آگوستین گومز آرکوس؛ واپسین بدرود
آگوستین گومز آرکوس؛
واپسین بدرود
به یاد تمامی قربانیان بیدادگری میهنم
ترجمه رحمت بنی اسدی
آنا پائوچا که خود را “آنانو” می خواند، زنی از دریا، خورشید و خوشبختی است و سرگشته شوهر ماهی گیر و سه فرزندش. شوهر و دو فرزندش در جنگ های داخلی اسپانیا کشته شده اند، آخرین فرزندش، کوچک ترین، به حبس ابد محکوم شده و در شمال کشور زندانی است. آنا در هفتاد و پنج سالگی در خانه را پشت سرش می بندد تا یک سفر افسانه یی را آغاز کند. او پیاده از جنوب کشور به راه می افتد تا فرزند زندانی اش را ببیند و در آغوش بگیرد. او با دستان خود برایش یک کلوچه می پزد و در این سفر دراز همراه دارد. سفر به سوی شمال اسپانیا، سفری عاشقانه و مرگ آوراست. سفری که از آغاز تا پایان سفری خیالی و واقعی است. داستان راه پیمایی طولانی و دردناک زنی است که تقریباً دو سال به درازا می انجامد. او در این سفر آدم های زیادی را می بیند، چیز های زیادی یاد می گیرد و جهان پیرامون خود را کشف می کند. این کتاب تصویری صادقانه و چشمگیر از زندگی مردم فقیری است که فراموش شده اند.
آنانو در این رمان یکی از زیباترین شخصیت های زن در ادبیات را به ما ارائه می دهد که در عین حال تمثیل شگفت انگیزی از وضعیت انسان امروز است.
رمان آنا نو برنده جایزه کتاب انتر(فرانس انتر) و جایزه رولان دوُر ژِلزرا شده است.
بخشی از این کتاب آماده چاپ را در زیر می خوانید
*****
واپسین دیدار
این فکر که مانند کرم و به گونه حیله گرانه توی کله اش وول می خورد، او را به وحشت می اندازد. آشفته و پریشانش می سازد، توی کوچه ها می دود، هزار بار در پیچ و خم های سفید که به هیچ جایش نمی رساند، گم می شود. بیشتر خرت و پرت هایش را می گذارد، با تمام وجود و با تب و تاب فراوان به دنبال خروجی شمال شهر می گردد، مرگ را با تمام تار و پودش فرا می خواند، هر نامی از مهربانی تا خشم به او می دهد:
- بانو، عهدشکن، خائن، خواهرم، نابکار، کوچولوی من، گندو، چرا ولم کرده یی؟
در آستانه افتادن به دام نا امیدی و هق هق گریه، آنا پاسخش را می گیرد: یک تابلوی سمت یابی که از برف پاک شده است، با حروف سیاه روی یک سفید بزرگ “خروجی شمال” را اعلام می کند.
آنا پائوچا قوت قلبی پیدا می کند و در مسیر اعلام شده به راه می افتد. در یک چهار راه برفی که نه درختی هست و نه خانه یی، زندان منطقه مانند یک کارخانه ابدی با نگهبانان زیاد و میله های بلند به شکل قلعه یی تسخیر ناپذیر نمایان می شود. زندان گویی در وسط یک سفره سفید است و حالت یک میز بزرگ با مواد نفرت انگیز را دارد. فقط یک راه به آن جا منتهی می شود. هیچ پرنده یی بر فراز این خراب آباد پر نمی زند و هیچ ترانه یی این فضا را که برف اشغال کرده است، به وجد نمی آورد. مراقب و در کمین است. پیرزن از این که ناگزیر است از این چشم انداز نیستی بگذرد تا به دروازه زندان برسد، واهمه دارد. آنا پائوچا دوباره احساس کوچکی می کند و دوباره در برابر سنگینی و حجم هیولایی است که از جوانی و زندگی پسرش خسوس پائوچای کوچولو تغذیه می کند. ترسناک است. با تمام نیرو به کلوچه، این بسته افسانه یی اش می چسبد و این تنها بند نافی است که سرسختی اش، او را به یک مادر پیوند می دهد.
با یک دنده گی و با قدم های آرام پیش می رود. به زشتی ابدی و به آستانه تابوت می رسد. هیچ نگهبانی خوشامد نمی گوید و فریاد نمی زند: “زنده باد آنا!” هیچ هیولای ممنوعیت میان او و آخرین مرحله از سرنوشت او قرار نمی گیرد. با دلیل یا بی دلیل، ماده گرگ پیر دریا نفس عمیقی می کشد و دکمه زنگ برقی درِ کوچکی را فشار می دهد که در وسط یک در بزرگ است. این در زندان ابدی است.
یک افسر مودب و رسمی او را به درون دفتری می خواند که با چرم های فنری روکش شده است. دفتر گرم است. یک دسته گل سرخ نوئل، زیبا و بی بو، اتاق را با یک لبخند مهربانانه پر می کند. گل های سرخ سفارش شده به وسیله حکومت، در چارچوب تلاش ستودنی برای انسان پروری زندان هاست. گل ها به خوبی و به دور از هوای محدود سلول های زندانیان شکوفا و نگه داری می شوند.
افسر از پیرزن می خواهد که روی صندلی بنشیند و خود، روی یک صندلی دسته دار راحت می نشیند که برای هیکل کوچکش خیلی پهن و بزرگ است. . آنا می گوید: نه. و تشکر می کند. او هنوز می تواند روی دوپایش بایستد. کسی نمی گوید که او در پایان سفرش در حال فروپاشی است. موضوع پسرش خسوس پائوچا، ته تغاری اش است. او می خواهد او را برای آخرین بار ببیند. پوزش می خواهد از این که روز یک شنبه [روز تعطیل] این جاست.
افسر گوشی تلفن را بر می دارد، چند کلمه یی می گوید و سپس قطع می کند. هم دیگر را نگاه را نمی کنند. یک کلمه هم به هم رد و بدل نمی کنند، حتا در باره هوای بد، وضع نامساعد یا هفته پیش که هوا خوب بود! افسر دیگری با یک پرونده وارد دفتر می شود. پرونده را کنار دسته گل روی میز و مقابل مقام رسمی می گذارد. خارج می شود، بی آن که ظاهرا حضور پیر زن با پالتوی شیک را حس کند.
مقام رسمی پرونده را می گشاید، چشمش روی صفحات است. صفحه از پی صفحه به کندی ورق می زند و هم زمان آرام آرام شکم آنا پائوچا کوچک تر می شود:
- خسوس پائوچا گونزالِس، عضو فعال حزب کمونیست اسپانیا (غیر قانونی) محکوم به حبس بد بر اثر بیماری واگیر اسهال خونی در سن پنجاه و سه سالگی در گذشته است. هیچ چیز شخصی نیز از خود به جا نگذاشته است.
معده آنا در حفره اش فرو می رود، از میان می رود، حل می شود. آنا توی صندلی بزرگ فرو می ریزد. صدای افسر دوباره بلند می شود:
سرپرستی زندان یک نامه رسمی در تاریخ ۴ ژوئن گذشته برای تان فرستاده و این خبر تلخ را به شما داده است. نامه فرستاده شده یک ماه بعد برگشت خورده و رویش نوشته اند: ” ترک محل کرده، بدون گذاشتن نشانی تازه”. خانم، متاسفم . تسلیت می گویم.
آنا بر می خیزد.
گورش؟
گوری ندارد.
افسر نگاهی پنهانی از پنجره به بیرون می اندازد. آنا پائوچا نگاهش را دنبال می کند. دور تر از زندان، محوطه یی از برف شکل گرفته که با سیم های خاردار احاطه شده است.
پسرتان تنها قربانی این بیماری واگیر نبود. خیلی های دیگر هم بودند. همه شان با هم در یک گور دسته جمعی دفن شده اند. (افسر حرکت مبهمی می کند که آنا پائوچا نمی داند که از ناتوانی است یا بی تفاوتی ). می بایست جلوی سرایت بیماری را گرفت. شما بی خبرید که بیماری اسهال خونی بسیار خطرناک است.
حرکت او به نوازش در اطراف گل های سرخ می انجامد. گویی می خواهد گرد و غبار نامرئی گلبرگ های مخملی را شکار کند.
آنا پائوچا تا آخر می خواند. بلی. آقا. این بار فراموش نمی کند بگوید: ممنون، آقا. او نمی خواهد که به خاطر عدم رعایت ادب، یاد و خاطره مرگ جوانش در چشمان این افسر خیلی رسمی و عاشق گل سرخ، کثیف و لکه دار شود. بسته اش را بر می دارد و خارج می شود. تنها دوکلمه در ذهن آنا طنین می اندازند: در گذشته و گونزالس. به هنگام خروج از در اصلی با خود می گوید: در گذشته یعنی مرده. گونزالس نام خانوادگی دخترانه من است که همراه با نام واقعی پسرم خسوس پائوچا مرد، بچه کوچکم، آخرین پسرم خسوس پائوچا گونزالس، ته تغاری ام. آنا با صدای بلند نام پسرش را تکرار می کند. تا به این فروپاشی و این فاجعه وجهه قطعی تری بدهد. یک فروپاشی تمام عیار و یک فاجعه کامل.
آنا نو دیگر جاده اصلی را نمی گیرد. او زندان را دور می زند و خود را در مسیر شمال و به سمت محوطه برفی با سیم های خاردار می اندازد. او سرانجام می داند آن روز که زاده شد، این قرار ملاقات حیاتی را نیز گرفت. قرار ملاقاتی پیوسته و روزانه طی هفتاد و پنج سال. او آگاهانه آن را واجد شرایط ضروری می داند، زیرا او آگاه ست که مرگ زندگی اش است. مرگ در لباس مبدل باران، جنگ، نبودن، فقر، خستگی ، برف یا مرگ. منتظر است تا مرگ را آن جا ببیند. مرگ خود را ، مسلح با داسش ، پوشیده در لباس سیاه همیشگی اش، وقت شناس، وفادار و آماده برای پس دادن حساب نهایی. اکنون، این همان چیزی است که هست. چشم در چشم هم دوختن و حقیقت را گفتن. یک بار برای همیشه.
به دنبال ورودی محوطه گورستان است که به وسیله دیوار سه لایه و سیم های خاردار احاطه شده است. دری نیست. آیا می تواند از آن بالا نگاهی به مردگان بیندازد؟ نگاهی به مرده اش؟ بالی ندارد تا بپرد. زانوانی نیرومند هم ندارد تا بجهد و از دیوار آهنی بگذرد. تحقیر شده از ناتوانی اش به زانو می افتد. لعنت شده و محکوم به عذاب دوزخ، سرنوشتی که تا موقعیت نفرت انگیز دعا سقوط می کند. کهنه پارچه های فقر و فلاکت را از دست هایش باز می کند و گودالی برای عبور از میان برف ها و زیر سیم های خاردار می کند. درون آن می خزد. پالتوی شیکش، لباس های مندرس رنج و درماندگی اش و پوست نازک زن دریا بر اثر گرفتن به خار سیم ها، چاک می خوردند و دریده می شوند. هنگامی که به درون محوطه گورستان جمعی می رسد، ژنده پوش تر از همیشه است. لباس هایش، پوستش و گیسوانش.
در پیرامون خود و در سکوت سفیدگون برفی، به دنبال نشانه مرگ، یک شیب افشاگر و حفره شرم است که نشان از یک مکان و گور جمعی فراموش شده را دارد. هیچ چیزی دیده نمی شود. یک سطح صاف، پاک، دست نخورده هم چون گودی زیر بغل یک نو جوان.
زیر لب نام پسرش خسوس پائوچا گونزالس، ته تغاری، را زمزمه می کند. فهرستی از هزاران جزییات ناچیز، جنگل کاج، کوه ، تپه، شیرینی به گنجشگ های پیاده رو، حزب کمونیست ، هویت پائوچا … را بر می شمرد که می تواند شنوایی او را بیدار کند. اما هیچ. دوباره تلاش می کند: برایت واپسین وداع، آنیتا شادی بازگشت، را آورده ام که او نیز مُرد. تو می دانی، هر دو منتظر بودیم. هر روز کمی پیرتر، اما وفادار. وقتی در بازگشت دیر کردی، برایت کلوچه مورد علاقه ات را آوردم. نان بادامی، روغنی، با عطر رازیانه و خیلی شیرین. همان که دوست داشتی. نگاه کن. گره بسته اش را باز می کند و نان را نشان می دهد مانند یک پیشکش به خدای سکوت. نان را ریز و ذره ذره می کند. ذره یی از آن را برمی دارد و به دهان می گذارد. کلوچه خوبی است کوچولوی من، دستور پختش را فراموش نکرده ام. می دانی، دویست گرم بادام، کمی روغن… نان مرطوب و کپک زده را توی دهان حس می کند. برای نخستین بار است که بو و طعم واقعی مرگ را می چشد. تف نمی کند. قورتش می دهد. او می داند که از این پس، این طعم و مزه کپک زده و فاسد است که او را تغذیه خواهد کرد.
آنا می خزد. و پشت سر خود ردی از خون و تکه پارچه های کهنه به جا می گذارد. خرده ریز های نان، برف پاک را کثیف می کنند. آنا به وسط محوطه می رسد. آن جاست که قلب مرگ باید بتپد، اگر او دیگر قلبی داشته باشد. او نفسش را نگه می دارد و گوش به سکوت می سپارد. سکوتی از جنس بلور، ناب، جمعی و کامل. مرگ! زمزمه می کند. سکوت. من این جا هستم! سکوت. مرگ، جواب بده! من رسیده ام! ما با هم حسابی داریم که باید پس بدهیم.! سکوت. رحم! مرگ درپژواکی پرتشنج به او پاسخ می دهد.
نیش خورده با این فریاد های پیاپی، پنجه های شیری اش را بیرون می کشد، دندان های آخر الزمانش انگیزه جنگجویی اش را دوباره می یابد، پس می کاود، حفر می کند و نقب می زند. برف ها را می کاود، دو باره حفر. باز هم حفر، بی آن که دمی بیاساید، بدون آتش بس، تمام وجودش در ناخن هایش خلاصه می شود که یک سره مطالبه و اعتراض است. زمین.
این جاست، زمین. مقابل چشمانش که سفیدی برف کورشان کرده است. زمین گورستان جمعی، زمین به اصطلاح میهن، که چهار مردش، پائوچاهای گمنام را بلعیده است. آنا پائوچا جرات باور کردنش را ندارد. زمین را لیس می زند، ناز می کند، پنجه می زند و گاز می گیرد. چهره اش را در آن دفن می کند، نفس به نفس. عشق. هم نشینی. کشتار جمعی. شور و شرار کهن ارگاسم. زمین، این زمین را بو می کشد که هم چون گرازی بر پیکر عزیزانش افتاد و چهار مردش را در خود له کرد، پائوچاها را. به من حساب پس بده! رسوا! زمین! با شکمم چه کردی؟ تبار من با تو چه کرده بود؟ من با تو چه کرده ام، من، بدبخت ترین که تو پائوچاهای مرا، مال مرا، چهار درخت پائوچا، سلام های صبحگاهی ام، رویاهای شبانه ام، تمام سرمایه یک زن را ربودی؟ می توانی به من جواب دهی، روسپی رسوا؟ چنین می پنداشتی که من در سکوت و تسلیم خواهم مرد، آنانوی همیشگی به لطف هوی و هوس های روسپیانه تو، خاک میهن، میهن جاکش! حالا در برابر منی. باید حساب های مان را پس دهیم! با مردانم چه کردی؟ گه! لانه موذی. یک نقص بی پایان. تو از خون و گوشت و پوست مردان من نیرو گرفتی برای روییدن گندمزاران، درختان، میوه ها و گل هایی که تاج گل های پیروزی این و آن می شدند. با گشودن تو، به سان لطفی برای خوشامد گویی مردگانم، تو دلاله محبت و شریک فاتحان شده یی، تو که می بایست یک زندگی امیدوارانه به من می دادی، جایی در حافظه فرزندان و نوه هایم، در حقیقت، یک حضور در میان مردان. تو مرا تنگ دست و فقیر بار آوردی. تو مرا انکار کردی. مرا حذف کردی. خاک میهن، من تورا متهم به کشتار می کنم. نفرین و لعنتت می کنم.
مرگ کمین کرده است. خودش می داند. حس می کند با گامی سرد و آرام توی زانوانش می خزد، تمام بدنش مور مور و کرخت می شود، قلبش را با انگشتان یخ زده لمس می کند، رنگ خون بنفش به سنگ مرمر تبدیل می شود، دیگر نمی تواند حرف بزند، دیگر نمی تواند غر بزند، دیگر نمی تواند نفرین کند. آخرین زورش را می زند و نیرویش را فرا می خواند تا براین حقارت تف کند، اما مرگ گلویش را می فشارد، خفه اش می کند، او را به اقلیم پادشاهی اش، به دور ها و خیلی دور از آفتاب زادگاه مادری اش می برد.
برف دوباره شروع به باریدن می کند. آرام و خاموش، پیکر زنی را در کفنی سفید می پیچد که آنا پائوچا نام داشت، هفتاد و پنج ساله بود و همسر، مادر و بیوه چهار مرد، پائوچا ها، از پای افتادگان جنگ های داخلی اسپانیا و زندان های نفرت انگیزش. بی سنگ مزار و بی نام این پنج تن:
آنا پائوچا
پدرو پائوچا
خوزه پائوچا
خوآن پائوچا
خسوس پائوچا، نامیده شده: ته تغاری.
هیچ چشمی بر اینان نگریست.
هیچ یادی از آنان به جا نماند.
این ها تنها نام های پنج تن از قدیسان بدون کلیسا هستند. ضد نام ها.
نَه ها.
(بخشی از کتاب آماده چاپ “آنانو” برگردان رحمت بنی اسدی )
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴