بلکه خوب وبد، هر سلیقه و ذوق مخالف خود را باید بتواند تمیز دهد و لطف کار هر کس را در سبکی که دارد بفهمد». بیخود گفته اند، آنها قدیمی شده، این ها کهنه شده است در این اشعار چیزی یافت نمی شود، چون « هر کدام بجا و بیجا است». مثال می زند، دیوان فرخی و عنصری را با دیوان نظامی مقایسه می کند و اگر چه کار این دو در مقایسه با نظامی « خیلی ابتدائی است» ولی‌«‌هر کدام از این ها زیبائی خود را دارا هستند و نمی شود انکار کرد» وبرای بهره بردن باید به این درک رسید. و با ذکر چند مثال دیگر، می رسد به این حرف حساب که «‌هر چیزرا باید درحدخود بتوانید بشناسید» و ازخودش نمونه می دهد،« من بقدری می توانم خود را فرود بیاورم که از یک ترانه ی روستائی همانقدر کیف ببرم که یک نفر روستائی با ذوق واحساسات ساده ی‌خود کیف می برد»‌(‌شعر ۵۵-۵۴). به گفته خودش از تکرار اصول خسته نمی شود و هیچ فرصتی را برای تکرار آن اصول از دست نمی دهد. « عمده مسئله ی درک است و توانائی ورود در همه چیز» ( شعر۴۲) و کدام یکه سالاری – که غیر از خود کسی را نمی بیند –  این توانائی را دارد؟  درنامه دیگری می نویسد، « امروز، کار نتیجه ی تحقیق است نه نفس کشیدن و بازو تکان دادن وزور زدن. هر چیز با نظم و قاعده بستگی دارد. اگر این نباشدکاری که می کنید وهر قدر انقلاب در آن نشان می دهید، تکامل نیست، تنزل است.» ( شعر۶۴)

از مسائل و مشکلات سخن می گوید و از این رنج که «‌آدم از اول به خود چسبیده باشد» (‌شعر ۶۶) و بعد، به راستی و درستی اضافه می کند « همه ی‌این دردها معلوم است از کجاست» ، بر خلاف خیلی ها که همیشه یقه دیگران رامی گیرند و شرق وغرب را دراز می کنند تا به خودشان برخورد نکنند، نیما می گوید«‌اگر یک تربیت عمومی بود» و « اگر استعدادها فی الواقع به مصرف محل خود می رسید » و اگر« یکی از سیری نمی مرد تا دیگری از گرسنگی بمیرد، خیلی هوش ها کار خودرا می کردند» (شعر ۶۷). خودش هم می داند و این دانستن به واقع دانستن است و نه تظاهر به دانستن که مقوله ای است درخود شیفتگی که برای خیلی ها در زندگی فرهنگی ما، بیماری شناخته شده  و گسترده ایست، ولی نیما می داند و خوب هم می داند که « ما دوره ی‌ شهادت را طی می کنیم» یعنی، تا از خود نگذریم، کارمان درست نمی شود . حداقل سه بار، خودرا در این نامه ها « میرزا فتحعلی خان آخوندزاده» می داند که در بنداست (شعر ۶۹). با همه ناملایمات و سختی ها، جان سخت نیز هست و امیدوار، و اعتقادش به کار و باز هم کار  به واقع حیرت آفرین است. « مثل همیشه این تکرار خنک رادارم: وقت خودتان را تلف نکنید. شب تمام می شود و صبح خواهد رسید» (‌۷۰).

پس می رسیم به کار، و باز هم کار.  در نامه ای به عشقی، در همین خصوص، این رهنمود دل نشین را دارد که «‌رفیق! از روی صحت کار کنیم. دستوری را که طبیعت به ما می دهد انجام بدهیم. بالاخره حق با کسی است که صحیح، طبیعی و غیر قابل تغییر بوده است»(نامه ها ۹۸).

اگر چه در نامه ای به مادرش که تاریخ ندارد، شکوه می کند که  « همه وجود من فکر شده است» ولی « با وجود این یک فکر شایسته راجع به زندگانی خودم ندارم» (‌نامه ها ۱۴۹) با این وصف در نامه ای به ارژنگی در ۱۳۰۷ این پیشگوئی عجیب را دارد که « مطمئن هستم بعد از حیات خود خیلی اهمیت خواهم داشت.» (‌نامه ها ۲۵۷)

با این همه، در نوشته ای به تاریخ، ۱۳۲۲ نیما  دست می گذارد روی یکی از مشکلات اساسی فرهنگی در ایران، و می نویسد:

« در زمینه های کارهای هنری ما هدف هست، هنر نیست. هنر هست، هدف نیست. در موارد بخصوصی هر دو هست و تا اندازه ای هست، اما یک چیز از همه لازم تر که انسانیت وطرفداری از حق و حقانیت است، وجود ندارد»‌(‌ص ۴۲۲)

نیما البته به این نکته نمی پردازدکه چرا چنین است ؟ احتمالا برای چنین پرسشی پاسخی هم به سادگی در دسترس نیست.

در نوشتار دیگر دیدیم که برای شعر وشاعری مایه ای از درددیگران لازم است زیرا زحمت شاعر فقط در این است ( شعر، ۳۹). ولی شعر و شاعری، نو بودن و نوجوئی هم لازم دارد. باید نوآور باشی والی، ول معطلی.از همین رو هم هست که به شاعر جوانی درس نوآوری و نواندیشی می دهد و می نویسد، «  اگر شما درقطعه شعر یا غزلی بگوئید که یعقوب وار برای یوسف گریه می کنید» و یا مضامین کهنه دیگر را با عبارات مدرن به پرده بیاورید، «حمالی برای الفاظ مردگان بوده اید» و از این جا به بعد، به راستی زیبا می شود، « چون دوست شما هستم»  از من ممنون باشید که «بجای به به گفتن می گویم قطعه ی « غروب سرد»  شما مایه دار نیست» ( شعر، ۱۴۶).

حالا همین را مقایسه کنید با دیدگاه خودمان در باره ی نقد، نیما، نقد را سند دوستی می خواند و ما در میان خودمان، نقد را تجسم و عیان شدن دشمنی می دانیم و این تفاوت در ذهنیت، تفاوت  کمی نیست.

 

۴- خردورزی نیما:

« من دیگر به کار این می خورم که میوه بدهم. اگر بتوانم. نه این که قامت سخت و سقط خود را راست بدارم، بطوریکه همه کس بپسندد» ( نامه ها، ۶۱۰ نامه ی مورخه ۲۲ خرداد ۱۳۲۲)

 

یکی از برجستگی های دیدگاه نیما، خردورزی اوست.  یعنی می خواهم بر این نکته انگشت بگذارم که تا آن جا که من دیده و خوانده ام، نیما در هیچ موردی معما طرح نمی کند. ذهنیتی توطئه پندار و توطئه پرداز ندارد که در هر چیز و همه چیز همیشه ردی و نشانه ای از توطئه این یا آن ببیند. در مباحث دیگر گفتیم در مرکز نگرش نیما به خودش ودنیای دور وبرش، انسان وجود دارد در تمامیت و کلیت خویش و با همه ی صفات دلچسب و نخواستنی اش. دست آورد، وقتی دست آوردی هست پی آمد زحمت و کار خود انسان است وهرگاه که اوضاع بر مراد نیست، باز هم انسان است و کاهلی و تن پروری و یا دنائت طبعش که آنهم ریشه در همین دنیا دارد. گاه آن چه که می گوید بسیار بدیهی است و اما گاه، حرفهایش آن قدر بدیهی است که از دید خیلی ها پنهان مانده است. برای نمونه، نیما می گوید، « آدمی که عیب خودرا نبیند، رو به تکاملی نمی رود» و دلیلش هم روشن است. آنچه که هست، « نردبان» است که باید با دقت از پله پله آن بالا رفت نه « این که چشم خود را بست و دوید»( شعر ۴۶). حالا همین نکته بدیهی را به شماری از مدعیان هم عصر و زمانه خود ما بگوئید که به گمان خویش عیبی ندارند تا ببینند و به همین دلیل نیز هست که رو به تکامل نمی روند ولی انگار« نردبان» را نمی بینند.  وآن وقت  این شیوه ی کار را مقایسه بکنید با شیوه ای که نیما بکار می گیرد. وقتی یکی از نیما می پرسد که کدام اثرش بهتر است؟ به احتمال زیاد، پرسشگر، خود می داند که کدام کار نیما را بیشتر دوست می دارد ولی می خواهد تا نظر نیما را نیز بداند. این هم پاسخ نیمائی که اگر چه ساده است و سرراست ولی یک دنیا حرف و سخن در آن است. « آنکه هنوز ننوشته ام یادر کار نوشتن آنم» ( شعر، ۲۴۰).  با همین نگرش به خود و دنیای دور وبر است که این سخن اش معنی شایسته اش را پیدا می کند. « من هر روز مشغولم برای اصلاح خود» ( شعر‌۸۱).  در جای دیگر، روشن تر و صریح تر سخن می گوید که در ابتدای راهی می رویم که بیش از آیندگان باید زحمت بکشیم و به همین خاطر،‌ حتی «‌ تعصب» نیز به سراغ نیما می آید ولی ای کاش، این نوع « تعصب» همگانی و سراسری می شد. نیما می گوید، « متعصبم به اصلاح کار خودم. متعصبم که درست بگویم» و چون همان گونه که پیشتر گفته است در ابتدای راه هستیم، پس، « بی نهایت محتاج به تعصب در درست شدن هستیم» ( شعر، ۲۴۴). این «‌درست شدن» و تعصب برای درست شدن چند پایه دارد. یکی این که « بهترین کمک و رفیق شما، کار است» ( شعر ۴۹).  با شلختگی و مسئولیت گریزی هم میانه ندارد. پایه دیگر، « دقیق بودن» است یعنی، « عادت کنید به دقت تا طبیعت شما بشود»  ( شعر ۹۳) و اما چرا کار و چرا دقت؟ دلیلش روشن است. فراموش نکنید، « همه چیز عوض می شود و هیچ حرفی در آن نیست» ( شعر ۱۲۵). پس تکه های آسیب شناسی نیما در کنار هم قرار می گیرد.

– کارکردن.

– دقت.

– تعصب در درست شدن.

– ایمان

واما لازم است که « نخست ایمان آورد و بعد بکار افتاد»( شعر ۱۶۶). پس راه افتادن بی شرط وشروط نیست. ایمان اول می آید. ایمان ولی بدون دانستن و فراگرفتن که ایمان نیست. به همین دلیل است که نیما می گوید، « هیچ چیز ما را نجات نمی دهد، جز خواندن» ( شعر ۱۷۴). ولی خواندن داریم تا خواندن.

یعنی، نیما به واقع منبت کارماهری را می ماند که با صبر و حوصله وبردباری دارد تکه های لازم را کنار یکدیگر می چیند تا تصویر کامل شود. « خواندن کسی را کس نمی کند». آیا نیما گرفتار تناقض نشده است؟ به ظاهر البته که این چنین به نظر می آید ولی ظواهر اغلب، اگر نه همیشه، فریبنده اند. مطلب عمده، « فهمیدن است و کار را طبق فهم کردن» ( شعر ۱۷۸). مشکل ما و ملت ما نیز به قول نیما، همین است. پس، بر طبق «آن چه که می خوانید کار کنید و در کار و آن چه خوانده اید، دقت کنید»( شعر ۱۷۴). هر کار که می کنید، ولی با ذهنیتی باز و آزاد باشد. « هیچ قضاوتی را به مثابه ی مذهب و تعبدی نپذیرید و نگذارید در شما رسوخ کند» ( شعر ۱۸۰).

پس رسیدیم به مجموعه، یعنی، به کار، به دقت، به ایمان، و به ذهنیتی باز. ولی بیاد داشته باشید که « هیچ کس اول بطور کامل نیست» همه چیز و همه کس ناقص است ( شعر ۱۸۲). که البته با کار و کار بیشتر و دقیق تر رو به تکامل خواهد رفت. نه فقط به «‌قضاوت خودتان مغرور نباشید» بلکه فراموش نکنید که « آنکه غربال بدست دارد از عقب کاروان می آید» ( شعر ۲۹۶) و از آن گذشته، همیشه به یاد داشته باشید که اولین پایه ی دانش،‌ « اعتراف به نادانی است» ( شعر ۲۰۲). علتش هم بی ابهام است و از بدیهیات نیمائی است. شخص هر اندازه که هوش داشته باشد، « باز محتاج است به دیگران ونتیجه ی خودش به تنهائی نیست»( شعر ۲۴۲).

کوتاه سخن این که،‌  نیمائی که از این نوشته ها سر بر می زند، به تمام معنی نیمائی خردمند و خردورز است. یعنی می داند که « مساله ی کار، مساله خردشدن استخوان است» تا چیزی، چیزی بشود. در موارد مکرر در خصوص «انگورهای غوره نشده» هشدار می دهد که برای هنر، خطری از این بالاتر نیست که « آدم کار نکندو به هوش خود اطمینان کرده و نداند» (شعر، ۴۶)که « هرآدم با آدم های دیگر معنی پیدا می کند وگرنه ممکن است در خود و دور و بر خود غرق شود» ( شعر ۶۷). و باز در نامه ای دیگر بر می گردد به نکته اساسی دیدگاه خود و می گوید، « بهترین کمک و رفیق شما، کار است» ( شعر، ۴۹). شیوه ی شناختن را می آموزاند و می داند « هر چیز را در حد خود» باید شناخت و بعلاوه « چقدر بزرگ تر مدیون کوچک تر ها هستند» ( شعر ۵۵).  کار کردن البته مختصاتی دارد تا مفید و ثمر بخش شود. امروز، « کار نتیجه ی تحقیق است نه نفس کشیدن و بازو تکان دادن و زور زدن». در همه چیز نظم وقاعده ای هست و اگر این نباشد، « کاری که می کنید هر قدر انقلاب در آن نشان می دهید، تکامل نیست، تنزل است» ( شعر، ۶۴).

از دو وجه بهم پیوسته حرف می زند. « خارج شدن از خود» و « توانستن به خود در آمدن». چرا این وجه لازم است؟ خارج شدن از خود، شناخت دیگران و رنجهایشان و فکرهایشان را ممکن می سازد و این فهمیدن دیگران لازم است تا آدم « مبتدی کار خود» باقی نماند و کارش، « ساده و خام و بسیار ابتدائی و غیر قابل بقاء» نباشد وتعارف هم نمی کند. اگر آدم نتواند از خود بدر برود به مفهومی که مد نظر اوست، در آن صورت « خود پسندی ها و جهالت» شخصی میزان قرار خواهد گرفت. از سوی دیگر، « به خود در آمدن» مقدمه ی « یافتن خلوت است» ( شعر ۷۴) و این خلوت نیز از خلوت تن آغاز شده، به خلوت دل می رسد ( شعر ۵۹). و اگر تنها از شاعر جماعت سخن بگوئیم، آن چه نیما می طلبد، این که « شاعر باید تنها باشد و خیال او با دیگران» (‌شعر، ۷۲) و این خصلت ها نیز، به این وابستگی ندارد که کسی شاعر اجتماعی باشد یا نباشد، مشکل از دید نیما، « مربوط به هنر شما وتکمیل یافتن شماست». شخصیت  فرد را به کاوش و کار دائم « عادت» می دهد تا به « درجه ی فنا» برسد و قضیه به سادگی این است، « جز مطلوب خود چیزی را نخواهید و برسید به آنچه می خواهید». و این خواستن ها و مطلوب ها نیز در خلاء و عالم هپروت وجود ندارند. « شما نباید چیزی باشید که در جمع نیست» ( شعر ۷۵). و با همین نگرش است که نیما، دست به آسیب شناسی  اجتماعی می زند. یعنی می گوید، « ملت ما دید خوب ندارد». ولی، این که تنها بیان یک واقعیت عینی است، پرسش اساسی این است که چرا ندارد؟ پاسخ نیما، سرراست و صریح است، دلیلش این است که « عادت ملت ما نیست که به خارج توجه داشته باشد» بلکه، « نظر او همیشه به حالت درونی خود بوده است»‌ ( شعر ۷۷) و اما احساسات فرد وجمع « بستگی به تاثرات» دارند و اگر عادت بر دقیق شدن در اوضاع برون باشد و هر چه دقت بیشتر شود، اثر هم بیشتر می شود وعدم کفایت ها روشن تر و همین که به نسبت، کفایت بیشتر پیدا می شود، « احساسات هم عالی تر» می شود. پس شکوه نکنید، چرا نمی فهمند؟ بلکه« بگوئید چرا عادت به دیدن ندارند؟ بگویئد از چه راه ملت خودمان را به دیدن عادت بدهیم؟» ( شعر ۷۸).

و اما این کار، مقدماتی دارد. « باید اساس یک ترجمه وقرائت جدی و مفصل، کم کم در بین افراد ما بر قرار شود». این رهنمود نیما، حرف و سخنی برای خالی نبودن عریضه نیست. و صرفا برای این که چیزی گفته باشد، رهنمود نمی دهد. در این خصوص، بسیار اندیشیده است. « باید از مدرسه ها شروع شود» و تا این کار نشود، هیچ چیز نیست و از« قرائت به حالت طبیعی» سخن می گوید که باید به مردم یاد داد. پس سخن بر سر فهمیدن و یا نفهمیدن نیست. همه ی مشکل بر سردیدن و ندیدن است.

و اما، « دیدن» بدون مختصات نیست. « دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست». باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه کردو با آنچه در بیرون دیده شده است، به آن نظر انداخت. مثل دانستن معنی یک شعر است. باید از درون به برون و از برون به درون نگریست و « باید بارها این مبادله انجام بگیرد» تا بفراخور هوش و حس، چیزی فراگرفته شود. ولی دیدن، « در جوانی فرق دارد با [دیدن] در سن زیادتر». « دیدن در حال ایمان فرق دارد با [ دیدن درحال ]‌ عدم ایمان». دیدن برای آن که « حتما در آن بمانی» که البته همانند دیدن برای « اینکه از آن بگذری» نیست و با یکدیگر فرق دارند.   دیدن در حال غرور، دیدن بحال انصاف، دیدن در حال وقعه، دیدن در حال سیر، در حال سلامتی و غیر سلامتی، از روی علاقه ویا غیر آن. برای رسیدن به دیدنی که مد نظر نیماست، «‌باید عصاره ی بینائی» بود. می پرسی، کدام بینائی، نیما می گوید، « بینائی ای فوق  دانش، بینائی ای فوق بینائی‌ها» . و همانند کسانی نباید بود که « تاب دانستن ندارند»و همین که چیزی را دانسته اند، « جار می زنند».  مثل ظرفی که گنجایش ندارد، می ترکند. و یا « شبیه بوته های خشک آتش گرفته» که « دانش برای آنها به منزله ی تیغ در کف زنگی مست» است و دلیلش هم روشن است و ابهامی ندارد. « بااین دانش، بینائی ای جفت نیست» ( شعر’ ۲۶-۲۵).

و اما، چرا وضع درایران این چنین شده است؟ چراعادت به دیدن نداریم؟ یکی از پاسخ های نیما به این پرسش، پاسخی است که ریشه در تاریخ دارد. « هزار سال شکست و توسری مردم را دیوانه ی تنبلی و راحتی ساخته است، همانطور که خیال پرورساخته است» و اشاره می کند که  نتیجه ی این خیال پروری «‌ادبیات سبک هندی» بود. این « لختی و تنبلی» تاریخی را معادل مردن می داند و اشاره می کند، « مرده ها می دانید یک ذره تکان نمی خورند. آنها را مثل پاندول ساعت ممکن است به طناب بست و گردش ساده داد» ( شعر، ۸۰-۷۹). ولی برای منظوری که نیما دارد این گردش ساده کفایت نمی کند. از آن گذشته، نیما با سکون به هر شکل وصورتی مشکل دارد. به همین خاطر است که می نویسد، «عمده رفتن است. کسی که نمی رود، راهی را نمی خواهد و نباید چشم براه باشد». زمینه ودلیل این «‌رفتن» و ساکن نبودن هم روشن است و ابهامی ندارد.« چیزی که بر من مسلم است» این که « همه چیز عوض می شود و هیچ حرفی درآن نیست» ( شعر ۱۲۵). در جائی دیگر، همین باور را به صورت دیگری بیان می کند، « هنرمند عاقل وواقعی» که به بطون و نبض هنر خود آشناست، « نمی خواهد فقط بسازد، بلکه می کوشد تا زیبا تر و بهتر از آن را بسازد» و این دائمی شدن « حرکت » است که موجب می شود تا « کاوشی را که مکمل هنر اوست» ترک نکند. به سخن دیگر، به قول خودش بر می گردد به جذابیت حرکت و در کنارش ضرورت کار و باز هم کار و اشاره می کند به یک ضرب المثل گرجی که، « کارت را بکن، از مردم نپرس» ( شعر، ۱۲۶). البته، کارکردن هم بدون مقدمه نیست. « باید نخست ایمان آورد و بعد بکار افتاد» ( شعر، ۱۶۶). به مقوله ی ایمان در جای دیگر خواهم پرداخت ولی، « بر طبق آنچه می خوانید کار کنید» و اما این کافی نیست. « در کار و آنچه خوانده اید دقت کنید» و اما، فراموش نکیند، « هیچ چیز ما را نجات نمی دهد، جز خواندن» و اضافه می کند، « ملت ما زیاده بر آن چه تصور کنید، به این کار [ خواندن]‌ احتیاج دارد» ( شعر، ۱۷۴).

باور نیما به حیاتی بودن حرکت و ضدیت اش با سکون و در جا زدن به حدی است که به شکل های مختلف و در موارد مکرر، همین نکته را بازگومی کند. تو گوئی که می خواهد با تکرار آن به این صورت، آن را ملکه ذهن خواننده کند. در نامه ای دیگر، همین اعتقاد به این صورت بیان می شود که « همه چیز خام است»  و این سخن یعنی، « همه چیز شایسته ی تکمیل شدن هم است» . به همین دلیل، « هیچ وقت راضی نشوید به کاری که می کنید». و همین رهنمود، پی آمد دیگری نیز دارد. یعنی، نیما دوست دارد که هر کس قبل از هر چیز قاضی کار خویشتن باشد[۵] تا این فرایند طی شدنی طی بشود و در این راستا به دو نکته بهم پیوسته اشاره می کند. یکی نتیجه ی اعتقاد راسخ او به کثرت گرائی است یعنی، « هیچ قضاوتی را به مثابه ی مذهب وتعبدی نپذیرید» ( شعر ۱۸۰) و بعلاوه، « اول کسی که می تازد بر اشعار من، خود من هستم» ( شعر ۱۸۵). شیوه ی کار او، این است که می گذارد اثر « کهنه» شود. پس از آن که نسبت به آن بیگانه شد، « آن را به باد انتقاد و اصلاح می گیرم از هر حیث» ( شعر ۱۸۵). برای این کار لازم است، « چندی یک دفعه از خود سوا شده، در خصوص خودتان بطوریکه می بینید، خودتان را درخارج از خودتان قضاوت کنید» ( شعر ۱۹۱). برای این که حقیقتی مشهود شود، بهتر است، « کارهای پیشتر خودتان را کارهائی که اکنون انجام می دهید،‌نسبت بهم بسنجید» ( شعر ۲۷۸). دلیلش روشن است برای این که برای خود آدم روشن شود که چه کرده است و یا چه نباید می کرده است. به قول نیما، «‌راه طی نشده» معلوم می شود. پس می رسیم به چند پیش گزاره دیگر که به گمان من، نشان دهنده نه تنها خردمندی که خردورزی نیما هستند. از یک سو، باور نیمارا داریم به تکامل و از سوی دیگر، خواستن برای یافتن کسری ها و کمبود و تمایل برای رفع آن کمبودها و در این خصوص، نامه مفصلش به ش پرتو، بسیار روشنگر است. یعنی رساله ایست جان داردر باره ی نگرش نیما، اگرچه در وجوه عمده در باره ی شعراست، ولی به فهم من، کمی از آن بیشتر است.

این نکته سنجی نیما نیز زیباست که « آنچه روزی بارآور خواهد شد، فقط عمل ماست» و از آن مهمتر، به جای جر وبحث ها و اظهار نظر کردن های « هوائی»، « هوشیاری در این است که با شدنی های روزافزون تا چه اندازه روی همرنگی نشان می دهیم» و باز می گردد به یکی از حرفهای اساسی اش که بارها در این نوشته ها به صورت های گوناگون تکرار کرده است. که «‌زمان» را تا چه پایه دریافته ایم؟ (‌شعر ۲۹۲). دراین نوشته ها، نیما از هنر به معنای رایج آن سخن نمی گوید. البته بماند که برای نیما، هنر نه فقط هنر برای زندگی، « بلکه تمام هستی است و بهمه ی هستی احتیاج دارد» ( شعر ۳۱۶) و بهمین خاطر نیز هست که می گوید، « سفارش های بی مصرف بعضی ها بنام هنردرعالم هنر خطرناکتر از بی طرفی بعضی دیگران است». داستان به سادگی این است که « باید هنرمند در نظر داشته باشد که برای مردم است» و از آن مهمتر، خودخواهی نباید اور ا در این کوره راه بیاندازد که گمان کند که « من فقط برای پوست خود هستم» در زندگی با مردم« این خودخواهی خنک و درعمق بسیار شرم آور است» (‌شعر ۳۱۲). هنر از نظر نیما، « واسطه ی التیام همه ی دردها وواسطه ی پیشرفت در زندگی است» و اما، زندگی، در خلاء و در نبود با دیگران معنی و مفهومی ندارد و یا به قول نیما، چون «‌زندگی مارادیگران ساخته اند»، پس ، هنر، چیزی را به «‌دیگران مدیون است»‌. هنر در واقع وسیله ایست « برای رفع تشنگی های درونی مردم» ( شعر ۳۱۲و ۳۱۹). برخلاف، دیدگاه شماری از هنرمندان امروزین ما، هنر برای نیما بی قصد وغرض و بدون هدف نیست. و این استعاره ی دلنشین را دارد که « کمان داری که متصل تیر به چله ی کمان می گذارد و هدفی ندارد حقیقتا چه کار خل خلی ای را انجام می دهد» ( شعر ۳۵۳).

از سوی دیگر، در مقدمه ای بر اشعار شاهرودی از شعر وشاعری حرف می زند. در این جا نیز آنچه برای نیما مهم می شود این است که چه خیری به دیگران می رسد. به همین خاطر است که اگر چه با شاعری که برای‌«‌ضعف باصره و پادرد و ثقل سامعه, خودش اشعاری صادر کرده است»، مسئله ای ندارد ولی آن غم و رنج، « غم و رنج شاعرانه» نیست واز این کار « فایده ای» به کسی نرسیده است ( شعر ۳۵۲). و این کار، یعنی کاری که از آن فایده ای به کسی نرسد برای نیما که به قول خودش در یک « منجلاب افسون شده که مرگ در آن شبیه به زندگی جلوه می کند» روزگار می گذراند، پذیرفتنی نیست. ( شعر ۳۵۶).

و به همین خاطر نیز هست که باکسانی که خودشان را به کوچه ی علی چپ می زنند و محافظه کارند،‌ میانه ندارد. به بعضی از ادباء و منتقدین اشاره می کند که «‌دست خود در آستین کشیده» می گویند ما دست نداریم. به  رفقا باید فهمانید، « پر مسلم است که شما دست ندارید، چشم که دارید. پس آن چشم ها چه کار می کنند؟» ( شعر ۳۷۶). دلیلش این است که به گمان نیما، محافظه کاران همیشه به عقب سر نگاه می کنند ولی، می پرسدمگر در عقب سر چه هست؟ و این پرسش بدیهی را پیش می کشد که « از عقب چیزی دارد می آید یا دارد دور می شود؟» و بعد این تشبیه کوبنده که « این عده ی این طور سرگردان و کز کرده، مثل رمه گرگ دیده ای هستند که به آنها ایست داده اند» . از آن چیزهائی که دارند می آیند، «می ترسند یا با آن چیزهائی که می روند هواشان برداشته می خواهند بروند» ( شعر ۳۷۷). با این همه، در یکی از آخرین نامه هائی که به پسرش می نویسد، می خوانیم، « فراموش نکن شراگیم، پسر عزیزم،‌در هر جورزندگی و در هر جور رشته کار که فکر می کنی، عمده منفعت داشتن برای خود ودیگران است» (نامه ها، ۷۱۴) و این بی گمان، عمده ترین آموزش نیماست.

 

 

 

۵- نیما و کثرت گرائی در عرصه ی اندیشه:

 

 

« خاموشی را در موقعی که باید خاموش بوده باشم از دریا یاد می گیرم. همه ی اشیاء معلم انسانند. شما هم مثل من باشید. خیلی حرفها را می بایست شنید. فقط عقاید خود را باید محکم نگاه داشت»        [ نامه ی مورخ ۳ بهمن ۱۳۰۹ از آستارا، نامه ها، ۴۲۲]

 

نیما نمونه ی‌ مجسم اعتقاد به کثرت گرائی عقیدتی است و این به واقع کیمیائی است که درزندگی فرهنگی مان بسیار کم داشته ایم. یعنی پس از مایه ای از درددیگران داشتن و فهم کردن رنج دیگران  و دیدن و خوب دیدن و چه و چه ها،  تازه  « باید مانند دریای ساکن و آرام باشی. دارای دو گوش» . ولی دو گوش داشتن به معنی بهتر شنیدن سخن واحد نیست. به گفته ی‌ نیما،  یک گوش برای شنیدن آواز حق و درست و یکی برای «شنیدن هرنا بحق  و ناهمواری» چون این حداقل را می داندکه « حق» در مقابله با « ناحق» است که معنی پیدا می کند و زیبا می شود. یعنی باید برای «نادرست ها که مردم می گویند راجع به هرچیز و هرکس، حتی راجع به خودتو»  گوشی برای شنیدن داشت و باید « مثل بسیط زمین» مثل خود نیما، با دل گشاده تحویل بگیری همه ی حرفهارا. یعنی آماده باشی تا« شاگرد جوان و خام تو به تو دستور دهد که چنان باشی یا چنین نباشی». روشن است چرا باید چنین باشی. هیچ کس « تنها و با سلیقه  و خودپسندی خود، زندگی نمی کند»  ( شعر، ۲۸-۲۷).

آن وقت مقایسه بکنید این نگرش را با نگرشی که لب می دوزد و سیلی می زند و همه فکر وذکرش ابداع پوزه بند های تازه تر و مدرن تر است تا دیگران آنچه را که می خواهند، نگفته باشندوبه یکه سالاری در عرصه ی‌اندیشه خدشه ای وارد نیاید. حاکمان ابد مدت و انسان خوار به جای خود، گمان می کنید انتقادگریزی و انتقادستیزی اکثریت ما ایرانی ها، روی دیگر همین سکه ی لب دوختن و کارگاه و کارخانه ی پوزه بند دوزی داشتن نیست!

این دیدگاه و این باور به کثرت گرائی از دست نیما در نرفته است. شعار هم نمی دهد. در جای دیگر می نویسد، « باید در هر صنفی ذوق شما بتواند قضاوت کند» و بتوانید، « زیبائی هر صنفی را به لذت در یابید». مسئله عمده، « درک است و توانائی ورود در همه چیز» و اگر از عهده چنین کاری بر نمی آئید، اگر به عبارت دیگر، ذهن  بسته ای داشته باشید، « شما ذی نفوذ بزرگی نخواهید شد» و ادامه می دهد، اگر مرتکب بدی نمی شوم، اهمیتی ندارد ولی « من از بدی مثل شیطان لذت می برم» و حتی بدی را « خوب می یابم» و از آن گذشته، « از مغلق بافی از یک سبک بر خلاف سلیقه ی خود هم لذت می برم» و، در واقع « بجای گوینده ی آن واقع می شوم اما پرواز می کنم» و باز ، « کلاغ زاغی هستم که بهمن نمی تواند او را شهید کند اما به عظمت و زیبائی بهمن نگاه می کنم» و بهمین خاطر نیز هست که با همه ی کمبودهای مادی زندگی، می گوید، « اسباب کیف من خیلی مهیاست» ( شعر۴۳-۴۲).

نگرش کثرت گرا برای نیما، نه فقط « کیف» دارد بلکه منشاء توانائی نیز هست. چون تردید ندارد که «‌قبول نکردن، توانائی نیست». توانائی دراین است که فرد بتواند خود را بجای دیگران بگذارد و از دریچه چشم آنها نگاه کند. البته کم نیستند کسانی که اگر هم چنین بکنند تنها از دریچه چشم کسانی نگاه  می کنند که هم چشم ایشان اند و مثل هم می نگرند و لی نیما می گوید، « اگر کار آنها را قبول نداریم» باید، « بتوانیم مثل آنها حظی را که آنها از کار خود می برند، برده باشیم» و تخفیف هم نمی دهد. « شما اگر این هنر را ندارید» بدانید که « درکارخودتان هم چندان قدرت تام و تمام ندارید» و سپس گریز می زند به شاعر وتعجبی ندارد که شاعر جماعت برای نیما که شاعر شاعران است، گروهی ویژه اند با مسئولیت بیشتر و از همین رو، مخاطب شاعرش را نصیحت می کند، « این قدر خود پسند، مغرور،‌از خود راضی نباشید». وقتی شاعر نتواند موقتا از خود جدا شود و یا نتواند قدر کار دیگران را بداند، به نظر نیما،  نشانه ی عجز است که« برای من و شما این عجز، عیب است» ( شعر ۴۴).

واقع گرائی و اعتقاد به کثرت گرائی در عرصه ی‌ اندیشه در نامه دیگری نمود برجسته تری پیدا می کند. برای نیما،‌شاعر بودن بدون اعتقاد عملی به کثرت گرائی غیر ممکن است. یعنی اگر شاعر« این نباشد»، یعنی، اندیشه ای باز نداشته باشد، « در پوست خود فرورفته خودی بسیار خطرناک در او وجود پیدا می کند» که گذشته از هر پی آمد دیگر، « در راه کمال و هنر خود کور می ماند»  چون هیچ کس را چنان چه هست « نمی شناسد». برای این که سوء تفاهم و سوء تعبیر پیش نیاید، می افزاید، « مقصود من این نیست که خوبی را بشناسد»، نه، بلکه « خوب و بد» و از آن مهمتر« هر سلیقه و ذوق مخالف خود را باید بتواند تمیز دهد» و لطف کار هر کس را نه از دید و سبک خویش، بلکه، « در سبکی که دارد بفهمد». مهم اعتقاد به وجود« طبایع دیگر» است. به مقایسه شعرای کهن دست می زند و می گوید، « هر کدام از این ها زیبائی خود را دارا هستند» که قابل انکار نیست. از آن مهمتر، در صورتیکه کسی به این درک برسد، « چه بسا که بهره نیز می یابد». هر چیز باید در حد خود شناخته شود و نمونه می دهد.  من بقدری می توانم خود را فرود بیاورم که از « یک ترانه روستائی همانقدر کیف ببرم که یک نفر روستائی با ذوق و احساسات ساده ی خود کیف می برد» (شعر۵۵-۵۴) .

در جای دیگر، مجددا به یک سالاری در عرصه اندیشه می تازد. و می نویسد چرا وقت خود را تلف می کنید که دیگری نیز حتما سلیقه ی شمارا داشته باشد؟ و این پاسخ ساده و سرراست را می دهد که از زیادی سادگی به خاطر یکه سالاران نمی رسد. « آیا شخصیت شمارادارد؟» بعلاوه، « ایا زندگی و چیزهائی که در آن برای شما بود، برای او هم بوده است؟»( شعر ۶۹). و در جای دیگر، باز برمی گردد به همین مقوله، یعنی غرور گریزی و پائی بر زمین داشتن و دیدن همه چیز به آن صورتی که هست و بهمین خاطر می گوید، « حقیقتا خیلی بی معنی است . اگر ما آن قدر خود پسند باشیم که به جز خود را نبینیم» ( شعر ۱۵۲).

در نامه ای دیگر، روایتی به دست می دهد که نمی دانم صحت دارد یا خیر که کسی نیما را در دفعات گوناگون سرگرم مطالعه نوشته های بسیار پراکنده ای می بیند و درنهایت می خواهد چرایش را بداند. کثرت گرائی نیما به این صورت جلوه گر می شود که « شاعر، باید از هر خرمن خوشه ای بردارد» و البته نیما که واقع گرا هم هست، اضافه می کند، «‌من نمی گویم تمام خرمن را، اما می گویم گاه چند خوشه بیشتر» و ادامه می دهد که وقتی چنین کردیم تازه شق القمر نکرده ایم. « قدما هم می کرده اند» و رهنمود می دهد، « استتیک بخوانید و فلسفه صنعت… و در کتاب های دیگران مثل هگل ومارکس هر چه یافت می شود و راجع به ادبیات است»  ( شعر، ۱۷۶). و چه سخن بدیهی و مهمی می گوید نیما که نه فقط درباره ی‌ شعر  وشاعری که در پیوند با همه ی حوزه های زندگی نیز صادق است، که « آیا باز هم شک دارید که امروز شاعر طبیعی بودن و هیچ در پیرامون طرز کار دیگران نگشتن، یک نوع یاوه سرائی و حماقت و خودپسندی است و انسان را رو به قهقرای هولناک و کریهی می کشاند» ( شعر ۱۷۷). برای اجتناب از این وضعیت، رهنمود های نیما مشخص و روشن است و تفسیر بردار نیست. « باید نخست ایمان آوردو بعد بکار افتاد» ( شعر۱۶۶). و این بکار افتادن، هم استخوان ترکاندن است برای « فراگرفتن» واما، می گوئید، « چرا فرابگیریم؟». پاسخش خیلی آسان است، « بخوانید، من باز تکرار می کنم: بخوانید» چون، « هیچ چیز ما را نجات نمی دهد، جز خواندن» . ملت ما « زیاده بر آنچه تصور می کنید به این کار احتیاج دارد» ( شعر ۱۷۴). البته فراموش نکنیم که خواندن داریم تا خواندن.«خواندن کسی را کس نمی کند. مطلب عمده فهمیدن است و کار را طبق فهم کردن» ( شعر ۱۷۸). بر طبق آن چه می خوانید، کار کنید، و « در کار و آنچه خوانده اید، دقت کنید، خواهید دانست من چه می گویم». ناگفته روشن است ، اگر « سرسری می خوانید، همان بهتر که نخوانید» دلیلش هم معلوم است، « زیرا غلط فهمیدن، غلط عمل کردن است» ( شعر ۱۷۴). در نامه ی معروفش به ش پرتو، نیما مجددا به همین مقوله رجوع می کند و برخلاف بسیاری از اندیشمندان ما که خود را متولیان انحصاری حقیقت می دانند، نیما می گوید، « دست رد بسینه ی هیچ کس نمی توان گذاشت» و دلیلش هم طبیعتا این است که « هیچ اثری یک دست نیست» و از آن گذشته ای بسا آدم که یک انگشتش کج است، « در آدم بودن او [که]‌ شکی نیست» ( شعر ۳۰۸). در بخشی دیگر از این نامه، به این صورت بر همین نکته تاکید می کند که « درهنر چیزی بطور مطلق و قطعی وجود ندارد» و بدیهی است که نیما، به این ترتیب، راه را برای کثرت گرائی در کارهای هنری می گشاید. البته دو مقوله در پیوند با هنر قطعی اند. به گفته ی نیما، « قطعی، رابطه ی [ هنر] با زندگی است» و مقوله ی دوم، «خصایص خود هنرمند» که محصول دوره ی اوست ( شعر ۳۲۲).

و بالاخره در « تعریف وتبصره» همین داستان ادامه پیدا می کند. موضع گیری نیما روشن تر و سرراست تر می شود. تعبیر وتفسیر عجیب و غریب لازم ندارد. « آنچه می نویسم، همه ی آن چیزهائی نیست که هست و من به فهم به آن توفیق یافته ام» فقط آن چیزهائی است که «‌ ابراز آن بوسیله ی نوشتن برای من امکان پذیر بوده است» و ادامه می دهد، آن چیزهائی است که « توانسته ام بفهمم» و از آن مهم تر، « اگر فهمیده ام، توانسته ام فهمیده های خود را برای دیگران به زبان بیاورم» ( شعر ۳۸۷).

مشاهده می کنیم که برای نیما، « عقل کل» که همیشه و همه جا راست بگوید و درست بنویسد، وجود ندارد. در همین حدی که می توان فهمیده ها را به دیگران منتقل کرد، مراحل متفاوتی وجود دارد که به آن خواهم رسید ولی مهم و اساسی این است که « هیچ قضاوتی را به مثابه ی مذهب و تعبدی نپذیرید و نگذارید در شما رسوخ کند» ( شعر ۱۸۰).

در مرحله ی اول، تفاوتی هست بین دانسته ها و آن چه که هست. و سپس، بین آنچه که به فهم آن توفیق حاصل شده است و آنچه که بیان و بازگو کردنش برای دیگران امکان پذیر بوده است. و باز هم در همین راستاست که نیما آدم «‌دانا» را به صورتی تعریف می کند که با این اعتقاد به کثرت گرائی جوردر می آید و هم خوان است. یعنی، برای نیما، « دانا» کسی است که « هم بداند وهم بپرسد» ( شعر ۳۹۲).

تجربه هر روزه زندگی نشان می دهد که مدافعان یکه سالاری در عرصه ی اندیشه، ممکن است بدانند یا ندانند ولی تردیدی نیست که معمولا نمی پرسند. چون پرسش، با ساخت و ساختار عقیدتی یکه سالاران که یکه سالاریست در تضاد و تناقض قرار می گیرد. یکه سالاران غیر از خویش، ناتوان از دیدن دیگرانند و دیگرانی که به دیده نمی آیند، برای این جماعت وجود ندارند تا پاسخگوی پرسشهای احتمالی آنها باشند. ریشه کورذهنی یکه سالاران نیز همین محدودیت دیدگاه آن هاست. چیزی را نمی بینند تا در باره شان دانشی نیز به دست آورده باشند.

یکی از وجوه کثرت گرائی توام با اعتقاد نیما به خردگرائی همین است که می داند همه چیز را تنها همگان می دانند. به همین سبب می نویسد، « من هنوز مشق می کنم» و بعلاوه، « از کوتاه نظر تر آدمها، که تصور کنیدفکر می کنم که بهره ای بگیرم».دلیلش هم روشن است چون، « خوب وبد، آنچه مارا احاطه کرده است مملو از بهره ای هستند» و با همین نگرش است که به قول نیما، کسی که عیب خود را نبیند، رو به تکامل نمی رود. ولی داستان را به همین جا نمی توان رها کرد. باید از این رودخانه که نیما باشد، هرکس به استطاعت خویش جرعه ای بنوشد. اعتقاد نیما به تکامل  در خلاء وجود نداردو در نامه ای دیگر می نویسد، « گویا بارها برای شما گفته ام، شما را زمان به وجود آورده است و لازم است زمان خود را بشناسید»( شعر ۴۷). پس در کنار شناخت مکان، شناخت زمان نیز ضروری است. و این شناختن ها ارزا ن ومفت به دست نمی آید. برای این که نتیجه ای مطلوب به دست  آید، علاوه بر شناخت زمان ومکان، سر به «کارداشتن و بردباری » لازم است ( شعر ۴۸).  کثرت طلبی وخردگرائی نیما،‌ناگفته روشن است که ریشه در نگرش او دارد به خودش و دنیای دور وبرش. دوست دارد همه چیز رادرحال حرکت ببیند و علاوه بر آن، همیشه به جلو می نگرد. دائم دل نگران پیش رفتن است ودر این راه از هیچ چیز نمی هراسد. باورش به کمال پذیری هر آن چه که هست،  تام و تمام است و شوخی بردار نیست. به همین خاطر هم هست که در جائی می نویسد که«‌ اگر هنر کنونی را عاری از عیب بدانی» پس، نسبت به آینده منکر تکامل شده ای و چون، « منکر تکامل شده ای باید نقصی هم در هنر قدیم نبینی» ( شعر ۸۴). و نیما، می دانیم که  با این دیدگاه ایستا، به مقوله های فرهنگی میانه ندارد.

 

۶- طنازی های نیمایوشیج :

«من نمی دانم چه جواب بدهم وقتی که به من می‌گویند: ‌مبارک باشد! بدون این که قبلا دانسته باشند من خوشحالم یا بد حال. درصورتیکه اگر من بد حال باشم، مثل است که به من بگویند تلخیها و تالمات زندگانی تو به تومبارک باشد. این دوستی است یا دشمنی. یا سفاهتی که به هر دو آلوده شده است..»

(‌نیما، نامه ی ۱۳ فروردین ۱۳۰۸، نامه ها،‌ص ۳۰۷)

نکته سنجی های نیما در این نوشته ها در برگیرنده ی‌حرفهای بسیار اساسی است. گاه شمشیر لخت و برانی را می ماند که تیزی آتش را دارد. خواب پران است. به این نمونه ها بنگرید:

« می گفت آن شاعر،‌ در هر بیت، یک تابلو مجسم کرده است.خوب باشد، ولی،

مثل این که شعر باید نقاشی باشد وهر چه بیشتر، بهتر» ‌( شعر، ۲۳۱)

و یا  نگاه کنید به این عبارت ساده که با همه ی سادگی،  زیباست.

«  البته ما آن حکایت را در نظر نداریم که آن مرد با نداشتن خط و سواد، دردکان عینک فروشی، عینک ها را نمی پسندید، برای این که با هیچ کدام نمی توانست بخواند!  » ( شعر، ۴۱۴)

من در این مختصر، قصدم جلب توجه به طنازی های نیماست و منبع من نیز مجموعه ی نامه هائیست که به همت سیروس طاهباز در دستری علاقمندان قرار گرفته است. بااین همه، گفتن دارد که دربعضی از نامه ها،  تصویری که نیما از خویش به دست می دهد، تصویر مردی است خسته وروحیه باخته، اخمو و بداخلاق که نمی داند باخود و جهان خود چه باید بکند. در عین حال،‌ در موارد دیگر، با طنز پرتوانی روبرو می شویم که هنوز با گذشت این همه سال و این  همه ی‌ تحولات، هم چنان شیرین و بدیع اند.

اجازه بدهید ابتدا، چند نمونه بدهم از نیمای خسته و روحیه باخته.  برای مثال،  در نامه ای به برادرش در ۱۳۰۵ می نویسد، « نه کار دارم و نه پول. به خیال افتاده ام مزرعه ای را که از پدرم به من رسیده است بفروشم. زیرا نه زارع هستم ونه می توانم دست رنج زارع را بخورم. می خواهم کسب کنم ولی تصمیمی دربین نیست……یک تکه فلزگداخته، شخص را از هر حیث آسوده می کند. این بهترین معامله است. از این معامله اگر بخواهم بگذرم چاره این است که ناچار به قفقاز بیایم… فکرم خیلی مغشوش است».[۶]و یا درنامه دیگری به تاریخ ۲ سال بعد، در ۱۳۰۷ به یکی دیگرمی نویسد، « به نظرم می آید، در ته چاهی افتاده ام ووطنم را مثل آسمان بالای سرم می بینم»  (نامه ها،‌ ۲۴۷).

با این همه، در لابلای همین نامه ها، آدم به قطعات و تکه هائی بر می خوردکه به باور من نمونه های درخشان طنز پردازی اند،  به واقع ، طنز پردازی تراز اول که نمونه های دیگرش را من تنها در« چرند پرند» استاد علی اکبر دهخدا دیده ام که بلاتکلیف رهایت می کند. نمی دانی باید بخندی یا به حال خود وروزگارت گریه کنی.

به عنوان مشتی از خروار، از عکس العملی که ادبای رسمی ایران به کارهای نیما نشان دادند بیش و کم باخبریم ولی زنده یاد شاهرودی نقل می کند در زمانی که ملک الشعرای بهار وزیر فرهنگ بود، یک روز نیما به او گفت:

« به وزارتخانه که می آ ئی شعری نو توی جیبت نگذار. گفتم : چرا؟ گفت، اگر خدای نکرده مامور دم در بفهمد که شعر کوتاه و بلند در جیب داری هم شغل مرا ازدستم گرفته ای و هم خودت شلاق خورده ای. برای احتیاط هم شده، همیشه در جیبهایت قصیده های بالا بلند پنهان کن که لااقل از بلا در امان بمانی»( یادمان، ۱۶۳) .

با این وصف درنامه دیگری به طعنه می نویسد، «خنده ام می گیرد از آنهائی که در کنارو گوشه می شنوم بمن می گویند: روسو! هوگو! چه ضرری داردکه من خودم باشم ؟» (‌نامه ها، ۴۷)  و یا مثلا، حال وحالت دوست جوانی را مجسم بکنید که با شناختی که از نیما دارد و از عشق دیوانه وارش به طبیعت هم با خبراست در نامه ای برایش از « آب وسبزه و بادودرخت » می نویسد ولی گویاخوب نمی نویسدو  آنوقت در  پاسخی که از  نیما می رسد،  می خواندکه « جوان هستی، می توانی به هر طرف شوق پیدا کنی. اما بهتر این بود، دوست من ، بجای این که روی قالیچه بنشینی وبرای من چیز بنویسی، روی تخته سنگ ها می نشستی، تا طبیعی تر باشد»‌ ( نامه ها، ۴۹)

واما،  از نکته سنجی و حاضر جوابی نیما . مرحوم علی دشتی  در جوانی روزنامه ای داشت وحتی در ۱۳۰۵ فصلی از داستان بلند «‌حسنک وزیر» نیما را در چند شماره آن نشر داده بود.  سالها بعد که علی دشتی به مقامات حکومتی رسید و سناتورشد، همانند شماری دیگر از سنت طلبان وگذشته پرستان ، هرگز از مخالفت با ادبیات مدرن که با نام نیما جوش خورده بود، باز نیایستاد. از جمله در مصاحبه ای با مجله کاویان به نیما بسیار دشنام داد. مخبر مجله که می خواست حریف ( نیما)  را بشوراند متن مصاحبه را به نیما داد و جواب خواست. ولی، نیما گفت:

« هرچه هست شعرهای مرا در « دستگاه» ماهور وسه گاه و « دشتی» نمی شود خواند» ( یادمان، ۱۴۸).

از طرف دیگر، نیما برای دوستان تعریف کرد که وقتی در « کنگره نویسندگان» شعر می خواند، بدیع الزمان فروزانفر را دیده بود که زیر میز رفته و می خندید.و به دور و بری ها می گفت: چطور این مرد نمی فهمد که شعرش وزن وقافیه ندارد؟ (‌یادمان،‌ ۱۶۳). و من الان که سعی می کنم آن صحنه را به کمک تصویری که آل احمد از آن به دست داده است،‌ در ذهن خودم مجسم بکنم،  بی اختیار خنده ام می گیرد : روی میز خطابه شمعی نهاده بودند و نیما در « محیطی عهد بوقی» «آی آدمها» یش را  می خواند. سر بزرگ و طاسش هم برق می زد و گودی چشمها و دهان عمیق شده بود و خودش ریزه تر می نمود و به راستی،  تعجب داشت که این فریاد ازکجای این آدم لاجون در می آمد ( یادمان، ۲۲۸) و در این فضا، دنبال فروزانفر می گردم و می بینم مثل بچه ای بازیگوش، در زیر میز با قیافه ای شیطنت آمیز، دست روی شکم گذاشته وتو گوئی دارد به به قهقهه خندیدن تظاهر می کند.

پیشتر نمونه ای  به دست دادم از جواب نیما به یک دوست جوان، و حالا مجسم کنید، مخاطب این نامه را که نمی دانیم کیست، چه کیفی باید کرده باشد وقتی این نکته را در نامه نیما می خواند:

« قطعه « لبخند» شمارا خواندم. این قطعه مثل اطفال که قایم شدنگ می کنند، در میان کاغذ پاره های من گم بود و همینکه آن را پیداکردم ازخنده داشت می ترکید!»    ( شعر، ۲۱۵)

و یا مجسم کنید، دوستی راکه احتمالا برای خودش می داند  که از کدام کار نیما، بیشتر خوشش می آید و برای آسودگی خیال خویش از او نیز تائیدیه ای می طلبد با پیش کشیدن همین پرسش، و آن وقت در جواب می خواندکه :

« می پرسید کدام اثر من بهتر است؟

آنکه هنوز ننوشته ام. یادر فکر نوشتن آنم…» ( شعر، ۲۴۰)

این پاسخ کوتاه، چه ها که نمی گوید از اندیشه و دور اندیشی نیما، از باورش به تکامل و از اعتماد به نفسش برای بیشترو بهتر کار کردن خودش، از توانائی و آمادگی اش برای یادگرفتن و بهتر و بهترتر کردن کار.

در جای دیگر از «‌آدم های ناشی» و « ماله به دست» که بنا نیستند سخن می گوید (شعر، ۹۷) و جای دیگر در پاسخ به پرسشی مشابه که « آیا همه شاعرند»، می نویسد، که اگر چه پریشان و مضطربم، مختصر جواب می نویسم . و بعد، اشاره می کندکه  «‌در خانه ای که بچه زیاد است و بنا هم کار می کند،‌ابزار دست بنا به دست بچه ها ست» و سپس در عالم هنر، هم « همین را می بینید». و ادامه می دهد، «‌در بیشتر خانواده های اشرافی یک پیانو در گوشه یک اتاق معطل است. بیشرجوان ها ویولون می زنند و آدمیزادی نیست که نخواند. اما نه هم کس پیانیست است و نه همه کس ویولون زن». این جماعت، به گفته نیما، « فقط ابزار کار» شاعر و هنرمند را در دست گرفته اند. و کمی بعد در خصوص کسانی که فقط به « لفظ» مقیدند، نیما آنها را کسانی می داندکه در« پوست شیر از زبان گور» سخن می گویند و یا در باره ی کسانی که بافرم کلاسیک کار تازه می کنند، این نکته سنجی بدیع را دارد که  « آدم از کار آنها یکه می خورد. مثل اینکه آدم مصنوعی حرف می زند. ».  در کارهای این جماعت، ‌« همه چیز تازه است، اما یک چیز گم شده و آدم را گیج می کند. می بیند، گرگ است و باید گوشتخوار باشد، اما نوک دراز دارد و دانه بر می چیند» (‌شعر’ ۶۴-۲۶۳).

یا بنگرید به این نکته ساده که  به سادگی بیان شده است ولی زیباست و پرمعنی، آنقدر ساده است که در وهله اول، آدم حیرت می کند و بعد، کمی که دقیق می شوی، می بینی چقدر معنی در همین عبارت ساده نهفته است که اساتید پرمدعای ادبی ما هنوز هم تو گوئی انگار درک نمی کنند.  نیما می گوید، « کسی که می گوید: هنر این است و نه جز این که در هزار سال پیش بوده، حرفی درست می زند» ولی، این سخن، دنبالچه ای نیز دارد، « برای هزار سال پیش»  ولی اگر همین کس می خواهد با « سلیقه ی بیگانه با کار و لیاقت کار» سلیقه و نو فهمیده ی دیگران را کور کندو در راه رسیدن به این هدف، « کار دیگران را به رخ عوام و از خود ساده لوحتر و یا مغرورتر می کشد تا ملاک حرف خود را از راه سلیقه و دماغ آنها بدست بیاورد» چنین کسی، « هنرمند نیست. دلال ناراضی آب و نان است » که به جائی نخواهد رسید چون « خود را در زمان خود بجا نمی آورد»  ( شعر، ۲۹۱).

در جای دیگر از « غوره نشده هائی » حرف می زندکه خودرا « با قیر رنگ داده ومویزی می کنند» و به هرکدام که بر می خورید« نظریه نویسهائی هستند». تا این جا البته که اشکالی ندارد ولی وقتی کار از روی واقعیتی نباشد، « یک نفرهائی » را می بینید که به راستی عجیب و غریب اند: و سپس،  از « یکنفرهائی » سخن می گوید که هرکدام هم خنده آدم را در می آورند وهم گریه ی‌ آدم را. یک نفرهائی که « اژدهائی را از دنب آویخته و خودشان سر اژدها شده اند تا کدام آدم چشم و گوش بسته پا روی دمشان بگذارد». یک نفرهائی که شبیه به دیوانگان به بن بست مانده « سر به دیوار می کوبند و میل بازگشت ندارند». یک نفرهائی که « دم گاوی علم کرده و خودشان تنه میمون شده اند» تا روی دم آنها چه روزی باشد که دیگران سوار بشوند و «خالی از این خیال که میمون تاب کشیدن این همه سوار را ندارد». یک نفرهائی-  که آنها را « گرته برداران» می خواند  – که اگر چه « اصل » را رها کرده اند ولی « شوق مهوعی دارند برای برخ کشیدن هر چه که از هر کجا بدست آورده اند». یک نفرهائی که « سیخ برای چشمهای دیگران شده اند» و « همه ی چشمها را کور می خواهند تا این که کسی بکوری خودشان پی نبرده و نفهمد که با چشم دیگران در هنر بعضی دیگران می بینند». یک  نفرهائی که « هم امرؤالقیس بودند و هم شکسپیر و هم کسان دیگر» . و از همه زیباتر و دردآور تر،  « خودهائی می بینید که هرکدام مکتبی هستند. چنانکه در تهران دیدم جوانی را که خودش ماتریالیسم دیالکتیک بود» [ شعر، ۰۳-۳۰۱]. و بعید نیست همین خود- مکتب بیندگان بوده باشند که به قول نیمابه نقل از یک رساله ی‌ دیگر، « زمانی ما مارکسیستهائی داشتیم که می گفتند: راه آهن های ما بورژوازی هستند. باید آنها راخراب کرد. راه آهن های نو ساخت» (شعر۴۰۱). و حتی اشاره می کند به موردی دیگر، که خود او در این روزهای روشن در کوچه و بازار به جوانی بسیار گردن کلفت برخورده بود که می گفت، «‌ من جان ندارم، جز ماده هیچ چیز در دنیا نیست. من مدتی است که فویرباخ! شده ام!» و نیما به طعنه می گوید، ما نفهمیدیم چرا مارکس یا انگلس نشده بود…..با دلسوزی و التماس به او گوشزد شد « از این خیال بگذر، برادر جان اقلا قبول کن ماشاالله قوه داری. آیا در حال فویرباخی تو، قوه هم درکار نیست؟ بالاخره قبول کرد. به شرط اینکه اگر وقتی برای کسی کاغذ نویسی می کند، کلمه ی« جان » را که فضولی کرده و به جلو می آید در پرانتز نگاه بدارد » ( شعر، ۴۰۲)

طنازی های نیما فقط در مورد هنر و هنرمندان نیست که جلوه گری می کند. در باره ی بارفروش [ بابل کنونی] ، این نکته سنجی را دارد که « شهر کوچک قشنگی است» ولی ، « چیزی که هست، ” ارژنگی ” ندارد و “‌نیما” برایش زود است»‌ ( نامه ها، ۲۶۰). در نامه ی دیگری از کسی در بارفروش صحبت می کند که کتاب زیاد دارد ولی به نیما قرض نمی دهد و نیما به دوست مشترکی شکوه می کند که « پیش او سابقه ی‌دزدی هم ندارم و اگر بخواهد سند می دهم» و اضافه می کندکه این عادت مردم است ووقتی با جهالت هم قاطی می شود  این می شود که « وقتی کتابی را از آنها می خواهند گمان می برند آنتیک است ومن آنتیک خرم» و بعد، در همین بارفروش، که شهر کوچک قشنگی هم هست ولی « یک نفر هست که زگیل صورتش را آنتیک می داند. از این قرار بارفروش شهر نیست، موزه است مملو از آنتیک»‌ ( نامه ها، ۲۹۵). از شخصی نام می برد که « تاریخ دیلم را که  دررشت چاپ شده و « پنچ قران ارزش دارد»  می خواهد در ازای بیست تومان « از روی لطف » به نیما امانت بدهد چون کتاب را «‌آنتیک فرض می کند» ( نامه ها، ۲۹۵).

از عادات ما ایرانی ها در ایام عید دل پرخونی داردو به خصوص از روبوسی ها. می گوید این « نه معنی عشق است، نه معنی عقل. فقط می گویند، عید است» . و همین ادعا کافی است چون در این موقع،‌ « به دروغ فیل را سوار پروانه می کنند» تملق، « گاو را به پابوس رتیل می برد. در مطابع چاپ می زنند و در مجالس می رقصند. نمی دانم برای کدام شادی. معرفه الروح معاصر در این دو کلمه است. روح شان پست می شود و شکم تا چند روز معمور» ( نامه ها، ۳۰۸)

در این چنین فضای فرهنگی، تعجبی ندارد که ،  « بدبینی من بقدری ست که شخصا از خودم می ترسم» ( نامه ها، ۳۳۷) و یا، از سوی دیگر، « هر ماه که می گذرد منتظر گذشتن ماه دیگر هستم. مثل این که از زمان طلبکارم»‌ (‌ نامه ها، ۴۹۹).

و لی جان به جان نیما که بکنی، شوخ طبعی دارد توام با نکته سنجی.  در نامه ای به بهمن محصص داستان خبرنگار جوانی را باز می گوید که می خواست در باره نیما « مطالب بکری » را جور کندکه دیگران نکرده اند ونیما می گوید باید به این جور جوانها کمک کرد. جوان به نیما می گوید، « چطور است در شرح حال شما اسم شما را با اسم دیگر عوص کنم؟». حال آن جوان را مجسم کنید وقتی نیما به او می گوید، «‌ابتکار شما کامل تر می شود اگر چنانچه عکس مرد ناشناسی را هم بجای عکس من چاپ بزنید.» ( نامه ها ، ۶۹۸).

در باره ی شعرهای چاپ نشده خودش دلهره عظیمی داشت ولی این جا نیز دست از شوخ و شنگی بر نمی دارد. « بعد از من هم کی می داند به دست چه کسی خواهد افتاد. اگر همه به دست نااهلی بیفتد، یقین داشته باشید عنقریب شاعربزرگی طلوع خواهد کرد. یا ممکن است بقالی ها بخرند، برای پیچیدن آت اشغال خودشان و چون سفید نیستند به کار قنادها نمی خورد که پاکت درست کنند…». وبعد، چه زیبا می گوید که  « چه رنج بزرگی است، دوست من ، وقتی که آدم باور نکند» (‌شعر، ۲۸۱).  با تمام این اوصاف، بر خلاف آنچه در نگاه اول به نظر می رسد، نیما سرشار از زندگی است و امید به زندگی، « توفیق واقعی برای کسی است که کارش را می کند نه برای کسی که می گوید کارم را کرده ام»  ( شعر، ۳۴۸) و یا در  مقدمه ای که  بر مجموعه ی شعر شاهرودی نوشت، از هدف مندی زندگی به این صورت حرف می زند: « کمان داری که متصل تیر به چله ی‌ کمان می گذارد وهدفی ندارد حقیقتا چه کار خل خلی ای را انجام می دهد.» و اشاره می کند که «  در قطعه ی « حکایت» شما به دنبال همین فکرها رفته اید» ( ص ۳۵۳)

و جان به جان نیما هم که بکنی، نو گرا و مدرن است و هیچ فرصتی را نیز برای نشان دادن نوگرائی خویش از دست نمی دهد. برای نمونه، در برخورد به  عالیمقدارانی که با زبان گذشتگان سخن می گویند: می گوید،‌« این عالیمقداران که همشان مصروف به حرف زدن با زبان گذشتگان است در عالم سبک شناسی همه سبکها را بلدند اما سبک زندگی کردن را بلد نیستند! کارشان حرف زدن به زبان مرده هاست تا به آخر عمر و همین هنر آنها است…… هنر این طور از زندگی روگردانیده ی‌ آنها با همه فصاحت و بلاغت بکار همان گذشتگان یعنی عالم مردگان می خورد ومعلوم نیست با این بیزاری از زندگی وتحقیری که نسبت به آن دارند، پس برای چه زنده اند» ( شعر.۳۶۰). با همه این حرف و سخن ها، خط و مرزها را قاطی نمی کند. به تعریفی نیمائی از سیاست، یعنی، درد دیگران داشتن، نیما ، به اعتقاد من، اگرچه یکی از سیاسی تری شاعران فارسی زبان است ولی در عین حال، در مقدمه ای  بر دفترشعر شیبانی، این نکته ظریف را می کوید که ، « آدم خنده اش می گیرد از ساده لوحی بعضی از رفقا. بعضی از رفقا متوقع اند که اگر شاعرو نویسنده سرفه و عطسه هم می کند، سرفه و عطسه ی او اجتماعی باشد….» ( شعر، ۳۷۱).

زندگی مادی نیما که هرگز روبراه نبود، عکس العمل ادبیات و ادبای رسمی ما  هم به نیما که واضحتر و زشت تر از آن بودکه توضیح بیشتری بطلبد، آدم حیران می ماندکه با این همه، چگونه می شود که نیما  هم چنان امیدش را به آینده از دست نمی دهد. و درهمین روال است که در ، بیش از ۹۰ سال پیش‌، در۱۳۰۸ ، می نویسد:  « همیشه به من مژده می دهند، گوش من از صدای آیندگان پُراست» ( شعر، ۳۶۵). با این همه ولی انتقادهایش از فرهنگ ایرانی ما بسیار کوبنده و بیدار کننده است. از معاصرین خود سخن می گوید که « به هر سازی می رقصند» و از آن بدتر، « لیاقتشان به قدری است که از آزادی، استبداد می سازند.  « کرباسی خشن» را بجای « حریری نازک» استعمال می کنند و « مثل مگس هائی هستندکه پشت پنجره به حبس افتاده اند. خود را به شیشه می زنند، به خیالشان در هر روشنائی، مفری است» ( نامه ها، ۳۳۲).

و این مقال را تمام کنم با این تکه از نامه ی نیما به ذبیح الله صفا که در تاریخ ۱۸ اردبیهشت ۱۳۰۸، از بارفروش نوشته است. در  راستای آنچه که من « طنازی نیما» نامیده ام، بسیار روشنگر است:

« در اینجا همه چیز بهانه ای برای فکر وگذران خود ماست. همین که به مرور زمان کهنه و غیر قابل واقع می شود فرنگیها آن را در اطاق مخصوص نگاه می دارند، می گویند آنتیک. به کار تاریخ می خورد، ما خیال می کنیم احتیاجات مارارفع می کند و افتخارات ما را رونق می بخشد. وقتی الف لیله ترجمه می شود، بدون تجسس در مقصود و تجزیه ی محاسن از مضار، خودرا پرتاب می کنیم، در حالتی که خودمان را گم کرده ایم همه الف لیله می شویم هم از آستینمان دست عنصری را با ضمیران و خمیران بیرون می کشیم و همراه می شویم با سعدی با قافله ای که به شام می رود. آنگاه در زیر بیرق امروزی با کمال افتحار ایستاده ایم و از خاطر نمی گذرانیم که لباس ما، لباس دربار غزنوی و اتابکان نیست.

این است یک قسم کاریکاتور مخصوص ادبیات کنونی ایران. از اختلاط قدیم و جدید به آن شکل عقاب را می توان داد که می خواهد پرواز کند اما دست و پای فیل را دارد و نمی تواند. پس از آن می خواهد و ناچار است از اینکه بر خیزد، بر می خیزد می گوید عقاب است و عقاب هم نیست.» ( نامه ها، ۳۲۹)

هنوز که چه بسیار داستانهاست که باید درباره نیمای بزرگ گفته شود.

 

۷- «تعصب» نیمائی:

تازگیها برای کاری داشتم نوشته های منثور نیما را  یک بار دیگر می خواندم، دیدم به نیما هر عیب و ایرادی اگر وارد باشد، حداقل یک ایراد  بر او وارد نیست که واعظی غیر متعظ بوده باشد.  در یکی از نامه هایش به همسایه که تاریخ ندارد نیما می نویسد:

« در آثار من می بینید سال های متمادی من دست به هرشکلی انداخته ام مثل این که تمرین کرده ام و در شب تاریک، دست به زمین مالیده راهی را می جسته ام و گمشده ای داشته ام. اما همیشه از آغاز جوانی سعی من نزدیک ساختن نظم به نثر بوده است. در آثار من چه شعر را بخوانید و چه یک قطعه نثررا. مرادم شعر آزاد نیست، بلکه هر قسم شعر است».[۷]

و حالا،  این گوی و این میدان، معلوم کنید آنچه که در زیر می نویسم،  آیا شعر است یا نثر؟

– « مثل این که درخت ها در سینه ی من گل می دهند، در جمجمه ی سر من است که چلچله ها و کاکلی ها و گنجشک ها می خوانند..»‌ ( شعر، ۲۸۰)

– « صبح است. در سایه قرار گرفته می خواهم از سبزی برگ ها در اطراف آسمانی آبی رنگ، مثل این که در خود آسمان روئیده اند، لذت ببرم، اما حرف شما نمی گذارد.» ( شعر، ۱۸۲)

– « مثل این که استخر حرف می زند. موج های کوتاه و بلند جملات او هستند ….. حرفی که استخر می زند مرا بیاد شعر گفتن خودم می اندازد»‌ ( شعر، ۱۸۶)

– « شعر دری از بهشت است که جهنم را در پهلوی خود قرارداده ونشان می دهد و به یاد می اندازد» ( شعر، ۴۲۹)

– « هنگامی که شماشعر می گوئید مثل این است که خواب می بینید ( شعر، ۲۰۶)

– « اگر جوان بودم آن پیرمرد را راهنمائی می کردم، ولی اکنون انرژی نیست. یا اگر او جوان بود، مرا بسر شوق می آورد. چون هیچ یک از این دونیست، تابوت مرا بگوئید بیاورند. دل من می خواهد بمیرد وذوقی عاطل و باطل  در این قبرستان مانده، کفن آن خواهد بود»‌ ( شعر، ۲۴۱)

– « به خواندن پرنده های شب قسم»[۸]

– « پسند تو، پسند من است. اگر بخواهی با آرزوهای من عمل نکنی،‌آن را هم می پسندم» ( نامه ها، ۷۶)

– «مکتوب تو رسید، مثل گلی که در غیر موسم خود شکفته باشد» ( نامه ها، ۷۷)

– « تو گلی و گل ها آشیانه ی اشک وتبسمند» (نامه ها، ۷۹)

– « گل ها به تحریک روزگار می خندند» ( نامه ها، ۸۱)

– « گل ها با رنگشان دل می برند وبا سرگذشت شان جان می گیرند»  ( ‌ نامه ها، ۸۲)

– « عزیزم! تو در وقت نوشتن قلبت را به دست گرفته اشک وتبسم ات را از سر انگشت های کوچکت بیرون می ریزی. به به!» ( نامه ها، ۹۰)

– « قلب من ساز کوک شده ایست که هر که به آن دست می برد نغمه ای بیرون می کشد. اما بیشتر طبیعت است که آن را می نوازد» ( نامه ها، ۹۲)

– « من که بوده ام؟ اولم سرگردانی، آخرم، افسانه»‌(‌نامه ها،‌۹۴)

– « همه ی حرفها را برای زنده ماندن و انجام وظیفه با دندان می جوم و فرو می برم. انسان جعبه ی حرف است» ( نامه ها، ۱۴۱)

– « قلم کم از تیشه نیست….. این جا همه به خواب رفته اند» ( نامه ها، ۱۵۵)

– « برای تو یک کلاه از گل درست می کنم که هر چه پروانه هست دور آن کلاه جمع بشود. برای تو پیراهنی بدست می آورم که در مهتاب ، مهتابی رنگ ودر آفتاب به رنگ آفتاب باشد. این چه رنگ پیراهنی است؟ اگر گفتی این وعده ها که می دهم مثل این دنیا راست است یا مثل بهشت، دروغ، برای تو از آن اسباب بازی ها می خرم که دلت بخواهد»‌ (‌نامه ها، ۱۹۵)[۹].

و این تازه،  به واقع قطره ایست از دریا، چون این کاره نیستم بحث بیشتر در باره ی‌ این ها را می گذارم برای اهل فن. واما، چون آدم بخیلی نیستم، بهتر دیدم که کیفی را که از خواندن این تکه ها برده ام با دیگران قسمت کنم.

و اما، در میان  نامه های همسایه، دو نامه را انتخاب کرده ام. دراولی نیما به این پرسش می پردازد که « کی ها متعصب اند؟ » و دومی نیز مربوط به این پرسش است که « شعر دزدها چگونه اند؟». از قضایای پشت پرده، اگر چنین قضایائی بوده باشد، خبر ندارم. ولی، متعصبین به روایت نیما، چند دسته اند:

دسته اول، « پیروپاتال ها» که اگر چه « منتظر گور وکفن» هستند ولی هم چنان « مقید به لفظ اند». احمقانه تر این که « می خواهند با الفاظ معین ومحدود، برای زندگی امروز شعر بگویند». یعنی کسانی که با «‌الفاظ کهن» می خواهند « معنی نو» بیان کنند، ودر عقیده ی آنها، زبان و معنی بهم مربوط نیستند.

دسته دوم، « جوانها»، که اخیرا پس از سی سال، « لفظ و معنی، هر دو را عوض کرده اند» ولی با « سبک خام» و نادرست و احیانا « پر از غلط های فاحش زبانی».

دسته سوم: « جوان ترها» که « طرز کار را عوض کرده اند، در وزن های محدود مقیدند». یکی از این « جوان تر ها» به نیما می گفت، « قافیه نباشد، اما به وزن دست نزنید». با چه تضرعی این را می طلبید. « مثل اینکه به اس زندگی او دست می زنند».

دسته چهارم، « دیگران» که « همه چیز، وزن ، شکل، معنی و لفظ را عوض کرده اند» و می گویند به « هرج ومرج خطرناکی دامن زده، تعصب می ورزند».

دسته آخر، خود آقای نیمایوشیج، « من که دوست توام ای جوان عزیز: متعصبم به اصلاح کار خودم. متعصبم که درست بگویم.» دلیلش هم روشن است.  در ابتدای راهی می رویم، « که بیش از آیندگان باید زحمت بکشیم و بی نهایت محتاج به تعصب در درست شدن هستیم» ( شعر، ۴۴-۲۴۳).

دیگر هنرهای نیما به جای خود محفوظ،  آیا متقاعد نشده اید که لازم است به معنای نیمائی « متعصب » باشیم؟

واما، از قضیه شعر دزدها، بطور کلی، ۵ نوع شعر دزد داریم:

دسته اول : « دزدهای احتیاط کار و قابل رقت»، این دسته « فکر را با طرز تلفیق عبارت»‌ می دزدندو برای دیگران به اسم خودشان می خوانند.

دسته دوم: « دزدهای بی احتیاط» که در ضمن « خجول» نیز هستند. این دسته می دزدندو « در پیش روی آدم می خوانند» ولی وقتی دزدی آنها را به رخ آنها می کشید، « خجول» می شوند.

دسته سوم: « دزدهای بی انصاف»، این دسته می دزدندو در پیش روی آدم می خوانند واگر به روی آنها بیاورید،  « اعتراف» و خجالتی در کار نیست. وقت خود را برای نصیحت کردن آنها تلف نکنید». برای این دسته، شعر، « ابزار قوی معیشت مادی» شده است.

دسته چهارم، « دزدهای بی شرم»، این دسته « به محض شنیدن مضمونی از دهان شما» با کمال بی شرمی « لبخند آورده، سرتکان داده» و « چشم های دریده را بهم گذارده» می گویند، « مثل همان مضمون که من در فلان عزل یا قصیده بکار برده ام».

واما، جمع بندی آقای نیمایوشیج،  « سعی کنید که خودتان باشید، دروغ نگوئید». آنچه را که داستان نیست و راجع به خودتان است،‌ « خودتان باشید در شعرتان. ولو بدترین مردم». و اما، چون خودتان هستید، « شعر شما با شما زنده شده است».

دسته پنچم:‌« دزدهائی هستند که حتی این گونه حرفها را هم می دزدند»  ( شعر، ۴۶-۲۴۵)

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰

[۱] – بخش نخست این نوشته در شماره پیش «آوای تبعید» منتشر شده است.

[۲] خواننده علاقمند می تواند به کتاب شمس لنگرودی: نیما یوشیج چهره های قرن بیستمی ایران، نشرقصه، تهران ۱۳۸۰ مراجعه کند.

[۳] « من آن “خود”ِ بشر امروزم»، گفتگو با یداله رویائی، به نقل از « تکاپو»، شماره ی ۵ ، آبانماه ۱۳۷۲، ص ۲۹. جالب توجه است که در همین گفتگو،  آقای رویائی هم چنین ادعا می کند که « در مدرنیسم نیمائی و بعد نیمائی، قطعه ظرفیت برای ارائه فرم است ( پلاستیک و انعظاف پذیر با استخوان بندی ای از مصرع که باید ان رادرتمامیت آن خواند) و فرم قالب نیست»  همان، ص ۳۲.

[۴] « ادبیات بی مکانی و شعر موقعیت» گفتگو با شهروز رشید، به نقل از آفتاب، شماره ۲۹، اردبیهشت ۱۳۷۷، ص ۲۰و۲۵

[۵] البته منظور نیما با آن چه که شماری از خودشیفتگان فرهنگی ما می کنند و برای خودشان در هر فرصتی تعارف تکه و پاره می نمایند، زمین تا آسمان فرق دارد. نکته نیما این است که

« اشتباه» احتناب ناپذیر است ولی « دروغ» به عمد و به قصد خاص گفته می شود.

[۶] نامه ها، از مجموعه آثار نیمایوشیج، گردآوری و نسخه برداری ، طاهباز، سیروس، تهران، ۱۳۶۸. منبعد در متن به صورت ( نامه ها،شماره ص  ) به این مجموعه ارجاع خواهم داد. صص ۰۹-۲۰۸

[۷] در باره یشعر و شاعری:‌از مجموعه ی آثار نیمایوشیج، گردآوری، سیروس طاهبار،‌تهران، ۱۳۶۸، ص ۶۳. منبعد به این منبع به صورت (‌شعر، شماره ی صفحه) در متن ارجاع خواهم داد.

[۸] نامه ها: از مجموعه ی آثار نیما یوشیج، گردآوری سیروس طاهباز، تهران، ۱۳۶۸، ص ۷۴. منبعد به این منبع به صورت (‌نامه ها، شماره ی صفحه) در متن ارجاع خواهم داد.

[۹] این قطعه در این چاپ اندکی « دستکاری» شده است، ولی من از چاپ قبلی نامه، متن بالا را به دست داده ام. بنگرید به :علی اضغر خبره زاده (‌ گردآورنده): گزیده ای از ادب فارسی،‌ تهران، ۱۳۵۱، ص ۳۰۰