چند شعر از رسول نژادمهر

چند شعر از رسول نژادمهر

 

رنج

 

دستی هنرمند

و

رنج آفریدن

طرح می زنند بر تندیس تن

زندگی شاهکاری میشود

شایسته ی زیستن

 

انسان شدن روایت رنج است

خود باید که شدن

راوی رنج خویش

(از مجموعه برآید روزگارم)

 

بن بست

مرگ

دلقکی

که میگشاید هر دری

 

میبندد اما در امکان

با

واقعیت بیرحم خود

(از مجموعه من خدا را بخشیده ام)

 

 

ایده

حضورت کمتر از آنی بود

و

وجودت کمتر از نیستی

چنان اما در جان عاشقم نشستی

که بدایت زمان بود

و نهایت مکان

 

هست من

از نیست تو جان گرفت

و

بتماشای جان ایستاد

(از مجموعه سیپاره)

 

به کسی که هر گز نشدم

چون کتابی نخوانده بودی

پروازی سیمرغوار کردم بسویت

در عرقریزان عروج دردآلودم

چون فواره بخود فروریختم

اما

از تهی عرش رؤیایم

 

گرفتارم در برزخ بودن و شدن

عذابی است انتظار

چون با منی همشه

بی توام من اما همواره

(از مجموعه کتاب)

 

تبعید

پراکنده خواهمت در جهان

هر پاره ات جایی

تا

بازگردم روزی

از تبعید بینامم

در خلوت الیتام زخمی باز

(از مجموعه سیپاره)

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴