اسد سیف؛ فرشتههایی که جان میبخشند
اسد سیف؛
فرشتههایی که جان میبخشند
«آنجل لیدیز» رمانی است از خسرو دوامی که موضوع آن به ظاهر یک اختلاف خانوادگیست. در ورای آن اما فردیت و آزادیهای فردی و اجتماعی، تن و آزادی تن عمده میشوند. «زنهای فرشته» و یا «جنده»ها در این راستا معیاری هستند در سنجشها و پیشداوریها.
رمان «آنجل لیدیز» در ۲۴ فصل و ۱۰۲ صفحه، در ساختاری بسیار زیبا، بر محور تن استوار است؛ آنچه از این موضوع که میراث سنت است و نهادینهشده در وجود ما و آنچه که با حضور در جهان مدرن با آن روبرو میشویم.
حق انسان بر بدن خویش موضوعیست نو در جامعه مدرن که با فردیت او در رابطه است. در جامعهای که انسان از استقلال بهرهمند نیست و حقوق فردی او به رسمیت شناخته نمیشود، نمیتوان از حق انسان بر بدن خویش سخن گفت. از جامعه سنتی، توتالیتر، مستبد و دیکتاتوری که بدن انسان به خدا، شاه و رهبر تعلق دارد، نمیتوان انتظار داشت که چنین حقی را به رسمیت بشناسد.
حق انسان بر بدن خویش معطوف به «حقوق بشر» است. به موقعیت تاریخی، اقتصادی، اجتماعی، جغرافیایی انسان نظر دارد و او را خارج از هرگونه تعلق قومی، جنسی، نژادی، عقیدتی و رنگ به رسمیت میشناسد. گاه مشاهده میشود که این حق را تنها به امور جنسی محدود میکنند. در واقع این حق را که با قدرت در رابطه است، میتوان تعمیم داد و از آن فراتر رفت و به نوع پوشش، آرایش، رفتار و حتا موضوعهایی چون سقطجنین و حق زیستن (خودکشی) نیز گسترش داد.
در حکومتهای ایدئولوژیک و تئوکراتیک موضوع حق حیات انسانها با دین و ایدئولوژی در رابطه قرار میگیرد. و اینجاست که موضوع آلودگی بدن و «گناه» پیش میآید. در همین رابطه است که بدن زن در فرهنگ ما همیشه موضوع بوده است. هر سه دین ابراهیمی نفرت خویش را از زنان، لذت جنسی و هیجانات آن به روشنی اعلام داشتهاند. فرهنگ غالب همیشه تحت تأثیر این نگاه بوده است. میزان قدرت هر مردی در جامعه سنتی به شکلی با بدن زن در رابطه است. جسم زن معیار ارزشهاست. شرایط ازدواج، زایمان، ارث، نگاهداری فرزند، هر یک به شکلی با جسم زن و جایگاه او در جامعه نیز در رابطه است.
در گام به جهان مدرن، این نگاه تا سالیان دراز با ما خواهد بود. در سخن اگر از آزادی تن بگوییم، در رفتار اجتماعی توان پذیرش آن را نداریم. دنیای مدرن ساختارهای مردانگی را درهم ریخت، در قدرت مردانه شکاف ایجاد نمود، جنبشهای اجتماعی، از جمله جنبش زنان و جنبش همجنسگرایان در این راستا نقشی بزرگ داشتند. در فکر انسان ایرانی اما سنتها هنوز نقش بازی میکنند و همینجاست که حادثه اتفاق میافتد.
آنجل لیدیز داستانی ساده دارد. راوی که اسماعیل نام دارد به اتفاق همسرش مرجان و دوست دوران دانشجوییاش، داریوش و همسرش سوسن، به اتفاق در ایام کریسمس، به «دره مرگ» در جنوب کالیفرنیا سفر میکنند. این دره که عمری سیمیلیون ساله دارد، گرمترین و خشکترین منطقه نیمکره غربی است. نام آن به زمانی برمیگردد که جویندگان طلا در رقابت باهم، در حادثهای راه گُم کرده و صدها نفر در این دره جان میسپارند.
راوی در پیش از انقلاب گرایشات سیاسی چپ داشت و در آمریکا تحصیل میکرد، پس از انقلاب سرگرم فعالیتهای سیاسی میشود و به پیشنهاد سازمان، با مرجان ازدواج میکند. این دو دختری نیز به نام مارال دارند. او با آغاز یورش به سازمانهای سیاسی، مخفی و سپس به اتفاق همسر و دخترش از ایران میگریزند. از همان ابتدای ورود به آمریکا با همسرش اختلاف داشت، و با اینکه بارها تصمیم به جدایی گرفته بود، در عمل موفق نمیشود. حال پس از گذشت بیست سال چنین سفری اتفاق میافتد. این سفر در واقع تعیین تکلیف راوی است با گذشته خویش.
سفر در فرهنگ ما همیشه با آگاهی همراه بوده است. در ادبیات نیز چنین است. سفرنامهها دریچههایی هستند به دنیایی نو. در سفر است که انسان میبیند، به مقایسه مینشیند و جهان خود را در برابر آنچه از جهان که میبیند، میسنجد تا سرانجام در ذهن به آن چیزی دست یابد که پیشتر نمیدانست. و همینجاست که تغییر در انسان پیش میآید. دیدن با آموختن همراه میگردد و آموختن همانا راه به دنیایی بهتر دارد.
چهار مسافر رمان آنجل لیدیز نیز گام به راه میگذارند، بیآنکه بدانند چه پیش روی دارند و چه پیش خواهد آمد. آنان رهسپار دره مرگ میشوند، اما زندگی و چگونگی ادامه آن را درمییابند. این سفر در واقع سفر به «برزخ» است، برزخی که دره مرگ نام دارد و بسیاری از جویندگان طلا از آن زنده بازنگشتند.
حضور در مراسم «احیای تن و روان» سرخپوستان منطقه گام نخست است در این سفر. شرکتکنندگان در این آیین شبهعرفانی که در غاری برگزار میشود، همه عریان میشوند، نامی مستعار بر خود مینهند و دور آتش به رقص و آوازی آیینی میپردازند و گاه در منگی و خلسه، گذشته و حال خویش بازمیگویند. هیچکس در این مراسم خودش نیست. یعنی آن نیست که در آغاز بود. نامها عوض شده، پردهها کنار رفته و هر کس «من» حقیقی خویش را آشکار میکند. در واقع حجابها کنار رفتهاند، در برهنگی، زن و یا مرد بودن رنگ باخته و تن نمود پیدا میکند. بخش آگاه و ناآگاه ذهن انسان در برابر هم قرار میگیرند. گذشته از پسِ ذهن، میهمان حال میشود تا بر زبان بیاورد آنچه را که تا کنون یارای بازگفتن نداشت. چهار شخصیت این رمان نیز اگرچه در آغاز میکوشند گوشهای از حجاب را رعایت کنند، اما اندکاندک همراه و همگام دیگران میشوند و به اتفاق میخوانند؛ «امشب یکسر شوق و شورم…»
در میان جیغهای مرجان که عریان و در خلسه به آیین «احیای تن و روان» مشغول است، نه تنها مرجان، راوی نیز گذشته خود را مرور میکند. مرجان کشف «من» خویش را در فاحشهخانه «آنجل لیدیز» ادامه میدهد و بیآنکه خود بدان آگاه باشد، چنان با فاحشگان میآمیزد که پنداری یکی از همآنان است. و این در صورتیست که او پیشتر خود را پاک و همه مردان ایرانی را «جندهباز» میدانست.
مراسم در غار پنداری گام نخست در راهی است که برداشتهاند. پس از پایان مراسم و خروج از غار سفری دیگر آغاز میشود؛ به سوی Angel Ladies (زنهای فرشته)
در همان آغاز رمان جملهای از زبان راوی میشنویم که میتواند کلید فهم و نمادی باشد برای درک بهتر این رمان. «مرجان گفت، مرد ایرانی رو جون به جونش هم کنن، بازم جندهبازه! خواستم بگویم، تو هم جون به جونت کنن، بازم دیونهای! داریوش انگشتش را به علامت سکوت روی لبش گذاشت و ابروهاش را بالا انداخت. گفت، خانم جان! گفتم که، جنده نگو، بگو جانده…»
واژه جنده و جندهبازی بارها در رمان تکرار میشود، تا آن اندازه که خواننده احساس میکند علتی در تکرار آن باید باشد. اگر جنده را کارگر جنسی و یا حتا یار موقت در سنت محسوب داریم، در فرهنگ ما همیشه حضوری پُررنگ در کنار همسر دارد. در جامعه مردمحور، مرد همیشه از این آزادی برخوردار بوده است که نهان و یا آشکار معشوقهای در کنار همسر داشته باشد. همسر اگرچه گاه آگاه بر آن بوده، ترجیح داده سکوت اختیار کند.
داریوش نیز در این رمان از پدرش میگوید که همیشه چنین معشوقههایی در زندگی داشته و مادر نیز آگاه از آن بوده است. پدر کار میکرد و هزینه زندگی تأمین میکرد ولی در کنار «جندهها» به آن آرامشی دست مییافت که در خانه و کنار همسر نمییافت. مادر نیز خانهدار بود؛ میزایید و میپخت و میشست و میسایید و همیشه خسته از کار خانه، نگاه به دست شوهر داشت. «پری سیاه»، معشوقه پدر تا پایان عمر برای مادر همان «عفریته» بود. داریوش خود نیز پیش از آنکه برای ادامه تحصیل رهسپار آمریکا شود، در زندگی دانشجویی به آن گروه از دانشجویانی تعلق داشت که «جندهبازی» تفریحشان بود و از آن لذت میبردند.
راوی خود نیز در زمان دانشجویی در آمریکا هرازگاه از لذت تن برخوردار بود. آخرین نمونه آن در پیش از ازدواج، همخوابی با سوسن بود که حال همسر داریوش است. سوسن که پدری ایرانی و مادری لهستانی دارد، در این موضوع آگاهتر از همه است. میداند برای چه زندگی میکند و خود را صاحب تن خویش میداند. هیچ تابویی نیز در این عرصه نمیشناسد. در این میان مرجان تنها فرد گروه است که تجربه از چنین زیستی ندارد و آنچه را که بر زبان از «حق هر کس بر بدن خویش» میراند، تجربه نکرده است.
در شبی از شبهای زمستان، راوی به تصادف با زنی به نام تارا آشنا میشود. این آشنایی به رابطهای جنسی کشیده میشود که مدتی کوتاه ادامه مییابد. آشکار شدن این رابطه بر همسر تنش موجود را دامن میزند تا آنجا که مرجان راوی را چون دیگر مردان ایرانی، «جندهباز» میخواند و میکوشد از این راه «بار گناه»ی را بر وجدان همسر بنشاند. همسر نیز خود را به شکلی «گناهکار» احساس میکند.
چه فرقیست بین تن فاحشه با تن زنی که همسر است در جهان سنت. جز این است که یکی عنوان «دائم» و آن دیگر «موقت» را بر خود دارد؟ چه فرق است بین تنِ در بند با تنهای آزاد؟ عشق چیست؟ گناه، وجدان، باورهای اخلاقی، پاکی و معصومیت در این رابطه چه نقشی میتوانند داشته باشند؟ تحقیر را در این راستا با تقدیس چه فرقیست در زندگی؟ آیا ما مردان ایرانی و به همراه آنان زنان، بازتولید یک فکر و یک چهره نیستیم که همچنان تکرار میشویم؟ آیا همه ما در سر به شکلی فاحشه نبوده و نیستیم؟ رمان آنجل لیدیز میکوشد پردهای را بالا بزند تا خواننده با دیدن پشت آن، با فکر بر این موضوع درگیر شود.
در نخستین رمانهای فارسی حضور زن در آنها به عنوان فاحشه برجسته است. این زنان تنها آتش هوسهای جنسی مرد را خاموش نمیکنند، نمایندگانی فاسد از جامعهای هستند که آلوده به فساد است. زنان نخستین رمانهای فارسی فاحشه میشوند تا نیرنگ و پلشتی و فریب و فساد حاکم بر جامعه را نمایندگی کنند. آنان سیمایی منفی دارند چون مردان چنین خواستهاند. در برابر مادران و همسران «پاکدامن»، مردان نیازمند چنین عنصری نیز هستند تا در ورای آن ببالند و کار خویش پیش ببرند.
«جنده» و فاحشه در رمان خسرو دوامی سیمایی دیگر به خود میگیرد. نامی میشود برای همه ما؛ مردان و زنان جامعهای سنتی. صورتک که کنار بزنیم، خود را در آن مییابیم که با ادعاهایی شبهمدرن، در فهم «تن» و جامعهشناسی آن عاجزیم. «آنجل لیدیز» با مهارتی بینظیر بخش بزرگی از فکرمان را در عرصه جنس و روابط جنسی و زناشویی به چالش میگیرد.
آنجل لیدیز در واقع نام فاحشهخانهای است که رمان در آن تمام میشود. چهار شخصیت رمان در شب سال نو به این فاحشهخانه وارد شده، در جمع کارکنان آن به رقص و شادی مشغول میشوند. با فاحشهها به صحبت مینشینند. با زندگی آنان آشنا میشوند و چه بسا خود را با آنها مقایسه میکنند.
چهار شخصیت، هر یک با پیشداوری وارد فاحشهخانه میشوند. نویسنده با مهارت از همان آغاز ورود چنان فضایی میسازد که در پستوهای ذهن خواننده چیزی به جنبش درمیآیند. در همین فضاسازیهاست که پنداری همه فاحشه شده و یا میشوند. یعنی دیگر تفاوتی وجود ندارد. حتا مرجان که سنتیتر از بقیه است، چنان در این محیط احساس راحتی میکند که صدای خندهاش یک آن قطع نمیشود. کشف چنین دنیایی خود حادثهایست بزرگ در فکر انسان. قداست که رنگ ببازد، انسانهای مدعی چه آسان همه فاحشه میشوند. همه همهویت میگردند. و همین همهویت شدن گرانیگاه رمان است.
اسماعیل آنگاه که میبیند مرجان نیز بهسان فاحشگان میخواند و میرقصد و استکان عرق بر پیشانی به رقص درمیآید، تصمیم قطعی خویش را در پایان رابطه با او میگیرد. آیا به این علت که او در رفتار مرجان فاحشگی میبیند؟ و یا اینکه با نظر به آزادی تن و روابط جنسی به چنین برداشتی دست مییابد؟
خروج از فاحشهخانه پایان رمان است، پایان زندگی اما نیست. هر یک از چهار شخصیت به شکلی خود را بازیافته است. راوی در این میان تصمیم قطعی به جدایی از مرجان میرسد و این خبر را در تلفن به دخترش به او نیز اطلاع میدهد. اگرچه او این تصمیم را یکطرفه گرفته است، همین در واقع خروج از «برزخ» است.
مرجان تا پایان رمان سیمایی نیمهپنهان دارد. کمتر سخن میگوید و بیشتر شنونده است. این راویست که او را به ما معرفی میکند. شاید به همین علت بتوان گفت که با رمانی مردانه و البته نه مردسالارانه طرفیم. اینکه مرجان در پی این سفر در فکر به آزادی جنسی رسیده باشد، معلوم نیست ولی به حتم سفر به دره مرگ تلنگری بر ذهنش بوده است.
سفر به دره مرگ و در پی آن حضور در فاحشهخانه آنجل لیدیز آغازگر تحولی در فکر است. نه تنها راوی، دیگران نیز در خود چنین استحالهای را احساس میکنند. پنداری همه پختهتر شدهاند. آیا از دام باورها و پیشداوریهایی که چون سمی کُشنده هلاک زندگی را در پیش داشت، رها شدهاند؟ کشف وجه مشترک انسانها آیا خواهد توانست این خندههای پایانی رمان را مُدام گرداند؟ آیا با این خودیابی، خواهیم توانست تکرار پدر و مادر خود نباشیم؟ آزادی تن یعنی چه؟ آیا ما که خواننده ایرانی این رمان هستیم توان آن داریم تا این آینه را پیش خود گذاشته، در آن بنگریم؟
رمان پایان مییابد، زندگی اما ادامه دارد. آنجل لیدیز داستانیست بلند و چند لایه که سفر به درون خویش است و نبرد با همین درون که سراسر تابوست. با خوانش آن پرسشهایی فراوان ذهن را به بازی میگیرند و همین خود برای یک داستان موفقیتیست بزرگ.
گهگاه جملاتی از شخصیتهای رمان به انگلیسی آمده است که ملالی نیست؛ مهاجر در هر کشوری که زندگی کند، ناخودآگاه در میان صحبت، واژگان و یا جملاتی به زبان کشور میزبان بر زبان میراند. در این رمان اما جملات گاه بلندی از شخصیتهای بومی به انگلیسی آورده شده که فهم رمان را برای فارسیزبان مشکل میکند.
این رمان را نشر مهری در لندن منتشر کرده است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴