فرشته مولوی؛ طبل نیمه شب

فرشته مولوی؛

طبل نیمه شب

تازه رفته است؛ زود می‌آید. خودش گفت که زود، خیلی زود، می‌آید. شاید ساعتی دیگر؛ یا دست بالا اگر باز حرف و قول و قیدش را فراموش کرد، تا ساعت ده می‌آید. ظرف‌ها را شسته است. بچه را خوابانده است. دوخت و دوز  نیمه‌کاره را دوباره نیمه‌کاره رها کرده است. کتاب نیمه‌خوانده را دوباره بسته است. کلاف بی‌تابی را شبی دیگر باز کرده است.

برود بخوابد بهتر است شاید. برای آخرین بار به بچه سر می‌زند و رویش را که پس رفته است، می‌اندازد. ساعت شماطه‌دار را کوک  می‌کند. پشه‌کش را به پریز برق می‌زند. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. پیش از آن که با خستگی و کندی هر شبه به رختخواب برود، پا سست می‌کند. وظیفه‌های شبانه را یک به‌یک و به‌دقت در ذهن مرور می‌کند. همه را انجام داده است –  همه‌ی وظیفه‌های کوچک و  پیش پاافتاده‌ی خانگی را. عادتی که دیگر وسواس شده اما هنوز ناکرده مانده است: کنار پنجره می‌رود و می‌ایستد؛ نیم‌خمیده،  آرنج‌ها روی  لبه‌ی باریک  خاک‌گرفته، دست‌ها زیر چانه. طاق آبی بلند است و دور، یا پایین است و نزدیک؟ ماه پنهان است یا پیدا؟ ابر است یا ستاره؟

امشب ماه ماه تمام است؛ گاهی پیدا و گاهی ناپیدا می‌شود؛ پسِ  پاره‌های پرشتاب ابر بی‌شتاب  می‌خزد و رویشان نرم  می‌سرد؛ با نسیم سرد مهر می‌رود و بر آب  تیره‌ی حوض شکسته می‌شود.

زانوهایش خم می‌شود.  بی‌حوصله خود را روی تخت می‌اندازد. پتو را روی سر ‌می‌کشد و پلک‌ها را می‌بندد. امشب، شب فراغت از تمکین، باید آسوده باشد. شب‌هایی که او در خانه است؛ شب‌هایی که  آنقدر در آشپزخانه می‌پلکد تا او به خواب برود؛ شب‌هایی که خود را به بیماری و کسالت می‌زند؛ شب‌هایی که  بی‌شوروعشق تن  می‌دهد؛ یا شب‌هایی که تسلیم نیاز خام و خالی از لطف تن خودش  می‌شود – شب‌های آغشته به نیرنگ و ریا، یا هول و تسلیم – اگر از آرامش نشانی نباشد، شگفتی ندارد. شب تنهایی اما نمی‌بایست از آسایش تهی باشد. اگر این شب به زهر انتظار آلوده  نمی‌شد، از این خلوت شبانه آرام و قرار می‌یافت. روز با روشنی خیره، یا با جنبش  بی‌وقفه، با آوار کار و وظیفه، همه‌ی هول‌ها و دغدغه‌ها را در خود  می‌پوشاند. شب اما با تیرگی و سکوتش ستر فریب‌کار روزانه را از هم می‌درد و بی حفاظ و پناه در کورانی نفس‌گیر رهایش می‌کند. چرا خوابی  بی‌رویا و بی‌کابوس به سراغش  نمی‌آید؟ چرا از  وسوسه‌ی گریز از تسلیمی بی چون‌وچرا خالی نمی‌شود؟ چرا به خیال طغیانی بی‌پروا پروبال نمی‌گیرد؟ نه راه گریز دارد، نه پای پیش!

صدای موتور اتومبیلی بر ضجه‌ی بی‌صدای دلنگرانی‌هایش یله می‌شود.

بی‌اختیار پتو را پس می‌زند و روی تخت بی‌جنبش می‌نشیند. گوش تیز می‌کند. اگر او باشد، چه کند؟ بنشیند و به رخ او بکشاند که  چشم به‌راهش بوده و در سکوت سرزنشش کند؟ یا غرولندکنان  دق‌دلش را خالی کند؟ یا بهتر از همه، خود را به خواب بزند؟ صدا نزدیک می‌شود و دور می‌شود. گم می‌شود و کوچه را و او را در سکوت ملتهب‌‌اش به حال خود می‌گذارد.

خیال خواب را از سر به در می‌کند. لبه‌ی تخت می‌نشیند و به پسِ پنجره خیره می‌شود. تکه‌آسمانی نیم‌ابر و نیم‌مهتابی در قاب  بدقواره‌ی فلزی، باغچه‌ای فرورفته در وهمی مشوش، و حوضی کوچک و  کم‌آب – همه‌ی سهم او از سفره‌ی شب بیرون. سهمی که  می‌تواند در دل فروتنانه بگوید که پربدک هم نیست. از شب درون اما سهم‌اش  گسترده‌تر است.

باید بلند بشود؛ شاید این غبار را از  تن‌وجانش بتکاند. دوباره کنار پنجره می‌ایستد. دوباره به ماه نیم‌روشن و  نیم‌پیدا خیره  می‌شود – همان ماهی که  چشم به‌راه او به آن چشم  می‌دوخت؛ ماهی که زیبایی و لطفش زهر انتظار را می‌گرفت. نه، این ماه آن ماه نیست. دیگر جوان نیست تا دل به عشقی موهوم خوش کند. پیر هم نیست تا از داشتن دلی بی‌خواهش آرامشی بیابد. ماه مهر است. مهری سرد. خانه ساکت است. ساکتی سرد. شوهرش اگر از این سرمای موذی و پیشرس می‌گریزد … نه، نمی‌تواند. حقی در میان نیست. هیچ‌یک صاحب حقی، یا عشقی، یا مهری نیستند. هر دو  بسته‌ی قیدی دغل‌کار و دردبارند. با این همه هر دو با هم برابر نیستند. عقوبتی ی‌کسان برای گناه‌هایی ناهمسان؛ یا شاید برای  بی گناهی‌هایی نابرابر.

مرهم‌هایشان هم یکی نیست. شوهرش وانمود می‌کند که قدَرقدرت است .هرجا بخواهد می‌رود، هرچه بخواهد می‌گوید، هرکار بخواهد  می‌کند. بزرگِ خانه، صاحب اختیار بچه، و آقای عیال است – آقای بالای سر عیال. مرهم او هم هر چند چون مرهم شوهرش از جنس فریب است، رنگ و بویی دیگر دارد .مرد بیشترخود را می‌فریبد؛ در عوض بیش از او تسکین می‌یابد. چاره‌ی ناچار او  چاره‌ی  کهنه‌ی تسلیم زنانه است – تسلیمی آلوده به دورویی و زبونی و زیرکی.

نیرنگی که روی درمانده‌گی‌اش را می‌پوشاند، اما زخمش را ناسورتر می‌کند.

زانوهایش باز سست و بی‌نا می‌شود. باز خود را روی تخت  می‌اندازد. به صدای نفس‌های بلند دخترش گوش می‌دهد. صورتش را در بالش  فرومی‌کند و پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. خوابش می‌برد. صدایی می‌آید.

صدا نزدیک‌تر می‌شد. نمی‌خواست از خواب کنده شود. غلتی زد. کنارش خالی بود. با خود گفت رفته است گشتی بزند. صدا روی خواب نازکش می‌کوبید: روی آب می‌رفتند. غروب بود. آب دریا سبز بود – سبزدرسبز، مثل آن گندم‌زار سال‌های پیش. گندم‌زار سبزدرسبز بود. میان گندم‌زار ایستاده بود. پرنده میان دایره مینا، آن بالا، چرخ می‌خورد. با تار ابریشمی آوازش  پاره‌های ابر را به هم  می‌دوخت. خورشید پس پشت افق، در دریا فرو می‌رفت. قایقران چشم به افق دوخته بود.  بی‌قرار و عاشق میان گندم‌زار خیره به او که خاک نرم و نمناک را با  تکه چوبی می‌کاوید، مانده بود. پرنده بیهوده آن بالا چرخ می‌خورد. بر لبِ قایق خم شد و دستش را در آب فرو برد. گرمای ران شوهرش را حس می‌کرد، اما در خیال خوش هماغوشی با آب غوطه می‌خورد. صدای نازک و تیز مرغی حریر رویایش را از هم درید. مرد با اشتیاقی پرحسرت به دختر و پسر جوانی که آن سوی قایق عاشقانه تنگ هم نشسته بودند، خیره مانده بود. غیظش گرفت. خواست سقلمه‌ای به او بزند؛ پشیمان شد. رویش را برگرداند. باز دستش را در آب نرم و خنک فرو برد. باز  پلک‌هایش را بست.

صدا دم‌به‌دم  پرتوان‌تر می‌کوبید – بر  پرده‌ی خواب آسوده‌ی زنی که بی هیچ احساس ندامتی از تلاطم نفسگیر عشقی کهنه فراغتی  می‌یابد. صدا پیش می‌آمد؛ پسِ پلک‌های بسته، از کوچه‌های سنگ‌فرش تنگ و ناهموار استانبول پیش می‌آمد و روی خواب تن خسته از سفر او یله می‌شد.

غلتی  می‌زند. صورتش را بیشتر در بالش  فرومی‌برد. نمی‌خواهد بداند کدام صدا آهنگ آرام  نفس‌های دخترش را چنین بی‌رحمانه  می‌بلعد.

صدا هم‌چنان می‌کوبید و تاروپود لطیف خوابش را از هم می‌دراند. با خشم از جا بلند شده بود و روی تخت نشسته بود. شوهرش کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید. جایی نرفته بود. زخم‌خورده از  بی‌اعتنایی و سردی او، کنج دیوار تکیه داده بود و از پسِ  پرده‌ی توری کوچه را نگاه می‌کرد. پرسیده بود صدای چیست. بی آن که نگاهش کند، به تلخی گفته بود “طبل بیداری. طبل نیمه‌شبِ ماه رمضان.”

در  کوچه‌ها می‌گشتند و جار می‌زدند. سایه‌ها پیش می‌آمدند و چیزی را جار می‌زدند. طبل‌ها هر که را خواب مانده بود، بیدار می‌کردند. خواب از سرش پریده بود. بیدار شده بود و دیده بود که دیگر عاشق نیست. طبل‌ها انگار رهایی او را از عشق کهنه جار  می‌زدند. کوس رسوایی ناگزیر زنی را بر سر بام و کوچه می‌زدند که دیگر عاشق شوهرش نبود؛ زنی که  شب‌ها در کنار شوهرش خواب غریبه‌های  بی نام‌ ونشان را می‌دید، و روزها هراسان و شرم‌زده نقاب همسری عفیف و سربه‌راه را بر صورت  می‌زد. طبل‌ها انگار همه‌ی  پرده‌های فریب را از تن و جانش می‌کندند.

تام‌تام کوبنده‌ی طبل‌های نیمه‌شب آن سال‌های دور، جار  رسوایی‌های پنهان، هنوز پسِ پرده‌ی گوشش حبس مانده است. در خواب یا خلوت شب‌های تنهایی سرش از کوبش تند و جنون‌انگیز  طبل‌ها به دوار می‌افتد. سایه‌ها پیش می‌آیند و طبل‌ها جار می‌زنند. عریان و رسوا می‌شود. چشم به‌راه صدای پا، یا طنین زنگ در است. در حسرت شنیدن خبر است. زهردرگلو، چشم به‌راه مانده است – انتظاری سیاه و آلوده به نفرت و تمنای مرگ مرد.

هول هجوم صدای رسواگر تکانش  می‌دهد. از جا می‌پرد. تاریکی، تنهایی، تن‌لرز و صداهای آشنا – صدای موتور اتومبیل، صدای پا، صدای چرخش کلید در قفل. شبی دیگر به نیمه رسیده است. شبی دیگر از تام‌تام پرهیاهوی طبل‌ها شقه‌شقه می‌شود. شبی دیگر مرد به خانه باز می‌گردد تا با حضورش چشمِ انتظار شوم او را کور کند.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴