محمد حسینزاده؛ چوب دوسر طلا
محمد حسینزاده؛
چوب دوسر طلا
درب اتاق خواب نیمه باز است و من دارم لباسها را اتو میزنم و به شجریان گوش میکنم «بی تو به سر نمیشود …».
تازه صدایش اوج گرفته که تیام سرش را میکند تو و حالم را دربست میگیرد. یک دستش به دستگیره در است و دست دیگرش را به ستون تکیه داده:
– «مگه این شکمش درد میکنه که اینجوری فریادش به آسمان رفته!»
این را به سوئدی روان میگوید.
اگر چهرهی گندمگون تمام شرقیاش نبود، خیال میکردی یکی از این وایکینگهاست که با پوستین و ریش و پشم از دل تاریخ سر بیرون آورده و دارد توپ و تشر میآید. اتاقش قرینه اتاق ما، آنسر پذیرائی خانهمان است. از لای در دو ساق خوش تراش را آن ته میبینم که پشت میز کامپیوترِ تیام روی هم افتاده است. حالیام میشود که از ما بهترون اینجان و کسی نبایستی توی این موقعیت فریاد بزند. دستم میرود روی دکمه استُپ دستگاه. اتاق میماند و بوی بخار اتو.
– به این میگن موسیقی اصیل ایرانی محض اطلاع.
رویش را میکند آنطرف و تلخ میگوید:
– اقلا بندری بذار.
بار اولش نیست که، همیشه همینطوری است. توی این خانه بی تعارف، ما کارهیی نیستیم. حالا اون دو تا یه قدری بزرگتر بودن که از ایران آمدیم و همچی بفهمی نفهمی رعایت حال ما را میکردند. نه اینکه ما را دربست قبول داشتند و فلان، نه. اما خوب همین قدرکه غرشان را پشت سرمان میزدند جای شکرش باقی بود. اما این یکی از وقتی پا گذاشته توی هیجده دیگه نورعلی نور است.
هیچ چیز بابا و مامان نرمال نیست! این کراوات چیه زدی؟ این دامن که مال عهد بوقه مامان به هه! چرا بال شال گردن را مثل شوفر تاکسیهای ایتالیایی انداختی روی کولت؟ و صد تا عیب و ایراد دیگه.
بعضی وقتها هم که مثلا محبت دارد و عجالتا وقت میکند بیاید توی پذیرایی کنار ما بنشیند کارش بی حساب و کتاب نیست. خوب معلومه که صفحه تلویزیون اینجا بزرگتر از مال خودش است و سیستم صدا و تصویر بهتری دارد. میآید تا از این سریال های امریکایی که همین طور پشت هر صحنهای بی معنی میخندند را نگاه کند و ما هم توفیق اجباری داریم البته. ده بار هم حرفمان شده که آقا جان من دوست دارم خودم بخندم، هروقت دلم خواست! آخه اینها چرا بایستی به جای ما بخندند؟ که آتشی میشود و هر وقت هم آتشی میشود فارسی کم میآورد و دوباره وایکینگ میشود. ما هم که به قدرتی خداوند هرسال زبانمان پستر میرود!
خانم از آشپزخانه میآید بیرون و گوشی تلفن دستش است.
– شهرامه از ایران. بیا صحبت کن.
دستش را میگذارد روی دهنی و آهسته میگوید
– بگو ما خودمان میخواستیم همین امروز زنگ بزنیم!
برق اتو را قطع میکنم و گوشی را میگیرم. گوشی بوی خورشت آلوچه میدهد. خط تلفن حسابی قره قاطی است و صدای خیلی ها همزمان بگوش میرسد: «مادر اگه امسال نیای ایران دیگه دیدار به قیامت.. پول بی زبون رو فرستادم که برام خونه بخری، کردیش توی حقهی وافور نامرد… میدم ممنوع الخروجت کنن دختر زهرا رختشور… بُروو، سر سگ بزنی شوهر میریزه!»
سینه ای صاف میکنم و بلند میگویم-«سلام جوون».
– مگه ما زنگ بزنیم مهندس.
می نشینم روی لبه تختخواب
-«جان شهرام ما خیلی سعی میکنیم ولی این گوینده محجبه روی نوار همه اش میگوید که به علت نپرداختن حق اشتراک شماره مورد نظر شما قطع میباشد.»
بلند میخندد:
-«این بازیها را هراز گاهی درمیآورند، محل نذار!»
بعد درد دل میکند که هرسال یاد از پارسال و کسی به کسی نیست، شده هرکی هرکی، سگ میزند گربه میرقصد. حالا هم که پسرش میخواهد برود ارمنستان درس موسیقی بخواند. بگو بچه مگه رشته قحطه. چه کنم با این دوری. شاید برود و دیگه خدا میدونه چی بشه. شاید ما اینجا افتادیم مُردیم . تو که خارج هستی و بیشتر توی باغی بگو ما چکار کنیم و… میگویم
– ارمنستان که همسایه تان است مومن! توی رضائیه بروی پشت بام نوک کلیساهاشان پیداست. ما چه کنیم که تیام زین کرده برای آسترالیا؟
میگوید:
– آخرش چی؟ یعنی همین طور دسی دسی ولش کنم بره؟
بیشتر نگران حال خودش است تا حرفی که من زدم. قرار میگذاریم که من جمعه زنگ بزنم و اگر خط راه داد خودم با پسرش صحبت کنم. خوشحال میشود« کاری نداری» کذایی را میگوید و دوسه بار پشت سر هم خداحافظی میکند. تقویم را از روی روی میز برمیدارم و روز تماس را یادداشت میکنم.
خانم از همان توی آشپزخانه بلند میگوید-« نهار حاضره.» میدانم که با من است.«هد- سِت» را مخصوصا یکوَری روی سرم گذاشته بودم تا هم شجریان گوش کنم و هم حواسم به صدای اهل خانه باشد. از جایم بلند میشوم و میروم سراغ خورشت آلوچه با برنج سفید. همزمان تیام هم از اتاقش میآید بیرون. با چشم و ابرو اشاره میکنم که پسر بگو بیاد با ما غذا بخوره، زشته. فیشی کرد و قبل از من رفت توی آشپزخانه.
– چند بار بگم اینقدر به این دختر غذا تعارف نکنین؟ من که میرم خونهشون آب خوردن هم نمیدن، اینجوری دوست ندارن اینا.
آنوقت شروع میکند برای خودش برنج کشیدن و زیر لب میگوید «غذا، میوه، گز اصفهان،کوفت!» بعد هم چیزهائی بلغور میکند که البته عادت کرده ایم بشنویم و دم نزنیم. یعنی خدایی اش خیلی هم نمی فهمیم که چه میگوید! مادرش میگوید:
– خوب زبون که داره تشکر کنه و بگه نه. تازه همچی هم بدش نمیاد. یادت رفته شیرینی پاپیونی که درست کردم انگار از قحطی اومده بود!
سه نفری مینشینیم سر میز غذا. دوست دخترش توی اتاق سرگرم کامپیوتر باید باشد. با احتیاط میپرسم:
– راستی تیام این جریان آسترالیا چیه؟ مگر اینجا برای درس خواندن چه عیبی داره؟
بشقاب ته دیگ را رد میکنم طرفش و منتظر جواب میمانم.
میگوید:
– چه عیبی که نداره! اونا که رفتن امریکا چرا چیزی نگفتین؟
حالا بشقاب را میگذارد روی میز و تیکه ای ته دیگ برمیدارد و گاز میزند.
– تازه زندگی خودم است. من و «مالین» فکر کردیم با هم بریم هم دنیا را ببینیم و هم درس بخوانیم.
نگاهش را به میز دوخته است. انگار از راست نگاه کردن به ما پرهیز دارد. مادرش میگوید «که اینطور» و صندلی را به نشانه اینکه دیگر غذا از گلویش پائین نمی رود پس میکشد و باز میگوید:
– ما همه چیزمان را گذاشتیم و آمدیم که شما ها…
مثل نواری که هر بار از اول بگذاریش همان حرفهای کلیشهای برای بار صدم سر میز غذا تکرار میشوند «آتیش زدیم به زندگی و آمدیم غربت محض شما. حالا میخوای ول کنی بری آخر دنیا که چی بشه مامان؟ اینهمه ساعت روی هوا. همه ماندند توی ایران و ما آلاخون والاخون…»
زبان سیمرغ را به این بچه خواندیم اما افاقه نکرد. کاغذهای دانشگاه را که نشانمان داد دیگه واویلا، حالا بگیر تا بیاد! آخر سر معلوم شد که کارها ردیف شده و آسترالیا رفتن روی شاخش است و این چیزها که حالا به ما میگوید هم ساز و نقاره بعد از عروسی است!
اون دو تا که رفتند آنسر دنیا و حالا نه پول بلیت هواپیما برایمان به این آسانی جور میشود و نه هم غیرتم قبول میکند تا ده انگشتم را رنگ کنم و بزنم پای ورقه برای این یانکیها. تازه شنیدم موقع ورود عکس آدم را هم میگیرند با خواری و مکافات. ما هم که از صدقه سرتان اسمی توی دنیا در کردهایم که بیا و ببین. برای همین تیر کمون هم که به عمرت دست نگرفته باشی آنها توی فرودگاه از چمدانت آر. پی. جی هفت در میآورند! حالا هم این ته تغاری جوری میگوید آسترالیا که انگار آدرس همین خیابان بغلی را میدهد. پیش خودمان گفته بودیم که لااقل این یکی همین دور و برها میماند برای دلخوشی ما.
چند سال اولی که شرکت نفت کار میکردم ماهشهر بودیم. یکروز گفتند منتقل شده ای به اهواز. عصر از کار که آمدم قضیه را به مادرم گفتم. عینک زده بود داشت توی آشپزخانه ریحان پاک میکرد و پنکه کنار دستش به چپ و راست می چرخید. گفتم باید اثاثیه را جمع کنیم منتقل شده ام اهواز. مادرم هر دو دستش را گذاشت روی کپه ریحان و نگران پرسید
دایه اهواز دیگه چه سرزمینی یه!؟
تیام دارد با تلفن صحبت میکند. صدایش از اتاق میآید بیرون. قرار است تقاضای وام دانشجویی را با اینترنت بفرستد مرکز آموزش عالی. میدانم که عین آب خوردن پول ترم اول را به حسابش میریزند. همانطور که گوشم به اتاق اوست دارم توی آشپزخانه بشقابها را در ماشین ظرفشویی جا میدهم. خانمم دو تا چای می ریزد و میبرد توی بالکن و منتظرم می نشیند. اواسط ماه اوت است. درختان حاشیه رودخانه هنوز غرق شاخ و برگند اما برگها دارند رنگ میبازند. شروع باد پائیزی و ریزش ناگهانی آنها کار امروز و فرداست.
– یه تلفن بزن و با مادر مالین صحبت کن. شاید اصلا از برنامه بچه ها خبر مبر درستی نداشته باشن.
پدر و مادرش را یکی دو بار توی خیابان و یک بار هم توی جشن نیمه تابستان دیده ایم. سلام و احوالپرسی و صحبت در مورد آب و هوا بیشتر. نه دعوت به شام و ناهاری شدیم و نه میلی به دعوت شدن داشتند. انگار نه انگار که ما قوم و خویشیم!
خانم گوشی را برمیدارد و به مادر مالین زنگ میزند. شروع به صحبت که میکند میایستم روبرویش و عین این مترجمین کر و لال ها با حرکت دست و سر خط میدهم. اما با این کارم تمرکز حواسش را به هم میزنم. همین طور که حرف میزند پا میشود و میرود طرف اتاق خواب و با یکدستش اشاره میکند که راحتش بگذارم.
– خوب؟
– خوب به جمالت. گفت که بی خبر نیستند. گفت اونها با رفتن بچهها مشکلی ندارند. بعد هم گفت که به کار دخترشان دخالتی نمیکنند.
– بعد؟
– بعد نداره دیگه. گفت خیلی خوبه که بچه ها خودشون برای آینده تصمیم میگیرند.
هفته ها میآیند و میروند. گردش سال و ماه. آمد و شد ستارهها و خورشید. شب ژانویه بالاخره برای اولین بار میهمان خانواده مالین هستیم. کراوات و کفش من و لباس خانم را تیام از بین لباسهامان انتخاب میکند. خون به دلمان شد بسکه این را در آوردیم و آن را پوشیدیم تا اوکی داد!
– حالا شدین آدم حسابی!
خانواده مالین امشب کلی میهمان دارند. همه ایل و تبارشان دور یک میز بزرگ جمعند و ما هم وصله ناجور بین آنها. سرساعت دوازده شب صدای تیر و ترقه ها از بیرون بلند میشود. محرم و نامحرم همدیگر را بغل میکنیم و میبوسیم و سال نو را تبریک میگوییم. کله ها که گرم میشود بجای هر حرفی همان صحبتهای عوضی که بارها شنیده ایم پیش میآید:
– چقدرخوب سوئدی صحبت میکنید!
– خیلی ممنون.
-توی ایران کریستمس و سال نو را جشن میگیرید؟
– مسلمانها نه اما ارمنی ها بله.
– پس شما مسلمانها جشن ندارید؟
– چرا بیست و یکم مارس سال جدید ما شروع میشود و جشن می گیریم.
– بیست و یک مارس!؟ چرا اون قدر دیر. چرا وسط یک ماه؟
– نمیدانم از کورش کبیر بپرس.
– زمان کورش که کسی مسلمان نبود!
– ول کن عمو. آبجویت را بنوش.
همه میخندند و آنوقت لیوانها را بالا میبرند و همگی سرودی میخوانند. تیام و مالین دست در گردن یکدیگر همراهی میکنند. من و مادرش مثل فردین فقط لب میزنیم!
پشت پنجره ها فشفشه است که به آسمان شهر می رود و در دل سیاهی شب میترکد و هزار ستاره رنگی میشود و میریزد روی شهر.
از فرودگاه برگشته ایم. خانه سخت خالی به نظر میرسد و انگار که در و دیوار با ما قهرند. اتاق تیام بهم ریخته و قفسه خالی سی دی هایش مثل سینه اسکلتی سیاه روی دیوار باقی مانده است. روی میزش بههمریخته و کامپیوترش خاموش است. «براد پیت» توی پوستر بالای تختخوابش دست توی موهایش کرده و به دور دست نگاه میکند. دستی نامرئی بیخ گلویم را گرفته و دارد فشار میدهد. میروم لیوانی آب بخورم. یکبار دیگر آن فکر قدیمی به سراغم میآید « اگه میماندم ایران بچه هام دورم بودند اقلا. شغل به اون خوبی. اینهمه آدم ماندند چطورشد؟ تافته جدا بافته که نبودیم.»
راه که میروم انگار وزن کم کردهام. انگار پا روی پنبه میگذارم و رد میشوم. سرم پوک و خالی است. خانمم وضع بهتری ندارد اما مثل همیشه روحیه را حفظ کرده است:
-«مگه بچه اولمان است که از خانه میرود، چرا خودت را باختهای مرد؟»
نمیدانم چی بگویم. بی اراده طول و عرض هال را گز میکنم.
– میخوای چای دم کنم؟
با کله جواب مثبت میدهم و میروم طرف بالکن. سوز سردی میآید. درختهای حاشیه رودخانه خشک و بی برگ کنار جاده شنی صف کشیده اند. باد سطح آب را چین میدهد. صدای رد شدن قطاری به گوش میرسد. دختری گربه درشتی را قلاده کرده و روی جاده شنی دنبالش می کشد. گربه لجبازی میکند و خودش را به عقب فشار میدهد. بعد یکهو دور برمیدارد و تیز به جلو می دود. بند قلاده کش میآید و دختربچه بی هوا دنبال گربه کشیده میشود.
انگار همین دیروز بود که تیام وسط جنگ به دنیا آمد. صدام همه جای اهواز را بی وقفه میکوبید. خانه های پشت بیمارستان شرکت نفت در «نیو سایت» را هم روز قبلش زده بود. فردایش آمدم توی بخش زایمان که دکتر را ببینم. یکی از این راج کاپورها را آورده بودند بجای دکتر ایراندوست که پاکسازی شده بود. نه انگلیسیِ با لهجهی هندی راج را میشد درست فهمید نه فارسی آب نکشیده اش را. گفت پسرت یرقان دارد بایستی بیمارستان بماند. شاید لازم باشد خونش را عوض کنند. پرستاری مرا به اتاق نوزادان برد. کنار تخت تیام ایستادم و نگران نگاهش کردم. او را چشم بند سیاه زده و با صورت خوابانده بودند توی بالش. یکی دوتا شیلنگ باریک سفید هم به دستهای کوچک و ظریفش وصل شده بود. خم شدم و آرام به سرش دست کشیدم که یکمرتبه انفجاری زمین را لرزاند و ضد هوایی ها با شدت روی سرمان بکار افتادند. گمانم از کنار پُل سوم آتش میکردند. همهی پنجرههای بیمارستان را از تو تخته سه لا کوبیده بودند. وقتی آمدم توی پارکینگ دیدم موج انفجار شیشه جلو بی.ام. و ۲۰۰۲ را خورد و خاکشیر کرده و ریخته بود روی صندلی ها و دود غلیظی داشت از کیان پارس و آنطرفها به آسمان میرفت.
– یواش تر حرف بزن مرد. همسایه بالایی داره می شنوه صداتو.
اصلا حواسم نبود که داشتم با خودم بلند بلند حرف میزدم. برمیگردم و میآیم توی آشپزخانه. چای روی میز است و شیرینی پاپیونی کنارش توی بشقاب. رادیو فارسی زبان شهرمان که روزی چند ساعت برنامه دارد حالا پیام های بازرگانی پخش میکند. گوینده زن انگار که دارد یک نامه عشقی سکسی را میخواند. با کلمه ها لاس خشکه تجارتی میزند:
«بلیت رفت و برگشت نقد و اقساط بدون بهره. پرواز به سراسر جهان. پرواز مستقیم به ایران عزیز با سی و پنج کیلو بار مجانی. ما در طول سفر یار و همراه شما هستیم».
دوشاخه برق دم دستم است. سیم رادیو را می کشم و از خیر بقیه پیامها میگذرم.
تلفن زنگ میزند. شهاب است از امریکا:
– سلام بابا. تیام رفتش؟
دکمه روی دستگاه را زده است تا صدای شیدرخ را هم که سلام میکند بشنوم. میگویم:
– آره دو ساعتی میشه که پرواز کردهن.
– مثل ما چیزی جا نگذاشته تا براش پست کنین؟
میخواهد سر به سرم بگذارد. میگویم:
– هنوز که معلوم نیست.
برای اینکه خوشحالم کند میگوید:
– ناراحت نباشین ما تابستون یه سری میایم پیشتون.
– از حالا تا تابستون یه چیزی حدود یکصد و هشتاد و پنج روزه عزیزم!
انگاری که توی جواب گیر کرده باشد میگوید:
– خوب آره… اما دیگه…
شیدرخ به دادش میرسد. حوصله صحبت با او را هم دارم وهم ندارم. گوشی را میدهم به خانم و خودم هال را میگیرم و میروم طرف دستشویی که آبی به صورتم بزنم. حوله را که برمیدارم می بینم یکی دیگه ازمسواکهای توی جامسواکی کم شده.
حالا از پنج تا فقط دو تا باقی مانده است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۱