احمد خلفانی؛ فارامونا اسم یک سرزمین است

احمد خلفانی؛

فارامونا اسم یک سرزمین است

 

هر وقت به سفر فکر می‌کنم به یاد کشوری می‌افتم به نام “فارامونا” و مردی به نام “روبرت بارال” که در اولین تجربه پروازم در صندلی بغل‌دستی‌ام نشسته بود. صحبت‌هایش را از همان اول پرواز و بی‌مقدمه شروع کرد، و بعد که منتظر بودم ادامه‌اش را بشنوم ناگهان، مثل یک سفرناتمام، قطع شد. مثل یک جمله بی‌فعل و بی‌نقطه.

اولین جمله‌اش، بدون این که به من نگاه کند، این بود: “هدف شما فرودگاه بعدی است؟” درست متوجه منظورش نشدم. با خودم فکر کردم که هدف همیشه فرودگاه‌ بعدی است و اهداف آدم‌ها به‌طور کلی همیشه در ایستگاه‌های بعدی قرار دارند. یعنی این را نمی‌دانست؟ احتمال دادم که می‌خواهد بداند من در فرودگاه بعدی سوار هواپیمای دیگری می‌شوم و مقصد دیگری دارم یا این که همان جا می‌مانم.

گفتم: “بله، درست است، فرودگاه بعدی.” و سکوت کردم و در سکوت، فرودگاه بعدی را در ذهنم تصور کرد.

از پنجره به بیرون نگاه کردم. به زودی در فضایی میان آب و هوا و آسمان و هیچ معلق بودیم. هواپیما تکان‌های سختی می‌خورد. به خانم زیبای مهماندار فکر کردم که چند دقیقه پیش آداب پوشیدن جلیقه نجات را به مسافران یاد می‌داد، حرکاتی ساده و در عین حال تماشایی. ولی اگر کار به خود اقیانوس و نه تصور اقیانوس بینجامد چه؟ کمربند ایمنی‌ام را محکم کردم و پرسیدم: “شما چی؟ شما مقصدتان کجاست؟”

با لبخندی گفت: “فارامونا”

فارامونا. لحظه ای با خودم اندیشیدم و تعجب کردم که تا به حال این اسم را نشنیده‌ام. پس احتمال دادم که اسم یک شهر باشد، از آن شهرهای بی‌شماری که تا به حال اسمشان به گوشم نخورده است. پرسیدم: “فارامونا اسم یک شهر است، درست می‌گویم؟” گفت: “نه، یک کشور است. کشوری در آفریقا.”

یکی از آن کشورهای تازه تأسیس؟ در آفریقا؟ ولی چرا تا به حال چیزی نشنیده بودم؟ تصمیم گرفتم وقتی به خانه می‌روم اولین کارم همین باشد؛ بروم و تحقیق کنم و ببینم این فارامونای روبرت بارال در کجای جهان واقع شده است.

روبرت بارال که گویا متوجه ناباوری و شگفت زدگی من شده بود، فارامونا را برایم هجی کرد: ف ـ آ ـ ر ـ آ ـ م ـ و ـ ن ـ آ. و بعد که خواستم بیشتر در مورد این کشور بدانم او از چیزهای دیگری صحبت به میان آورد. برایش تعریف کردم که این اولین سفر من است. گفتم چه احساس عجیبی است که از جایی به جای دیگری برویم ولی راه حذف شده باشد. منظورم هواپیما بود که ما را از جایی به جایی می‌رساند بدون آن که راه را زیر پایمان حس کنیم. گفت: “ولی می‌تواند برعکس باشد. طنابی را تصور کنید که دو سرش را به شاخه‌های دو درخت دور از هم بسته و بعد آن شاخه‌ها را بریده باشند، و طناب در عین حال در هوا مانده باشد. سفر محض همین است. نه مبدائی و نه مقصدی. فقط راه است. راه و راه. زندگی خیلی از آدم های امروزه، و نه فقط مهاجران، همین است. آدم ها از خودشان، از سرزمین درونی خودشان، جایی که قلب‌هاشان ساکنش بوده، مهاجرت کرده‌اند. و این مهاجرت چنان همگانی و فراگیر است که آنها دیگر نه مبداءِ سفر یادشان می‌آید، نه مقصد را می‌شناسند. و آن جایی هم که رسیده‌اند و فکر می‌کنند هدفشان بوده، بخشی از همان سفر همیشگی است.”

روبرت بارال بعد از گفتن این جملات، قهوه‌اش را نوشید، چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید. تا آخر سفر خوابید.

در خانه چمدان سنگینم را در گوشه‌ای گذاشتم و از آن جایی که اسم فارامونا رهایم نمی‌کرد در اینترنت و در کتاب‌ها به دنبالش گشتم. هیچ چیزی پیدا نکردم. به روبرت بارال فکرکردم. آیا اسم او واقعی بود؟

راستش این است که من اسم او را کاملا فراموش کرده ام و این اسم را همین الان موقع نوشتن راست و ریست کردم. نه فقط اسمش، بلکه رنگ چهره‌اش، صدایش، شکل نگاه کردنش، همه چیزش را فراموش کرده‌ام. در عین حال احساس می‌کنم اسم او باید دقیقا همین باشد، و وقتی به او فکر می‌کنم مسافری تداعی می‌شود بدون مقصد، بدون هدف، بدون نام و با چهره‌ای محو، می‌شود گفت بی‌چهره.

او به همراه اسمش و چهره‌اش و مشخصاتش و همه چیزش تمام شده است. و با این که همه چیز تمام شده است به گردوخاک راه ها فکر می‌کنم. گردوخاکی که بر درون می‌نشیند و قابل تکاندن نیست.

مطمئنم که سرزمینی هست به نام فارامونا. سرزمینی وسیع. و در آن جا مردی هست به نام روبرت بارال با چهره‌ای مشخص، که نه از خود دور می‌شود و نه به خود برمی‌گردد.

فارامونا، چه اسم خوش نوایی. انگار قطعه‌ای موسیقی بود. رویایی در راه. در واقع نه نوای موسیقی می‌آید و نه اصلاً صدایی هست. نتی جدا شده از یک متن موسیقیایی بلند که همراه باد به همه جا سرمی‌کشد و در عین حال خاموش است. هزاردستانی بی‌صدا.

فارامونا. چه واژه غریبی. چرا اسم هیچ سرزمینی فارامونا نیست؟

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۲