کوشیار پارسی؛ کشتی شکستهگان
کوشیار پارسی؛
کشتی شکستهگان
از دوزخ ِ کشتار به پردیس ِ درد
خوانش رمان ‘بادنماها و شلاقها’، نسیم خاکسار
چاپ اول ۱۳۷۵ نشر چشم انداز، پاریس / چاپ دوم ۱۳۹۱H@S Media لندن
از مرزهای تعیین شدهی حکومت پا که فراتر بگذاری، خطر زندان، شکنجه، تنهایی، تهدید و حتا ‘سکوت’ در انتظارت است. یعنی تبعیدت آغاز شده است. میدانی که هر دگراندیشی را میتوان تبعیدی نامید.
آگاهی به این برخی را به سکوت میراند، برخی را به زندان و مرگ و برخی را به تبعید. گاه، بی آنکه جا به جا شوی، با ایدههات به تبعید میروی. گذشتن از آن بس مشکلتر است از جداشدن از زادگاه. به زادگاه میتوانی بازگردی، اما به ایدههات نه.
برخی ترجیح میدهند زادگاه را وانهند اما ایدههاشان را نه. با کولبار ایدهها پا به راه میگذارند. اما درست مثل گیاهی که از خاک جدا شود، میتوان تردید داشت که در خاک و گلدان نو رشد خواهد کرد یا نه.
تبعید برای برخی الهامبخش است، برای برخی اندوهبار. برخی به کار سیاسی ادامه میدهند، برخی به افسردگی درمیافتند. برخی به مبارزه برای آزادی ادامه میدهند و برخی دچار مالیخولیا میشوند.
اشتفان تسوایک در تبعید چون ‘غواصی در مَردَنگی سکوت ِ سیاه اقیانوس’ میزیست. ‘درست مثل غواصی که میداند رشتهای که او را به جهان بیرون وصل کرده پاره شده و دیگر نمیتواند از ژرفای سکوت بالا بیاید.‘
او نمیتوانست سکوت را تاب بیاورد و خود رشته را پاره کرد. در میانهی جنگ دوم جهانی، در ریو د ژانیرو، همراه با همسرش، مرگ گزید.
خطر دیگر تبعید، چهرهی سیاسی شدن ِ نویسنده است. سیاست در خون او جاری است. جز از و دربارهی سیاست نمیتواند بنویسد. نفرتی که در جاناش جاری است، به ستوهاش میآورد. خشم اما همیشه نمیتواند به خلاقیت بینجامد. میتوان کفن و تابوت او باشد.
آنچه برای نویسندهی تبعیدی مهم و بسیار سخت است، تسویه حساب کردن با تبری است که او را از ریشه جدا کرده و تبدیل ِ تبعید به هنر و ادبیات است. اگر چنین نباشد، تبعیدی به مثابهی ‘تبعیدی ِ ناراضی’ به مرگ درخواهد افتاد.
کار بسیاری تبعیدیان سندی است که به رغم همهی اندوه تبعید، ادبیات و هنر ِ خلاق آفریدهاند.
تبعید، همیشه نتیجهی فشار سیاسی است. تبعید در کنار گریز از تعقیب و تهدید حکومت میتواند واکنش فردی باشد به شرایط غیرقابل تحمل که نتیجهی رویارویی با دیدگاه سیاسی، اخلاقی، هنری و حتا دینی حکومت باشد. ادبیات تبعید، کار ِ نویسندهی تبعیدی است: نویسندهای که پیش از تبعید مینوشته و نیز کسی که پس از تجربهی تبعید آغاز به نوشتن کرده است. این ادبیات با ‘ادبیات مهاجرت’ متفاوت است، زیرا مهاجرت اشاره به گزینش داوطلبانه دارد.
ادبیات تبعید، پدیدهای دیرینه است. سینوهه را نخستین تبعیدی تاریخ نامیدهاند (دو هزارسال پیش از میلاد). در سدهی ششم پیش از میلاد، به دلایل سیاسی از ورود شاعر یونانی هیپوناکس (Hipponax) به شهر زادگاهاش اِفِسوس (Ephesus) جلوگیری شد. شاعر رومی اووید (Ovidius) – ۴۳ پیش از میلاد تا ۱۸ پس از میلاد – مورد خشم نخستین امپراتور روم اگوستوس قرار گرفت و به منطقهی غیرقابل زیست تومی (Tomis) تبعید شد. دانته نیز پس از جلوگیری از ورود به شهر زادگاهاش فلورانس تا پایان عمر در تبعید زیست.
در ایران نیز حملهی اعراب و پس از آن مغول سبب گریز و تبعید بسیاران شد. و نمونههای بسیار داریم از شاعران تبعیدی در دوران صفویه که به هند گریختند.
تا پایان سدههای میانی، تبعید گونهای کیفر فردی بود. پس از آن تبدیل شد به شکلی جمعی. گریز نویسندگان بیشمار در سدههای شانزدهم و هفدهم و پس از انقلاب فرانسه، پس از جنگ اول جهانی و نیز به زمان جنگ جهانی دوم. از دههی هفتاد میلادی نیز نامهای بیشماری وجود دارد از نویسندگان و شاعران تبعیدی امریکای لاتین، افریقا و خاورمیانه.
نویسندگان تبعیدی سدهی بیستم و بیست و یکم، عکس دورانهای گذشته که بیشتر به زبان مادری میپرداختند، در تبعیدگاه یا وطن تازه به زبان ‘بیگانه’ نیز توجه نشان دادهاند. ادبیات تبعید اما در کنار جنبهی بیرونی تبعید، به موضوع مشترک توجه دارد، چون وطن، نارضایتی سیاسی، دلتنگی، از دست دادن ریشه و نیز نقد ِ جامعهی وطن تازه. ‘دلم میخواهد همه اینها را در خیال مردی بیاورم که دارد با دستبند در سرزمینش سفر میکند. […] توی این وضعیت سعی میکند آنچه را که دارد تجربه میکند مثل نخی از توی همه این مهرهها بگذراند…‘ (صفحه ۱۶۶، بادنماها وشلاقها) و: ‘برای همین است که میگویم چقدر خوب میشد که داستان این مرد را میکشاندم به لحظهای که جای دیگری است. زیر آسمانی دیگر. بعد دارد از آنجا با چشم دیگری به اینها نگاه میکند. میخواهم بدانم باز دستبندها و شلاقها او را تعقیب میکنند یا نه!‘ (صفحه ۱۶۷، بادنماها وشلاقها)
در زمینهی ادبیات تبعید ایران پژوهش اندکی انجام گرفته است. یکی از دلایل، شرایط بحرانی نشر است و دیگری کتاب نخوانی. بسیاری کتابهای منتشر شده، نخوانده و ناشناس ماندهاند. دسترسی به آن نیز برای همه آسان نیست. کار ِ سترگ زنده یاد ملیحه تیره گل نباید از یاد برد. برخی ناقدان و پژوهشگران دیگر نیز به آن پرداختهاند، اما این هنوز کافی نیست.
در چهار دههی گذشته شاهد مهاجرت و تبعید شمار بسیاری نویسنده به دلیل تعقیب سیاسی، عدم امکان زیستن در سایهی فشار، تهدید به مرگ و غیره بودهایم. این نویسندگان در شهرهای غربی به نوشتن، آموختن، پژوهش و رشد دیدگاهشان در آزادی و دور از محدودیت سانسور مشغول بودهاند. ‘محدودیت سانسور’ از اینرو که هیچ کتابی از زیر ساطور ارشاد و گاه خود نویسندگان، مترجمان و ناشران جان سالم به در نبرده است.
تبعید، سبب اندوه ِ بزرگ است. محیط ِ تازه میتواند مشوق ِ اندیشیدن باشد، اما همزمان به دلیل جدایی ِ دردناک از سرزمین مادری ترسناک نیز هست. تاثیرات عمیق روانی ِ آن را نمیتوان از نظر دور داشت. مگر آنکه فرد تبعیدی چنان در جامعهی میزبان حل شده باشد که به شکل عادی خویشکاری نداشته باشد.
نویسندگانی نیز هستند که از زبان مادری فاصله گرفته و به زبانهای غربی مینویسند و منتشر میکنند. در نوشتههای اینان نیز فکر به وطن با تجربهی واقعی زندگی روزمره در اروپا، امریکا و استرالیا آمیخته است. این آمیزش یکی از جنبههای مهم کار ادبیشان است. در کنار انگارهی ‘هویت’، ‘خود’ و ‘دیگری’ در چارچوب کنش، واکنش و موقعیت و شرایط.
ادبیات تبعید، مهاجرت یا پناهنده؟
از پس ِ روی کار آمدن جنایتکاران جنگی در ایران و کشتارها، موج عظیمی از جدایی شکل گرفت. پناهندگی به طور مستقیم وابسته است به هستی ِ انسانی و دستمایه است برای بسیار کارهای ادبی و پژوهش. موضوعهای ادبی دربارهی پناهندگی نیز گوناگون و به زمان و مکان وابسته است. داستانها، رمانها و شعرها، بازتاب ِ رنج ِ پناهندگی، احساس تبعید، تاسیانی و بیگانهگیاند.
تجربهی پناهندگی دردناک است. گریز از وحشت دستگیری، شکنجه و مرگ سبب جا به جایی بسیاران شد. موج پناهندگان اسیر ِ تاجران ِ انسان شد که خود انگیزهی وحشت و مرگ بود و بسیاری قربانی آن شدند. بخشی از ادبیات ِ در دسترس، روایت ِ تجربهی قربانیان ِ جنگ کثیف میان قدرتمندان و تبعیدیان است. روایت از درد ِ زندان و تجاوز و شکنجه.
با اینهمه اما هنوز زود است که پژوهشی درخور و فراگیر انجام گیرد. این ادبیات هنوز در بعدهای گوناگون در حال شکل گرفتن است. دیدگاه روشنی در زمینهی پژوهش باید وجود داشته باشد و برای شکل دادن به انگارهی نو و روشن، تجربهی بسیار ضروری است. تجربهای خلاق به مثابهی ستون و بازوی آن.
باید بپذیریم که ادبیات ِ پناهندگان هنوز در حال شکل گیری است. باید پخته شود. احساسات سنگین ِ درد باید فرو بنشیند. نویسندهی تبعیدی و به اجبار دور از زادگاه باید ترازمندی و توازن بیابد در شرایط نو و سرزمین میزبان. با این کار میتواند روش نو و ژرفی در بیان ِ تجربههاش خلق کند. خیلی از کارها هنوز تنها روایت یک بعد و جنبه از تجربهاند. کار ِ ادبیاند، اما هنوز پدیدهی مستقل به شمار نمیآیند.
تجربهها نیز گوناگوناند. همانگونه که تبعید نویسندگان ایرانی با عراقی، فلسطینی یا سوری قابل مقایسه نیست، تجربهی تبعید در میان نویسندگان تبعیدی ایرانی نیز متفاوت است. برخی، گریز از وحشت مرگ و نابودی را امتیاز میبینند. در این تفاوت تردید نیست، با توجه به پسزمینهی خود ِ افراد. اما تاثیر جنبههای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را نیز باید در نظر داشت. این درست که هر پناهنده میتواند تجربهی فردی متفاوت داشته باشد، اما شرایط سیاسی حاکم بر زادگاه، برای همه یکسان است. هر مکان جغرافیایی سایه میافکند بر آفرینندهی کار ادبی. گونهای رابطهی دیالکتیکی وجود دارد میان مکان جغرافیایی و آفریننده. در تاریخ ادبیات نمونه بسیار است. مکان ِ نو، سرزمین میزبان، خود میافزاید بر تجربهی نو. در آغاز گریز ِ اجباری شوک است، چون گرفتار آمدن درون خانهای در آتش. یکباره همهی سرگذشت، خاطره و هرچه ساختهای از دست میدهی. اما بعد به خود میآیی و میکوشی زندگی نو آغاز کنی، با اندوهناکترین احساس ِ از دست دادن زادگاه. آونگ میشوی میان امید و نومیدی. نوشتن میشود بازیافتن ِ زادگاه. نوشتن از پناهندهگی آسان نیست. پیش میآید که در حال نوشتن بر ویرانههای زادگاه بگریی. انگار ابزار، خاک، درخت جلوی خانه، سنگهای پیادهرو را همراه خود آورده باشی. شور از تو دور نشده است.
تجربهی پناهندگی با همهی تداعیهای تلخ اما تجربهی غنی نیز هست. انگار جهان شده است خانهات. گو که هنوز دو جهان در ذهن و خاطره داری. جهان پیشین، زادگاه، جنبهی رومانتیک میگیرد. میتوان دلتنگاش بود و یا در خلاقیت به کارش گرفت. همزمان اما در جهانی میزیی که بیثبات است. میان این دو جهان است که فضایی برای حرکت مییابی.
زندگی نو و نوشتن
دست آخر باید پاسخی یافت: زندگی نو آیا الهامبخش ِ نوشتن هست؟
زخم ِ گریز اجباری وادارت میکند که هنوز به زادگاه بیندیشی و وابستهی آن باشی. اما میتوانی با نوشتن طعم زادگاه را حفظ کنی. خود را باز یابی. افق تازه و گشادهای از زندگی نو در پیش ِ روست.
دیدگاه نویسندهگان دربارهی زندگی فیزیکی نو و فضای ادبی میتواند متفاوت باشد. احساس ژرف ِ درد و شرایط ِ شکنندهی بیثبات. از نگاه ادرواد سعید – اندیشمند فلسطینی-امریکایی – شادی و شگفتی همراه است با راه نوین ِ شناخت و آموختن. نوشته است که نویسنده به جست و جوی آزادی و شناخت است. با فاجعهی کشتی ِ شکسته میآموزد که با زمین و نه بر زمین بزید. درست مثل رابینسون کروزوئه که هدفاش برزیستی در جزیرهی خردش بود. کشتی شکستهگی ادبی، چون سفر ِ مارکو پولو است که نمیخواهد به احساس ِ خوباش خیانت کند. همیشه مسافر است، مهمانی در راه، و نه مزاحم.
انکار نمیتوان کرد که ادبیات بر اساس تجربهی پناهندگی با ادبیات تبعیدی یا مهاجر تفاوت دارد. ادبیات ِ آفریدهی کسی است که از دوزخ ِ کشتار و جنایت به پردیس ِ درد گریخته است.
بادنماها
با خواندن برخی جملهها از شعری یا داستانی، احساس نیاز میکنی تا از جا برخیزی و در اتاق قدم بزنی. یا از خانه بزنی بیرون تا هوایی بخوری. همزمان نیز نیاز احساس میکنی تا واژگانی را که از جا بلندت کردهاند، به صدای بلند بخوانی. تاثیرگذار یا محال. ترانه سرودی بسازی از آن و فریاد کنی از بلندای بام. هرکسی باید بشناسد و بشنود این را. شادی و لذت باید قسمت کنی با همه.
این احساس را؛ که هم شادی است و هم سرگشتهگی، شور مینامم.
نامهای از فردریش هولدرلین به مادرش چنین آغاز میشود:
‘دوشنبه دوم ژوئن راه افتادم. صبحی زیبا و شلوغ. دلام به شوق میآمد از همهی انتظار برای آنچه خواهم دید و شنید. هرگز در سرازیر شدن از کوه که نیم ساعتی از اینجا فاصله داشت، چنین احساس خوبی نداشتهام.’
نامه، گزارش نخستین سفر به خارج از زادگاهاش است. در نگاه به شور نهفته در نامه، هولدرلین شخصیت کلیدی است. از اینکه احساساش را به گونهای تاثیرگذار بیان کرده است. تاثیرگذاری اساس شور است. شور، شکلی از هیجان است که ناخواسته خود را بروز میدهد. هیجانی که تو را فرا میگیرد بی آنکه خواسته باشی به دستاش بیاوری – از راه یا بیراههی منطق. کسی را نمیتوان وادار کرد به هیجان. شاید تنها بتوان توان ِ پذیرابودناش را انگیخت.
هولدرلین، توان ِ این داشت. به نقطه عطفی تاریخی رسیده بود. به شوق آمده از ایدههای انقلاب فرانسه، تاثیر گرفته از کارهای افلاتون، روسو، شیللر و هگل، انتظار بزرگ از آینده داشت. در ژانویه ۱۸۰۱ نوشت: ‘زمانی پادشاهی خدا برپا خواهد شد، زمانی خودپسندی در هر شکلاش (…) جای خود به سلطهی محبت و نیکی خواهد داد (…) و این سبب میشود که با شادی به نیمهی دوم عمرم بنگرم’. بعد، دو سال بعد؛ نیمهی دوم عمر را چشماندازی به تاریکی شب دید. و سرود:
با امرودها، چه زرد، درمیاویزید
و غرقِ سوریی وحشی
دیار به دریاچه، شما
ای قوهای نازنین،
و بوسهمست
ناغوش میخورید
در آبِ قدسیی هشیار.
وای من، زمستان که بیاید،
کجا بیابم گُلی،
و کجا آفتاب و کجا
سایهی خاک؟
همه دیوارهاست که میماند
بیزبان و سرد: تنها
رَفرَفهی بادنماها
در باد.۱
شور فروخفته. حسرت ِ رویایی از دست رفته. نقطه عطفی تاریخی در دگرگونی ِ فرهنگی. و نشان دادن ِ آن به بُرّایی ِ الماس.
بادنماها و شلاقها
نسیم خاکسار، شاعری در پشت درهای بسته است؛ به کمین ِ لحظه و واژه. گزینش ِ واژهی ‘بادنما’ در نام ِ رمان و اشارهاش به شعر هولدرلین (صفحه ۱۸۵-۱۸۶) نشان از کمین او دارد. شور ِ فروخفته و حسرت ِ رویای از دست رفته اما به شیوهی خود بیان میکند: ‘… و نسل ما از پس آنهمه دویدنها باز رسیده است پای همان دیواری که خودمان یک زمانی پای آن شاشیده بودیم‘ (ص ۳۰) و ‘… سخت و سفت موضوعی را گرفته بود و روی آن کار میکرد. […]از این ور و آن ور سند جمع میکرد و همه را انبار میکرد روی میزش و مینشست به خواندن و یادداشت برداشتن تا در بیاورد که اشتباه در کجا بوده است.‘ (ص ۷۲) و ‘… نسل در حال انقراضی که روزی روزگاری میخواست کارهائی بکند‘ (ص ۱۳۴)۲.
شاعر-نویسنده آیا به گونهی متفاوت از نویسنده-نویسنده مینویسد؟ منظورم متفاوت نوشتن نیست، زیرا متفاوت نوشتن میتواند اغلب غیرقابل خواندن هم باشد.
به زمان دوباره خواندن بادنماها و شلاقها بارها به شگفت آمدم از شیوهی نوشتن ِ اصیل. شرحهای نویسنده به شکل ساده و بازیگوشانه، خودجوش و ناب است. به یادداشتهایی طرحواره میماند که بی تلاش برای جمع و جور کردنشان گرد آورده است. نوشته است تا از یاد نبرد. هشدار به خواننده: با یادداشت سر و کار دارید. اما، گوشت که باشد، استخوان هم هست. داستان ِ روز است به زبان ِ شب. سفری درونی، نوشته شده با چشمان ِ بسته. نه سفرنامهای در شکل ِ سنتی. میتوان آن را خودزندگینامه دانست، که نیست؛ شاید هم هست. جنبهی خودزندگینامه که نمیتوان از تنشهای سیاسی جدا دید. چنین شیوهی نوشتن به چهگونه دیدن نزدیک است. باز کردن ِ در، داخل شدن و نشان دادن ِ آنچه دیده است – با چشم و نگاه ِ خود. نسیم خاکسار جایی گفته است که دوست داشته نجار شود. با خواندن بادنماها و شلاقها به فکرم رسید تا باورش نکنم و بگویم ‘خیر، پیش از آنکه قلم به دست بگیری برای نوشتن، قلم طراحی یا قلمموی نگارگری به دست گرفتهای.’ قدرت تصویرگری ِ آنچه دیده است، نوشتهاش را خاص و اصیل کرده است. جسورانه و نافذ. در بازگشت و نگاه به آنچه از سر گذرانده در وطن، سفر درونی به گذشتهی خود – به روایت شخصیتهای رمان- زیبایی ِ طبیعت بیجان به نمایش میگذارد، انباشتهی خرده روایتهای تاسیانی. از طنز تلخ فاصله نمیگیرد. رو به حاکم و جیرهخواران مزدور که میگویند ‘اگر ناراضی هستی میتوانی بروی’. سرزمینی را که در آن زاده و بزرگ شده، زندانی بوده و شکنجه شده، دوست دارد. روایت او نه تنها اعتراض که عاشقانه نیز هست. از اینرو تبدیلاش کرده است به تجربهی خجستهی خواندن. شیوهای قوی در پرداختن ِ داستانی زیبا. تجربهای که گلوی خواننده میفشارد و مو بر تن سیخ میکند.
والت ویتمن جملهی معروفی دارد:’کسی که این کتاب را دست بگیرد، انسانی را لمس میکند.’ اینکه خواننده بتواند نویسنده را لمس کند، به خودش مربوط است؛ به شرطی که اهمیتی داشته باشد. البته که اهمیت دارد، تا جایی که بدانی نسیم خاکسار جای نامه و یادداشت و حرف زدن با کسی که بخواهد به حرفهاش گوش کند، روایتی ادبی آفریده است به زیبایی. هشداری به خواننده تا بیش از درازای روایت بنگرد و ببیند که خاکسار ِ راوی چگونه با داستانهاش پیش رفته است. زیبایی روایت ِ او در بادنماها و شلاقها را به حساب هنر نوشتناش باید گذاشت. او مقاومت میکند در برابر ِ عواقب ِ حساسیتاش. شکننده است، اما با حقیقت ِ دگم بیگانه. حساسیت را با سرسختی تبدیل میکند به اطمینان خاطر. میان ِ راوی ِ او و قربانی تیغهای است نازک تا مدام به جست و جو بپردازد و خود قوی دارد؛ با متفاوت بودن. شخصیتها و رویدادهای رمان چنان اصیلاند که میتوانند وجود واقعی داشته باشند و به راستی روی داده باشند. از راه و بیراههی رویا، کابوس و واقعیت، ارزش انسان و همه چیز پیراموناش میجوید تا جایگاه خود بیابد بی درافتادن به دلسوزی از سر رقت قلب و پیشداوری ِ فریبانگیز. اما با چه معیاری؟ راوی ِ او غریبهای است در جامعهای بیگانه با دلتنگی ِ سرسخت که گذشتهی از دست رفته و اطمینان خاطر میجوید. انسانهای جداشده از زادگاه در کاوش چیزی بیش از ثباتاند.
راوی ِ بادنماها و شلاقها میتواند نگرندهی شکنندهای از بیرون و با فاصله باشد، اما ناتوان نیست. ‘[…] میتوانستم این استعاره را گسترش بدهم و از آن واقعیتی بسازم که معمای موقعیتم را در آن ببینم. […] کافی است نگاهت را عوض کنی. در ذهن من اما همه اینها کلماتی هستند با معناهای متفاوت. بیرونی بودن آنها ظاهر امر است.’ (ص ۴)
همزمان رو میکند به طنز تا در برابر کاربرد جزمی ِ معمول مفاهیم ایستادگی کند: ‘پاکت توتون “دروم” را از جیب درمیآورد. […] من هر کار کردم نتوانستم با توتونهای اینجا کنار بیایم. همه آنها را زمانی که به سیگار علاقه داشتم یک دور امتحان کردم. یکی تند بود. یکی زیادی سبک بود. یکی مزه آب صابون میداد. درست مثل مزه “راکی” وقتی برای اولین بار در استانبول من و کرامت خواستیم با آن مست کنیم، و نکردیم. در عوض حالمان را بهم زد.‘ (ص ۴-۵)
این شکل ِ طنز دفاع در برابر آنچه به ستوهاش آورده نیست. بُرندهتر و دردناکتر است. زندگی در تبعید شاید نمود ِ شکست باشد، اما تسلیم در برابر اندوه ِ بی چشمانداز نیست. خشم هم اگر بگیرد، با طنز همراه میکند – به تلخی-، اما نه در شکل ِ قهرمان ِ شکستناپذیر، بلکه به عنوان آدمی به نهایت صادق که میکوشد از فاصله بنگرد. (‘قهرمان شدن در زیر شلاق یک اتفاق است‘. ص ۶۲ تا ۶۵) شخصیتهای رمان گاه زانو میزنند در برابر رویدادهایی که تجربه میکنند، اما راوی از آن تیغهی نازک فاصله میجهد. از اینرو روایتی پرتنش و هیجان میآفریند.
راوی پاسخی برای آنچه به شکل پرسش در برابر خواننده مینهد، ندارد. تا آنجا که بتواند، همه چیز را نسبی میبیند و به زندگیش نظم میبخشد. با زبانی روشن، نثری درخشان و دیدگاهی بر اساس شناخت – تا آنجا که ممکن است. ‘نهر سید یوسف، آبش گِلی رنگ بود. […] شط مخزن رویاهاش بود، رویاهایی که بخشی از آنها مال او بود. […] همیشه چیزی بود که خودش را در آنسوی مرز تاریک خاطره و یا ندانستن مخفی میکرد. وقتی با هلنا آشنا شد آنرا دید. نه آنکه بتواند خودش را به آنسوی مرز پرتاب کند. نه. آشنایی با هلنا سبب شد که تنها مرز را ببیند. دیواری از سیم خاردار را که در انبوه متراکم مه سایهای از آن پیدا بود‘. (ص ۳۷) و نیز نثر شاعرانه صفحههای ۶۶ تا ۶۸: ‘رفت، نرفت. برای مدتی ازش خبر نداشتم. کرامت که شنید گفت برای چند صباحی به همان داروی کهن و قدیمی پدرانمان دعوتش میکردی. سیری در حیات حافظ و خیام. و یا همین نزدیکتر رندهای معاصر خودمان.‘
و خوب است اشاره کنم به گفت و گو با کرامت ِ مست در صفحه ۷۰-۷۱ و نیز شرح (استادانه) سینمایی از صفحه ۹۴ تا ۹۹.
سامان فکری و سلطه بر خود در برابر خیالبافی و شکست و نیز در برابر تردیدها و تصادف. این نه تنها حساسیت در ستیز با تراژیک است به یاری هوش، که نیز فاصله گرفتن از ارایهی راه حل است. با گفتن و نوشتن از خود و آن که میتوانست باشد در شکلهای گوناگون، معنا میدهد به هماین زندگی که دارد. سامان دادن به شناخت و مفهوم. نظم است که معنا دارد.
روایت رمان ِ بادنماها و شلاقها را میتوان دو روایت (یا دو لایه از روایت) دید: شرح ِ شکست و حسرت ِ شخصیت که خود رهانیده از زندگی در زیر فشار و در جامعهی دیگری با زمینهای دیگر میزید و شرح ِ استعاری رویاهای آمیخته به واقعیت. شرح رویا نباید سادهانگارانه باشد در بیان ِ حسرت که قابل پیش بینی است. باید ملموس باشد تا آسیب نبیند از احساساتی بودن راوی. خواننده در انتظار نتیجهی اخلاقی نیست. گذشتهای بر کاغذ آمده است که خواننده را هدایت میکند به سامان بخشی همهی آشفتهگی زندگی راوی. جوانی ِ از دست رفته با پیامدهای برگشتناپذیر، واهمهی تنانگی – ‘… به او کمک میکند تا خودش را تا سر دیوار بکشد بالا. بعد وقتی سر بالا میکند تُنکه سفید او را میبیند. اولین بار است که چنین چیزی را میبیند. میترسد.‘ (صفحه ۱۵۲). این همه زمانی از خیال راوی که هم یاسین است و هم زاهد میگذرد که نشسته میان دو پاسبان که دارند میبرندش به زندان ساواک (از صفحه ۱۵۶ تا ۱۷۸ – شرحی به نهایت زیبا). ‘بعد همین آدم، داستان است دیگر، میتوانم هزار جا ببرمش، به دلایل سیاسی میافتد در یک کشور خارجی. آنوقت آنجا عاشق میشود. خوب این آدم، حالا هم منم، هم من نیستم. هم مجموعهای از خاطرههای قدیمیش است، هم چیزهایی که دارد میبیند. توی این وضعیت سعی میکند آنچه را که دارد تجربه میکند مثل نخی از توی همه این مهرهها بگذراند. اما میترسم موفق نشود.‘ (صفحه ۱۶۶). که خوب هم موفق شده است.
مهرهها، خرده روایتها از واقعیت ِ زندگی شخصیتهای رمان است، همراه ِ یادوارهها (ی خودزندگینامهای)، رویاها در اکنون و نقب به گذشته. همهی مهرهها خوب کنار ِ هم چیده شدهاند. خواننده خود سهم میگیرد در کنار هم چیدن مهرهها، بی دستور ِ کار تا به رغم ِ سرسختی ِ واژه و جملهها لذت ببرد از خواندن. نسیم خاکسار موفق شده است احساس را خوب منتقل کند. نتیجهی چیدن ِ این همه خرده روایت واقعی و وهمآلود میتواند سبب آشفتهگی بشود. اما آنچه رمان و روایت را یکدست و موفق کرده است، نگاه ِ نویسنده از فاصله است در روایت ِ جنایت. جنایتی که هنوز در خاک کشور جاری است. مهمترین راز موفقیت روایت، فراخواندن یادوارههاست و رام کردناش با لحن صریح در ستایش زندگی. شکوه ِ هنر نوشتن با ریزبینی و تیزبینی ِ بافندهی فرش. جعبه آینهای در موزه با یادگارهایی با ارزش.
نسیم خاکسار موفق شده است به یاری واژگان، تاثیر هنر نگارگری به خواننده منتقل کند. بافت، رنگ، سکوت، پژواک، نقش، ساختار، ژرفنمایی و برابر نهادن ِ واژگان. در ستایش صریح ِ زندگی، بی چشم پوشی از جنایتی که بر وطن رفته است، زیبایی آفریده است؛ بس زیباتر از ویرانهای که جانیتکاران از زادگاه ساختهاند.
تبعید سبب شده است تا به زادگاه ِ زیر نعلین و چکمهی جنایتکاران جنگی از فاصله بنگرد. وطنی پر از جنایت و خشونت که دارد له میشود به زیر رژهی دلقکان فاسد در لباسهای گوناگون. از درد دوزخی جدا میکند خود را تا نگذارد بر نوشتناش تاثیر بگذارد. آزادوار از بیرون مینگرد به آنچه در درون گذشته و میگذرد. رابطهی عشق و نفرت، پر از خاطرههای ناخوش از زندان و شکنجه و آزار، و یادهای خوش از مردمی که دوست میدارد. کولی ِ مدرنی در سفر ‘دلم میخواهد همه اینها را در خیال مردی بیاورم که دارد با دستبند در سرزمینش سفر میکند‘ (صفحه ۱۶۶). همه جا هست و هیچ جا نیست. بهت زده مینگرد به ویرانی و زیبایی. در نومیدی ِ تبعید به آفرینش روایت و تصویر پرداخته است. و مهرهها را کنار هم چیده است. ‘این جور وقتها بطور معمول قاطی میکنم. با اندک شباهتهایی که بی آدمهای داستان و آدمهای پیرامونم میبینم زندگی در واقعیت و دنیای تخیل در داستان در ذهنم یکی میشوند.‘ (صفحه ۷). آن هم چه قاطی کردنی! ‘همه آن کوچه منم. ایران خانم منم، زار یوسف منم، غلام منم. […] سعی میکنم با کنار هم چیدن همه آنچههائی که او نشانم داده است و یا از آنها گفته است نقشی در ذهن بسازم. مثل نقش رفتهای از یک قالی جائیش سوخته. ‘ (صفحه ۱۷۲)
و در واقعیت و تخیل ِ داستان بادنماها و شلاقها همه یکی میشوند: ایوان، یاسین، زاهد، هلنا، کرامت ، زوربا و دیگران. یاسین که کارش ‘رفو کردن جاهای شندره قالیچه و گلیمها‘ست، خود ِ راوی-نویسندهی رمان است، اما نه در رفو کردن، که در بافتن ِ قالیچهی بادنماها و شلاقها:
‘دو زرد یک در میان
زدم. بزن! چهار زرد یک در میان.
زدم. بزن. قهوهای در میان. پنجتا جا بذار. یک سبز. زدم
زدم. هشتا جا بذار. یک سبز را سر کن!‘
و این نقشها ‘برای این بود که آبیشان به آبی آسمان صاف بود و سبزیشان به سبزی ته دره که تا گلوگاه بین دو کوه میرفت.[…] و آن رگههای آبی هم همان شاش موش ته دره است که بندیشان کرده است به آن زمین. زمینی که در جائیش دل مدفون کرده بودند.‘ (صفحه ۲۹) ‘حالا بعد از سالها شروع کرده ام تا آنها را از نو، در اینجا در هلند، سرزمین تبعیدم، از نو بزنم.‘ (صفحه ۲۹-۳۰)
در صفحههای ۱۲۷، ۱۲۹، ۱۳۱، ۱۳۳ و ۱۳۶ نیز همین بافتن را میبینیم و میخوانیم و نه تنها تعمیر و رفو: ‘اما تو از همان اول زُل زدی به نقشها. در هر پرک رفتهای یک چیزی از زندگیمان کشیدی بیرون.‘ (صفحه ۱۳۶)
این رمان را میتوان بارها خواند و هر بار نقشی تازه در آن یافت. اما اشاره کنم به برخی نکات که در چاپ سوم باید به دست خود ِ نویسنده ‘رفو (ویرایش)’ شود. نقطهگذاریها که گاه خواندن را مشکل میکند. و رسمالخط که همیشه یکدست نیست: اسبابکشی به جای اسبابکشی، کیم من به جای کیام من، یکدور به جای یک دور، راه میفتادم جای راه میافتادم و غیره. برخی نکات دیگر مثل کله تراشیده جای کله پوستی که آشنا و معمولتر است. یا جلنگ جلنگ به جای جرنگ جرنگ (صفحه ۳۰). در صفحه ۳ آمده است ‘یک دکه کوچک’ و سه سطر بعد شده است ‘دکان’. در صفحه ۸ آمده است: ‘تابستان است و هوا آفتابی’ و ‘درختهای ارغوان به گل نشستهاند.’ ارغوان در اردیبهشت یا بهار به گل مینشیند و نه در تابستان که تنها درختی است با برگهای سبز. در صفحه ۱۰۶: ‘خش خش کنان خودش را زیر بوته گیاهان وحشی پنهان میکند.’ یعنی خودش خش خش میکرده، مثل مار که فش فش میکند یا زمان پنهان شدن خش خش راه انداخته است؟ در صفحه ۱۳۴: ملکه جولیانو به جای ملکه جولیانا یا یولیانا. جولیانو اسم مرد است. در صفحه ۱۵۱: ‘صدای دام دام تنبک میآید. معلوم است روی دیگ میزنند.’ اگر روی دیگ میزنند، تنبک چه میکند در این جمله؟ در صفحه ۱۷۴: مغروق تماشای آن یا غرق تماشای آن؟ و اندکی خطاهای تایپی.
اینها همه میتواند مثل اندکی گره ِ شُل از قالیچه-رمان بافتهی نویسنده باشد. و هیچ کم نمیکند تا بگویم خود ِ نویسندهی رمان بادنماها و شلاقها شکل ِ رمان هم هست که جهانی آفریده در پیرامون خود و هربار آن را به شگفتی واداشته و هنوز وامیدارد.
_________________________________________________________________
۱ – برگرفته از: نیت خیر (بیدگل، ۱۳۹۴) ترجمه بیژن الهی. ترجمه دیگری نیز هست: آنچه میماند (نیلوفر، زمستان ۱۳۹۳) ترجمۀ محمود حدادی:
پر از گلابی زرد،
و سوری سرخ،
باغ رو در آینۀ برکه خوابانده است.
و شما قوهای دلفریب،
مست از بوسه،
سر را در آبِ طاهرِ هوشیار فرومیبرید.
وای من! وقتی که زمستان واقعیت یافت،
من، گل از کجا برگیرم،
و تابش آفتاب،
و سایۀ زمین را؟
دیوارها، خاموش و سرد،
قد افراشتهاند، و در باد
پرچم و بادنما تابتابی خشک دارند.
۲ – همهی گفتاوردها از روی نسخه چاپ اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۱ است.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۵